(Minghui.org) درود، استاد نیکخواه! درود، همتمرینکنندگان!
تمرین فالون دافا را در سال 1998 شروع کردم و اکنون تقریباً 80 ساله هستم. طی بیش از 20 سال گذشته در لطف و رحمت عظیم استاد زندگی کردهام.
قبل از اینکه دافا را شروع کنم، به برونشیت شدید، آرتریت، هپاتیت بِ، آرتروز گردن و سایر مشکلات در وضعیت سلامتیام دچار بودم. بعد از سه ماه تمرین، تمام بیماریهایم برطرف شدند و احساس چابکی میکردم. تغییرات من همه اقوام و دوستانم را شگفتزده کرد. بسیاری با شنیدن خبر بهبودی سریع من، فالون دافا را بسیار تحسین کردند.
مایلم برخی از تجربیاتم را در زمینۀ نجات موجودات ذیشعور طی این سالها به اشتراک بگذارم. لطفاً به هر مورد نادرستی در تجربههایم اشاره کنید.
دیدن رؤیایی تکراری درباره آزمون ورودی کالج
در سال 2003، اغلب یک رؤیای تکراری میدیدم که در آن در کنکور سراسری شرکت میکردم و هر بار با اعتمادبهنفس کامل وارد اتاق آزمون میشدم. اما، همیشه پس از پاسخ به چند سؤال گیر میکردم. صدای دیگران را میشنیدم که پاسخهایشان را مینوشتند. با نگرانی زیاد بیدار میشدم. گاهی حتی میتوانستم بهطور مبهم سؤالات را بهخاطر بیاورم و فکر میکردم: میدانم چگونه به این سؤالات پاسخ دهم. اما چرا در امتحان گیر کرده بودم؟
گاهی اوقات در خواب آنقدر نگران بودم که تمام بدنم خیس عرق میشد. وقتی از خواب بیدار میشدم، مینشستم و فکر میکردم: «چرا همیشه همین خواب را میبینم؟ چرا نمیتوانستم به این همه سؤال پاسخ دهم؟ درحال حاضر شصتو چندساله هستم، پس چرا هنوز در رؤیاهایم در امتحان ورودی کالج شرکت میکنم؟ چه نکتهای برای من دارد؟»
بهدلیل روشنبینی ضعیفم، مدتها بدون اینکه دلیلش را درک کنم همان رؤیا را میدیدم.
در آن زمان در مطالعه فا مداخله زیادی داشتم. مجبور بودم در طول روز با انبوهی از کارهای خانه، از اعضای سالخورده خانواده نیز مراقبت کنم. معمولاً هنگام عصر فا را مطالعه میکردم، اما همیشه اقوام یا دوستانی برای گپ و گفتگو میآمدند و تا حدود ساعت 9 شب میماندند. فقط پس از رفتن آنها میتوانستم فا را مطالعه کنم، و اغلب ذهنم آرام و متمرکز نبود، بنابراین بسیاری از مطالبی را که میخواندم درک نمیکردم. چنین شرایطی حدود دو سال ادامه داشت تا اینکه یک روز ناگهان فکر کردم: «آیا این مداخله نیست؟ بهتر است برای از بین بردن آن افکار درست بفرستم.» اندک زمان کوتاهی پس از اینکه شروع به فرستادن افکار درست کردم، کسانی که برای گفتگو میآمدند دیگر نیامدند و من زمان بیشتری برای مطالعه فا داشتم.
ناگهان روزی متوجه شدم که چرا همچنان همان خواب را میبینم و نمیتوانم به سؤالات در خواب پاسخ دهم. آیا این اشارهای ازسوی استاد نبود مبنیبر اینکه من به عهدم عمل نکردهام؟ باید موجودات ذیشعور بیشتری را نجات دهم!
استاد بارها درباره مأموریت مریدان دافا به ما گفتهاند، اما من جرئت نداشتم که به جز بستگانم و چند همسایه، برای مردم به روشنگری حقیقت بپردازم. باید افراد بیشتری را نجات دهم و باید قدم پیش بگذارم تا حقیقت را برای افراد بیشتری روشن کنم.
به یاد آوردم که چند سال پیش، قبل از بازنشستگی، استاد از قبل کاری را برایم ترتیب داده بودند که لازم بود با مردم ارتباط برقرار کنم. بعداً این به من کمک کرد تا حقیقت را برای مردم روشن کنم. اما بهدلیل وابستگی شدید خجالتی بودنم در ابتدا برایم بسیار سخت بود که برای روشنگری حقیقت برای غریبهها قدم جلو بگذارم. اگر از نجات موجودات ذیشعور عقب میافتادم، به عهدی که بسته بودم عمل نمیکردم. باید وابستگیهایم را رها کرده و اولین قدم را برمیداشتم.
تهیه سیدی برای توزیع
وقتی مصمم شدم که خودم را بهبود ببخشم، استاد مقدماتی را برایم فراهم کردند.
حدود سال 200۵ بود. روزی به خانه برادر کوچکم رفتم و برادرزادهام را دیدم که برای کارهایش سیدی تهیه میکرد. فکر کردم: «ازآنجاکه در صحبتکردن با غریبهها مهارت ندارم، میتوانم همیشه سیدی پخش کنم تا مردم به حقیقت آگاه شوند.» بنابراین آن روز نحوه تهیه سیدی را از برادرزادهام یاد گرفتم.
در آن زمان یک کامپیوتر داشتم و میتوانستم به وبسایت مینگهویی وارد شوم. بنابراین چند سیدی و یک رایتر خریدم و شروع به تهیه سیدیهای حاوی مطالب روشنگری حقیقت از وبسایت مینگهویی کردم. سپس کار قراردادن سیدیها در صندوقهای پستی در مجتمعهای مسکونی مختلف را شروع کردم.
در طی چند سال اول، هیچ دوربین نظارتی در نزدیکی صندوقهای پستی وجود نداشت، بنابراین بهمحض اینکه میتوانستم از دید ساکنان که از پلهها بالا و پایین میرفتند دور باشم، سیدی را در صندوقهای پستی افراد قرار میدادم. اما، در ابتدا احساس اضطراب میکردم و قلبم تند میزد و دستانم میلرزید.
هنوز به یاد دارم اولین باری که یک سیدی را در صندوق پستی گذاشتم، این خط از فا به ذهنم خطور کرد: «خدایان در دنیا هستند، به فا اعتبار میبخشند.» («ترس از چه»، هنگ یین جلد دوم) بسیار تشویق شدم.
بعد از چند بار توزیع سیدی اعتماد به نفسم بیشتر شد و مدام خودم را تشویق میکردم: «من کار خوبی انجام میدهم و از حمایت استاد برخوردارم. نباید بترسم.»
هر بار حدود 40 یا 50 سیدی با خودم حمل میکردم. موقرانه وارد یک مجتمع مسکونی میشدم و در قلبم به ساکنان میگفتم: «استاد به ما مریدان دافا گفتهاند که حقیقت فالون دافا را برای شما به ارمغان بیاوریم. لطفاً در خانه منتظر بمانید و تا زمانی که توزیع را به پایان نرساندم در این اطراف راه نروید. لطفاً آنها را تماشا کنید و به افراد بیشتری درباره آن بگویید. به این طریق کاری نیک هم انجام میدهید.»
گاهی اوقات مداخله را تجربه میکردم. بهعنوان مثال، یک بار که میخواستم از خانه خارج شوم، دچار اسهال شدم. نمیخواستم برنامهام را تغییر دهم و به مقاله «در اصلاح فا، افکار شما باید درست باشند، نه بشری» در کتاب نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۳ فکر کردم.
از استاد خواستم که مرا تقویت کنند: «استاد، میخواهم برای پخش سیدی بیرون بروم. لطفاً کمکم کنید.» بهطور معجزهآسایی، بهمحض اینکه تصمیم گرفتم برای انجام کارهای درست بیرون بروم، اجابت مزاجم طبیعی شد.
استاد بیان کردند:
«... تا وقتی تزکیه میکنید، واقعاً در کنار شما هستم. و تا وقتی تزکیه میکنید، میتوانم تا پایان راه مسئول شما باشم؛ بیشتر اینکه، در تک تک لحظات مراقب شما هستم.» («آموزش فا در شهر نیویورک»، آموزش در کنفرانسها در ایالات متحده)
سخنان استاد قلبم را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد و در طی آن سالهایی که سی دی پخش میکردم، از احساس اضطراب و ترس گرفته تا کسب آرامش و اعتماد به نفس را تجربه کردم و کمک زیادی به من کردند. ترسم را رها کردم. رؤیای عدم توانایی پاسخگویی به سؤالات در کنکور را نیز دیگر نمیدیدم.
چند سال بعد، نگهبانان در مجتمعهای مسکونی شرایط سختتری اعمال کردند و گاهی داشتن کارت ورود و خروج برای تردد الزامی بود. دوربینهای مداربسته نیز بهطور گسترده مورد استفاده قرار گرفتند و مردم نیز کمتر سیدی تماشا میکردند. احساس کردم که بسیاری از پروژههایی که ما انجام میدهیم دارای محدودیت زمانی هستند و بهمحض پایانیافتن این بازه زمانی، کسانی که دیرتر قدم پیش میگذارند فرصت شرکت در این کار را از دست میدهند.
روشنگری حقیقت بهصورت رو در رو
در گذشته، فقط گاهی اوقات حقیقت را بهصورت رو در رو برای مردم روشن میکردم، اما تصمیم گرفتم این چالش جدید را قبول کنم.
وقتی برای اولین بار شروع کردم، اگرچه خیابانها مملو از مردم بود، بهخاطر ترس از طردشدن، شروع گفتگو برایم سخت بود. گاهی اوقات بعد از یک ساعت راهرفتن حتی یک نفر «مناسب» را پیدا نمیکردم که با او صحبت کنم. گهگاه به کسی «سلام» میکردم، اما او مرا نادیده میگرفت. خیلی احساس ناراحتی کردم و اشک حاکی از گله و شکایت چشمانم را پر کرد. دلم میخواست به خانه برگردم. گاهی اوقات کمی هم میترسیدم. اما با فکر کردن به مأموریت مریدان دافا برای نجات موجودات ذیشعور خودم را تشویق کردم که به مسیرم ادامه دهم.
بیشتر اوقات خودم را مجبور میکردم بیرون بروم تا آبدیده شوم. بهتدریج پیشرفت کردم و احساس راحتی بیشتری در صحبت با غریبهها داشتم.
اکنون، هر بار قبل از ترک خانه، سه بار «در باره دافا» و چند پاراگراف دیگر از آموزههای فا را میخوانم تا افکار درستم را تقویت کنم. سپس از استاد میخواهم که از من محافظت کنند، به من خرد بدهند و ترتیبی دهند که با افرادی ملاقات کنم که روابط از پیش تعیینشدهای با دافا دارند.
اغلب تصور میکردم که در دستان استاد هستم. درحالیکه در خیابان راه میرفتم به خودم یادآوری میکردم که موجودات شیطانی نمیتوانند مرا ببینند. وقتی با کسی شروع به صحبت میکردم، در قلبم میگفتم: «خداوند مرا فرستاده تا تو را نجات دهم. سریع بیدار شو.» سپس کلمه «از بین برو» را میگفتم تا مداخله و هرگونه وابستگی ترس از جانب خودم را از بین ببرم. در حین راه رفتن، اغلب در قلبم مردم را باصدای بلند فرا میخواندم: «موجودات ذیشعور، اگر میخواهید نجات پیدا کنید، به من «سلام» بگویید!»
در زمینه شروع گفتگو با غریبهها تمرین زیادی در خانه انجام میدادم و همیشه به خودم یادآوری میکردم که افکار درست بفرستم تا بهتر عمل کنم و بتوانم افراد بیشتری را نجات دهم. میخواهم چند ماجرا درباره چگونگی روشنگری حقیقت را به اشتراک بگذارم.
روشنگری حقیقت برای یک آشپز
یک روز، مردی را دیدم که با دوچرخهاش در جادهای ناهموار روی زمین افتاد و خواربارهایی را که خریده بود در همه جا پراکنده شد. تعداد زیادی از مردم دور اوجمع شده بودند، اما هیچکس کمکی نکرد. این روزها، اکثر مردم چین بهخاطر ترس از مشکل نمیخواهند درگیر چنین مسائلی شوند.
با عجله رفتم و کمکش کردم. چند رهگذر دیگر هم با دیدن من آمدند تا کمک کنند. او بسیار سپاسگزار بود و از همه تشکر کرد. با مهربانی از او پرسیدم: «هنوز میتوانی دوچرخهسواری کنی؟» او گفت که میتواند و حرکت کرد. اما دیدم که درحال تقلا است، چون دست راستش مجروح شده بود. پیشنهاد دادم که او را با دوچرخهاش به خانه برسانم. او موافقت و از من تشکر کرد.
به من گفت که در آلمان بهعنوان سرآشپز کار میکند و برای دیدار به خانه بازگشته است. برایش شروع به روشنگری حقیقت کردم. او گفت که تعداد زیادی تابلوهای نمایش اطلاعات در زمینه روشنگری حقیقت را در آلمان دیده و قبلاً مقداری از حقیقت را آموخته بود. بنابراین مستقیماً از او خواستم که از سازمانهای حزب کمونیست چین (حکچ) خارج شود.
او گفت: «سالها پیش در جوانی به لیگ جوانان و پیشگامان جوان ملحق شدم، اما با بزرگترشدن، مدتهاست که حق عضویت به آن سازمانها پرداخت نکردهام.»
به او توضیح دادم: «خب، تو هنوز واقعاً رابطهات را با آنها قطع نکردهای، وقتی به آن سازمانها پیوستی، دستت را بلند کردی و قول دادی تا آخر عمر برای کمونیسم بجنگی. برای شکستن آن عهد و پیمان، باید اظهاریهای مبنی بر خروج از سازمانها ارائه کنی.»
او ناگهان فهمید: «اوه، آیا اینطور است! همه ما در دام حکچ گرفتار شدهایم.» سپس یک نام مستعار به او دادم و او با خوشحالی پذیرفت که از سازمانهای حکچ خارج شود.
مدام از من تشکر میکرد. به او گفتم: «لطفاً از استاد دافا تشکر کنید، این استاد ما هستند که مردم را نجات میدهند. من هم خودم بهره زیادی بردهام.» راهمان را ادامه دادیم و دوچرخه آنقدر سبک بود که فقط کافی بود دستانم را روی فرمان بگذارم و به آرامی پیش میرفت. نیم ساعت بعد به خانهاش رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم.
خانمی که حافظهاش را از دست داده بود همچنان منتظر حقیقت بود
روزی دو خانم را دیدم که روی نیمکتی در چمن کنار جاده نشسته بودند. بانوی مسنتر به نظر میرسید که شصتو چندساله بود چشمانی بسیارخیره و مات، اما لباس زیبا و تمیزی به تن داشت؛ دیگری 30 ساله بهنظر میرسید و انگار پرستارش بود. بلند شدم و به خانم مسن سلام کردم. او پاسخی نداد و متوجه شدم که حالت چشمانش در وضعیت کاملاً درستی نیست، بنابراین سلام کردم و با پرستار صحبت کردم.
به او گفتم: «سلام خواهر کوچولو! اینجا جای خوبی است، ساکت و آرام.» او پاسخ داد که اغلب به اینجا میآیند و گفت که خانوادهاش نمیدانند چه اتفاقی برای خانم مسن افتاده، اما در طی سه سال گذشته بهنظر رسید که دچار زوال عقل شده است، نمیتوانست صحبت کند و در تمام طول روز در حالت گیجی است.
فکر کردم که چون خانم مسن حافظهاش را از دست داده است، میتوانم حقیقت را برای پرستار روشن کنم. به او گفتم که فالون دافا یک تمرین تزکیه از مکتب بودا است و به مردم میآموزد که براساس اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب باشند و همچنین قدرت شفابخشی معجزهآسایی دارد. همچنین به او گفتم که فالون دافا اکنون در بیش از 100 کشور و منطقه در سراسر جهان گسترش یافته است. او با دقت گوش داد.
همچنین درباره «حقه خودسوزی در میدان تیانآنمن» و اینکه چگونه حکچ تمرینکنندگان خوشقلب فالون دافا را شیطانی جلوه میدهد، به او گفتم. بعد از اینکه حقیقت را فهمید، نام مستعاری به او دادم و کمکش کردم تا پیشگامان جوان را ترک کند. خیلی خوشحال شد.
ناگهان صدای گریهای را شنیدم و برگشتم. دیدم اشک روی صورت خانم مسن جاری شد و ناگهان متوجه شدم که او هم متوجه شده است که به پرستار چه میگویم و او نیز میخواهد حکچ را ترک کند.
یک دستمال کاغذی برداشتم، اشکهایش را پاک کردم و پرسیدم که آیا از خیلی قبل به سازمانهای حکچ ملحق شده است یا نه. سرش را به علامت تأیید تکان داد. بنابراین نام مستعاری به او دادم و کمکش کردم تا سازمانهای حکچ را ترک کند. دوباره اشک روی صورتش جاری شد و مدام سرش را تکان میداد تا از من تشکر کند. دانستم که بخش آگاهش کاملاً هشیار است و این همان روزی است که او تمام این مدت منتظرش بود.
پرستار از دیدن این اتفاق بسیار متعجب شد. از او خواستم که عبارات خوشیمن «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را برای بانوی مسن بخواند. به او گفتم: «تا زمانی که این کار را خالصانه انجام دهید، برایت منفعت و انرژی مثبت به همراه خواهد داشت.» پرستار خیلی خوشحال شد و مدام از من تشکر میکرد.
کمک به مردم برای خروج از حکچ در حالی که در پشت چراغهای راهنمایی منتظر هستند
یک بار در چهارراهی منتظر بودم که افراد زیادی منتظر سبزشدن چراغ بودند. چند نفر از آنها بیتاب شدند و قبل از سبزشدن چراغ شروع به عبور از خیابان کردند. با خودم زمزمه کردم: «آنها بیش از حد عجول هستند. اگر آسیب ببینند چه؟»
با شنیدن حرفم، خانمی حدوداً 40 ساله و چمدان بهدست به من لبخند زد. احساس کردم که ما به هم وصل شدیم و از او خواستم که از چراغ قرمز عبور نکند. او به من گفت که بهتازگی از زادگاهش برگشته و در رمسیر رفتن به محل کارش است.
سپس، چراغ سبز روشن شد، بنابراین با او راه افتادم و درباره «حقه خودسوزی» به او گفتم.
از او پرسیدم: «وقتی شخصی در آتش بسوزد، فکر میکنید اول موهایش میسوزد یا صورتش؟»
او در واقع پاسخ داد: «البته که موها.» «درست است، اما در تلویزیون، چهره فرد خودسوزیکننده سوخته بهنظر میرسید در حالی که موهایش دست نخورده باقی مانده بود. این جعلی است، اینطور نیست؟»
بهنظر میرسید که ناگهان فهمید. سپس بدون هیچ مشکلی کمکش کردم تا از سازمانهای حکچ خارج شود.
از طریق این تجربه، متوجه شدم که وقتی در پشت چراغهای راهنمایی انتظار میکشیم، این شیوه بسیار خوبی برای شروع یک مکالمه است. سپس شروع به مکالمههای مکرر با مردم در تقاطعها کردم و نتیجه بسیار خوب بود.
روشنگری حقیقت برای فردی که مواد قابل بازیافت را جمعآوری میکرد
یک روز، درحالیکه پس از خرید از یک سوپرمارکت منتظر عبور از خیابان بودم، مردی ۵۰ ساله را دیدم که درحال برداشتن مواد قابل بازیافت بود.
با خوشحالی به او سلام کردم: «سال نو مبارک! شما خیلی زحمت میکشید. این چیز خوبی است که شما از جمعآوری مواد قابل بازیافت پول در میآورید زیرا میتوان از آنها دوباره استفاده کرد.»
لبخندی زد و شروع به گفتگو کردیم. حقایق را برایش روشن و کمکش کردم تا پیشگامان جوان را ترک کند. همچنین از او خواستم که به خانوادهاش کمک کند تا از حکچ خارج شوند. با خوشحالی گفت: «بله، این کار را خواهم کرد.»
به هنگام رفتن، بسته بزرگی پیراشکی را بیرون آوردم و بهعنوان هدیه سال نو به او دادم. او از گرفتن آن امتناع کرد. بنابراین بسته کوچکتری را به او دادم و گفتم: «اگر نمیخواهی بسته بزرگ را برداری، میتوانی این بسته کوچک را برداری. این فقط یک هدیه است.» با دیدن اینکه صمیمی هستم، بسته پیراشکی را پذیرفت و از من تشکر کرد. برایش آرزوی موفقیت کرده و خداحافظی کردم. واقعاً احساس خوشحالی کردم و از نظم و ترتیب استاد بسیار سپاسگزارم.
مواردی هم وجود داشت که همه چیز به همین راحتی پیش نمیرفت. گاهی وقتی با کسی احوالپرسی میکردم حتی جوابم را نمیداد. برخی دیگر نسبتاً مغرور بودند و به سادگی مرا نادیده میگرفتند و همچنین افرادی بودند که قبل از اینکه صحبتم را تمام کنم دور میشدند.
یک بار در یک پارک، با مردی که بهنظر میرسید حدود ۵۰ سال دارد صحبت کردم. با هم احوالپرسی کردیم و شروع بسیار دوستانهای بود. درحالیکه داشتم حقیقت را برایش روشن میکردم، او آرام گوش میداد، اما وقتی او را تشویق کردم که از حکچ خارج شود، ناگهان از جایش بلند شد و گفت: «تو هنوز اینطوری حرف میزنی؟ فکر میکنم احتمالاً زندگی خیلی راحت داری. آیا میخواهی به جایی بروی که بتوانی مجانی غذا بخوری (زندان)؟» سپس رفت بدون اینکه به عقب نگاهکند.
شوکه شدم و بعد از آن کمی ترسیدم، به این فکر کردم که آیا احتمال دارد که یک مأمور پلیس لباس شخصی باشد؟ آیا ممکن است یکی از اعضای خانواده او در اداره 610 کار کند؟
بعد فکر کردم که اهمیتی ندارد که او کیست. حداقل حقیقت را شنید. امیدوارم در آینده فرصت دیگری داشته باشد تا به حقیقت آگاه شود و نجات یابد.
این روزها که بیرون میروم، حتی اگر بتوانم فقط به دو یا سه نفر کمک کنم تا حکچ را ترک کنند، باز هم برای آنها احساس خوشحالی میکنم. وقتی به پنج، شش، هفت یا هشت نفر کمک میکنم تا حکچ را ترک کنند، به خودم یادآوری میکنم که هیچگونه منیتی در خود نداشته باشم. میدانم که همه چیز توسط استاد انجام میشود. این استاد بزرگ ما هستند که همه این موجودات ذیشعور را نجات داده و هر آنچه را که ما برای موفقیت در تزکیه نیاز داریم به مریدان دافا دادهاند. از استاد بینهایت سپاسگزارم.
استاد بیان کردند:
«روشنگری حقایق و نجات موجودات ذیشعور کارهایی هستند که باید به انجام برسانید. چیز دیگری برای شما وجود ندارد که به انجام برسانید. چیز دیگری در این دنیا نیست که نیاز باشد به انجام برسانید.» («آموزش فای ارائه شده در کنفرانس فای نیویورک 2015»)
همیشه به چگونگی شروع مکالمه مؤثرتر با مردم توجه و مجموعهای از راهها را برای شروع صحبت ارائه کردهام. در طول سالها حقیقت را برای بسیاری از مردم روشن کردهام و به بسیاری از آنها کمک کردهام تا از سازمانهای حکچ خارج شوند. در طول این روند، بسیاری از وابستگیهای بشری، بهویژه وابستگی به ترس، خجالتکشیدن، محافظت از خود، اعتماد به نفس زیاد، ناشکیبایی و غیره را رها کردهام.
عمیقاً میدانم که همه مسیرهای ما توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است و هر ذره پیشرفت من مستلزم فداکاری عظیم استاد است. تزکیه در دوره اصلاح فا به پایان خود نزدیک میشود. مصمم هستم که زمان گرانبها را (که به قیمت فداکاری عظیم استادمان تمدید شده است) بیشتر گرامی بدارم. فا را جدیتر مطالعه کرده و سختتر تلاش کنم تا وابستگیهای بشریام را رها کنم و بتوانم خود را بهخوبی تزکیه کنم، به عهدم عمل کنم، و افراد بیشتری را که مشتاقانه منتظر رستگاری هستند نجات دهم.
سپاسگزارم استاد! برای مهربانانهترین محافظت شما در طی تمام این مدت از شما تشکر میکنم!
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.