(Minghui.org) من 62 سال دارم و از سال 2001 فالون دافا را تمرین می‌کنم. در سال‌های اخیر بیشتر اوقات همراه تمرین‌کننده‌ای به نام مین بیرون رفته‌ام تا مطالبی را توزیع کنم که درباره حقایق فالون دافا به مردم می‌گویند و تبلیغات افتراآمیز حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را رد می‌کنند.

مین 66ساله و شوهرش تائو 69ساله است. مین افکار درستی قوی دارد و به‌خوبی حقایق را به‌صورت رو در رو برای مردم روشن می‌کند. طی دو سال گذشته، پس از اینکه مجبور شدم دور از خانه‌ام زندگی کنم تا تحت آزارواذیت بیشتر قرار نگیرم، در خانه این زوج زندگی کرده‌ام.

ما سه نفر با یکدیگر همکاری کرده‌ایم تا حقیقت را روشن کنیم. مین بیشتر اوقات پشت دوچرخه‌برقی من سوار می‌شد. ما مطالبی را که تائو آماده می‌کرد توزیع می‌کردیم. خود تائو نیز گهگاهی در نصب برچسب‌ها کمک می‌کرد.

از سال گذشته روی توزیع مطالب در حومه شهر متمرکز بوده‌ایم. همیشه قبل از اینکه برای توزیع مطالب و روشنگری حقایق بیرون برویم، حتماً آموزه‌های دافا را مطالعه می‌کنیم، تمرین‌ها را انجام می‌دهیم و افکار درست می‌فرستیم. هر روز معمولاً 30 یا 50 کیلومتر دوچرخه‌سواری ‌کرده‌ایم و در طول مسیر با کشاورزان و کارگران ساختمانی درباره فالون دافا صحبت ‌کرده‌ایم. ازآنجا که مسافت زیادی را هر روز طی می‌کردیم، شارژ دوچرخه تمام می‌شد. بنابراین چند مکان برای شارژ مجددش پیدا می‌کردیم، چه در خانه سایر تمرین‌کنندگان بود یا در کلبه‌های زمین‌های کشاورزی‌شان. درحین توقف‌ها، مقداری آب می‌نوشیدیم و قبل از راه افتادنِ مجدد ناهاری را که با خود برده بودیم، می‌خوردیم.

اواخر سال گذشته، تصمیم گرفتیم به زادگاه تائو، در حدود 45کیلومتری شهرمان، برویم تا تقویم‌های مینگهویی را که اطلاعاتی درباره فالون دافا دارند، توزیع کنیم. صبح‌های سه‌شنبه و پنج‌شنبه، بعد از اینکه افکار درست می‌فرستادیم، همراه مین بیرون می‌رفتیم. بعد از دو ساعت، با تائو در مکانی مشخص دیدار می‌کردیم. دوچرخه‌ام را به تائو می‌سپردم تا دوباره شارژش کند، درحالی‌که سوار دوچرخه برقی او می‌شدیم و دوباره می‌رفتیم تا تقویم‌ها را توزیع کنیم، درباره فالون دافا به مردم بگوییم، و آن‌ها را تشویق کنیم روابط خود را با ح.‌ک.‌چ قطع کنند. هر بار به 30 یا 40 نفر کمک می‌کردیم از سازمان‌های ح.‌ک.‌چ خارج شوند.

سفر در مه

در یکی از آن روزها هوا مه‌گرفته بود، اما من و مین به‌هرحال بیرون رفتیم. وقتی به زادگاه تائو رسیدیم، مه آنقدر غلیظ بود که به‌سختی می‌توانستیم چند متر جلوتر را ببینیم. بااین‌حال تقویم‌ها را آماده کرده و آماده بودیم که در مسیر با مردم صحبت کنیم.

صدای صحبت مردم را در روستا می‌شنیدیم، اما کسی را نمی‌دیدیم. با دنبال کردن صدایشان چند نفر را دیدیم که گندم‌زارشان را آبیاری می‌کردند. سلام کردیم و گفتیم برایشان تقویم داریم.

یکی از آن‌ها پرسید: «چه نوع تقویم‌هایی؟»

توضیح دادم: «درباره فالون دافا است، یک سیستم مدیتیشن که به فرد می‌آموزد انسان خوبی باشد.» در ادامه گفتم که ح‌.ک‌.چ نفرت، وحشیگری و دروغ را ترویج می‌کند، درحالی‌که فالون دافا به تمرین‌کنندگانش می‌آموزد از حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند. گفتم که آزار و شکنجه فالون دافا به‌دست ح.ک.چ گناه بزرگی است و خدا اجازه چنین چیزی را نخواهد داد. وقتی زمانش فرابرسد ح.‌ک.‌چ به دست عدالت سپرده می‌شود و کسانی که از آن پیروی می‌کنند تا دافا را آزارواذیت کنند یا با سیاست آزار و شکنجه آن موافق باشند نیز با عواقبی مواجه خواهند شد.

توضیح دادم: «اما فرد با خروج از سازمان‌های ح‌.ک‌.چ، برکت نصیبش می‌شود و از غرق شدن با رژیم نجات می‌یابد. این خیلی مهم است، به‌ویژه در طول پاندمی.»

همه آن‌ها در کودکی به پیشگامان جوان ح‌.ک‌.چ ملحق شده بودند و همگی موافقت کردند از آن کناره‌گیری کنند.

وقتی وارد دهکده شدیم، من و مین از استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) کمک خواستیم که افراد بیشتری برای دیدن تقویم‌ها بیرون بیایند. سپس افرادی را دیدیم که قدم می‌زدند و به‌سمتشان رفتیم. آن‌ها نیز تقویم‌ها را گرفتند و موافقت کردند از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

بعد از خروج از روستا مدتی دوچرخه‌سواری کردیم و به‌دلیل مه‌گرفتگی نمی‌دیدیم که کجا هستیم. دوباره صای مردم را شنیدیم که با هم حرف می‌زدند. به‌دنبال صدا رفتیم و هفت نفر را درحال ساخت خانه‌ای دیدیم. همانطور که صحبت می‌کردیم، آن‌ها متوجه شدند که چگونه ح.ک.چ مردم را فریب داده و درباره فالون دافا دروغ گفته است. هر کدام تقویمی گرفتند و موافقت کردند از ح‌.ک‌.چ خارج شوند. در فاصله‌ای نه چندان دور، پنج نفر دیگر را دیدیم. بنابراین به آن‌ها نیز تقویم دادیم و کمکشان کردیم حزب را ترک کنند.

تا آن زمان، همه تقویم‌هایمان را توزیع کرده بودیم و هنوز مه‌گرفتگی تمام نشده بود. همین که می‌خواستیم حرکت کنیم عده‌ای را دیدیم که درحال قطع درختان بودند. بعد از اینکه درباره فالون دافا با آن‌ها صحبت کردیم، نشان‌های یادبود دافا را به آن‌ها دادیم که رویشان نوشته شده بود «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است». آن‌ها موافقت کردند از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

در مسیرمان به‌سمت خانه، هردو سپاسگزار بودیم که توانستیم آن روز با وجود مه شدید به افراد زیادی کمک کنیم. استاد بابت نیک‌خواهی‌تان سپاسگزاریم.

در یک مکان ساخت‌وساز

یک روز بعدازظهر، من و مین به پارکینگ یک محل ساخت‌وساز رفتیم. چند کارگر سواردوچرخه‌هایشان شده و آماده رفتن به خانه بودند.

به یکی از کارگرها گفتم: «سلام! یک نشان برایتان آورده‌ام که برکت را برایتان به ارمغان می‌آورد.»

او گفت: «اوه، فالون دافا. آیا درایو یواِس‌بی (حافظه‌ای با اطلاعات مربوط به فالون دافا) هم داری؟»

یکی به او دادم و توضیح دادم که با حمایت از تمرین‌کنندگان بی‌گناه و تکرار خالصانه عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است»، می‌توان در امان ماند و از پاندمی و بلایای دیگر جان سالم به در برد. او سرش را به نشانه موافقت تکان داد و حاضر شد از پیشگامان جوان خارج شود.

همان‌طور که نامش را برای خروج از ح.ک.چ یادداشت می‌کردم، شنیدم که می‌گفت: «افراد بیشتری درحال آمدن هستند. زود باشید!» سرم را بالا گرفتم و دیدم اتومبیلی کنارمان ایستاده است. راننده و چهار کارگر دیگر در اتومبیل درخواست درایو یواِس‌بی کردند. در پایان، همه درایو یواِس‌بی دریافت کردند و همگی از عضویت خود در سازمان‌های ح.ک.چ کناره‌گیری کردند.

سپس متوجه شش کارگر دیگر در طرف دیگر پارکینگ شدیم، بنابراین به‌سمتشان رفتیم تا با آن‌ها نیز گپی بزنیم. درست بعد از اینکه مین یک نشان یادبود به یکی از آن‌ها داد، او گفت: «بسیار خوب، بیا عکس بگیریم» و گوشی خود را درآورد.

مین گفت: «بس کن. تو مثل برادرم هستی و انسان خوبی هستی. لطفاً دست به کارهای احمقانه نزن و چنین کاری انجام نده (ما را به پلیس گزارش نده).»

آن کارگر لبخندی زد و رفت. بعد از اینکه صحبت من و مین با پنج کارگر دیگر تمام شد، کسی که می‌خواست عکس بگیرد برگشت و درخواست یک نشان یادبود کرد. با او صحبت کردم و او نیز حاضر شد از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شود.

آن روز، به 18 نفر در آن پارکینگ کمک کردیم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. ما خوشحال بودیم که آن‌ها روابط خود را با ح.ک.چ قطع کرده‌اند و با برخورداری از امنیت برکت نصیبشان شده است.

زمستان با سرمای سوزناک

یک روز بعد از سال نو چینی، هوا سرد و سوزناک بود، اما من، مین و تائو، به‌هرحال به روستا رفتیم. ازآنجاکه کمتر کسی بیرون بود، از استاد کمک خواستیم. در ذهنم گفتم: «استاد، ما از سردی یا خستگی نمی‌ترسیم، اما اینجا کسی نیست. لطفاً کمکمان کنید؟»

بعد از گذشتن از روستاییT یک سه‌چرخه سایبان‌دار دیدیم. دو فرد سالخورده در داخل نشسته بودند تا گرم شوند.

مین گفت: «چه روز سردی! ما تعدادی تقویم داریم. امیدوارم برایتان گرما و سلامتی به ارمغان بیاورد.»

با آن‌ها صحبت کردیم و چند کتابچه مختلف به آن‌ها دادیم.

یکی از آن‌ها گفت: «50 سال پیش به ح.ک.چ پیوستم. چطور می‌‌توانم از آن خارج شوم؟»

«اگر خودتان موافق باشید می‌توانیم کمکتان کنیم ازطریق وب‌سایت مشخصی از آن خارج شوید. حتی می‌توانید از نام مستعار استفاده کنید. از نظرتان "رو یی" چطور است؟»

او جواب داد: «البته. متشکرم!»

به او گفتیم از استاد لی، استاد فالون دافا، تشکر کند.

سپس به مسیر خود ادامه دادیم و گروهی از مردم را دیدیم که درحال آبیاری مزرعه بودند و آن‌ها نیز حاضر شدند روابط خود را با ح.ک.چ قطع کنند. سپس به بازار کشاورزان رسیدیم. بعد از اینکه مین با زنی درباره فالون دافا صحبت کرد و به او یک نشان یادبود داد، او بسیار هیجان‌زده شد و پرسید: «ممکن است یکی دیگر هم بدهید؟»

مین گفت: «یکی برای حفظ امنیت شما کافی است. باید بقیه را به دیگران بدهم.»

او گفت: «بسیار خوب، او هم به یکی نیاز دارد»، و به فروشنده‌ای که کنارش بود اشاره کرد.

به آن مرد نیز یک نشان دادیم و هر دو موافقت کردند از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

آن روز سرد بود، اما قلبمان گرم بود، زیرا به 20 نفر کمک کردیم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

در آستانۀ خطر

بیشتر اوقات با مأموران پلیس و افرادی روبرو شده‌ایم که می‌خواستند ما را به پلیس گزارش دهند، اما به‌لطف محافظت استاد توانستیم از خطر نجات یابیم.

یک بار، من و مین برای افشای آزار و شکنجه به بازار کشاورزان رفتیم. از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتیم و با افراد زیادی صحبت و مطالبی را توزیع می‌کردیم. در بیرون بازار، سه هندوانه‌فروش را دیدیم و شروع به صحبت با آن‌ها کردیم. در همین حین سرم را بالا گرفتم و دیدم یک ون پلیس فقط سه یا چهار متر آن‌طرف‌تر پارک شده است. به‌جز من، مین و سه فروشنده، هیچ‌ فرد دیگری در اطراف نبود.

ازآنجاکه مین هنوز درحال روشن کردن حقایق برای آن فروشندگان بود، زیرلب به او گفتم: «بیا برویم.»

او صدایم را نشنید و به صحبتش ادامه داد، بنابراین با آرنجم به او زدم. مین سرش را بلند کرد و ون را دید. سپس دوتایی سوار دوچرخه شدیم و رفتیم. ون پلیس دنبالمان نیامد. از استاد متشکریم که از ما محافظت کردند. در غیر این صورت، ممکن بود در دردسر بزرگی بیفتیم.

یک روز، من و مین دوباره به روستا رفتیم و با افراد مختلف صحبت کردیم. به مردی گفتم: «آقا، نشان یادبودی برای شما دارم.»

او نگاهی انداخت و گفت: «نه، نمی‌خواهم.»

«اشکالی ندارد. فقط لطفاً به خاطر داشته باشید که "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" و این برایتان مفید خواهد بود.»

ناگهان چهره او تغییر کرد و فریاد زد: «همین‌جا بمان! با مسئولان روستا تماس می‌گیرم تا دستگیرت کنند.»

هنوز آرام بودم و پاسخ دادم: «شما فرد خوبی هستید. لطفاً این کار را نکنید، زیرا هیچ سودی برای من و شما ندارد.»

او نتوانست شماره تلفن مسئولان روستا را در تلفنش پیدا کند، اما مدام می‌گفت: «دستگیرت می‌کنیم.»

یاد این سخنان استاد افتادم: «تحت شرایط سخت از هر نوعی، همه شما باید در فکرتان استوار باشید. فقط با تحت تأثیر قرار نگرفتن قادر خواهید بود تمام موقعیت‌ها را اداره کنید.» («آموزش فا در کنفرانس غرب میانه ایالات متحده»)

سپس مین را دیدم که به‌سمتم می‌آمد و با حرکت دست به او اشاره کردم که برود. سپس سریعآنجا را ترک کردیم و به جای دیگری رفتیم تا حقیقت را روشن کنیم.

رشد سرشت ذهن

من، مین و تائو یک روز با هم بیرون رفتیم تا حقایق را روشن کنیم. تائو از من و مین جدا شد و بعد از نیم ساعت هنوز نمی‌توانستیم او را پیدا کنیم. [یادداشت مترجم: تمرین‌کنندگان به‌دلایل امنیتی تحت چنین شرایطی، تلفن همراه با خود نمی‌برند]. در حالی که در ذهنم از تائو شکایت می‌کردم، به‌جای اینکه به تلاشمان ادامه دهیم، به مین گفتم که به خانه برگریم.

همان موقع تائو را دیدیم. او گفت که درحال نصب استیکرهای غیرچسبی بود و تاکنون 34 برچسب را چسبانده است.

هنوز ناراحت بودم و به مین گفتم: «باشد، پس این‌طور. چطور است که ما نیز به‌جای صحبت با مردم، استیکر بچسبانیم؟»

مین نگاهی به من کرد و گفت: «نمی‌توانی این‌گونه حرف بزنی.»

دندان‌هایم از قبل لق شده بودند و غذا خوردن برایم سخت بود. روز بعد از این اتفاق، لثه‌هایم ورم کردند و نمی‌توانستم غذا بخورم. با دانستن اینکه نیروهای کهن درحال سوءاستفاده از کاستی‌هایم هستند، مصمم بودم همچنان بیرون بروم و با شکم خالی درباره دافا با مردم صحبت کنم. اما به درونم هم نگاه کردم و متوجه شدم رنجش به دل دارم و نمی‌توانم گفتارم را تزکیه کنم. وقتی عمیق‌تر فکر کردم، متوجه شدم تائو خیلی خوب عمل کرده است. در 69سالگی، به‌خوبی تزکیه می‌کرد و هرچه در توان داشت برای نجات مردم انجام می‌داد. هر بار که من و مین بیرون می‌رفتیم، دوچرخه برقی را برایمان شارژ می‌کرد. همیشه دوچرخه را هر روز عصر از پله‌ها بالا می‌برد و صبح روز بعد آن را از پله‌ها پایین می‌آورد. روز قبل چطور ‌توانستم درباره‌اش آن‌گونه فکر کنم و آن چیزها را بگویم؟! همان‌طور که سرشت ذهنم را بهبود می‌بخشیدم، به 30 نفر در آن روز کمک کردم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند.

در آن روزها، تائو با محنت‌های بیماری نیز دست‌وپنجه نرم می‌کرد. یک روز 45 کیلومتر تا زادگاهش دوچرخه‌سواری کرد. سپس در حالی که با پدرش ناهار می‌خورد، ناگهان به‌نظر ‌رسید که دچار همی‌پارزی (فلج نیمی از بدن) شده است. صحبت‌هایش مبهم بود. پدرش گفت احتمالا تائو خفه شده است. گرچه قادر نبود صحبت کند، اما ذهنش روشن بود: «من مرید دافا هستم و بیش از 20 سال است که بدون هیچ بیماری‌ای این روش را تمرین کرده‌ام. استاد لطفاً کمکم کنید. به‌علاوه باید فردا مطالب را به آن‌ها [اشاره به من و مین] بدهم.» او بعد از مدتی به حالت عادی برگشت. روز بعد تقویم‌ها را به ما داد و دوچرخه برقی را برایمان شارژ کرد. بعدازظهر همه با هم به شهرمان برگشتیم.

اما ماجرا تمام نشده بود. یک روز صبح هنگام انجام تمرین چهارم در زادگاهش، دست‌ها و پاهایش از کار افتادند. می‌خواست مدیتیشن نشسته را در تخت انجام دهد، اما نمی‌توانست به روی تخت برود و به زمین افتاد. اما ذهنش هنوز روشن بود. مدام از استاد کمک می‌خواست و کم‌کم حالش بهتر شد.

وقتی روز بعد در راه بود تا تقویم‌ها را به ما تحویل دهد، علائم مشابهی داشت؛ پای راستش بی‌حس شد و نمی‌توانست آن را کنترل کند. او به‌سختی دوچرخه‌اش را کنار جاده نگه ‌داشت. اما با دانستن اینکه نیروهای کهن دوباره درحال مداخله با او هستند، مصمم شد به آن‌ها گوش ندهد. با خودش فکر کرد: «دافا باعث می‌شود دست‌وپاهایم به‌خوبی کار کنند. تو پایم را به پایین می‌کشی و من دوباره آن را بالا می‌آورم.» بعد از مدتی علائم از بین رفت و توانست تقویم‌های مینگهویی را به ما تحویل دهد.

دو بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. تائو نظم و ترتیب نیروهای کهن را تصدیق نکرد و صمیمانه از استاد درخواست کمک کرد: «استاد، من مأموریتم را تمام نکرده‌ام. نمی‌توانم این‌طور بمانم، زیرا باید برای نجات مردم بیرون بروم. لطفاً کمک کنید سالم و قوی شوم.»

او همچنین شروع کرد به درون نگاه کند و فهمید که احساساتش نسبت به پدر پیرش و فرزندانش عمیق است. برای مثال، زمانی که برای مراقبت از پدرش در زادگاهش ماند، برای مطالعه آموزه‌های دافا به‌اندازه کافی وقت صرف نمی‌کرد و ذهنش هنگام انجام تمرین‌ها آرام نبود. درنتیجه شین‌شینگش نمی‌توانست مطابق الزامات دافا باشد. علاوه بر این، به‌شدت تحت تأثیر فرهنگ حزب (ح.ک.چ) بود و نسبت به سایر تمرین‌کنندگان نیک‌خواهی نداشت. این‌ها همه شکاف‌هایی بودند که نیروهای کهن از آن‌ها استفاده می‌کردند.

پس از آن، تائو زمان بیشتری را صرف بیرون رفتن با من و مین کرد تا حقایق را روشن کند. او علاوه بر تهیه مطالب چاپی، نشان یادبود و درایوهای یواِس‌بی، دوچرخه برقی را نیز هر روز شارژ می‌کرد و در صورت نیاز در حملش کمکمان می‌کرد. همان‌طور که من و مین با مردم درباره فالون دافا صحبت می‌کردیم و از آن‌ها می‌خواستیم ح.ک.چ را ترک کنند، تائو به‌دنبال ما درحال چسباندن برچسب‌ها بود. در شروع، هر روز 20 یا 30 برچسب می‌چسباند. بعداً روزی 50 یا 60 و حتی 90 برچسب می‌چسباند.

در طول جشن روز فالون دافا در ماه مه امسال، تمرین‌کننده دیگری 150 پوستر به ما داد. تائو همه آن‌ها را طی دو روز چسباند و از آن تمرین‌کننده خواست که 100 عدد دیگر آماده کند که آن‌ها را نیز به‌سرعت چسباند. پوسترها همه‌جا، روی تیرهای برق، لوله‌ها، تنه درختان، دیوارهای بتنی و جاهای مناسب دیگر دیده می‌شد.

به همین دلیل توجه پلیس را به خود جلب کردیم. یک بار سه‌نفری در جاده دوچرخه‌سواری می‌کردیم که اتومبیلی جلوی ما ایستاد و سه مرد جوان پیاده شدند. آن‌ها لباس شخصی به تن داشتند، اما مطمئن بودیم که مأمور پلیس هستند. خوشبختانه همان موقع کامیون بزرگی از راه رسید و دید آن‌ها را مسدود کرد. سه‌نفری به‌سرعت دور زدیم و وارد جاده باریکی شدیم. پس از بالا رفتن از تپه، به روستای بعدی رسیدیم و به نجات مردم ادامه دادیم.

اصلاح غفلت‌ها

به‌دلیل تشدید پاندمی، مقامات در بسیاری از مکان‌ها ساکنان را ملزم به انجام مکرر آزمایش اسید نوکلئیک و نشان دادن کارت سلامت و کارت شناسایی برای ورود و خروج می‌کردند. برای جلوگیری از آزارواذیت پلیس و کمیته‌های اماکن، من، مین و تائو در مه امسال به مکان دیگری نقل‌مکان کردیم.

مکان جدید قبلاً توسط تمرین‌کننده دیگری به نام هویی اجاره شده بود. هنوز چهار ماه از اجاره یک‌ساله‌اش باقی مانده بود که او به جایی دیگر نقل‌مکان کرد. او کرایه کل سال را پرداخت کرده بود، اما کرایه ماه‌های باقیمانده قابل‌استرداد نبود. وقتی به خانه او نقل‌مکان کردیم، می‌خواستم اجاره چهار ماه باقیمانده را به هویی بپردازم، به اضافه هزینه آب و برق، اما او قاطعانه آن پول را رد کرد.

هنوز احساس می‌کردم باید از هویی تشکر کنیم که به ما اجازه داد بدون اجاره در آنجا زندگی کنیم، بنابراین در ماه ژوئیه غاز بزرگی خریدم و غذاهای زیادی پختم. سپس هویی و شوهرش را به شام دعوت کردیم. روز بعد، من و مین برای دوخت لباس به خانه تمرین‌کننده‌ای به نام دی رفتیم، زیرا پارچه‌های زیادی خریده بودیم. عصر که به خانه برگشتیم، متوجه شدیم لوله آب بخاری خورشیدی ترک خورده است. آب نشت‌کرده کف چوبی خانه را خیس کرده بود. همراه مین و تائو تا آخر شب کار کردیم تا آن به‌هم‌ریختگی را تمیز کنیم، اما نتوانستیم درباره آب نفوذکرده به زیر کف کاری کنیم.

همه بسیار ناامید شده بودیم و همچنین می‌دانستیم که در تزکیه کوتاهی‌هایی داریم. درخصوص خودم، متوجه شدم که هنوز به خوردن غذای بهتر وابستگی دارم. وقتی می‌خواستم هر از گاهی به خودم پاداش بدهم، به‌لطف حقوق بازنشستگی‌ام، می‌توانستم غذای بهتری بخرم، مخصوصاً با توجه به اینکه هر روز برای روشنگری حقیقت بیرون بودم. زمان صرف‌شده برای پختن غذاهای مفصل نیز باعث می‌شد وابستگی‌ام به غذا بدتر شود. همچنین به اندازه کافی لباس داشتم، اما وقتی دیدم پارچه‌ها حراج هستند، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پارچه بیشتری برای لباس‌های جدید نخرم. سومین وابستگی‌ای که تشخیصش دادم، احساساتم نسبت به هم‌تمرین‌کنندگان بود. اینکه هویی مکانی را بدون گرفتن اجاره‌اش در اختیارمان گذاشته بود، همه‌اش جزء نظم و ترتیبات استاد بود، و نباید وسواس زیادی به خرج می‌دادم تا با یک وعده غذایی شیک از او تشکر کنم. فهمیدم که نمی‌توانیم خیلی به احساساتی بودن وابسته باشیم.

مین و تائو نیز وابستگی‌های خود را یافتند. همانطور که خودمان را بهبود می‌بخشیدیم، مشکل خسارت آب به‌راحتی حل‌وفصل شد. صاحبخانه بابت خسارت وارده چیزی از ما نخواست، زیرا لوله آب خود‌به‌خود ترکیده بود و تقصیر ما نبود.

ازآنجاکه آن واحد آپارتمان دیگر قابل‌سکونت نبود، هویی مکان دیگری برایمان پیدا کرد. درحالی‌که این آپارتمان (جدید) قدیمی‌تر بود، به جاده‌های اصلی نزدیک‌تر بود و اقدامات پیچیده پیشگیری از پاندمی در آنجا پیاده نمی‌شد.

همچنان هر روز بیرون می‌رفتیم تا درباره فالون دافا به مردم بگوییم. به‌دلیل مسافت زیادی که هر بار طی می‌کردیم و هوای بسیار گرم تابستان، اغلب عرق می‌کردیم. عرق وارد چشمانمان می‌شد و باعث سوزش می‌شد. لباس‌هایمان خیس عرق می‌شد، خشک می‌شد و دوباره خیس می‌شد.

اما پس از بازگشت به خانه، دوش گرفتن و نوشیدن مقداری آب، همگی سرحال می‌شدیم، گویا زندگی نمی‌توانست بهتر از این باشد.

سخن پایانی

در 12 ماه گذشته به حدود 10هزار نفر کمک کردیم از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. چیزهایی که توزیع می‌کنیم، مانند فلایرها، تقویم‌ها، نشان‌های یادبود و درایوهای یواِس‌بی، مانند بذرهایی هستند که امید و خوشبختی را برای مردم به ارمغان می‌آورند.

به‌عنوان مریدان دافای دوره اصلاح فا، باید خود را به‌خوبی تزکیه کنیم و افراد بهتری شویم تا بتوانیم به دیگران کمک کنیم از حقایق آگاه شوند و نجات یابند. این مأموریت ماست. در طول تمام این سال‌ها هرگز از تلاش‌هایمان برای روشنگری حقیقت دست نکشیده‌ایم. مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد، آن را فرصتی برای نگاه به درون و بهبود خود در نظر می‌گیریم. هوا چه بارانی باشد و چه آفتابی، فقط یک فکر در ذهن داریم: بیایید بیرون برویم و مردم را نجات دهیم.

استاد، متشکرم! هم‌تمرین‌کنندگان، متشکرم!

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.