(Minghui.org) من شصت و شش سال دارم و در ژوئن 2009 تمرین فالون دافا را شروع کردم. در طول این سال‌ها، درحین صحبت با مردم درباره دافا و آزار و شکنجه در چین کمونیست، با چیزهای معجزه‌آسای زیادی روبرو شده‌ام.

علائم حمله قلبی از بین رفت

اولین رویداد معجزه‌آسا حدود ده سال پیش اتفاق افتاد. شوهر دوستم برای سفری کاری به خارج از شهر رفته بود. او دچار حمله قلبی شده بود و باید تحت عمل جراحی بای‌پس قرار می‌گرفت. دوستم خیلی نگران بود و از آنجا که شوهرم در بیمارستان کار می‌کرد با او تماس گرفت. دوستم می‌خواست که شوهرش در بیمارستان محلی ما تحت عمل جراحی قرار گیرد، اما بیمارستان حومه شهر این سفر را برای شوهرش بسیار خطرناک می‌دانست.

شوهرش درخواست کرد که او را به خانه بفرستند، بنابراین آن بیمارستان روز بعد او را به بیمارستان منطقه ما فرستاد. پزشک آنجا بعد از معاینه گفت که او باید سریع عمل شود. قرار شد روز بعد متخصصی از پکن او را عمل کند.

قبل از این‌که به ملاقاتش در بیمارستان بروم، دو نشان یادبود دافا با کلمات آرامش‌بخش را انتخاب کردم که احساس می‌کردم برای این موقعیت مناسب‌تر از هر چیزی است. وقتی به بیمارستان رفتم دلداری‌شان دادم. به دوستم گفتم: «این دو نشان یادبود برای شما است. آن‌ها درباره فالون دافا هستند و باور دارم که کمکتان می‌کنند در امان باشید.»

او خیلی خوشحال شد و گفت: «عالی! این از هر چیزی بهتر است.»

و سپس معتقدم معجزه‌ای رخ داد!

روز بعد، آنژیوگرافی قلب هیچ مشکلی در وضعیت او را نشان نداد. او دیگر نیازی به جراحی بای‌پس نداشت. بعداً حقایق را برای هر دوی آن‌ها روشن کردم و هر دو از حزب کمونیست چین خارج شدند. حالا تقریباً ده سال گذشته است و حال شوهر دوستم خوب است.

«آنچه از او خواستی تکرار کند واقعاً مؤثر بود»

در مسیر بازگشت از یک نمایشگاه محلی، بانویی مسن را دیدم که در کنار جاده نشسته بود. تصمیم گرفتم جلو بروم و حقایق را برایش روشن کنم. او گفت که دچار علائم حمله قلبی شده است. او معمولاً دارو همراهش داشت، اما آن روز دارویش را فراموش کرده بود. شوهرش برای خرید رفته بود و او از شوهرش خواسته بود در مسیر بازگشت، به خانه برود و داروهایش را بیاورد. به او پیشنهاد دادم عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» را تکرار کند و گفتم که این کار می‌تواند کمکش کند.

او پیشنهادم را پذیرفت و بعد از مدتی گفت که حالش بهتر است و می‌تواند راه برود. پیشنهاد دادم او را به خانه‌اش برسانم. همان‌طور که راه می‌رفتیم، او همچنان عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» را تکرار می‌کرد.

 بعد از مدتی راه رفتن، شوهرش رسید و وقتی دید او عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار می‌کند عصبانی شد و چند کلمه بد گفت و جلوتر از ما رفت. او را به دم در خانه‌اش رساندم و او درحین ورود به خانه، همچنان عبارات را تکرار می‌کرد.

روز بعد وقتی برای روشنگری حقایق بیرون رفتم، مردی را در کنار جاده دیدم و به‌سمتش رفتم. او گفت: «همراهم بیا.» نمی‌دانستم می‌خواهد چه کار کند، بنابراین از جایم تکان نخوردم.

او گفت: «نترس. مشکلی نیست. فقط همراهم بیا.»

«دیروز به همسرم چه گفتی؟ کلماتی که به او گفتی آنقدر خوب بود که بدون مصرف دارو حالش خوب شد. او هنوز در خانه است و آن‌ کلمات را تکرار می‌کند!»

او را از دیدار دیروزمان یادم نبود. او از من خواست که اغلب به خانه‌اش بروم و آن‌ها را با فالون دافا بیشتر آشنا کنم.

مادرم نزدیک بود از کوفته‌ها خفه شود

در طول جشنواره فانوس 2018، یک بشقاب کوفته‌ سرخ‌شده را روی میز گذاشتم. مادرم که سکته مغزی کرده بود، روی ویلچر نشسته بود و باید غذایش را به تکه‌های کوچک‌تر برش می‌دادم تا آن‌ها را راحت بخورد. وقتی کوفته را روی میز دید، آنقدر ذوق‌زده شد که تعدادی برداشت و شروع کرد بدون کمک، آن‌ها را بخورد.

من مشغول آشپزی بودم و به او توجهی نداشتم. وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم، دیدم با دهان باز نشسته است، گویا چیزی در گلویش گیر کرده و درحال خفه ‌شدن باشد. با عجله خواهرم را که پزشک است صدا کردم. درآوردن کوفته واقعاً کشمکشی جدی بود. به پشتش ضربه می‌زدیم و دستانش را می‌کشیدیم، اما هیچ‌‌کدام فایده نداشت. در حالی که نزدیک بود خفه شود، رنگ صورتش کبود شده بود. بدنش سست شده بود و روی زمین لیز می‌خورد. خواهرم نزدیک بود امیدش را از دست بدهد.

بعد از مدتی مادرم کوفته‌ای را به بیرون تف کرد. ناگهان متوجه شدم که استاد درحال کمک به او هستند، و بلافاصله فریاد زدم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!» بعد از مدتی تکرار این کلمات با صدای بلند، مادرم کوفته دیگری را به بیرون تف کرد و اندکی بعد هشیار شد.

در این مرحله کمی گیج بودم. با مشاهده این تجربه نزدیک به مرگ، به ذهنم نیامد که عبارات مبارک را تکرار کنمب، پس چگونه او اولین کوفته را به بیرون تف کرد؟

سپس نوه هفت‌ساله‌ام به من گفت: «مادربزرگ، من عبارات "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کردم.» پس نوه‌ام کسی بود که عبارات را تکرار کرد.

وقتی نوه‌ام فقط سه سال داشت، می‌توانست بیست شعر استاد از هنگ یین را از بر بخواند. گاهی که برای روشن کردن حقایق بیرون می‌رفتم و وقتی او همراهم بود، می‌گفت: «مادربزرگ، بگذار جمله آخر را من بگویم.» وقتی به او اجازه می‌دادم، با خوشحالی جلو می‌پرید و می‌گفت: «به یاد داشته باشید که "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!"»

کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.