(Minghui.org) با نگاهی به مسیر تزکیه‌ام، می‌‌توانم ببینم که در هر قدمی که برداشته‌ام تحت محافظت استاد لی (بنیانگذار دافا) بوده‌ام. وقتی در تزکیه با خطراتی مواجه می‌شدم، استاد از من محافظت می‌کردند. وقتی از میان سختی‌ها می‌گذشتم استاد به من قدرت می‌بخشیدند. وقتی درباره این‌که باید چه‌کار کنم کاملاً سردرگم بودم، استاد به من اشاراتی می‌دادند. به‌لطف حمایت استاد، توانسته‌ام با پشتکار تزکیه کنم و بدون ترس به جلو پیش بروم.

تعطیلی مرکز شستشوی مغزی

سه سال پس از شروع آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون دافا به‌دست حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ)، مأموران اداره 610 محلی، کمیته امور سیاسی و حقوقی، و اداره پلیس یک مرکز شستشوی مغزی را در شهر ما راه‌اندازی کردند تا تمرین‌کنندگان را مورد آزار و شکنجه قرار دهند. آن‌ها سعی داشتند تمرین‌کنندگان در شهر، شهرستان‌ها و روستاها را دستگیر کنند و به این مرکز بفرستند. محیط تزکیه‌مان دشوار شده بود.

برخی از تمرین‌کنندگان احساس می‌کردند مداخلات زیادی در بٌعدهای دیگر وجود دارد که باعث ایجاد این محیط خشن شده است. آن‌ها پیشنهاد کردند که با نصب بنر و نوشتن شعار با اسپری‌های رنگ در محوطه این مرکز شستشوی مغزی، این محیط دشوار را از بین ببریم. همه موافق بودند. سپس هماهنگ‌کننده‌مان جلسه‌ای برگزار کرد و تصمیم گرفتیم که یک زوج به منطقۀ محل این مرکز شستشوی مغزی بروند و با محیط آنجا آشنا شوند.

بعد از این جلسه، آن زوج با دوچرخه به این مرکز شستشوی مغزی رفتند و بدون این‌که با مشکلی روبرو شوند وارد آن منطقه شدند. آن‌ها موفق شدند نقشه‌ای از محوطه این مرکز ترسیم کنند.

در جلسه دوم به دو گروه تقسیم شدیم. قرار شد گروهی در بیرون ساختمان افکار درست بفرستند، در حالی که گروه بعدی سه تیم تشکیل دهند. تیم اول باید با اسپری رنگ روی دیوارها شعار می‌نوشت. تیم دوم باید بنرهایی را روی بند رخت نزدیک طبقه دوم آویزان می‌کرد. تیم سوم باید بنرها را روی شاخه‌های درختان آویزان می‌کرد. به‌محض این‌که هر تیم کار خود را به پایان می‌رساند، باید محوطه مرکز شستشوی مغزی را ترک می‌کرد و در بیرون منتظر می‌ماند تا همه کارمان تمام شود و با هم آنجا را ترک کنیم.

پس از این جلسه، تمرین‌کنندگان شروع کردند آماده شوند. برخی برای خرید اسپری‌های رنگ بیرون رفتند و برخی دیگر بنر‌ها را درست کردند. بعد از این‌که آماده‌سازی‌ها انجام شد، هماهنگ‌کننده دوباره همه ما را فراخواند. ما به خانه تمرین‌کننده‌ای که نزدیک مرکز شستشوی مغزی بود رفتیم و تا ساعت 2 بامداد روز بعد افکار درست فرستادیم. سپس به‌سمت مرکز شستشوی مغزی حرکت کردیم. در منزل آن تمرین‌کننده، تمرین‌کننده‌ای پیشنهاد کرد که افکار درست بفرستیم تا مانع پارس کردن دو سگی شویم که پارس می‌کردند و از آن‌ها بخواهیم با ما همکاری کنند تا بتوانند آینده خوبی را برای خود رقم بزنند. تمرین‌کننده دیگری امیدوار بود باران ببارد تا آب باران که از لبه بام‌ها به زمین می‌چکید، اثر پایمان را از بین ببرد.

از استاد خواستیم کمکمان کنند و به ما قدرت ببخشند تا باران ببارد. سپس معجز‌ه‌ای رخ داد. هیچ ابری در آسمان نبود، اما اندکی بعد از این‌که افکار درست فرستادیم، بارش باران شروع شد. از ساعت 12:30 شب تا 2 بامداد باران بارید و به‌تدریج قطع شد.

این جریان اعتمادبه‌نفس ما را بیشتر کرد. ساعت 2 بامداد حرکت کردیم، وقتی به نزدیک دیوار بیرونی مرکز رسیدیم، سگ‌ها ساکت بودند. تمام مدتی که آنجا بودیم پارس نکردند. حیرت‌انگیز بود. برخی از تمرین‌کنندگان از روی دیوار پریدند. تمرین‌کنندگانی که بیرون بودند افکار درست می‌فرستادند. تمرین‌کنندگان با اسپری رنگ عبارات «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را روی دیوار ساختمان سردخانه، ساختمان اصلی و در شیشه‌ای نوشتند. چراغی در طبقه اول ساختمان اصلی روشن بود، اما کسی داخل نبود. یکی از تمرین‌کنندگان بنری را روی بند رخت در طبقه دوم آویزان کرد. برخی از تمرین‌کنندگان بنرهایی را در داخل آلاچیق و روی درختان حیاط آویزان کردند. سپس بیشتر تمرین‌کنندگان از مرکز خارج شدند. پنج تمرین‌کننده باقیمانده بعد از این‌که آخرین بنر را روی درخت آویزان کردند، درحال خروج از آن مرکز بودند که اتفاق غیرمنتظره‌ای رخ داد. اتومبیلی وارد محوطه شد و جلوی ساختمان سردخانه پارک کرد. چند نفر پیاده شدند. تمرین‌کنندگان زیر درخت نشستند و از استاد خواستند که اجازه ندهند آن‌ها بنرها را ببینند و این‌که آن افراد فوراً آنجا را ترک کنند. درنتیجه افرادی که از اتومبیل پیاده شدند به اطراف نگاه نکردند و مستقیم به داخل ساختمان رفتند. سپس ما آن مکان را ترک کردیم.

 روز بعد مسئولان مرکز شستشوی مغزی بنرها و شعارها را پیدا کردند و عصبانی شدند. رؤسای فرمانداری، مقامات سطح بالای اداره پلیس و اداره 610 همگی به آن مرکز شستشوی مغزی رفتند و از مدیر انتقاد کردند. آن‌ها به او گفتند که با این حادثه به‌عنوان پرونده‌ای بزرگ برخورد خواهند کرد. آن مرکز شستشوی مغزی روز بعد منحل شد. به‌لطف محافظت استاد، همه تمرین‌کنندگان در امان ماندند.

با نگاهی به گذشته، متوجه شدیم که هر آنچه در آن شب اتفاق افتاد، مداخله عناصر منفی از بٌعدهای دیگر بود و این‌که تمرین‌کنندگان به‌دلیل افکار درست خود و محافظت از جانب استاد در امان ماندند. آن شب یک نفر در آن مرکز شستشوی مغزی می‌خواست به توالتی که در فضای بیرون ساختمان قرار داشت برود. اما ‌ترسید و جرئت نکرد از اتاقش بیرون بیاید. این نشان داد که انرژی درست چقدر قدرتمند است.

اداره 610 محلی کارش را همانجا متوقف نکرد. آن‌ها قصد داشتند مراکز شستشوی مغزی بیشتری را در روستاها راه‌اندازی کنند. هر بار که مقامات مرکزی را در روستایی راه‌اندازی می‌کردند، تمرین‌کنندگان همین کار را انجام می‌دادند. آن‌ها با اسپری رنگ شعارهایی را روی دیوارهای بیرونی مرکز شستشوی مغزی می‌نوشتند و بنرهایی با مضامین «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را روی خطوط تلفن در سراسر دهکده آویزان می‌کردند. روز بعد یکی از عاملان آزارواذیت می‌گفت که احساس ناراحتی می‌کند و به مأمور اداره 610 می‌گفت که دیگر نمی‌تواند آنجا بماند. سپس آن مرکز شستشوی مغزی تعطیل می‌شد. بعداً تمام مراکز شستشوی مغزی در شهر ما تعطیل شدند.

ارسال مقالات استاد برای تمرین‌کنندگان در زندان

پس از این‌که تمرین‌کننده‌ای به زندان محکوم شد، همسرش گفت آن تمرین‌کننده به او یادآوری کرده است که از تمرین‌کنندگان محلی بخواهد بیشتر افکار درست بفرستند. وقتی این را شنیدم ناراحت شدم. آن تمرین‌کننده در زندان بود، اما همچنان نگران حالات تزکیه سایر تمرین‌کنندگان بود. خیلی ازخودگذشته بود. فکر کردم که او باید مشتاق خواندن سخنرانی‌های استاد باشد. اگر می‌توانستم مقالات استاد را به دستش برسانم، اعتمادش به تزکیه بیشتر و افکار درستش تقویت می‌شد.

این موضوع را با همسرش در میان گذاشتم و او هم موافق بود. بنابراین مقالات استاد را روی تکه‌ای پارچه چاپ و آن را قاطی سایر نیازهای روزانه‌اش گذاشتیم. روز قبل از این‌که به دیدن آن تمرین‌کننده برویم، بی‌قرار بودم. نمی‌توانستم آرام باشم و تا ساعت 2:30 بامداد نخوابیدم. به خودم یادآوری می‌کردم که باید مقالات را برایش بفرستم زیرا او به‌شدت نیاز دارد مقالات استاد را بخواند.

روز بعد من و همسرش با اتوبوس به زندان رفتیم. از استاد درخواست کردم که به من قدرت ببخشند و گفتم: «استاد، لطفاً به من قدرت ببخشید. تا زمانی که سایر تمرین‌کنندگان به چیزی نیاز داشته باشند و دافا به چیزی نیاز داشته باشد می‌توانم به‌خاطرش هر ‌چیزی را رها کنم. باید مقالات را به هر قیمتی که شده به دست آن تمرین‌کننده برسانم.» وقتی این فکر در ذهنم ظاهر شد، جریان گرمی را در بدنم احساس کردم. مملو از افکار درست بودم. استاد بابت نیک‌خواهی‌تان سپاسگزارم. اشک روی گونه‌هایم جاری بود.

وقتی به زندان رسیدیم، نگهبانان زیادی در اتاق بازرسی امنیتی بودند. ضربان قلبم تندتر شد. به درونم نگاه کردم و از خودم پرسیدم چرا می‌ترسم. آیا از مرگ می‌ترسم؟ در همان لحظه جریان گرمی از بدنم عبور کرد. دوباره از استاد تشکر کردم. کاملاً آرام بودم و هیچ ترسی نداشتم. سپس برای همسرش افکار درست فرستادم. در ذهنم به نگهبانان گفتم: «استادمان اجازه می‌‌دهند که برای نجات شما به اینجا بیاییم. اگر به تمرین‌کنندگان کمک کنید، آینده خوبی خواهید داشت.» نگهبان وسایلی را که برده بودیم گرفت و آن‌ها را به‌دقت بررسی کرد، اما مقالات را پیدا نکرد. به این ترتیب مقالات استاد بدون مشکل به دست آن تمرین‌کننده رسید.

یک بار هم یک تمرین‌کننده خانم که در اعتقادش به فالون دافا بسیار مصمم بود، در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا بازداشت و در آنجا به‌طور وحشیانه‌ای شکنجه شد. او کاملاً به استاد و فا ایمان داشت. نگهبانان نتوانستند او را تبدیل کنند. وقتی برادرش به دیدنش می‌رفت همراهش بودم. برادرش در ابتدا تمایل نداشت به ملاقات او برود. می‌گفت که اگر خواهرش تبدیل نشده باشد، اجازه ملاقات به او نمی‌دهند و این سفر بیهوده است. بارها با او صحبت کردم. درنهایت قبول کرد که با هم به دیدار خواهرش برویم.

مقالات استاد را لای مایحتاج روزانه‌ای که برایش می‌بردیم گذاشتم. از یکی از تمرین‌کنندگان خواستم که کیسه را برایم مهروموم کند. قرار بود این کار را برایم انجام دهد اما آن روز نیامد. از شوهرم خواستم کمکم کند اما او عصبانی شد. درنهایت مجبور بودم سوار قطار شوم در حالی که کیسه هنوز باز بود. وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، یک فکر در ذهنم گذشت: «عناصر شیطانی که می‌خواهند در کارم مداخله کنند، نابود می‌شوند.» سپس متوجه شدم تمام مشکلاتی که با آن برخورد کردم، مداخله بود. استاد عزمم را دیدند و آن را برایم حل‌وفصل کردند.

از استاد خواستم کمکم کنند که کیسه را مهروموم کنم. از سوپرمارکتی نوارچسب دوطرفه خریدم و سپس سوار قطار شدم. وقتی روی صندلی می‌نشستم، کلمه‌ای به ذهنم آمد: «بدون درز». بلافاصله فهمیدم که چگونه می‌توانم کیسه را با نوارچسب دوطرفه به‌طور یکپارچه و بدون درز ببندم. بعد از این‌که آن را مهروموم کردم، بدون درز به‌نظر می‌رسید.

در مسیرمان به‌سمت اردوگاه کار اجباری ماسانجیا از استاد خواستم که به من قدرت ببخشند. یکی از رؤسای تیم در اردوگاه به‌دلیل آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان بدنام بود. از استاد خواستم که به او اجازه دهند مقالات را برایمان ببرد و درنتیجه فرصت نجاتی به او بدهند.

پس از رسیدن به اردوگاه به ما گفتند که نمی‌توانیم آن تمرین‌کننده را ببینیم زیرا تبدیل نشده است. برادرش گفت بهتر است برگردیم. تحت تأثیر قرار نگرفتم و آنجا ماندم و با آن‌ها مذاکره کردم. بعداً، آن رئیس تیم بیرون آمد و گفت که باید به خانه برگردیم، زیرا آن تمرین‌کننده حاضر نیست تبدیل شود. از او خواستم که تخم‌مرغ‌ها و سایر مایحتاج روزانه را به داخل ببرد و به دست او برساند. او به وسایل نگاهی کرد و آن‌ها را همراه خود به داخل برد.

او دست‌بند آن تمرین‌کننده را که به میله آهنی وصل شده بود باز و او را رها کرد. سپس وسایل را تحویلش داد. آن تمرین‌کننده بسته‌ لوازم بهداشتی را به تمرین‌کننده دیگری داد و گفت که به آن نیازی ندارد زیرا اجازه شستشو ندارد. مقالات استاد داخل آن بسته بود. آن تمرین‌کننده دیگر مقالات را پیدا کرد و مخفیانه به او برگرداند. او پس از خواندن مقالات آن‌ها را به همان تمرین‌کننده برگرداند تا او هم مقالات را بخواند. بنابراین مقالات استاد در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا دست به دست چرخید.

به‌لطف و کمک استاد، شش بار موفق شدم مقالات را به دست تمرین‌کنندگان در اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌ها برسانم.

همکاری برای نجات موفقیت‌آمیز تمرین‌کنندگان

یک روز قبل از روز جهانی فالون دافا در سال 2011، تمرین‌کنندگان در منطقه من با یکدیگر همکاری کردند و برای اعتباربخشی به فا بیرون رفتند. بنرهایی را آویزان کردیم و پوسترهایی را چسباندیم. پلیس آن شب در جاده‌‌های اصلی مستقر بود و چهار تمرین‌کننده را دستگیر کرد. یکی از آن‌ها از خویشاوندانم بود. روز بعد اعضای خانواده تمرین‌کنندگانِ دستگیرشده دور هم جمع شدند و درباره چگونگی آزادی آن‌ها صحبت کردند. به تمرین‌کنندگان در مناطق خود و نیز مناطق مجاور اطلاع دادیم که برایمان افکار درست بفرستند. برای روشنگری حقیقت به اداره امنیت داخلی و اداره پلیس رفتیم و خواستار آزادی تمرین‌کنندگان شدیم. هر دو اداره ادعا کردند که مسئولیت این جریان بر عهده اداره 610 است.

فرزند خویشاوندم نامه‌ای نوشت و توضیح داد که چرا مادرش فالون دافا را تمرین می‌کند، چطور از مزایای آن بهره‌مند شده است و فالون دافا چیست. نسخه‌هایی از آن نامه را همراه خودم بردم و به اداره 610 محلی که در ساختمان شهرداری بود رفتیم.

از استاد خواستیم به ما قدرت ببخشند. هدفمان از رفتن به آنجا روشن کردن حقیقت و نجات موجودات ذی‌شعور بود. در طبقه دوم آن ساختمان، دفاتر دولتی زیادی وجود داشت. به هر دفتری سر می‌زدیم، نامه را به آن‌ها می‌دادیم و حقیقت را برایشان روشن می‌کردیم. به آن‌ها می‌گفتیم که چگونه از مزایای تمرین فالون دافا بهره‌مند شده‌ایم. اگر دفتری باز نبود، نامه را زیر در می‌گذاشتیم. با مدیر اداره 610 نیز دیدار و حقیقت را برایش روشن کردیم. او به‌شدت شستشوی مغزی شده بود و حاضر نبود به حرف‌هایمان گوش کند. سایر تمرین‌کنندگان عکسش را در نزدیکی محل زندگی‌اش و مکان‌های دیگر چسباندند. دفعه بعد که او را دیدیم گفت که می‌داند عکسش همه‌جا هست.

وقتی فهمیدیم که آن خویشاوندم درحال ازبین بردن کارمایش (به شکل بیماری) است، برای صحبت با مدیر بازداشتگاه به آنجا رفتیم. او تندخو و مغرور بود و سر ما فریاد زد. تحت تأثیر قرار نگرفتیم و حقیقت را برایش روشن کردیم. سایر تمرین‌کنندگان هم با فرستادن افکار درست کمک کردند. همانطور که حقیقت را بیشتر روشن می‌کردیم، نگرشش به‌تدریج تغییر کرد. درنهایت گفت: «می‌دانم که تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد خوبی هستند. اما ما فقط از آن‌ها مراقبت می‌کنیم و درگیر مسائل دیگر نمی‌شویم. پرونده خویشاوندتان به‌تازگی به دادستانی فرستاده شده است. بهتر است سریع به آنجا بروید.» از او تشکر کردیم و به دادستانی رفتیم.

نیروهای امنیتی دادستانی ما را به داخل راه ندادند. روز بعد دوباره به آنجا رفتیم. یکی از اعضای خانواده یکی از تمرین‌کنندگان حقیقت را برای نگهبان دم در ورودی روشن کرد، در حالی که سایر تمرین‌کنندگان به طبقه دوم ‌رفتند. آن‌ها مأموری را که به پرونده رسیدگی می‌کرد، پیدا و حقیقت را برایش روشن کردند. او جوابی قطعی به ما نداد. بعداً یکی از همسایگان به ما گفت که این شخص مستقیماً مسئول پرونده نیست و اظهار کرد که می‌تواند ما را به دیدن مسئول پرونده می‌برد. دوباره از استاد خواستم به ما قدرت ببخشند.

وقتی به دادستانی رفتیم، با یکدیگر همکاری کردیم. در حالی که یک نفر صحبت می‌کرد، باقی افراد افکار درست می‌فرستادند. در دیدارمان با رئیس دادستانی، به او گفتم که چگونه از مزایای جسمی تمرین فالون دافا بهره‌مند شده‌ام، چگونه دافا در سراسر جهان تمرین می‌شود، چگونه حادثه خودسوزی تیان‌آن‌من صحنه‌سازی شد، و چگونه ح‌.ک‌.چ مرتکب جنایات برداشت اعضای بدن تمرین‌کنندگان زنده فالون دافا شد. او با دقت به حرف‌هایم گوش داد و نام تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده را پرسید. سپس گفت: «درباره این پرونده می‌دانم. تمام تلاشم را می‌کنم که کمکتان کنم. فعلاً به خانه بروید.» بعداً فهمیدیم که او واقعاً خیلی کمکمان کرده است. درنهایت هم مورد برکت قرار گرفت و ترفیع شغلی گرفت. آن تمرین‌کنندگان پس از 28 روز بازداشت آزاد شدند.

مایلم از آن تمرین‌کنندگانی که برایمان افکار درست فرستادند تشکر کنم. آن‌ها خیلی فداکاری کردند. آن تمرین‌کنندگان پس از دریافت اطلاعیه از هماهنگ‌کنندگان، بدون توجه به این‌که چه ساعتی از شبانه‌روز بود به آنجا رفتند. اکثر آن‌ها ما را نمی‌شناختند، اما این تأثیری بر همکاری ما نداشت. بسیاری از تمرین‌کنندگان آنجا را ترک نکردند تا زمانی که تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده را درحال خروج از بازداشتگاه دیدند.

ما توانستیم با موفقیت تمرین‌کنندگان را نجات دهیم، فقط به این دلیل که تمرین‌کنندگان محلی از یکدیگر حمایت و مانند بدنی واحد با یکدیگر همکاری ‌کردند. هم‌تمرین‌کنندگان، بسیار بسیار سپاسگزارم!

نجات موجودات ذی‌شعور در مناطقی که هیچ تمرین‌کننده‌ای در آنجا وجود ندارد

تمرین‌کنندگان محلی، کل منطقۀ تحت حوزه استحفاظی شهر ما، شامل بخش‌ها، دهستان‌ها و روستاها، را به مناطق فرعی تقسیم کردند. هر گروه از تمرین‌کنندگان مسئولیت یک منطقه فرعی را بر عهده گرفت. هر گروه مسئول چهار دهستان بود. هر دهستان حدود ده تا بیست روستا داشت. ما نقشه‌های خیابان‌ها را از اینترنت دانلود می‌کردیم و سپس به هر روستا می‌رفتیم. مسیرهایمان را برنامه‌ریزی می‌کردیم تا مطمئن شویم هیچ خانه‌ای را از دست نمی‌دهیم. یک شب با اتومبیل به آنجا رفتیم و مسیری را که برایش برنامه‌ریزی کرده بودیم دنبال کردیم و مطالب را جلوی هر خانه گذاشتیم. یک خانه را هم از دست ندادیم. در پایان سال که تقویم‌های روشنگری حقیقت را توزیع می‌کردیم، به دم در هر خانه‌ای می‌رفتیم و حقیقت را برایشان روشن و تشویقشان می‌کردیم از سازمان‌های ح‌.ک‌.چ که به آن‌ها ملحق شده بودند خارج شوند.

یکی از دهستان‌ها در یک جزیره قرار داشت. آن جزیره شش روستا و نزدیک به هزار خانوار داشت. مسیرش دور بود و هیچ تمرین‌کننده‌ای در آنجا زندگی نمی‌کرد. اکثر ساکنان آن جزیره از حقیقت پشت آزار و شکنجه مطلع نبودند. وقتی تصمیم گرفتم به آنجا بروم، عوامل شیطانی در بٌعدهای دیگر شروع به مداخله کردند.

یک روز شوهرم سوار دوچرخه‌اش بود و فرزندمان نیز جلوتر از او دوچرخه‌سواری می‌کرد. من پشت شوهرم سوار دوچرخه‌ام بودم و مطالب روشنگری حقیقت همراهم بود. شوهرم ناگهان ترمز کرد و دوچرخه‌اش را کنار زد چراکه متوجه سوراخی در جاده شد. حواسم نبود و به چرخ عقبش برخورد کردم. تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم. سرم به سنگ کوچکی برخورد کرد و خونریزی کرد. مطالب در همه‌جا پخش شده بود که با عجله آن‌ها را برداشتم. تا خانه، با یک دست دوچرخه را هٌل می‌دادم و با دست دیگرم سرم را نگه ‌داشته بودم. شوهرم اصرار داشت که به بیمارستان برویم. به حرفش گوش ندادم، در عوض، افکار درست فرستادم. سپس به درون نگاه کردم تا ببینم کجا کوتاهی داشته‌ام. متوجه شدم که قلبی برای اعتباربخشی و افتخار کردن به خودم دارم. برای ازبین بردن این وابستگی‌ها افکار درست فرستادم. وقتی متوجه مشکلم شدم، خونریزی قطع شد.

دیگر به آن جزیره نرفتم. طی ماه‌های بعد، چند بار هماهنگ کردم که به آنجا بروم، اما به‌دلیل مداخله، یا باران یا چیزهای دیگر، نمی‌توانستم بروم. وقتی فا را می‌خواندم، متوجه شدم که نباید با این مداخله همراهی کنم. مصمم شدم تحت هر شرایطی به آن جزیره بروم. روزی که تصمیم گرفتم بروم، هوا عالی بود. فرزندم را همراه خودم بردم و با تمرین‌کننده‌ای که از بستگانم بود و خانواده‌اش رفتیم. بعدازظهر سوار قایق شدیم و به جزیره رسیدیم. در منزل یکی از اقوام که آنجا زندگی می‌کرد مستقر شدیم. او آن شب مسیرها را برایمان توضیح داد. ما چهار نفر به دو گروه تقسیم شدیم و 500 نسخه بروشور با خود بردیم. از یک انتهای جزیره شروع کردیم و تا ساعت 3 صبح کارمان تمام نشد، صبح روز بعد تمام جزیره در غوغا بود. سخنگوی شهر از بلندگوها فریاد می‌زد که همه بروشورهای فالون دافا باید تحویل داده شوند. بسیاری از مردم ‌ترسیده بودند زیرا اولین بار بود که آن مطالب را دریافت می‌کردند. برخی جرئت نداشتند آن‌ها را بخوانند. برخی مطالب را تحویل دادند و برخی دیگر آن‌ها را سوزاندند.

هر سال در ماه اکتبر، مطالب را در آن جزیره توزیع می‌کردیم. بعدها این جزیره به یک جاذبه گردشگری تبدیل و هتل‌های زیادی در آنجا ساخته شد. در هتل‌ها می‌ماندیم و شب‌ها برای توزیع مطالب بیرون می‌رفتیم و هنگام سحر به هتل برمی‌گشتیم. همانطور که به توزیع مطالب ادامه می‌دادیم، مردم جزیره به‌تدریج تغییر کردند. آن‌ها دیگر ترسی از دریافت مطالب نداشتند. گاهی مردمی را که سوار کشتی بودند درحال خواندن مطالبمان می‌دیدیم. برایشان خیلی خوشحال بودیم. هر سختی‌ای را که متحمل شدیم ارزشش را داشت.

در حالی که این مقاله را می‌نوشتم و مسیر تزکیه‌ام را به یاد می‌آوردم، احساساتی شدم. هم حسی از شادی و سپاسگزاری و هم حسی از پشیمانی داشتم. در حالی که در مسیر تزکیه‌ام قدم برمی‌دارم، استاد همیشه از من محافظت می‌کنند. در طول این سال‌ها، وقتی با سختی‌ها یا خطراتی مواجه می‌شدم، تا زمانی که از استاد می‌خواستم به من قدرت ببخشند، چیزها تغییر می‌کرد و بهتر می‌شد و من در امان می‌ماندم. استاد، بابت محافظتتان متشکرم. عهد و مأموریت مقدسم را از یاد نخواهم برد. بدون توجه به این‌که چه‌چیزی رخ خواهد داد یا چقدر سخت خواهد بود، همانطور که همیشه در مسیر باقیمانده تزکیه‌ام عمل کرده‌ام، با شجاعت به پیش خواهم رفت.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.