(Minghui.org) وقتی ۲۴ سال تزکیهام را به یاد میآورم، چشمانم از اشک خیس میشوند. مثل فیلمی طولانی و داستان بیپایانی است. دلیلش این است که شاهد عظمت و نیکخواهی استاد، و همچنین قدرت دافا و معجزات آن بودهام.
بهبودی از یک موقعیت بهظاهر غیرممکن
من در اواخر دهه ۱۹۵۰ به دنیا آمدم. پدرم تاجر کوچکی بود. پس از اینکه داراییهایش بهدست حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) تحت پوشش شراکت عمومیخصوصی توقیف شد، به مدیریت چند مغازه کوچک منصوب شد. او درستکار و صادق بود و هیچوقت حریص نبود. گرچه هرگز چیزی اختلاس نکرد، اما به اتهام اختلاس به کار اجباری محکوم شد. او برای مدتی طولانی کارهای جسمی سخت انجام داد و پس از اینکه بهشدت بیمار شد در بیمارستانی در شهر تیانجین بستری شد.
پدرم در سال ۱۹۵۹ در بیمارستان بستری و در سال ۱۹۶۰ مرخص شد. این رویداد در طول قحطی سهساله ناشی از فاجعه ساخته دست بشر، توسط ح.ک.چ بود و بسیاری از مردم از گرسنگی مردند. در خانواده ما ۹ نفر از پیر تا جوان بودیم و هیچکسی بهجز پدرم نمیتوانست کار کند و برای خرج خانوادهمان پول درآورد. اما پدرم مجبور شد هزینه بیمارستان را بپردازد تا بتواند بهبود یابد و مادرم مجبور شد برای مراقبت از او بیش از ۵۰ کیلومتر مسیر رفت و برگشت بین خانهمان و بیمارستان را طی کند. رنج و بدبختیای که شاهدش بودم غیرقابلتصور بود.
در آن زمان کمی بیش از یک سال داشتم و تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم. اما صدمه دیده بودم و احساس میکردم فلج شدهام چون گرسنه بودم و احساس سرما میکردم و کسی از من مراقبت نمیکرد. به همین دلیل از زمانی که یادم میآید پاهایم درد میکرد و زخمهای ناشی از سرمازدگی روی پاهایم گواه سختی آن زمان است. از بچگی بیمار و بدبخت بودم.
بعد از ازدواجم وضعیتم بدتر شد. بیتفاوتی خانواده و عذاب ناشی از بیماری شدیدتر شد. وقتی ۳۰ساله بودم، به بیماریهای زیادی ازجمله اسپوندیلیت گردن، اسپاسم مغزی، پادرد، سردرد، نزدیکبینی، نفریت مزمن، آنژین صدری و غیره مبتلا بودم. بیماریهای زیاد دیگری نیز داشتم که نمیتوانم آنها را نام ببرم. هزینههای پزشکی سالانهام بیش از ۱۰هزار یوآن بود، اما بیماریهایم فقط بدتر میشدند.
یک شب در حیاط خانهام زانو زدم و به آسمان نگاه کردم و گفتم: «ای خدا! ای بودا! شما کجا هستید؟ آیا میتوانید نجاتم دهید؟ چرا زندگیام اینقدر سخت است؟»
چند بار سعی کردم خودکشی کنم، اما هرگز موفق نمیشدم. بالاخره قرصهای خوابآور زیادی خریدم و در کمد پنهان کردم و منتظر فرصتی برای استفاده از آنها بودم. فقط پس از شروع تمرین فالون دافا متوجه شدم که استاد از من محافظت کردند و گذاشتند در انتظار فا بمانم.
درست زمانی که در شدیدترین وضعیت ناامیدی بودم، برادر بزرگم کتاب ارزشمند جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را به من داد. او به من گفت که جوآن فالون عالی است و میتواند وضعیت سلامتی مرا بهبود بخشد. کتاب را پذیرفتم، زیرا نمیخواستم احساساتش را جریحهدار کنم. با خودم گفتم که اکنون تقریباً نابینا شدهام؛ چگونه میتوانم چنین کتاب قطوری را بخوانم؟ چقدر مضحک است. همچنین باور نداشتم که بیماریام میتواند بهبود پیدا کند، بنابراین جوآن فالون را کنار گذاشتم. اما پس از چند روز، فکر کردم: «بههرحال میمیرم و برادرم بعد از مرگم ناامید خواهد شد اگر بفهمد که جوآن فالون را نخواندهام. باید نگاهی به آن بیندازم.»
در آن مدت، نمیتوانستم آرام بنشینم، بنابراین تمام روز را دراز میکشیدم. وقتی روی تخت دراز کشیده بودم، کتاب را در فاصله کمتر از سهسانتیمتری از صورتم نگه میداشتم. بهسختی میتوانستم کلمات را تشخیص دهم. انگار در حالت خلسه بودم و بعد از مدتی دچار سردرد شدیدی میشدم. بنابراین مدتی صبر میکردم و دوباره شروع به خواندن میکردم، اما نمیتوانستم حتی یک جمله را هم بخوانم و نمیتوانستم آنچه را که میخواندم بفهمم. ناگهان درحالیکه دندانهایم به هم ساییده میشدند نشستم و فکر کردم که باید بخوانم تا ببینم جوآن فالون درباره چیست. سپس توانستم چهار تا پنج خط بخوانم. کمی استراحت کردم و سپس بیشتر خواندم. هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر علاقهمند میشدم. احساس خوبی داشتم و فکر کردم که جوآن فالون عالی است. درد و غذا خوردن را فراموش کردم. تحت تأثیر زبانی قرار گرفتم که اکنون متوجه شدهام زبانی ساده و قابلفهم است، تحت تأثیر حقیقتی که در قلبم نفوذ کرد و راهحلها برای مشکلات مختلفم قرار گرفتم.
الآن که دارم این مطالب را مینویسم از خوشحالی و شادی دوباره گریه میکنم. آرامشی را به یاد میآورم که قبلاً هرگز احساس نکرده بودم. تمام عمرم دنبال چیزی میگشتم و بالاخره پیدایش کرده بودم. کلمات نمیتوانند احساسم را بیان کنند.
روز سومی که داشتم جوآن فالون را میخواندم، بهنظر میرسید سرما خورده باشم. احساس بدی داشتم و همهجای بدنم درد میکرد. با خودم گفتم: «چطور ممکن است سرما بخورم، درحالیکه هرگز اتاقم را ترک نکردم؟ آیا این چیزی است که برادرم درباره درمان بیماریهایم به من گفت؟ سرفه و سرماخوردگی نمیتواند مرا بکشد، و حتی اگر هم بکشد، آن را میپذیرم.» اما فقط طی یک روز بهبود یافتم.
هر روز جوآن فالون را میخواندم، البته بسیار آهسته. پس از خواندن جوآن فالون طی کمتر از دو ماه تمام علائم بیماریهایم بهبود یافت. فقط بعداً با مطالعه بیشتر فا یاد گرفتم که باید مطابق اصول فا عمل کنم.
استاد بیان کردند: «... بهطور طبیعی بهدست آوردن، بدون درطلب بودن.» (سخنرانی در سیدنی)
بهطور معجزهآسایی سلامتیام را به دست آوردم. آموختم که زندگی ارزشمند و خودکشی گناه است، بنابراین از شر قرصهای خوابم خلاص شدم و از شادترین و لذتبخشترین دوران زندگیام لذت بردم.
بستگانم در طول آزار و شکنجه دافا را کسب کردند
قبل از اینکه فالون گونگ (یا همان فالون دافا) را تمرین کنم، زمانی که دخترم را تقریباً ششماهه باردار بودم، همسر برادرشوهرم بهخاطر یک موضوع بیاهمیت، درِ خانهام را قفل کرد، سرم داد زد و به صورتم سیلی زد. آنقدر عصبانی شده بودم که نزدیک بود سم (دیکلرووس) بخورم تا خودکشی کنم. اگر شوهرم آن موقع به خانه برنمیگشت، من و دخترم با هم میمردیم. تنفری که از خواهرشوهرم داشتم بیاندازه بود.
استاد بیان کردند: «... تزکیهکنندگان هیچ دشمنی ندارند» («چرخاندن چرخ به سوی جهان بشری»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۳)
استاد از ما میخواهند که هیچ دشمنی نداشته باشیم. بنابراین با نسخهای از جوآن فالون نزد خانواده برادرشوهرم رفتم و به آنها گفتم: «باید این را بخوانید. این کتاب خیلی خوب است. پس از خواندن آن، از دعوا دست میکشید و خانوادهتان با هم کنار میآیند. چه کسی چنین چیزی را نمیخواهد؟» هر دو تحت تأثیر قرار گرفتند و شروع به تزکیه کردند. دو سه ماه بعد آزار و اذیت شروع شد و آنها از ترس، تمرین این روش را کنار گذاشتند.
چند ماه پیش، یک شب که داشتم مطالب روشنگری حقیقت را تهیه میکردم، شنیدم که شوهرم در اتاق نشیمن با تلفن صحبت میکرد. بعد از مدتی با گوشیاش سراسیمه وارد شد، صورتش از عصبانیت رنگپریده بود. تلفن را روی بلندگو گذاشت تا بتوانم بشنوم که برادرزادهاش چقدر با او بدرفتاری میکند. آرام بودم، اما میترسیدم که او نتواند این بدرفتاری را تحمل کند، به همین دلیل دلداریاش دادم و از او پرسیدم که چه خبر شده است.
معلوم شد که نسل جوان خانوادهاش فکر میکردند قبر خانوادگیشان خیلی پایین قرار گرفته است و هریک از اعضای خانواده میخواست برای بالا آوردن این مکان، مقداری کمک مالی کند. برادرزاده شوهرم با او تماس گرفته بود تا در مورد آن صحبت کند و از او خواسته بود ۱۰۰۰ یوآن کمک کند. اما شوهرم گفت که نمیخواهد کمک کند. در اتاق خواب میشنیدم که لحنش خوب نبود.
برادرزادهاش در جواب عصبانی شد و شروع به شکایت از او کرد و گفت که شوهرم بعد از تشخیص سرطان لاعلاج مادرش هرگز از او مراقبت نکرد. چون شوهرم در آن زمان در سربازی بود، برادرشوهرم (پدر برادرزادهاش) از او مراقبت میکرد. برادرزادهاش شوهرم را بهطرز بسیار زنندهای سرزنش کرد. شوهرم فقط ۱۹ سال داشت که مادرش فوت کرد. با گوشدادن به حرفهای برادرزادهاش، خودم را جای او گذاشتم و به این فکر کردم که چقدر برای برادرشوهرم و همسرش گذراندن آن روزهای سخت طاقتفرسا بوده است.
شوهرم بهخاطر حرف برادرزادهاش از عصبانیت میلرزید. بهآرامی به او گفتم: «عصبانی نباش. قبول دارم که درست نیست اینطور با تو صحبت کند. اما دربارهاش فکر کن: آیا حرفش درست نیست؟ اگر میتوانستی خودت را جای او بگذاری، شاید طور دیگری این مسئله را اداره میکردی. اگر با او خوب صحبت میکردی، اینطور با تو صحبت نمیکرد.» همینطور که داشتیم صحبت میکردیم، هر دو سه ثانیه یک بار پیامهای صوتی برادرزادهاش میآمد. میترسیدم شوهرم طاقت نیاورد و آسیب ببیند، بنابراین آماده شدم و برای دیدن برادرزادهاش به خانهاش رفتم.
ساعت بعد از هشت شب بود. خانه برادرزادهاش حدود ۱۰ کیلومتر فاصله داشت. سوار دوچرخه برقیام شدم و با خودم گفتم: «میخواهم او را نجات دهم، فقط دافا میتواند او را نجات دهد.» او زیاد مشروب مینوشید و معمولاً مشروب را در یک بطری آب معدنی خالی میریخت و در کیفش حمل میکرد. او آن را به گونهای مینوشید که انگار آب است، معمولاً چند بطری الکل در روز. هر کسی را سرزنش میکرد، حتی مادرش را. آنقدر مشروب میخورد تا دست و پاهایش میلرزید و چشمانش برآمده میشد. او بینایی ضعیفی داشت و جانش در خطر بود. همسرش از او طلاق گرفته و ترکش کرده بود.
وقتی به خانهاش رسیدم، وانمود کرد که در تخت خوابیده است تا بتواند مرا نادیده بگیرد. خم شدم و پرسیدم: «چطوری؟ حالت بهتر است؟» چشمانش را باز کرد، بهنظر خجالت میکشید و گفت: «ببخشید، زیاد مشروب خوردم.» گفتم: «آنچه در تلفن گفتی درست بود، اما نباید داد بزنی و بدوبیراه بگویی. او هرچقدر هم که بد باشد عموی توست. من با تو مثل پسرم صحبت میکنم. چطور یک پسر میتواند با پدرش اینطور صحبت کند؟» او درباره سایر مسائل خانوادگی صحبت کرد و گفت که والدین مادرش بهتر از والدین من هستند و غیره.
صمیمانه از پدربزرگ و مادربزرگش تعریف کردم که چقدر خوب بودند. سعی کردم او را از دیدگاه خودش درک کنم، اما به رفتار از روی عصبانیتش نیز اشاره کردم. تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «تو خیلی صمیمی هستی، انگار مادرم هستی. مرا تحت تأثیر قرار دادی!» او را تشویق کردم و گفتم: «باید بخندی!» او به من گفت که میخواهد فالون دافا را تمرین کند. به او گفتم که این موضوع را جدی بگیرد و او در تصمیمش بسیار قاطع بود.
پس از شروع به تزکیه، مادرش نیز تمرین دافا را از سر گرفت و پدرش («پیرمرد») در تزکیه کوشاتر شد. طولی نکشید که پیرمرد لاغر دوباره شاداب و سالم شد.
متوجه شدم که استاد نمیخواهند هیچیک از مریدان دافا را پشت سر رها کنند و فرصتی را برای والدینش فراهم آوردند که به تزکیه بازگردند.
معجزاتی درخصوص بستگانم
میخواهم برخی از چیزهای شگفتانگیزی را به اشتراک بگذارم که بستگان تجربه کردهاند. خواهر بزرگترم در سال ۲۰۰۳ پس از اینکه دید چقدر وضعیت سلامتیام بهبود یافته است شروع به تمرین فالون دافا کرد. فقط دو ماه بعد، بیماریاش بهبود یافت، موهای سیاه جدیدی روی پوست سرِ تقریباً طاسش رشد کرد و دیگر دچار پادرد و مشکلات معده نشد. خانوادهاش از استاد و دافا سپاسگزار بودند!
پزشکان تشخیص داده بودند که زنبرادر دومم کلسترول، قند خون و فشار خون بالا دارد. او در بیمارستان بستری شد، اما بهبود نیافت. سپس مرخص شد و یک بسته بزرگ دارو به او دادند. به او گفتم فالون دافا را تمرین کند. همه آنها میدانستند که بعد از شروع تمرین فالون دافا، وضعیت سلامتیام چقدر بهبود یافته است. همچنین میدانستند که اکنون با همه بسیار مهربان و صمیمی هستم. زنبرادرم تصمیم گرفت دافا را تمرین کند. بلافاصله پس از آن، بیماریاش بهبود یافت و تمام داروهایش را دور ریخت. او اکنون حدود ۷۰ سال دارد، هنوز برای خانوادهاش آشپزی میکند، کارهای خانه را انجام میدهد و برخی از امور در کارخانه را مدیریت میکند.
پدرم با دیدن بهبود وضعیت سلامتیام، زمانی فالون گونگ را تمرین میکرد، اما پس از اینکه ح.ک.چ آزار و شکنجه را آغاز کرد، ترسید و تمرینش را کنار گذاشت. او بعد از اینکه دید بارها مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، از مادرم نیز خواست که دست از تمرین دافا بکشد.
مکان تولید مطالب دافا بهمدت ۱۷ سال بهطور پیوسته کار کرده است
در سال ۲۰۰۴ متوجه شدم که تعداد کمی از تمرینکنندگان محلی مطالب فالون دافا را تهیه میکنند، اما میزان تقاضا زیاد بود. تمرینکنندگانی که مطالب را تهیه میکردند سرشان بسیار شلوغ بود، بنابراین میخواستم در برعهده گرفتن مقداری از بار آنها شریک شوم. آنها برای مطالعه فا و انجام تمرینات به زمان نیاز داشتند. آن تمرینکنندگان تکنیکها را به من آموزش دادند و به من در خرید تجهیزات و مواد مصرفی کمک کردند. راهاندازی مکان تولید مطالبم را بهعنوان یک خانم خانهدار زمانی شروع کردم که حتی نحوه استفاده از موس را نمیدانستم. حدود ۱۷ سال بهرغم فشار فوقالعاده، همه با تکیه بر قدرت دافا و حفاظت استاد، تاب آوردهام.
مشکلاتی که یک مبتدی با آن مواجه میشود
چشمانم بهبود یافتند، اما هنوز مجبور بودم برای دیدن حروف کوچک روی لپتاپ چشمانم را نزدیکتر کنم، که تمرینکنندهای را که به من آموزش میداد نگران کرد. در ابتدا، هرچه او بیشتر مضطرب میشد، عصبیتر میشدم، و کمتر میتوانستم ببینم، که این موضوع آن تمرینکننده را بیشتر نگران میکرد. با خودم گفتم: « نمیتوانم بیش از حد از او انتظار داشته باشم. باید باملاحظه باشم، به درون نگاه کنم و آرام باشم و تحت تأثیر قرار نگیرم. فقط باید تماشا کنم که او چگونه این کار را انجام میدهد و مراحل را به خاطر بسپارم.» او درحین کار با کامپیوتر، مراحل را توضیح میداد و من درباره هر مرحله یادداشتبرداری کردم. بعد از رفتن او، مراحل را در لپتاپ از حفظ دنبال میکردم و به یادداشتهایم مراجعه میکردم. خیلی زود شروع به کار کردم و توانستم مطالب دافا را تولید کنم.
گذر از مانع خانواده
مکان تولید مطالب را در خانه راهاندازی کردم، بدون اینکه درباره آن با شوهرم صحبت کنم، زیرا میدانستم اگر اول این موضوع را به او بگویم، قطعاً غیرممکن است که موافقت کند. میخواستم از خردم استفاده کنم تا او آن را بپذیرد، زیرا میدانستم کاری که انجام میدهم درستترین و مقدسترین کار است.
شوهرم وقتی چاپگر و کامپیوتر را دید ابراز نارضایتی کرد. با خونسردی گفتم: «من مطالب را برای استفاده خودم درست میکنم، بنابراین نیازی نیست آنها را از دیگران بگیرم که ایمنتر است.» وقتی شنید که امنتر است چیزی نگفت. بعداً تمرینکنندگان بیشتری مطالب را میخواستند، بنابراین بیشتر تهیه میکردم.
یک بار تمرینکنندهای ۲۰ جعبه کاغذ چاپ را در ۱۰ بسته در یک جعبه تحویل داد. جعبهها خیلی سنگین بودند. او آنها را از اتومبیل بیرون آورد، همچنین برای امنیت، جعبهها را داخل در اصلی ساختمانمان گذاشت و سریع رفت. بلافاصله در اصلی را بستم و جعبهها را خودم به طبقه بالا به آپارتمانم بردم. شوهرم دندانهایش را به هم فشار میداد و با عصبانیت به من خیره شده بود. پسرم نیز با حالتی ناراضی به من نگاه میکرد.
از آن بهعنوان فرصتی عالی برای پیشرفت استفاده کردم، زیرا آنها به من کمک میکردند شینشینگم را تزکیه کنم. آرام بودم و سعی میکردم تحت تأثیر قرار نگیرم. فکر کردم این کاری است که باید انجام دهم. نباید هیچگونه فکر منفی درباره آنها داشته باشم. بعد از اینکه چند جعبه را جابجا کردم، احساس کردم دست و پایم ضعیف شده است. اما مجبور شدم بقیه جعبهها را قبل از اینکه کسی آنها را ببیند سریع جابجا کنم. به طبقه بالا رفتم و برخی از شعرهای استاد را خواندم:
«روشنبینان بزرگ از هیچ سختیای نمیهراسند
ارادهشان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را میپیمایند.»
(«افکار درست و اعمال درست»، هنگ یین جلد ۲)
بعد از مدتی شوهرم و پسرم برای کمک آمدند. آنها گفتند: «لازم نیست این کار را انجام دهی، ما بقیه را انجام میدهیم.» برایشان خوشحال شدم و فهمیدم که فا چه گنجی است؛ پیروی از استاد عالی است.
در تزکیهام، بهویژه وقتی با آزمایشهایی مواجه میشوم، میدانم خانوادهام چقدر باید تحمل کنند، بنابراین سعی میکنم همه کارها را بهتنهایی انجام دهم. ضمناً آنها در این راه از من خیلی حمایت و خیلی کمکم کردهاند. فکر میکنم آنها نیز درحال انجام مأموریتهای خود هستند و خوشحالم که میبینم خود را در موقعیت خوبی قرار دادهاند.
من فردی غیرجذاب بودم که حتی نمیتوانستم خودم را بهخوبی بیان کنم. پس از بیش از ۲۰ سال تزکیه، تغییر کردم. فرد آرامی هستم و اول نیازهای دیگران را در نظر میگیرم. من کوچکترین فرد در خانواده هستم و هرگز نظرم را بیان نمیکردم، بنابراین نمیدانستم چگونه خودم را بیان کنم. اما حالا همه درباره همهچیز با من صحبت میکنند، به من احترام میگذارند و به من اعتماد دارند. دافا به من خرد بخشیده است.
میدانم که هنوز وابستگیهای زیادی دارم و باید از زمانم برای تزکیه جدی و سختکوشانه استفاده کنم. میخواهم سعی کنم تا حد ممکن پشیمانی کمتری باقی بگذارم، زیرا هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که میخواستم آنها را بهخوبی انجام دهم اما انجام ندادم، و افراد زیادی هستند که باید نجات یابند، اما هنوز نجات نیافتهاند.
عمیقاً از حمایت استاد، روشنگری نیکخواهانه ایشان، و باز شدن خردم سپاسگزارم و اینکه ایشان بهرغم آزار و اذیت شدید، بارها و بارها مرا از خطر نجات دادهاند. هر قدم از پیشرفت من بهخاطر تلاش و رنج استاد برای من است. دوست ندارم گریه کنم، اما هر بار که به بزرگی و عظمت استاد فکر میکنم، نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
همتمرینکنندگان، بیایید برای بهبود خود و نجات تعداد بیشتری از مردم با یکدیگر همکاری کنیم!
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه