(Minghui.org) گروهی از تمرینکنندگان فالون گونگ در شهر لانژو، استان گانسو در فاصلۀ 17 تا 18اوت2002، توانستند به سیگنالهای تلویزیونی نفوذ کنند و ویدیوهایی را پخش کردند تا آزار و شکنجه وحشیانه فالون گونگ توسط حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را افشا و حقیقت تبلیغات فراگیر و افتراآمیز حزب علیه این روش تزکیه را روشن کنند. این ویدئوها به مدت نیم ساعت از چهار کانال محلی پخش شد و مناطقی در استان گانسو و همچنین شهر شینینگ در استان چینگهای را پوشش داد.
بلافاصله پس از آن، 15 تمرینکننده فالون گونگ دستگیر و به حبسهای سنگین تا 20 سال محکوم شدند. آقای سون ژائوهایکه در آن زمان 34 سال داشت به 19 سال زندان محکوم شد. او تحت آزار و اذیت بیرحمانهای قرار گرفت و به سختی از چنگال مرگ جان سالم به در برد.
آقای سون ژائوهای
آقای سون در شهر جیاموسی، استان هیلونگجیانگ متولد شد. او تحت وحشت خشونت خانگی پدرش بزرگ شد. در 20 سالگی به بیماری سل مبتلا شد و در هر دو ریهاش حفره ایجاد شد. او خون سرفه میکرد و بسیار بیمار و لاغر بود. زندگی برایش خیلی دشوار بود.
آقای سون و همسرش در سال 1997 شروع به تمرین فالون گونگ کردند و طولی نکشید که همه بیماریهایش ناپدید شدند. درست زمانی که خانواده او از شادی لذت بردند، ح.ک.چ ناگهان در 20 ژوئیه 1999 آزار و اذیت بیسابقهای را علیه فالون گونگ در سراسر کشور آغاز کرد.
آقای سون مانند دهها هزار تمرینکننده فالون گونگ، بدون ترس از سرکوب بیرحمانه، قدم پیش گذاشت تا در دفاع از تمرین علناً صحبت کند.
او در حین گذراندن دوره طولانی 19 ساله در زندان لانژو، استان گانسو، تحت انواع شکنجهها و آزارها قرار گرفت، از جمله محبوس شدن در سلول انفرادی در یک اتاق تاریک کوچک، بسته شدن با زنجیر سنگین، محرومیت طولانی مدت از خواب، یخ زدگی در هوای سرد، محرومیت از غذا، شکنجه روی نیمکت ببر، بسته شدن رویتخت مرگ و تغذیه اجباری. او بر اثر ضرب و شتم دچار شکستگی دو دنده و ضربه مغزی شد.
پس از جان سالم به در بردن از شکنجه و حبس جهنمی، آقای سان در 21 اوت2021 آزاد شد. او ماجرایش را بازگو کرد و اینکه چگونه ایمانش به فالون گونگ کمکش کرد تا تاریکترین دوران زندان را پشت سر بگذارد که در ادامه آورده شده است.
***شروع تمرین فالون گونگ
نام من سون ژائوهای است. متولد 1968 هستم. والدینم هر دو کارمند تمام وقت بودند. من دومین فرزند از چهار فرزند خانوادهام هستم. از سن کم همیشه بالغتر از همسالانم بهنظر میرسیدم.
همیشه در کودکی از مطالعه لذت میبردم و از زمانی که کلاس سوم بودم شروع به خواندن رمانهای کلاسیک کردم، اگرچه نمیتوانستم تمام شخصیتهای متن را تشخیص دهم. هر کتابی که دم دستم بود را میخواندم و تمام پول تو جیبیام را صرف خرید یا اجاره کتاب میکردم. من به خواندن کتاب بسیار علاقهمند بودم و هر وقت میتوانستم مطالعه میکردم.
من مجذوب شخصیتهای درستکار در رمانهای باستانی مانند سه قهرمان و پنج دلاور، افسانه یوئه فئی، اعطای مقام به خدایان و داستانهای قدیمی و جدید بودم. از کتابها، فرهنگ سنتی چین و ارزشهای «خیرخواهی، حقیقت، ادب، خرد و ایمان» و همچنین «مهربانی، مؤدب بودن و صرفهجویی» را آموختم. همه اینها باظرافت بر شخصیتم تأثیر گذاشت تا وفادار، درست، صادق و قابل اعتماد شوم.
اما، از زمانی که به یاد دارم، خانواده من همیشه تحت وحشت خشونت خانگی زندگی میکردند. پدرم بدخلق و الکلی بود. هر وقت حالش بد می شد ما و مادرم را کتک میزد.
وقتی دوازده ساله بودم، آنقدر ترسیده بودم که بهخاطر اشتباه کوچکی توسط پدرم کتک بخورم که از خانه فرار کردم و برای زندگی با اقوامم به روستا رفتم. تا بیش از دو ماه بعد برنگشتم. شاید پدرم نگران بود که دوباره فرار کنم و از آن زمان دیگر مرا کتک نزد.
مادرم اغلب توسط پدرم مورد آزار و اذیت قرار میگرفت و هیچ امیدی به زندگی نداشت. او با نوشیدن آفتکش سعی کرد خودکشی کند. خوشبختانه نجات پیدا کرد. وقتی حدوداً هجدهساله بودم، شروع به محافظت از مادرم کردم. هر بار که پدرم قصد کتک زدن مادرم را داشت، جلوی مادرم قرار میگرفتم. آنها زیر یک سقف زندگی جداگانهای داشتند. در سال 1990 پدرم بهشدت بیمار شد. مادرم بدون هیچ شکایتی از او مراقبت کرد تا اینکه فوت کرد.
کودکی ناخوشایندی داشتم. زمانی که در دبیرستان تحصیل میکردم، کاملاً مستقل شده بودم. اغلب به این فکر میکردم که انسانها از کجا آمدهاند و چرا ما اینجا هستیم؟ با اینکه کتابهای زیادی خوانده بودم، اما چنین سؤالاتی بیپاسخ ماندند.
در سال 1985، در 17سالگی قبل از ورود به دبیرستان فارغ التحصیل شدم. در کارخانه قند جیاموسی کار پیدا کردم. ضمن کار درس خواندم و در سال 1988 در 20 سالگی دیپلم معادل دبیرستان گرفتم. درست زمانی که زندگیام رو به بهبودی رفت، بیش از یک ماه دچار تب شدم. به بیمارستان رفتم و تشخیص داده شد که مبتلا به سل نوع 3 شده بودم. داروهای ضد سل به من دادند و در بیمارستان کارخانه تزریق وریدی انجام میدادم. بسیار ضعیف و لاغر شدم، همیشه احساس بیماری و تنگی نفس داشتم.
در پاییز 1989، در هر دو ریه حفره ایجاد و سرفههای خونیام شروع شد. با کمی حرکت دچار تنگی نفس میشدم و دو ماه در بیمارستان مخصوص مسلولین بستری بودم. اگرچه این بیماری تحت کنترل بود، اما هر سال با یک سرماخوردگی و تب خفیف و همراه با پلورزی سلی(التهاب غشای پوشانندۀ ریهها) عود میکرد. در آن زمان سل در چین غیرقابل درمان بود. اگرچه قد من 1.72 متر بود، اما وزنم کمتر از 50 کیلوگرم بود.
سال 1373 ازدواج کردم، من و همسرم خیلی با هم خوب بودیم و به هم احترام میگذاشتیم . وضعیت مالی مان هم بد نبود. در سال 1375 به یگان پلیس اقتصادی محل کارم منتقل شدم.
یک همکار زن در مارس 1997 فالون گونگ را به من معرفی کرد. او قبلاً برای یادگیری سایر مدارس چیگونگ هزینه زیادی کرده بود، اما او گفت فالون گونگ یک تمرین تزکیه واقعی است. او گفت که کتاب جوآن فالون (متن اصلی فالون گونگ) را بخرم و بعد از خواندن کتاب همه چیز را متوجه خواهم شد. واقعاً غافلگیر شدم که او چیزهایی را که قبلاً یاد گرفته بود به این سرعت رها کرد و با چنین عزمی تمرین فالون گونگ را شروع کرد.
در اوایل آوریل همان سال، من و همسرم در روز تعطیل به خرید رفتیم و یک نسخه از جوآن فالون را از غرفه کتاب خریدیم. وقتی به خانه رسیدم، نمیتوانستم برای خواندن کتاب صبر کنم و سه ساعت صرف مرور آن کردم.
در حین خواندن کتاب بسیار هیجان داشتم و اشک روی صورتم جاری شد. در نهایت، آنچه را که در زندگی جستجو میکردم پیدا کردم و جوآن فالون به تمام سؤالاتی که در دوران نوجوانی داشتم پاسخ داد. فهمیدم که معنای زندگی بازگشت به خود واقعی است. فالون گونگ فوقالعاده است!
دو یا سه روز بعد، من و همسرم به یک گروه تمرین محلی و مطالعه فا پیوستیم. روز هشتم وقتی صبح تمرینات را تمام کردم و میخواستم به خانه بروم، درد شدیدی در سینه و کمرم احساس کردم. درد آنقدر شدید بود که نمیتوانستم کمرم را صاف کنم. نترسیدم زیرا میدانستم که چیزهای بد بدنم در حال حذف هستند. به کسی چیزی نگفتم و با کمر خمیده به آرامی به سمت خانه رفتم.
ظرف سه دقیقه، درد ناگهان قطع شد. از آن زمان بیماری سل من ناپدید شد، بدنم توسط استاد پاک شد.
بعد از دو سه ماه تمرین چشم آسمانیام باز شد. در حالی که مشغول مدیتیشن بودم، فالونهای زیادی را دیدم که دورم میچرخیدند.
هیچ چیز نمیتواند ایمان مرا متزلزل کند
من کودکیِ فلاکتبار و جوانیِ دردناکی داشتم، اما فالون گونگ تمام رنجهایم را از بین برد. درست زمانی که از تمرین فالون گونگ لذت میبردم، محیط تغییر کرد.
در 20 ژوئیه 1999، پس از شنیدن این خبر از همتمرینکنندگان مبنی بر اینکه دولت در حال برنامهریزی برای ممنوعیت فالون گونگ در آن روز است، بیش از ده نفر از ما تصمیم گرفتیم برای درخواست حق تمرین دافا به پکن برویم.
در قطاری که به پکن میرفتیم، پلیس تعدادی از همتمرینکنندگان را از قطار پیاده کرد و ما هفت نفر سفر را ادامه دادیم. قبل از اینکه قطار استان هیلونگجیانگ را ترک کند، بسیاری از تمرینکنندگان فالون گونگ از مناطق دیگر نیز توسط پلیس متوقف و به زادگاهشان بازگردانده شدند. با شنیدن اینکه پلیس در ایستگاه راه آهن پکن در حال جستجوی بسیار دقیق برای تمرینکنندگان فالون گونگ است، در شهر سانهه در استان هبی، نزدیکترین شهر به پکن، از قطار پیاده و به سه گروه تقسیم شدیم تا با اتوبوس به پکن برویم.
حوالی ساعت 3 بعدازظهر در 22 ژوئیه، تعدادی از تمرینکنندگان فالون گونگ را دیدیم که در خارج از مقر دولت سانهه جمع شده بودند، و یک سخنران شروع به پخش اطلاعیه دولتی برای ممنوعیت فالون گونگ کرد. من و آقای ژنگ لیبین (که بهدلیل آزار و شکنجه فوت کرده است) ایستادیم و گوش دادیم. اما با تمرینکنندگان محلی فالون گونگ در آنجا صحبت نکردیم.
شنیدیم که بسیاری از تمرینکنندگان فالون گونگ در پکن در چند روز گذشته دستگیر شدهاند و من بسیار نگران و مضطرب شدم. قبل از رسیدن به پکن، اتوبوس ما از دو ایست بازرسی گذشت و هر دو بار توسط پلیس مسلح کنترل شد. هوا گرم و شرجی بود و من مشتاق بودم هر چه زودتر به پکن برسم.
حوالی ساعت ۵ بعدازظهر بود که به پکن رسیدیم. به میدان تیانآنمن رفتیم که پلیس لباس شخصی در همه جا بهشدت گشتزنی میکرد. جو بسیار متشنج بود اما ترسی نداشتم.
ساعت از 7 بعدازظهر گذشته بود. وقتی به هتل نزدیک معبد زمین رسیدیم. کمی مضطرب شدم و مطمئن نبودم چه کار کنم. تنها فکرم این بود که در اسرع وقت با تمرینکنندگان پکن تماس بگیرم تا بفهمم چه باید بکنم.
در اوایل اوت 1999، در یک معبد متروکه در کوهی در نزدیکی روستای نانشانگل در ناحیه فانگشان پکن کنفرانس تبادل تجربهای برگزار شد. حدود 200 تمرینکننده فالون گونگ موفق به شرکت در کنفرانس شدند و بیشتر آنها از شمال چین بودند. هدف این کنفرانس بحث دربارۀ این موضوع بود که تحت فشار شدید رژیم چه باید کرد. بسیاری از تمرینکنندگان برداشتهای خود و آنچه را که در زمانهای اخیر دیده یا شنیده بودند به اشتراک گذاشتند. ما به یک اجماع رسیدیم تا تمرینکنندگان بیشتری را تشویق کنیم که قدم به جلو بگذارند. در طول کنفرانس، ما همچنین تمرینات دافا را با هم انجام دادیم.
وقتی مأموران پلیس لباس شخصی برای بررسی اوضاع از کوه بالا آمدند، ما بیرون آمدیم و پراکنده شدیم و سریع رفتیم. متأسفانه تعدادی از تمرینکنندگان دستگیر شدند.
پس از کنفرانس فا در پکن، به زادگاهم بازگشتم، ایدههایی را با برخی از تمرینکنندگان محلی در میان گذاشتم و دوباره به پکن رفتم. همسرم از کارش استعفا داد، مقداری پول قرض کرد و با هم به پکن رفتیم.
حوالی ساعت 7 بعدازظهر در 24 سپتامبر 1999، جشنواره نیمۀ پاییز، تعدادی پلیس مسلح پس از نظارت بر تماسهای تلفنی ما به خانه اجارهایمان در حومه پکن هجوم آوردند. بیش از دهها تمرینکننده نیز دستگیر و برای بازجویی به ادارۀ پلیس سانجیان فانگ منتقل شدند. تعدادی از تمرینکنندگان مرد، از جمله من، توسط پلیس کتک خوردیم.
سپس ما را به بازداشتگاه منطقه چائویانگ بردند. از آنجایی که همسرم و یک تمرینکننده دیگر باردار بودند، آنها را به زادگاه ما در جیاموسی برگرداندند.
بازآفرینی شکنجه: ضرب و شتم خشونتآمیز
من و یین هایژو (یک همتمرین کننده) با هم در بازداشتگاه چائویانگ حبس شدیم، جایی که وضعیت زندگی در آن بسیار بد بود. خیلی شلوغ بود و مجبور بودیم مثل ساردینهای بستهبندی شده به پهلو کنار هم بخوابیم.
چهار روز بعد، کارکنان دفتر رابط جیاموسی در پکن به بازداشتگاه آمدند و مرا به جیاموسی بردند. حدود 27 ساعت در قطار به من دستبند زدند و پس از ورود مستقیماً به ادارۀ پلیس محلی منتقل شدم.
میخواهم به یک اتفاق معجزهآسا اشاره کنم. وقتی در پکن دستگیر شدم، تمام کتابهای فالون گونگ و مطالب همتمرینکنندگانی را که در مکان اجارهای باهم بودیم، در کیف مسافرتیام گذاشتم و آنها را با خود از ادارۀ پلیس به بازداشتگاه آوردم و سپس به زادگاهم برگشتم.
در مسیر رفتن به ادارۀ پلیس محل، برادر کوچکترم را در راه دیدم. از پلیس خواستم منتظرم بماند و کیف را به برادرم دادم.
در واقع، من زودتر هم فرصتی برای فرار در قطار داشتم، اما فرار نکردم، زیرا نمیتوانستم کیف را با کتابهای فالون گونگ رها کنم. شاید چون قلب خالصی برای محافظت از کتابها داشتم، توانستم آنها را به برادر کوچکترم بسپارم.
در 1 اکتبر1999، مرا به بازداشتگاه شهر جیاموسی بردند. پانزده یا شش نفر در سلول ما بودند، از جمله پنج یا شش تمرینکننده. دو وعده غذایی در روز با نانهای آرد ذرت بخارپز و سوپ شلغم رقیق نمکی به ما میدادند. مدتی طول کشید تا بتوانم چنین غذای تندمزهای را بخورم.
خواهر کوچکم از طریق ارتباطاتی، یک مأمور پلیس را به بازداشتگاه آورد. مأمور به من گفت که اگر «اظهارنامۀ تضمینی» برای ترک تمرین فالون گونگ بنویسم، آزاد خواهم شد. من از انجام این کار خودداری کردم.
دو سال کار اجباری عذاب آوراردوگاه کار اجباری جیاموسی
اردوگاه کار اجباری جیاموسی در استان هیلونگجیانگ در بخش شیگهمو قرار داشت که مساحتی بیش از 130 هزار متر مربع را در بر میگرفت. اردوگاه کار وابسته به دفتر قضایی شهر جیاموسی بود.
بهمنظور آزار و شکنجه فالون گونگ، کمیته حزب در جیاموسی و مقامات شهر دو ساختمان جدید برای اردوگاه کار ساختند که مجهز به امکانات نظارتی مدرن بودند. ساختمان بخش زنان در پاییز سال 2000 مورد بهرهبرداری قرار گرفت. مساحت آن 12 هزار متر مربع در سه طبقه بود.
اواخر اکتبر۱۹۹۹ از بلندگوی سلولمان شنیدم که از محل کارم (کارخانه قند) اخراج شدم.
در 3 نوامبر1999، سیزده تمرینکننده فالون گونگ زن و چهار تمرینکننده مرد از جمله من به یک «محاکمه علنی» که در کاخ فرهنگی جیاموسی برگزار شد، تحت نظارت رؤسای بخش امنیت عمومی، دادستانی، دادگاه و ادارۀ610 محلی منتقل شدند. مدت کوتاهی پس از آن، به جرم «اخلال در نظم اجتماعی» یک تا سه سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم شدیم. من به دوسال محکوم شدم.
اولین وعده غذایی من در اردوگاه کار اجباری جیاموسی نانهای آرد تیره بود، با سوپ رقیق از کدو تنبل منجمد شسته نشده که به قطعات بزرگ بریده شده بود. کاسهای نبود که در آن غذا بخوریم و مجبور بودیم دور لگن چمباتمه بزنیم و غذا بخوریم. ته لگن یک لایه گل بود.
اردوگاه کار دارای دو دسته و هر یک دارای سه گروه بود. من ابتدا با آقایان دو ونفو، لیو جونهوا و وو چونلونگ (آقای دو و وو بهدلیل آزار و شکنجه درگذشتهاند) و بعداً به گروه 4 از بخش 2 به گروه آموزشی منتقل شدم. در تابستان. در سال 2000، پس از شروع ساخت اردوگاه کار زنان، به ما دستور داده شد که مصالح ساختمانی را در آنجا حمل کنیم.
یک روز در اواخر پاییز، یک سوم از سی و شش تمرینکننده فالون گونگ که در اردوگاه کار بازداشت بودند، فرار کردند. این حادثه مقامات را شوکه کرد. آقای جیا یونگفا از اداره جنگلداری هبی در همان شب دستگیر شد. او چند روز توسط نگهبانان مورد ضرب و شتم وحشیانه قرار گرفت و در زمان بازداشت همچنان تحت آزار و شکنجه قرار گرفت. او بلافاصله پس از آزادی درگذشت.
بهدلیل این حادثه، ما را به اردوگاه کار مردان بازگرداندند، جایی که نگهبانان گروهی را ایجاد کردند تا به زور ما را «تبدیل کنند». رئیس بخش آموزش سعی کرد با تبلیغات علیه فالون گونگ ما را شستشوی مغزی دهد، اما فایدهای نداشت.
در زمستان، مرا بهتنهایی در سلولی حبس کردند که بسیار نمناک و سرد بود و کف آن خیس و پوشیده از یخ بود. من بیشتر اوقات تنها و تحت نظارت دو زندانی بودم که از طرف پلیس تعیین شده بودند. وقتی شبها لازم بود به توالت بروم، مجبور بودم صدا بزنم و از آنها بخواهم در را برایم باز کنند. گاهی به رختشویخانه میرفتم و برای رفع افسردگی روی سرم آب سرد میریختم.
یک ماه بعد، نگهبان خوش قلبی که همسرش تمرینکننده فالون گونگ است، به من پیشنهاد داد که به سلول دیگری منتقل شوم و گفت که برای مدت طولانی در آنجا بازداشت بودهام و این غیرانسانی است. او صرفاً بهدلیل ابراز همدردیاش، فرصت ترفیع شغلی را از دست داد. ده روز عجیب دیگر، مرا به سلول نسبتاً گرمتری منتقل کردند، همراه با یک تمرینکننده سابق که تحت فشار «تبدیل» شده بود.
دو روز قبل از سال نوی چینی در سال 2001، به سلول بزرگی منتقل شدم که حدود بیست نفر در آن بودند. همه آنها تمرینکنندگان سابقی بودند که «تبدیل» شده بودند. چون اغلب با آنها بحث میکردم، به تیپ 2 منتقل شدم، جایی که زندانیان غیرتمرینکننده بودند. روزها سر کار می رفتند و من در سلول میماندم. یک بار در حالی که تمرینات را انجام میدادم، رهبر تیپ وانگ تیجون وارد شد و به صورتم سیلی زد.
بازآفرینی شکنجه: سیلی زدن به صورت
زمانی که دورۀ محکومیتم در 30 سپتامبر 2001 به پایان رسید، آزاد نشدم. به آنها گفتم که تمدید دوره من غیرقانونی است و عواقب آن را متحمل خواهند شد.
برای اعتراض سرم را به دیوار زدم و سرم دچار خونریزی شد. این باعث نگرانی آنها شد و در 3 اکتبر همان سال مرا آزاد کردند.
دو سال بدون آزادی بسیار طولانی بود. زندگی جهنمی هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی خسارات ویرانگری بر من وارد کرد. من بیش از همه نگران مادرم بودم که پس از سکته مغزی در سال 1998 در بستر افتاده بود. نتوانستم مسئولیت مراقبت از او را انجام دهم. برادر کوچکترم و همسرش از مادرم مراقبت میکردند، اما هیچ کدام شغلی نداشتند. همسرم فقط چند صد یوان در ماه درآمد داشت، بنابراین وضعیت مالی خانواده ما بسیار بد بود.
اجبار به طلاق
پس از آزادیام، ادارۀ ۶۱۰ جیاموسی مرا در لیست سیاه خود قرار داد. برای جلوگیری از آزار بیشتر، درست بعد از سال نو چینی در سال 2002 مجبور شدم دور از خانه زندگی کنم. خودم یک آپارتمان اجاره کردم. شبها، آژیرهای ترسناک پلیس اغلب مرا بیدار نگه میداشت و میدانستم که تمرینکنندگان فالون گونگ در هر زمانی در خطر دستگیری غیرقانونی هستند.
در 20 آوریل2002، تمرینکنندگان در جیاموسی با موفقیت به سیگنالهای تلویزیونی پخش ویدیوهای مربوط به فالون گونگ نفوذ کردند. حتی با وجود اینکه من دخیل نبودم، بهدلیل ایمان راسخم به این روش تزکیه، بهعنوان یک هدف «مهم» در نظر گرفته میشدم.
آن روز برای جشن هشتمین سالگرد ازدواجمان در رستورانی با همسرم شام میخوردم و قرار بود چند روز دیگر سیوچهارمین سالگرد تولدم را جشن بگیریم، اما هرگز این کار انجام نشد. از آن روز، نزدیک به بیست سال همدیگر را ندیدیم و وقتی دوباره همدیگر را دیدیم، زوج عاشق سابق با هم غریبه شده بودیم.
برای اجتناب از دستگیری تصمیم گرفتم زادگاهم را ترک کنم. در ژوئیه2002، شنیدم که چون پلیس طی دستگیری گروهی مرا در شهرمان نیافت، همسرم را دستگیر کرد و به بازداشتگاه برد و در آنجا بهمدت دو ماه در بازداشت بود.
تحت فشار محل کار و خانوادهاش، او تمرین فالون گونگ را رها کرد و بدون اطلاعم از من طلاق گرفت. برای تأیید اینکه او واقعاً فالون گونگ را رها کرده است، مدیرش در محل کار او را مجبور کرد در یک مهمانی شام الکل بنوشد تا زمانی که بسیار مست شد(تمرینکنندگان فالون گونگ الکل نمینوشند).
(ادامه دارد.)
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.