(Minghui.org) درود بر استاد و همتمرینکنندگان!
در کودکی مرا بچه بیدردسری میدانستند. من ساکت، محتاط و مطیع بودم. در خانه کمک میکردم، تکالیف مدرسهام را بدون اینکه به من بگویند انجام میدادم، نمراتم در مدرسه خوب بود و از برادر کوچکترم مراقبت میکردم. درنتیجه اغلب در خانه و مدرسه از من تعریف و تمجید میکردند.
خیلی به مادربزرگ مادریام نزدیک بودم و با نگاه به گذشته، میدانم که او مرا لوس کرد. پدر و مادرم گاهی مجادله و دعوا میکردند، درحالیکه محیط خانه پدربزرگ و مادربزرگم آرام و لذتبخش بود. آنها به رستورانهای خوب میرفتند، مهمانیهایی ترتیب میدادند، از فروشگاههای مجلل خرید میکردند، سفر میکردند و زمانی را در باشگاه سپری میکردند. از زندگی راحت با آنها لذت میبردم.
وقتی ششساله بودم والدینم طلاق گرفتند. دو سال بعد که مادرم دوباره ازدواج کرد و قصد داشت به خانه جدیدی نقلمکان کند، گفتم که میخواهم با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. درحالیکه مادرم به این فکر میکرد که چگونه مسائل را اداره کند، مادربزرگم به سرطان مبتلا شد. او درست قبل از تولد دهسالگیام درگذشت.پس از درگذشت مادربزرگم، مادرم به لوس کردن ادامه داد.
وقتی بزرگ شدم، تا دبیرستان ساکت و خجالتی ماندم. گرچه زندگیام بینقص نبود، اما عمدتاً روان و بدون مشکل بود. خانوادۀ صمیمیترین دوستم از وضع مالی خوبی برخوردار بودند و مرا هم از مزایای سبک زندگی راحت خود بهرهمند میکردند. مدرسه برایم آسان بود و عادت کرده بودم برای رسیدن به نتایج خوب تلاش چندانی نکنم. به شنیدن چیزهای خوب درباره خودم نیز عادت داشتم.
قبل از شروع تمرین فالون دافا، این دورهها را با مهر و عشق به یاد میآوردم. اما پس از شروع تمرین دافا، درکم تغییر کرد. شاید مقداری تقوا را با این چیزها عوض کردم. اکنون متوجه هستم که برخی چیزها یا توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شدهاند یا توسط آنها مورد سوءاستفاده قرار میگیرند.
کشف وابستگیها
چند ماه اول پس از شروع تمرین نمیدانستم چگونه به درون نگاه کنم. بهراحتی میتوانستم وابستگیهای دیگران را ببینم، اما نمیتوانستم وابستگیهای خودم را ببینم. حتی ظاهراً این اصل را که بهعنوان فردی عادی آموخته بودم فراموش کرده بودم، اینکه «آنچه در دیگران میبینم بازتابی از خودم است.» استاد آرزوی مرا برای پیشرفت دیدند و کمک کردند وابستگیام را ببینم، که حتی به خود میبالیدم چنین وابستگیای ندارم: ذهنیت رقابتجویی. آنقدر تعجب کرده بودم که به یکی از دوستان غیرتمرینکنندهام گفتم متوجه رقابتجوییام شدهام. او خندید و گفت: «میتوانستم این را به تو بگویم!» بازهم تعجب کردم. این به من نشان داد که چگونه دیگران گاهی میتوانند آنچه را که در ما عمیقاً پنهان است، حتی از خودمان پنهان است، در ما ببینند.
نمیدانستم که چرا نمیتوانم به درون نگاه کنم. چهچیزی مانعم میشد؟ یاد تمرینکنندهای افتادم که اوایل درمورد برخی از وابستگیهایش صحبت میکرد. فکر میکردم: «چطور به این راحتی درباره این چیزها به دیگران میگوید؟ اگر این چیزهای بد را داشتم، مطمئن نیستم که میتوانستم درمورد آنها صحبت کنم یا نه.» متوجه شدم دلیل اینکه نمیتوانم به درونم نگاه کنم، وابستگی شدید دیگری است: حفظ اعتبار و شهرتم. نمیتوانستم تحمل کنم که اینطور بد درباره خودم فکر کنم، چه رسد به اینکه ریسک کنم و بگذارم دیگران نیز از جنبههای بدم آگاه شوند. آن آنقدر قوی و پنهان بود که تقریباً مرا از تزکیه بازمیداشت.
اکنون میبینم که سالهای اولیه زندگیام زمینهای را برایم فراهم کرد تا وابستگیهایی مانند شهرت، میل به شنیدن چیزهای خوب و رقابتجویی را در خودم رشد دهم. اینها از نوجوانی شروع به رشد کردند که به نظر میرسید بخشی طبیعی از من هستند و من حتی نمیتوانستم آنها را ببینم. درحالیکه بزرگتر میشدم و پزشک شدم، این وابستگیها قویتر شدند. همچنین دوست داشتم خودنمایی کنم، و به دیگران به دیده تحقیر نگاه میکردم.
به درک من، وابستگیهایی مانند خودنمایی، رقابتجویی، شوق و اشتیاق بیش از حد، شهرت و اعتبار ریشه در حسادت دارند. همه میدانیم که استاد درمورد حسادت در جوآن فالون چه گفتند.
درواقع آیا رفتار حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) ریشه در حسادت ندارد؟ آیا اقدامات نیروهای کهن نیز ریشه در حسادت ندارند؟
حسادت و تمام وابستگیهای مرتبط با حسادت که به آن خوراک میدهند، باید بسیار جدی گرفته شوند.
درحالیکه مقداری رشد کردهام، این چیزها هنوز هم گاهی ظاهر میشوند. وقتی ظاهر میشوند، سعی میکنم به یاد بیاورم که این افکار منِ واقعیام نیستند، بلکه موجودات شیطانی در بُعدهای دیگر هستند که سعی در کنترل من دارند. هرچه بیشتر به این افکار اجازه میدهم ظاهر شوند، آن چیز قویتر میشود و خلاص شدن از شر آن سختتر است. سعی میکنم آنها را بهعنوان چیزهای بسیار ریز ببینم و اگر ظاهر شدند آنها را از بین ببرم.
وابستگیها میتوانند حیلهگر باشند
متوجه شدهام که وابستگیها میتوانند بسیار حیلهگر باشند. برای مثال، به نظر من وابستگی به راحتی چیزی است که بهراحتی میتوان تشخیصش داد و آن را از بین برد. اما آن درواقع کاملاً فریبنده است و میتواند به طرق مختلف ظاهر شود. وابستگی به راحتی، که شاید حتی به دورههای دیگر زندگیام برمیگردد، یکی از این وابستگیهاست.
برای مثال، گاهی که روی چیزی کار میکنم، اگر از کاری که انجام میدهم لذت ببرم، وابستگی به راحتی ممکن است باعث شود آن را مدت بیشتری طول دهم و آهستهتر کار کنم و وقت گرانبهایم را تلف کنم. یا وقتی کاری را انجام میدهم که باید آن را بدون فکر یا شکایت انجام دهم، ممکن است بعداً این فکر به ذهنم خطور کند: «اخیراً این کار و آن کار را انجام دادهام، پس اشکالی ندارد که کمی استراحت کنم.» هنگامی که رضایت ایجاد میشود، به هر دو وابستگی منیت و راحتی خوراک میدهد. احساس میکنم خوب عمل کردهام و درباره خودم سطح بالا فکر میکنم، بنابراین این فکر به ذهنم خطور میکند که خوب است استراحتی کنم. به همین دلیل است که استاد همیشه به ما میگویند با پشتکار به جلو پیش برویم. ازخودراضی بودن خلأ بزرگی است که نیروهای کهن از آن سوءاستفاده میکنند.
همچنین متوجه شدم که نهتنها به راحتی جسمی، بلکه به راحتی روانی نیز وابسته هستم. این میل به راحتی روانی میتواند فرد را از مسئولیتپذیری در برابر خود و دیگران، کوشا بودن، نگاه به درون و آبدیده کردن اراده و موارد دیگر بازدارد.
درواقع آیا چیزهایی که ذهن فرد را آبدیده میکند بخشی از روند تزکیه نیست؟ اگر از ناراحتی اجتناب کنم چگونه میتوانم رشد کنم؟ درحالیکه در برخی از سناریوها، ممکن است خوب عمل کنم، هنوز هم مواردی وجود دارد که میخواهم از چیزهایی که باعث ناراحتیام میشود اجتناب کنم. برای مثال، هرگز دوست نداشتم قبوض را بپردازم؛ حتی دوست نداشتم درموردش صحبت کنم، بنابراین شوهرم در طول سالها آنها را با مهربانی انجام داده است. اینطور نیست که او هم پرداخت قبوض را دوست داشته باشد، و حتی گاهی اوقات ناامید است یا استرس دارد. اما آنها را انجام میدهد، زیرا میداند که من انجامش را دوست ندارم. چرا نمیتوانم آن وظیفه را تحمل کنم؟ به این دلیل است که استرس باعث ناراحتی روانی میشود و چون نمیخواهم احساس ناراحتی داشته باشم، از آن اجتناب میکنم.
ازطریق مطالعه فا میدانم که وابستگی به راحتی بسیار خطرناک است. آن بسیار حیلهگر و فریبنده است. آن میتواند بهراحتی فکری را در ذهن ما ایجاد کند مبنی بر اینکه این کار را انجام دهیم یا آن کار را انجام ندهیم، و به نظر میرسد یک فکر طبیعی از خودمان میآید. آن مانند یک پتوی گرم عمل میکند، ما را درون خود میپیچد، ما را بسیار آرام میکند و ما را به تنبلیای میاندازد که نمیتوانیم خود را از وابستگی به چیزهایی مانند احساسات، ترس، شهرت و منفعت بیرون بکشیم. آن میتواند ما را از مسئولیتپذیری در برابر خودمان و کسانی که قول نجاتشان را دادهایم بازدارد، و بنابراین باید همیشه مراقب افکار و عادات خود باشیم. احساس میکنم وابستگی به راحتی یکی از اصلیترین چیزهایی است که نیروهای کهن برای خراب کردن تمرینکنندگان از آن استفاده میکنند.
یکی دیگر از وابستگیهایی که میتواند بهراحتی و دزدکی وارد شود، رنجش است. این را سال گذشته تجربه کردم، زمانی که احساس کردم همهچیز در کارم غیرمنصفانه است. درحال انجام کاری قراردادی بودم و طبق قوانین شرکت، 8 ساعت در روز کار میکردم، اما سرپرستم یکی از بزرگترین وظایف را با سختترین مهلت تحویل به من محول کرد. آن باعث فشار روحی زیادی میشد و مجبور بودم ساعتهای زیادی بدون حقوق کار کنم تا به این کار ادامه دهم. در ابتدا، از داشتن این شغل خوشحال بودم و حاضر بودم سختیها را تحمل کنم؛ اما سپس محدودیتی برای تحملم قائل شدم. و با تمدید مکرر قرارداد، ازخودراضی بودن در من ایجاد شد و بابت این رفتار غیرمنصفانه رنجش به دل گرفتم. درنهایت افکار مبهمی به سراغم آمد درمورد اینکه واقعاً برایم مهم نیست که کار به پایان برسد یا نه، زیرا آن خیلی سخت بود. چند هفته بعد، شرکت ناگهان به تمام موقعیتهای پیمانکاری پایان داد، حتی اگرچه آنها اعلام کرده بودند که آنها حداقل برای پنج ماه دیگر تمدید شدهاند.
اکنون، بدون شغل، و با ندیدن وابستگیام به رنجش، با گذشت زمان، متوجه شدم که بهخاطر چیزهای کوچک بهطور فزایندهای عصبانی میشوم؛ مثلاً اگر روی چیزی کار میکردم و پسرم مزاحم میشد و باعث میشد کارم را قطع کنم یا کسی از من میخواست که برای کمک به او، کار دیگری انجام دهم. این افکار را ازبین نمیبردم و کمکم موجودی مهیب شکل گرفت. صبرم کمتر و رنجشم بیشتر میشد. بالاخره اتفاقی افتاد که نزدیک بود مرا نابود کند و مرا به این وابستگی وحشتناک آگاه کرد.
رنجش زمانی به وجود میآید که احساس میکنیم مورد بیانصافی قرار گرفتهایم یا با ما ناعادلانه رفتار شده است. برابریطلبی کمونیسم میگوید باید با همه یکسان رفتار شود. اما ما تزکیهکنندگان میدانیم که نمیشود با همه یکسان رفتار شود، و گرچه ممکن است گاهی اوقات چیزها ناعادلانه به نظر برسند، اما درواقع ناعادلانه نیستند.
با گفتن اینکه کسی به ما ناعادلانه رفتار کرده است، میتوان بهراحتی این وابستگی را تقویت کرد. حتی ممکن است بخواهیم رنجش خود را حفظ کنیم، زیرا احساس میکنیم موجه است. اما ما تمرینکننده هستیم. حتی اگر کسی به ما ظلم کرده باشد و همه اطرافیانمان بگویند که فلانی به ما ظلم کرده است، باید به مسائل از دید یک تزکیهکننده نگاه کنیم. چه من بدهی کارمایی داشته باشم، چه مداخله نیروهای کهن باشد، همه اینها به دلیل وابستگیای است که باید رها کنم. آیا این فرصتی نیست که شینشینگم را ارتقا دهم؟ بنابراین باید صمیمانه از آن شخص تشکر کنم، زیرا اگر او آن شرایط را ایجاد نمیکرد، نمیتوانستم رشد کنم. همانطور که تمرینکننده دیگری اشاره کرد، شاید کسی حتی خود را فدا کرده است تا به من کمک کند پیشرفت کنم.
جدیت رنجش را از نزدیک دیدهام. آن خیلی فریبنده و موذیانه است، پس باید هشیار باشم. اکنون وقتی ظاهر میشود راحتتر میتوانم آن را تشخیص دهم و نباید آن را بدون افشا کردن و ازبین بردن رها کنم.
بهتر عمل کردن در زمان باقیمانده
مرحله نهاییِ دوره پایانی فراسیده است و زمان گرانبهای کمی باقی مانده است. بااینحال من به اندازه کافی خوب عمل نکردهام، و تعداد بسیار زیادی از موجودات ذیشعور هنوز در انتظار نجات هستند.
به ما فرصتهایی داده میشود که تا پایان پیشرفت کنیم. بنابراین آزمونها و مشکلاتی خواهیم داشت. بعضی موقعیتها واقعاً آسان نیستند. اما فکر میکنم گاهی چیزی که میخواهیم بهبود ببخشیم، آن وضعیت است، نه بهبود خودمان.
یکی از راههایی که سعی میکنم ازطریق آن به پیشرفت ادامه دهم این است که به یاد داشته باشم این سؤال را مرتباً از خودم بپرسم: «انگیزه شما چیست؟» (سخنرانی چهارم،جوآن فالون). این به من کمک میکند تا ببینم آیا انگیزههایم خالص است یا خیر، اما باید زیر این لایه سطحی را کاوش کنم. گاهی به نظر میرسد که دارم کار خوبی انجام میدهم، مانند بردن مادرم به خواربارفروشی، اما اگر عمیقتر نگاه کنم، ممکن است این خودخواهی را پیدا کنم که نمیخواهم بعداً که سرم شلوغ است، مادرم بخواهد که او را به خواربارفروشی ببرم و درنتیجه اذیتم کند. یا وقتی به کسی کمک میکنم، ممکن است وابستگی به خودنمایی و شنیدن چیزهای خوب در میان باشد.
پرسیدن اینکه انگیزههای واقعیام چه هستند کمک میکند آنچه را نباید وجود داشته باشد کشف کنم و آن را از بین ببرم؛ خودخواهی و تفکر بشری را از بین ببرم، و افکارم را درست نگه دارم.
متوجه شدهام که افکارم چقدر مهم هستند. و چرا آنها نباید وجود داشته باشند؟ آنها نیز وجود مادی دارند. بهتازگی وقتی ناگهان در تعداد افرادی که کانال کوچک گانجینگ ورد مرا دنبال میکنند کمی جهش دیدم، به این فکر کردم که آن نباید خیلی سریع رشد کند. واضح است که این فکر من نبود، اما آن را از بین نبردم. نهتنها کانالم رشد نکرد، حتی روز بعد، برخی افراد، دیگر آن را دنبال نکردند. یک بار هم وقتی دوباره شروع کرد کمی رشد کند، ازخودراضی شدم. برخی افراد مجدداً دیگر کانالم را دنبال نکردند. این نشان میدهد که باید هدف پشت کاری را که انجام میدهم به خاطر داشته باشم: کمک به نجات موجودات ذیشعور، نه اعتباربخشی به خودم. حتی افکار بهظاهر بیاهمیت نیز مهم هستند و باید با تفکر الهی همسو شوند.
همانطور که استاد در مقاله اخیرشان اشاره میکنند، ما باید همچنین به یکدیگر کمک کنیم، خواه آن فردی عادی باشد، همتمرینکننده باشد، یا کسی که واقعاً تزکیه نمیکند، اما در میان تمرینکنندگان است. همه آنها مسئولیت جمعی ما هستند و ما باید تمام تلاش خود را به کار گیریم تا امور را با افکار درست اداره کنیم. گاهی ممکن است فکر کنیم که داریم کمک میکنیم، اما ممکن است واقعاً اینطور نباشد.
برای مثال، تصور اینکه یک تمرینکننده مسن قادر به انجام این کار یا آن کار نیست، یا تأیید اینکه اگر کسی حالش خوب نیست، باید در خانه بماند، بهجای اینکه تشویقش کنیم به جلسات مطالعه فا بیاید؛ همه این چیزها ممکن است در ظاهر باملاحظه بودن یا نیکخواهی به نظر بیاید، اما این درواقع استفاده از تفکر بشری است. ما باید مسائل را از منظر یک تمرینکننده ببینیم و به یاد داشته باشیم که چنین چیزهایی یک تمرینکننده را تشویق میکند که در مسیر اشتباه بیفتد. باید درعوض به یکدیگر کمک کنیم تا وقتی فرصتی پیش آمد، چیزها را از منظر فا ببینیم و این کار را به روشی مهربانانه، نیکخواهانه و منطقی انجام دهیم. البته اینکه یک موجود درنهایت چهچیزی را انتخاب میکند به خودش بستگی دارد و ما نمیتوانیم او را تحت فشار قرار دهیم یا اصرار کنیم. فقط میتوانیم پیشنهاد بدهیم. اما اگر تفکر خود ما بشری باشد و درست نباشد، چه سهمی خواهیم داشت؟
درعینحال آیا آن برای ما هم یک آزمون نیست؟ آیا برای این نیست که ببینیم تفکر و واکنش خود ما چیست و اینکه آیا میتوانیم وابستگیها یا عقاید و تصوراتی را که ظاهر میشوند کنار بگذاریم؟ گاهی حتی در یک موقعیت جدی، بهدلیل وابستگی به شهرت و شنیدن چیزهای خوب، سکوت کردهام، زیرا نمیخواستم ریسک کنم و کسی را ناراحت کنم یا اینکه او درمورد من فکر بدی کند. اکنون بابت این موضوع متأسفم، زیرا برخی از آن افراد فوت کردهاند.
همچنین باید درست را از نادرست تشخیص دهیم و صرفاً از دیگران پیروی نکنیم. مقاله اخیر استاد حتی درباره برخی از افراد که از مسیر درست دور شدهاند و آسیب جدی وارد کردهاند هشدار میدهد. اما آنها چه تمرینکننده واقعی باشند و چه مردم عادی، نباید به آنها به دیده تحقیر نگاه کنیم. درواقع کسانی که از همه بیشتر گم شدهاند، رقتانگیزترین و بیشتر از همه در خطر هستند. الان اوضاع در جامعه وارونه شده است. جوانان بهطور خاصی تحت تأثیر قرار گرفتهاند و واقعاً تشخیص درست از نادرست برایشان مشکل است. بدون دانستن فا، تصور سختیِ مقاومت در برابر همه عوامل منفی دشوار است. انواعواقسام چیزها الان پذیرفتهشده هستند و حتی تمجید هم میشوند. اگر تصویر بزرگ و دلیل حضورمان در اینجا را به خودمان یادآوری نکنیم، این مسائل میتواند قلب یک تمرینکننده را تحت تأثیر قرار دهد.
یک نمونه اخیر در این خصوص، زمانی رخ داد که به ویرجینیای غربی سفر کردم و برای بنزین و چیزی برای خوردن توقف کردم. سه مرد جوان پشت پیشخوان بودند. یکی از آنها ریش داشت، گوشواره به گوش داشت و آرایش غلیظی کرده و موهایش را رنگ روشن کرده بود. در ابتدا فکر بدی داشتم، اما خودم را اصلاح کردم و فکر کردم: «باید سعی کنم به هر کسی که میبینم کمک کنم. هیچچیزی تصادفی نیست.» جوان دیگری برای گرفتن سفارش من آمد. یک گل نیلوفر آبی کاغذی و یک بروشور دافا به او دادم که از گرفتنشان خوشحال شد. مرد جوانی که ریش داشت حرف مرا شنید و جلو آمد تا گوش کند. به او هم یک گل و یک بروشور دادم، و او بسیار خوشحال شد؛ حتی از آن مرد جوان دیگر خوشحالتر، و اصول دافا را تأیید کرد.
این یک یادآوری دیگر بود که هیچ فکر بدی شکل ندهم. اگر فکرم را اصلاح نکرده بودم، شاید آن مرد بهسمت من نمیآمد، یا ممکن بود حرف مرا رد کند. او و تمام موجودات ذیشعوری که او نمایندگی میکند میتوانستند بهخاطر من نابود شوند. اگر تمرینکنندگان در چین میتوانند حتی کسانی را که تحت کنترل شیطان هستند، و با آنها بهطرز وحشتناک و بیرحمانهای رفتار کردهاند، نجات دهند، چگونه من میتوانم این چیزهای کوچکی را که با آنها برخورد میکنم نادیده نگیرم؟
این وضعیت واقعاً جدی است. موجودات ذیشعور روی ما حساب میکنند که با آنچه در دنیای اطرافمان میگذرد، حواسمان پرت نشود یا تحت تأثیر قرار نگیریم. باید خودمان را بهخوبی تزکیه کنیم و به نجات آنها کمک کنیم. این وظیفه مقدس ماست.
چند سال پیش، چیزی که استاد گفتند مرا یاد صحنهای از فیلم «فهرست شیندلر» انداخت. این صحنه را در یوتیوب تحت عنوان «به اندازه کافی انجام ندادم» پیدا کردم تا حافظهام تازه شود. در این صحنه، شیندلر درحال انجام تدارکاتی برای 1100 یهودی بود که به نجاتشان کمک کرده بود. سپس آنها حلقهای را به شیندلر هدیه دادند که این کلمات رویش حک شده بود: «هرکسی جان یک نفر را نجات دهد، تمام دنیا را نجات میدهد.»
این صحنه با این گفته شیندلر ادامه مییابد: «میتوانستم بیشتر داشته باشم. اگر پول بیشتری به دست میآوردم ... پول بسیار زیادی را هدر دادم. تو هیچ نظری نداری.» مرد یهودی به شیندلر دلداری میدهد و میگوید که او خیلی خیلی کار کرده است، اما شیندلر پاسخ میدهد: «من به اندازه کافی انجام ندادم.» سپس یک سنجاق طلا از کتش بیرون میآورد و میگوید: «این سنجاق... یک نفر دیگر مرده است... برای این.» سپس هقهقکنان گریه میکند و میگوید: «میتوانستم یک نفر دیگر را داشته باشم، اما نشد!» این مرا به یاد وابستگیهایم میاندازد. نگه داشتن این چیزهای کوچک، آیا ارزشش را دارد؟ آیا من مانند شیندلر خواهم بود و از شدت حسرت هقهقکنان گریه خواهم کرد، زیرا وابستگیهایم مانع از این شدند که بتوانم یک نفر بیشتر را نجات دهم، کسی که درواقع نماینده تعدادی بسیار بیشتر از صرفاً یک نفر است؟ چگونه میتوانم اینقدر خودخواه باشم، درحالیکه موجودات بسیار زیادی به من اعتماد کردهاند و امیدشان به من است؟
میخواهم با سخنان استاد از «آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک 2016» به مقالهام پایان دهم، که همیشه جدیت تزکیه را به من یادآوری میکند.
استاد بیان کردند:
«نکتۀ کلیدی این است که مریدان دافا باید در کارهای مقررشده بهخوبی عمل کنند. اما شما حتی بهطور کوشا تزکیه نمیکنید، بهطور جدی تزکیه نمیکنید، یا گهگاه تزکیه میکنید، یا بیاشتیاق تزکیه میکنید. درحالیکه در پروژههای دافا که برای نجات مردم هستند مشغول هستید، افکار و عقاید بشریتان، وابستگیهایتان را بهبار میآورد، و همیشه احساس رنجش و ناخشنودی دارید. احساسی که دربارۀ بیانصافی دارید مربوط به چیست؟! آیا نمیدانید اینجا قرار است چه کاری انجام دهید؟! آیا نمیدانید مسئولیتتان چقدر عظیم است؟! آیا نمیدانید موجودات بیشماری در انتظار شما هستند که نجاتشان دهید؟ این مسئولیت شماست! این قول شماست! وقتی همگی با همدیگر کارهایی انجام میدهید تا موجودات ذیشعور را نجات دهید، این یک فرصت است و برای این است که شرایطی برای نجات موجودات ایجاد کند، اما از آن بهخوبی استفاده نمیکنید. آیا نمیدانید اگر کارهای مقررشده برای مریدان دافا را بهخوبی انجام ندهید چه جرم خطیری مرتکب خواهید شد؟!» («آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک 2016»)
وقتی ضعیف عمل میکنم، خیلی چیزها را تحت تأثیر قرار میدهد؛ از افرادی که میتوانم ببینم که منتظر نجات هستند، تا محیط اطرافم، موجودات در جهان کوچکم و موجوداتی که نمایندهشان هستم، تا میزان شیطان، تا چیزهای ارگانیک و بهظاهر غیرارگانیک، تا مادهای که بازیافت میشود، موجودات در شغلی که نمایندگیاش میکنم، و غیره.
نظم و ترتیب استاد بینقصترین است. این به من بستگی دارد که آن را دنبال کنم یا نه. همهچیز به هم مرتبط است و هیچچیزی تصادفی نیست. و همانطور که ما به نجات دیگران کمک میکنیم، ازطریق روند ازبین بردن وابستگیهایمان، تبدیل کارمایمان، و کسب تقوای بزرگ، خودمان را نجات میدهیم؛ بنابراین سطح خود را ارتقا میبخشیم.
به یاد دارم که داستانی را در شن یون دیدم درباره سربازی که برای رسیدن به دائو از امیال دنیوی دست کشید. او حتی استادش را دنبال کرد تا بدون تردید از صخره پایین بپرد، درحالیکه دیگران از ترس عقب نشسته بودند. در آن لحظه، خاطره مبهمی داشتم که من در گذشته دقیقاً مانند آن شخص بودم. همچنین به یاد میآورم که مانند کسی بودم که استادی را دنبال کرد تا بدون تردید به درون یک کدو بپرد.
امیدوارم آن نوع ایمان و عزم راسخ را در این دوره پایانی، زمانی که بیشتر از هر زمانی به آنها نیاز دارم، از دست ندهم.
مطالب فوق فقط درکم در سطح کنونیام است. لطفاً به هر چیزی که مطابق فا نیست اشاره کنید.
استاد، متشکرم! همتمرینکنندگان، متشکرم!
(ارائهشده در کنفرانس فای واشنگتن دیسی 2023)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.