(Minghui.org) من ۷۰ساله هستم و در سال ۱۹۹۶ تمرین فالون دافا را شروع کردم. بهدلیل تجربیاتم در زمان حبس، عمیقاً از اهمیت حفظ اعتقاد راسخم به استاد و دافا بدون توجه به شرایط، آگاه هستم. ثابتقدم ماندن برای ما امری حیاتی است تا بتوانیم در میان محنتها به جلو گام برداریم.
غلبه بر ترس از انجام تمرینات فالون دافا در اردوگاه کار
پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در ژوئیه ۱۹۹۹ شروع به سرکوب فالون دافا کرد، برای دادخواهی از حق تمرین فالون گونگ به پکن رفتم. پس از بازگشت به خانه، شخصی گزارشم را داد که در نتیجه دستگیر و به دو سال حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم شدم.
این اردوگاه کار بهدلیل وحشیگریاش بدنام بود و چند تمرینکننده در آنجا تا حد مرگ شکنجه شدند. در ابتدا، نگهبانان من و دو تمرینکننده دیگر را در یک سلول نگه داشتند. یکی از تمرینکنندگان به ما پیشنهاد کرد که تمرینات فالون دافا را باهم انجام دهیم تا به آزار و شکنجه اعتراض کنیم. من موافقت کردم. اما چون در بازداشتگاه شکنجه شده بودم، ترسیدم. ترسم مانع شد و وقتی تمرینات را انجام دادند به آنها ملحق نشدم. نگهبانان خیلی زود آمدند و آنها را بردند.
پس از آن احساس ناراحتی کردم: استاد نظم و ترتیبی دادند تا این دو تمرینکننده به من کمک کنند بر ترسم غلبه کنم. چرا در لحظه حساس عقبنشینی کردم؟ آیا ترس نیز یک وابستگی نیست؟ استاد بیان کردند: «سفر تزکیه چیزی نیست جز روند دائمی رهاکردن وابستگیهای بشری.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)
مصمم شدم که ترس را رها کنم. در غیر این صورت، هیچ راهی برای محافظت و اعتباربخشی به دافا برایم وجود نداشت. اما در طول این آزار و شکنجه سخت این کار آسانی نبود. من بارها مصمم شدم، اما هر بار عقبنشینی کردم. بیش از ۱۰ روز گذشت و تصمیم گرفتم تمرینات را همان شب انجام دهم. متوجه شدم که زندانیِ کشیک آن شب به کتک زدن وحشیانه معروف است، بنابراین یک بار دیگر منصرف شدم.
۱۰ روز دیگر گذشت و یک بار دیگر تصمیم گرفتم تمرینات را در شب انجام دهم. اما در آن زمان متوجه شدم که اگرچه زندانی کشیک آن شب خشن نبود، اما نگهبان در سالن بسیار بدتر بود. اگر او مرا میدید، نمیتوانستم تصور کنم چه بلایی سرم میآمد. بنابراین یک بار دیگر تردید کردم. احساس پشیمانی و افسردگی میکردم. احساس درد داشتم چون نتوانستم بر ترسم غلبه کنم. استاد بیان کردند: «... بر چگونگی مطالعه و تزکیۀ خود تمرکز کنید.» ("تزکیه راسخ"، هنگ یین۱) تصمیم گرفتم بهتر عمل کنم.
دو هفته دیگر گذشت و من بین ترسم و افکار درست در مبارزه و کشمکش بودم. تصمیم گرفتم حتی اگر تا حد مرگ کتک بخورم تمرینات را انجام دهم. متوجه شدم زندانی شرور در زمان کشیک به خواب رفته است. عصبی بودم، اما با این وجود شروع کردم. نگهبان در راهرو مرا دید اما کاری نکرد. بعد از یک ساعت، زندانی کشیک متوجه من شد. او شروع به فحاشی کرد و یک نیمکت چوبی را به سمتم پرتاب کرد. خیلی احساس آرامش میکردم چون خوشحال بودم که بر ترسم غلبه کردم. این تجربه کمکم کرد تا بعداً برای مخالفت با آزار و شکنجه و اعتباربخشی به دافا قدم بردارم. من همچنین مصمم شدم وقتی زمان اعتباربخشی به دافا فرا رسید، باید بدون تردید این کار را انجام دهم.
بعد از اینکه سه ماه در بخش انتقال نگه داشته شدم، وظایف نظافت به من محول شد. از آنجایی که کارگران مسئول نظافت مجبور به انجام کار اجباری نبودند، این یک موقعیت مطلوب بود. حتی برخی از زندانیان برای به دست آوردن این موقعیت به نگهبانان رشوه میدادند.
میدانستم که استاد این موقعیت را برای من ایجاد کردند. مصمم بودم از زمان برای تزکیۀ خودم و اعتبار بخشی به دافا بهترین استفاده را ببرم. وقتی متوجه پوسترهای افتراآمیز به دافا بر روی تابلوی اعلانات شدم، تصمیم گرفتم آنها را بردارم. اما وقتی به آنجا رفتم، پوسترها با چیز دیگری جایگزین شده بودند.
من به راه دیگری برای اعتباربخشیدن به دافا فکر کردم. یک روز یکشنبه صبح که صدها زندانی آن روز در مرخصی بودند، روی یک بلندی رفتم و شروع به انجام تمرینات کردم. یکی از زندانیان مرا دید و فریاد زد: «یکی در حال تمرین فالون دافاست!» یکی دیگر از زندانیان گفت که با نگهبانان تماس خواهد گرفت. زیرا آنها به آن اشاره کردند که صدها زندانی مرا در انجام تمرینات تماشا کردند. من ترسی نداشتم. وقتی سری سوم تمرینات را انجام دادم، یک نگهبان گفت: «مدتی تو را تماشا کردم و هیچ مشکلی در فالون دافا ندیدم.» او فقط به من دستبند زد اما کتکم نزد.
با اینکه بهخاطر این اتفاق کار نظافت را از دست دادم اما پشیمان نشدم. به هر حال، تمرینکنندگان اینجا هستند تا به دافا اعتبار ببخشند، نه اینکه به دنبال راحتی باشند.
ازبر خواندن فا و مدیتیشن در سلول انفرادی
بلافاصله پس از این، نگهبانان یک تمرینکننده دیگر را کتک زدند. فریاد زدم و گفتم بس کنند. نگهبانها عصبانی شدند و مرا به سلول انفرادی بردند. با وجود سرمای شدید، مجبور شدم روی زمین سیمانی بخوابم. به من پتو ندادند و لباسم خیلی نازک بود. همچنین هر روز دو وعده غذایی به من داده میشد که هر یک وعده به وزن ۰.۱ کیلوگرم (یا سه اونس) بود. روز سوم یک پتو به من دادند اما خیلی نازک بود و فایده چندانی نداشت.
استاد بیان کردند: «در تزکیه مجبورید از میان سختیها بگذرید...» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون) بنابراین من این را فرصت خوبی برای رشد و بهبودم در نظر گرفتم. در گذشته مشغول کار بودم و زمان زیادی برای مطالعه فا و انجام تمرینات نداشتم. حالا، زمان زیادی داشتم. مطالب محدودی را که از هنگ یین، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر، و جوآن فالون به خاطر داشتم، از بر میخواندم. زمان بهسرعت گذشت. من زیاد نخوابیدم، اما هنوز احساس میکردم زمان کافی نیست.
وقتی در گذشته برخی از سیستمهای چیگونگ را تمرین میکردم، مدیتیشن آسان بود. اما پس از شروع تمرین فالون دافا، پاهایم سفت بودند و حتی در بالا بردن یک پا و نشستن در وضعیت نیملوتوس مشکل داشتم. اما میدانستم که به خاطر کارما درد دارم.
همیشه دوست داشتم در وضعیت لوتوس کامل مدیتیشن کنم. در حالی که فا را میخواندم شروع کردم به روی هم نگه داشتن پاهایم. از آنجایی که ساعت نداشتم، خواندن یک پاراگراف از آموزش دافا یا ۱۰ بار خواندن شعری از هنگ یین را بهعنوان یک دقیقه حساب میکردم. همچنین هدفم این بود که تا زمان تعیینشده پاهایم را باز نکنم. گاهی اوقات با تمدید زمان برای ۱۰ یا ۲۰ دقیقه دیگر به خودم «پاداش» میدادم. از شدت درد شدیداً عرق میکردم و لباس و شلوارم خیس میشد. اما طولی نکشید که توانستم مدیتیشن نشسته را در وضعیت لوتوس کامل بیش از یک ساعت انجام دهم.
بعد از چند روز تصمیم گرفتم شمارش را متوقف کنم. در فاصله چهار ساعته بین صبحانه و ناهار مدیتیشن کردم. درد از پاهایم شروع میشد و سپس به تمام بدنم سرایت میکرد—شدت آن به حدی بود که قابل توصیف نبود.
یاد سخنان استاد افتادم: «وقتی تحمل آن سخت است، میتوانی آن را تحمل کنی. وقتی انجام آن غیرممکن است، میتوانی آن را انجام دهی.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون) مهم نبود که چقدر دردناک بود ادامه دادم. درد آنقدر شدید بود که حتی نمیتوانستم گریه کنم. میخواستم فریاد بزنم، اما میدانستم که نمیتوانم این کار را انجام دهم.
موقع ناهار پاهایم را باز کردم و به سمت در ورودی رفتم تا غذا را بیاورم. بیش از یک ساعت روی زمین سیمانی دراز کشیدم و زمانی بهبود پیدا کردم که دیگر غذا سرد شده بود.
من خیلی زجر کشیدم اما ارزشش را داشت. در ابتدا، حتی در وضعیت نیملوتوس در مدیتیشن مشکل داشتم. اما اکنون میتوانستم چند ساعت در وضعیت لوتوس کامل مدیتیشن کنم. علاوه بر این، احساس میکردم که در بُعدهای دیگر به سرعت در حال پیشرفت هستم. وقتی اولین تمرین را انجام دادم و جملات اولیه آن را خواندم، توانستم احساس کنم بدن و ذهنم با هم ادغام شدند. حس فوقالعادهای بود.
اکثر افراد زمانی که از سلول انفرادی آزاد میشدند، فرسوده و لاغر به نظر میرسیدند. اما من پر از انرژی بودم و عالی به نظر میرسیدم. این تجربه به من کمک کرد و تواناییام در تحمل را بهبود بخشید.
شکنجه بسته شدن
بدترین شکنجه در اردوگاه کار بستهشدن در وضعیتهای دردناک بود. هر زندانی از این روش شکنجه وحشت داشت. از طناب پوست نارگیل استفاده شد. دور شانههایم و سپس در امتداد دستها تا مچ دستم بسته میشد. سپس طناب سفت میشد. چون خیلی سفت بود، عمیقاً در گوشتم فرو میرفت و گردش خون قطع میشد. هر دو دستم از پشت بالا کشیده میشد. سطح ناهموار طناب زبر گوشت را مانند سوزن سوراخ و حداکثر درد را ایجاد میکرد. اگر فردی برای مدت طولانی به این شکل بسته میشد، دستان فرد میتوانست از کار بیفتد. پس از باز شدن طنابها، درد شدیدتر میشد.
بازآفرینی شکنجه: بستن دستها
دو نگهبان برای اینکه وادارم کنند که تمرین فالون دافا را رها کنم، روی زمین فشارم دادند و با طنابهای نارگیل مرا بستند. یک نگهبان در هر طرفم ایستاده بود. روی دستم ایستادند و طناب را محکم کشیدند. دستانم ورم کرده بود و نواحی متورم دوباره با طنابهای بیشتری بسته شد. دستانم کبود شد و بسیار دردناک بود، اما میدانستم که نمیتوانم تسلیم شوم.
سپس دو نگهبان دستانم را از پشت بستند. طناب دور گردنم پیچید، از روی سینهام رد شد و با گرهی در پشت بسته شد. سپس محافظان یک لوله فولادی را بین بازوها و پشتم قرار دادند تا طناب را بیشتر سفت کرده و درد را تشدید کند.
یکی از نگهبانان با تندی پرسید: «آیا تمرین فالون دافا را رها خواهی کرد؟»
آنقدر درد داشتم که تقریباً از هوش رفتم، اما با آرامش و با قاطعیت پاسخ دادم: «ترجیح میدهم جانم را برای فالون دافا بدهم.»
نگهبانان غافلگیر شدند. پس از مدتی، یکی از آنها گفت: «حواستان به ساعت باشد [تا مطمئن شوید که در از زمان فراتر نرویم].» فقط چند دقیقه بود، اما برایم بینهایت طول کشید.
هنگامی که نگهبانان طناب را باز کردند، احساس میکردم دچار برقگرفتگی شدهام و هزاران سوزن به من زده شده است. طناب با پوست و گوشت من پوشیده شده بود. دستانم پر از خارهای طناب نارگیل بود و خونی و کبود شده بود.
دو هفته دستهایم کلاً بیحس بود. نمیتوانستم از چوبهای غذاخوری استفاده کنم و مجبور شدم با دست غذا بخورم. مایع زرد رنگی که از جراحات تراوش میکرد و جای زخمهای ایجاد شده روی دستانم تا ۱۰ سال بعد بهطور کامل ناپدید نشدند.
بهبودی مهارتهای ارتباطی من برای روشنگری حقیقت
بلافاصله پس از آن، من و چند تمرینکننده به تیم مدیریت سختگیرانه، که بهعنوان «زندان درون زندان» نیز شناخته میشود، فرستاده شدیم. به ما غذای کمی میدادند و حتی خوکها هم آن غذا را نمیخوردند. برگهای سبزی زرد شده با ساقههای بلند و سفت بود. جویدن یا قورت دادن آن سخت بود و زندانیان آنها را «پوکۀ فشنگ» مینامیدند. روغن کمی وجود داشت و گهگاه حشرات روی آن شناور بودند. نانهای بخارپز شده که در صبح سرو میشود به اندازه قطعات بازی ماجونگ (شبیه به توپ گلف) بود.
اگرچه محیط بد بود، اما ما مریدان دافا رسالت خود را میدانستیم. هر زمان که نگهبانان در طول جلسات به دافا تهمت میزدند، ما فریاد میزدیم: «فالون دافا خوب است!» و «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» زندانیان گاهی به ما ملحق میشدند و بلندتر از ما فریاد میزدند.
من در زمینه سخنرانی در نزد عموم خوب نبودم، اما میخواستم تبلیغات نفرتانگیزی را که به دافا تهمت میزد، خنثی کنم. تصمیم گرفتم در زمانی که در اردوگاه کار اجباری زندانی بودم این مهارتها را تمرین کنم تا بتوانم بعد از آزادی در زمینه روشنگری حقیقت بهتر عمل کنم. از آنجایی که اردوگاه کار بهعنوان شکل دیگری از بدرفتاری سهمیههای غذایی را کم میکرد، تصمیم گرفتم فرصتهایی را برای افشای آزار و شکنجه و در عین حال بهبود مهارتهای ارتباطیام بیابم.
وقتی یکی از زندانیان محموله بزرگی از غذای مانده و بیات آورد، به سراغش رفتم و مسئول خرید را هم صدا کردم. برنامه من این بود که به آنها بگویم غذا چقدر بد است. اما زمانی که مسئول آمد، نتوانستم چیزی بگویم. به من فحش داد و کتکم زد. تصمیم گرفتم دفعه بعد بهتر عمل کنم.
به زودی فرصت دیگری پیش آمد. افرادی از کنفرانس مشورتی سیاسی خلق چین (CPPCC)، کنگره خلق و فدراسیون زنان برای بازدید آمدند. نان بخارپز شدهام را ذخیره کردم تا به آنها نشان دهم که غذا چقدر بد است. وقتی آمدند به سمتشان رفتم. یکی از نگهبانان فریاد زد: «مراقب باشید! بعضی از زندانیان دردسر درست میکنند!» آنها از اتاق بیرون دویدند.
این بازدید برای اردوگاه کار اجباری مهم بود تا نامزد دریافت جایزه ملی شود. زندانیان و نگهبانان احساس کردند که من یک مزاحم بزرگ هستم و با تلافی مواجه شدم.
آن شب، مدیر بخش مرا دعوت کرد تا صحبت کنیم. به او گفتم که کم کردن غذای زندانیان جرم است، به علاوه به سلامتی ما آسیب جدی وارد میکند. گفتم: «بعد از اینکه یک زندانی به اینجا میآید، در سه روز اول هیچ غذایی به او داده نمیشود، سپس برای سه روز بعد هر روز یک وعده غذا و برای سه روز بعد دو وعده غذایی به او میدهند. یعنی به یک شخص تا روز دهم سه وعده غذا نمیدهند. به همین دلیل میخواهم این را گزارش کنم.»
او استدلال کرد: «اما این گروه مدیریت سختگیرانه است و قرار است اینگونه باشد.»
من پرسیدم: «اما هیچکس به شما این قدرت را نداده است که غذا را کم و با زندانیان بدرفتاری کنید. آیا سیاستی برای این کار وجود دارد؟»
او ساکت ماند.
سپس تخمین تقریبی ام را مطرح کردم که طبق گزارشهای عمومی، حداقل ۱۲۰ هزار یوان در سال بین هزینههای صرف شده برای غذا و بودجه دریافتی آنها تفاوت وجود دارد. وقتی پرسیدم با ۱۲۰ هزار یوان اضافی چه کردند، مدیر ساکت ماند. با کمک استاد ذهنم روشن شد و یک ساعت روان صحبت کردم. او حرفهایم را قطع نکرد.
گفتم: «چرا آن زندانیان مکرراً دستگیر میشوند؟ به این دلیل است که تنبیه آنها نمیتواند قلبشان را تغییر دهد. پس از آزادی، به کارهای بد ادامه خواهند داد. از سوی دیگر، وقتی فردی فالون دافا را تمرین میکند و از اصول حقیقت، نیک خواهی، بردباری پیروی میکند، قلب او واقعاً تغییر میکند. تمرینکنندگان بعد از شروع تمرین فالون دافا به افراد بهتری تبدیل میشوند.» مدیر به من گفت برگرد و هیچ دستوری برای تنبیه من نداد. این اتفاق قبلاً در آن اردوگاه کار اجباری رخ نداده بود. میدانستم استاد از من محافظت کردند زیرا کار درستی انجام دادم.
صبح روز بعد، نانهای بخارپز بزرگتر بودند و به ما غذای بیشتری دادند. زندانیان هیجانزده شدند و گفتند: «فالون دافا واقعاً عالی است!» برخی از آنها ما را تشویق کردند.
مهارتهای ارتباطی من بهبود یافت. بدون توجه به شرایط یا کسانی که با آنها صحبت میکردم - حتی متخصصان، روان صحبت میکردم و سررشته بحث را بهدست میگرفتم. میتوانستم سریع به اصل مطلب برسم. اگر زمان اجازه میداد، میتوانستم ساعتها با ذهن روشن و منطق درست صحبت کنم. این امر به افشا آزار و شکنجه و کاهش آن در اردوگاه کار کمک کرد. وقتی افراد پرسیدند که آیا من متخصص هستم، به آنها گفتم که فقط تحصیلات راهنمایی دارم.
مخالفت با آزار و شکنجه
روز دوم پس از بازگشت من از اردوگاه کار به خانه، مأمور پلیسی به نام منگ گفت که میخواهد باهم گفتگو کنیم. بهمحض اینکه از خانه خارج شدم، چند مأمور مرا به داخل یک ون پلیس کشاندند و به مرکز شستشوی مغزی که توسط اداره ۶۱۰ اداره میشد، بردند.
آنجا هم پر از شرارت و خشونت بود. دو نفر مأمور شدند که همیشه مرا تحتنظر داشته باشند. دستمزد کارکنان خوب بود و غذای خوبی در اختیار آنها قرار میگرفت. بسیاری از تمرینکنندگان در منطقه من در اینجا نگه داشته شده بودند. بعد از تجربهام در اردوگاه کار، دیگر ترسی نداشتم.
روز بعد، یک بهاصطلاح کارشناس آمد و گفت: «یکی در اتاق بغلی تبدیل شد [تا تمرین فالون دافا را رها کند]. تو هم باید همین کار را بکنی.»
من پاسخ دادم: «موافقم «تبدیل» چیز خوبی است.»
از شنیدن این حرف خوشحال شد.
گفتم: «اما این فقط به تغییر از بد به خوب محدود میشود. من حدس میزنم برای همین اینجا هستید. وگرنه مرتکب جرم میشوی.»
همین که این را گفتم از اتاق بیرون رفت و دیگر برنگشت. بعد چند نفر آمدند اما هیچکدام موفق نشدند. دو نفر از کارکنانی که برای نظارت بر من تعیین شده بودند خندیدند و یکی گفت: «به نظر میرسد که تو در حال تبدیل آنها هستی!»
از آنجایی که نتوانستند مرا متقاعد کنند، پخش ویدیوهایی با مضامین افتراآمیز نسبت به دافا را شروع کردند.
گفتم: «از آنجایی که این جلسه شستشوی مغزی برای من است، باید این کار را انجام دهم. بهعلاوه شما این را مرکز آموزش حقوق مینامید. بنابراین، بیایید یک کانال حقوقی تماشا کنیم.»
ریموت را گرفتم و یک کانال حقوقی انتخاب کردم. اتفاقاً دربارۀ یک مورد بازداشت غیرقانونی صحبت میشد. به آنها گفتم: «من شهروندی بیگناه هستم. هیچ قانونی را نقض نکردهام غیرقانونی است که مرا اینجا نگه دارید. همانطور که برنامه تلویزیونی گفت، شما در حال جنایت هستید. برخی از آنها مدرک حقوق داشتند و نتوانستند حرفم را رد کنند.
هر روز عصر، جلساتی در مرکز شستشوی مغزی برگزار میشد که درباره نحوه آزار و اذیت تمرینکنندگان بحث میکرد. کارمند اصلی در اتاق من هر روز وضعیت مرا گزارش میکرد و دستورالعملهای مرحله بعدی را دریافت میکرد.
به آنها گفتم: «شما هر روز در جلسه درباره من شرکت میکنید، اما هیچوقت در مورد آن چیزی به من نگفتید. این درست نیست. شما به خاطر من خوب غذا میخورید و حقوق خوبی دریافت میکنید. اما مرا از جلسه حذف کردهاید. از فردا نیازی به رفتن شما نیست. درعوض خودم میروم.»
مسئولان که دیدند قادر به کنترل من نیستند، تصمیم گرفتند مرا به اردوگاه کار اجباری بازگردانند. آنها مرا به اتاقی با سه مأمور پلیس فراخواندند. نام، جنسیت و تاریخ تولدم را پرسیدند. میدانستم که آنها این اطلاعات را داشتند.
گفتم: «تو حتی اسم مرا هم نمیدانی، اما دستگیرم کردی. چقدر بیهوده! الان از اینجا میروم.» و بیرون رفتم.
در راهرو، با صدای بلند گفتم: «چگونه میتوانید تمرینکنندگان فالون دافا را به میل خود دستگیر کنید؟ ما شهروند درجه دو نیستیم.» چند نگهبان آمدند و خواستند مرا کتک بزنند، اما جلوی آنها را گرفتم.
وئی، یکی از کارکنانی که برای نظارت بر من تعیین شده بود، دلسوز بود. او به دفتر رفت، روی میز کوبید و با صدای بلند گفت: «من ناظر او بودم و تقصیر توست. او را بیش از ۱۰ روز اینجا بازداشت کردهاید، اما نام او را نمیدانید. شما هم میخواهید او را شکست دهید. به تو بگویم اگه اتفاقی برایش بیفتد دنبالت میآیم. از آنجایی که نمیتوانید او را تبدیل کنید، فکر میکنم بهتر است او را رها کنید.»
مرا به یک بازداشتگاه عادی منتقل کردند و در انزوا نگه داشتند. پس از یک سال، من دچار مشکلات پزشکی شدم. وقتی پلیس مرا به بیمارستان برد، به پزشکان و پرستاران گفتم: «پس از شروع تمرین فالون دافا، وضعیت سلامتی من عالی بود. اما پلیس خودسرانه مرا دستگیر کرد و بهطور غیرقانونی مرا در زندان سیاه نگه داشت. با بخش امنیت بیمارستان تماس بگیرید و آنها را دستگیر کنید چون قانون را زیر پا گذاشتهاند!»
به پلیس گفتم، «شما باید قبل از اینکه هرگونه معالجه پزشکی برایم انجام دهید، قرارداد قبول مسئولیت را امضا کنید که اگر اتفاقی برایم بیفتد شما پاسخگو خواهید بود. اگر نمیخواهید این مسئولیت را بر عهده بگیرید، بهترین گزینه این است که مرا آزاد کنید.» هیچ یک از آنها نمیخواستند مسئولیت مرا بر عهده بگیرند، بنابراین آزادم کردند. حالم به زودی بدون هیچ درمانی بهبود یافت.
(ادامه دارد.)
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.