(Minghui.org) ازآنجاکه تمرین‌کننده فالون گونگ هستم، توسط حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ) به‌طور غیرقانونی بازداشت شدم. گرچه روزهایی که در بازداشت بودم آسان نبود، اما با افراد مهربان زیادی ازجمله برخی از دادستان‌های عمومی مهربان و کارکنان مهربان اجرای قانون آشنا شدم. بسیاری از آن‌ها درواقع تمایلی به آزار و اذیت تمرین‌کنندگان فالون گونگ نداشتند، اما در سیستم ح‌.ک.‌چ، نمی‌توانستند خود را از کنترل آن خارج کنند.

رئیس ادارۀ پلیس‌: «واقعاً نمی‌خواهم تو را دستگیر کنم

فرمانده لیانگ دستگیری مرا رهبری کرده بود. خانه‌ام را غارت کردند. در جریان به‌اصطلاح بازجویی، حرفی نزدم، در جواب همه سؤالات سکوت کردم و چیزی امضا نکردم.

بعداً وقتی رئیس ادارۀ پلیس لیانگ به‌تنهایی با من ملاقات کرد، گفت: «من پرونده تو را خواندم و بسیار تحسینت می‌کنم. اگر الان اینجا نبودیم، می‌توانستیم با هم دوست باشیم.» در پاسخ گفتم: «الان هم می‌توانیم با هم دوست باشیم!» او گفت: «نه، تو فالون گونگ را تمرین می‌کنی، و من عضو حزب [ح.‌ک.‌چ] هستم.» منظورش را فهمیدم.

به او گفتم چون آزار و شکنجه فالون گونگ غیرقانونی است، پس دستگیری من غیرقانونی است. او حرفم را باور نکرد. از او خواستم در اینترنت جستجو کند. گفت به خانه می‌روم و جستجو می‌کنم.

همچنین درباره «مسئولیت مادام‌العمر کارمندان دولت در رسیدگی به پرونده‌ها» به او گفتم و توضیح دادم که وقتی شهرت فالون گونگ بازگردانده شود، به‌خاطر دستگیری من محاکمه خواهد شد. گفت: «ادارۀ پلیس‌ دستور دستگیری تو را داد.» گفتم: «برای این ادعا مدرکی داری؟ حتی اگر دستوری از بالا باشد، این تو بودی که مرا دستگیر کردی. آیا واقعاً می‌شود گفت به تو ربطی ندارد؟! در آینده علیه تو شکایت می‌کنم.»

او روز بعد دوباره به دیدنم آمد. با روحیه ضعیفی گفت: «خسته شدم. 36 ساعت است که خواب و خوراک ندارم. سر پرونده تو فرو می‌پاشم! واقعاً نمی‌خواهم تو را دستگیر کنم! چرا مطالب اطلاع‌رسانی درباره فالون گونگ را پخش می‌کردی؟ اگر این کار را نمی‌کردی الان هر دو ما راحت بودیم.»

گفتم: «این کار را به‌خاطر مردم زیادی انجام دادم که حقیقت فالون گونگ یا آزار و شکنجه را نمی‌دانند. من قانون را زیر پا نگذاشتم!»

در پنج روزی که در اداره پلیس بازداشت بودم، عذاب کشیدنش را می‌دیدم. از یک طرف نمی‌خواست مرا دستگیر کند؛ ازسوی دیگر، فردی ترسو بود که جرئت نداشت در برابر دستورات مافوق‌هایش بایستد. تا به امروز، بسیاری از مأموران پلیس درباره فالون گونگ آگاه شده‌اند و نمی‌خواهند در آزار و شکنجه مشارکت کنند.

او اغلب برای من کیک، شیر و مواد غذایی دیگر می‌خرید که احتمالاً برای جبران و تسلی خاطرم این کار را می‌کرد. البته چیزهایی را که او می‌خرید نمی‌خوردم و نمی‌نوشیدم.

پس از اتمام حبس ناحقم، به ملاقاتش رفتم و گفتم: «تو در دستگیری من پیشقدم شدی!» او بسیار ناراحت شد و استدلال کرد: «من در دستگیری تو پیشقدم نشدم، فلانی و فلانی بودند.» گفتم: «کسی را که می‌گویی نمی‌شناسم. آنچه من دیدم تو بودی که در دستگیری من پیشقدم شدی.»

چهار بار از خودش دفاع کرد و من مخالفت کردم. در آخر نتوانست انکار کند و گفت: «بسیار خب هرچه تو بگویی.» چقدر رقت‌انگیز! با اینکه قلباً از آزار و اذیت من اکراه داشت، اما بازهم منفعلانه دستور را اجرا می‌کرد! این واقعیت را هرگز نمی‌توان نادیده گرفت.

او بی‌سر و صدا وسایلم را سرجایش بر‌می‌گرداند

این فرمانده لیانگ بود که گروهی از افراد را هدایت کرد تا خانه‌ام را جستجو کنند. گرچه نمی‌توانم سایر مأموران پلیس را که خانه‌ام را تفتیش کردند به یاد بیاورم، اما همیشه اقدامات او را به یاد خواهم داشت.

وقتی دیگران می‌خواستند جستجو کنند، او آن‌ها را متوقف کرد و گفت: «اجازه دهید من این کار را انجام دهم.» او را دیدم که یک جعبه پلاستیکی شفاف را در کابینت پیدا کرد که حاوی مطالب فالون گونگ بود. او به آن نگاه کرد و بی‌سر و صدا آن را سر جایش گذاشت.

یک مأمور پلیس آی‌پد، هارددیسک قابل‌حمل و دستگاه پخش صوتMP4 (که همه آن‌ها حاوی اطلاعات مربوط به فالون گونگ بود) را از کشوی میزم بیرون آورد و روی میز قهوه‌خوری گذاشت. لیانگ را دیدم که آن‌ها را یکی‌یکی در طبقه پایین میز قهوه‌خوری ‌گذاشت و گفت که مجبور نیستند آن‌ها را ببرند. مأمور دیگری دوباره آن‌ها را بیرون آورد و لیانگ بی‌سر و صدا هارد‌دیسک قابل‌حمل و دستگاه پخش صوتMP4 را کنار گذاشت تا توقیف نشوند.

درحین جستجو، او وسایل خانه را به‌جز آنچه در معرض دید بود، خیلی جابه‌جا نکرد. به‌عنوان مثال، یک لپ‌تاپ قدیمی را که سال‌ها بود از آن استفاده نمی‌شد و حاوی فایل‌هایی بود که پاک نشده بودند و نیز کاملاً رمزگذاری نشده بودند با خود نبرد. وسایل خانه اساساً همان‌طور که بودند رها شدند.

کارمندان بازداشتگاه: «بگذارید برود

پس از چند روز، شبی پلیس مرا به بازداشتگاه برد. مسئول بازداشتگاه پس از خواندن اطلاعات پرونده‌ام، مأموران پلیسی را که به این پرونده رسیدگی می‌کردند جلوی همه توبیخ کرد: «چرا درحین پاندمی، تمرین‌کنندگان فالون گونگ را دستگیر می‌کنید؟ کار دیگری ندارید که انجام دهید؟ به مافوقتان بگویید آزادش کند!»

مأمور پلیسی که این پرونده را اداره می‌کرد، با درماندگی گفت: «این‌طور نیست که ما بخواهیم او را دستگیر کنیم، اداره پلیس دستور داده است!» آن فرد در بازداشتگاه گفت: «از مافوقت درخواست کن با اداره پلیس تماس بگیرد و بگوید که ما تمرین‌کنندگان فالون گونگ را درحین پاندمی نمی‌پذیریم، و اینکه او را آزاد کنید!»

بازداشتگاه پس از مطالعه اطلاعاتم، با اشاره به اشتباهات فراوان، ناقص بودن آن را اعلام کرد و از پذیرشم خودداری کرد. اما ادارۀ پلیس اطلاعات را یک‌شبه مرتب کرد و روز بعد مرا به زور وارد بازداشتگاه کرد.

نگهبان بازداشتگاه: «می‌توانی تمرین کنی و می‌توانی این تمرین را به دیگران آموزش دهی»

بعدازظهر روز بعد مرا به بازداشتگاه بردند. حدود یک ساعت بعد، یک خانم زندانبان از راه رسید و با هم صحبت کوتاهی کردیم. قصد داشتم به او بگویم که هر روز تمرینات فالون گونگ را اینجا تمرین می‌کنم. قبل از اینکه فرصت صحبت پیدا کنم، او چیزی گفت که متعجبم کرد: «تو می‌توانی‌ [اینجا] تمرین کنی، می‌توانی این تمرین را به زندانیان دیگر آموزش دهی، می‌توانی درباره فالون گونگ به آن‌ها بگویی، اما نمی‌توانی آن‌ها را مجبور به پذیرش آن کنی.» گفتم: «نگران نباش مجبورشان نمی‌کنم!»

از آن زمان به بعد، هر روز جوآن فالونرا از بر می‌کردم، تمرین‌ها را انجام می‌دادم، افکار درست می‌فرستادم، و فالون گونگ را به زندانیان دیگر معرفی می‌کردم. هر روز سرم شلوغ بود.

نگهبانانی که بیرون گشت می‌زدند نیز مهربان بودند و یکی‌شان عمداً برای گفتگو با من جلو آمد. آن‌ها چند دقیقه‌ای به حرف‌هایم درباره فالون گونگ گوش ‌دادند و سپس ‌رفتند. بازداشتگاه به آن‌ها اجازه نمی‌داد برای مدتی طولانی پشت پنجره سلول بمانند. بعد از مدتی، آن نگهبان دوباره آمد و در یکی از شیفت‌هایش، بارها با من صحبت کرد. وقتی دید که هر روز در آنجا درحال مدیتیشن یا از برکردن جوآن فالون هستم، با مهربانی از من پرسید: «اگر خسته‌ای، کمی استراحت کن.»

من و همچنین نگهبانِ آخرین بازداشتگاهم بعداً به بازداشتگاه دیگری منتقل شدیم. فردای آن روز که در سلولم بودم، او در حضور همه زندانیان با من احوالپرسی کرد و گپ زد. پس از رفتن او، سایر بازداشت‌شدگان تعجب کردند و پرسیدند: «آیا از قبل همدیگر را می‌شناختید؟» گفتم: «پس از زندانی شدنم با هم آشنا شدیم.»

می‌دانم هرچقدر هم که آزار و شکنجه بد باشد، مردم می‌توانند در قلبشان درست را از نادرست تشخیص دهند.

نگهبانی به سرپرستش گفت: «او فرد خوبی است

بعد از چند روزی که در بازداشتگاه زندانی بودم، یک نگهبانِ مرد درحال گشت‌زنی بود و پرونده‌ام را دید و از من خواست که بروم و کمی با او گپ بزنم. گفت طاقت دیدن مرا در آنجا ندارد. می‌گفت که اگر تمرین‌کنندگان فالون گونگ ایمان‌شان را رها نکنند، محکومیتشان سنگین می‌شود، و متأسف بود که می‌دید تمرین‌کنندگان فالون گونگ با مدرک دکترا و کارشناسی ارشد به سال‌ها زندان محکوم شده‌اند. او گفت: «اگر بتوانی ایمانت را رها کنی، قول می‌دهم به‌زودی بیرون بروی. آیا آن را رها می‌کنی؟» قبول نکردم. او با اشاره به حرف‌هایم گفت: «خیلی تأسف‌بار است.»

فردای آن روز صندلی‌اش را کنارم گذاشت و نشست و با من صحبت کرد. او سعی کرد مرا تبدیل کند و سؤالات زیادی درمورد فالون گونگ از من پرسید. یکی‌یکی به آن‌ها پاسخ دادم و در میان سؤال‌هایش حقیقت را درمورد حقه خودسوزی تیان‌آنمن توسط ح.‌ک.‌چ، به او گفتم. بعد از اینکه بیش از نیم ساعت در آن روز گپ زدیم، او رفت. روز بعد، دوباره آمد تا با من صحبت کند و بعد از بیش از نیم ساعت صحبت گفت: «دیگر نمی‌توانم با تو صحبت کنم، وگرنه شروع به تمرین فالون گونگ می‌کنم.»

وقتی برای اولین بار در این بازداشتگاه تمرین می‌کردم، چند نگهبان ازجمله سرنگهبان در آنجا حضور داشتند. یکی از آ‌ن‌ها می‌گفت جلوی دوربین مداربسته نباید حرکات بزرگ دست را انجام دهم، زیرا دوربینشان به مقامات بالاتر متصل است. اگر مشخص شود که فردی تمرین فالون گونگ را انجام می‌دهد، برای نگهبانان مشکل پیش می‌آید. آن‌ها از من خواستند که به فکرشان باشم، بنابراین من فقط مدیتیشن نشسته را انجام می‌دادم.

روز بعد، نگهبان آمد، به تختخواب کنار در اشاره کرد و گفت: «واقعاً تو را تحسین می‌کنم! ازآنجاکه خیلی مشتاقی مدیتیشن کنی، باید هر وقت خواستی اینجا بنشینی و مدیتیشن کنی.» بعداً سرپرست او برای بازرسی سلول‌ها آمد و نگهبان او را همراهی می‌کرد. وقتی به در سلول من رسید، به من اشاره کرد و به سرپرستش گفت: «این فلانی است که فالون گونگ را تمرین می‌کند. او فرد بسیار خوبی است!»

نگهبان بازداشتگاه: «تا وقتی که وجدانت راحت باشد

من و چند تمرین‌کننده فالون گونگ در بازداشتگاه شماره 3 زندانی شدیم. در این مکان مجرمان خطرناک را نگه می‌داشتند و تمرین‌کنندگان فالون گونگ قبلاً هرگز در آنجا زندانی نشده بودند. بنابراین نگهبانان کمی نسبت به ما کنجکاو بودند.

یک روز، نگهبانی به من نزدیک شد و گفت که سرنگهبان از او خواسته تا درباره فالون گونگ با من صحبت کند. او فردی خوب و قاطع و خوش‌اخلاق بود.

در طول یک ماه بعد، او هر بار حدود دو ساعت یا بیشتر، و سرجمع چهار بار با من صحبت کرد. درمورد اینکه چرا فالون گونگ را تمرین می‌کنم، فالون گونگ چیست، آزار و شکنجه‌ای که تجربه کردم و تحصیلات و پیشینه خانوادگی‌ام صحبت کردیم. هر بار که با من صحبت می کرد، نمی‌خواست صحبتمان تمام شود. چند بار همکارانش مجبور شدند او را مجبور به رفتن کنند و از او خواستند که سریع مرا به سلولم بازگرداند. او افزود: «من فقط دوست دارم با فلانی (من) صحبت کنم.»

او با من مهربان بود، و تا حد توانش از من مراقبت می‌کرد. وقتی بازداشت‌‌شدگان به بخش‌های مختلف منصوب می‌شدند، بیشتر آن‌ها می‌خواستند به بخش تحت‌نظر او بروند. اما او فقط من و یک فرد معتقد دیگر را به بخش خودش منتقل کرد.

مدت زیادی از انتقالم نگذشته بود که سرپرست زندانیان در سلولم پس از صحبت با او، نزد من آمد و گفت: «او (آن نگهبان) واقعاً با تو مهربان است. بیش از نیم ساعت با او صحبت کردم و اساساً تمام مدت درمورد تو صحبت می‌کرد. گفت که تو خوب، پاک و مهربانی و خیلی دوستت دارد. او از من خواست که بیشتر مراقب تو باشم و اجازه ندهم بقیه آزارت دهند.»

به یاد دارم که وکیلم گفت اگر اصرار بر بی‌گناهی کنم، ممکن است به سه سال و نیم تا چهار سال زندان محکوم شوم. اگر اعتراف به مجرم بودن کنم، ممکن است دو سال و نیم تا سه سال زندانی شوم. البته من سازش نکردم، اما نگران والدین مسنم بودم.

او نگرانی‌ام را می‌دانست، بنابراین گفت: «اگر احساس می‌کنی انتخابت درست است، تا وقتی وجدانت راحت است، پس همان کار را انجام بده.» کلمات «وجدان راحت» باعث شد خیلی راحت‌تر تصمیم‌گیری کنم. گفتم: «بله، همین است، وجدان راحت!»

برایم مهم نبود نتیجه آن چی می‌شود؛ فقط نیاز داشتم «وجدان راحتی داشته باشم!» من هیچ کار غیرقانونی یا مجرمانه‌ای انجام نداده بودم و همه آن را می‌دانستند.

نگهبان به تمرین‌کنندگان فالون دافا کمک کرد

وقتی در بازداشتگاه شماره 4 حبس بودم، ‌خوش‌شانس بودم که با تمرین‌کننده‌ای جوان هم‌سلولی بودم. این تمرین‌کننده پرانرژی، خوش‌بین، طبیعتاً شاد و دوست‌داشتنی بود. علاوه‌بر این، او حس شوخ‌طبعی خوبی داشت و اغلب برای افراد داخل سلول سخنرانی می‌کرد که چگونه انسان خوبی باشند و غیره. همه زندانیان و حتی نگهبانان زندان او را دوست داشتند.

شوهر این تمرین‌کننده جوان نیز در بازداشتگاه ما زندانی بود. طبق قوانین، آن‌ها اجازه ارتباط با همدیگر را نداشتند، اما نگهبانان زندان اغلب به آن‌ها کمک می‌کردند که برای هم پیغام بفرستند.

این تمرین‌کننده جوان درباره تجربیاتش و شوهرش از آشنایی، عاشق شدن و ازدواجشان می‌نوشت. او داستانی طولانی نوشت و آن را به افراد داخل سلول داد. بعد از اینکه همه خواندن آن را تمام کردند، او آن را به نگهبانِ مسئول نشان داد. بعد از اینکه نگهبانِ مسئول آن را خواند، از نگهبان خواست که آن را به شوهرش بدهد. خیلی‌ها آن را خواندند و گفتند که آن نوشته خیلی خوب است.

این تمرین‌کننده جوان و شوهرش در همان روز آزاد شدند. چند روز قبل از آزادی‌شان، متوجه شدم که به‌خاطر پاندمی، خانواده زندانیان نمی‌توانند لباس به بازداشتگاه بفرستند. درنتیجه نگهبان این سلول با هزینه شخصی لباس زیر گران‌قیمت خرید، آن‌ را شست و به آن تمرین‌کننده جوان داد و از او خواست که در روز آزادی‌اش آن‌ را بپوشد و توضیح داد: «آن‌ شسته شده و تمیز است.» آن نگهبان شکلات، آب‌نبات، بیسکویت و تنقلات دیگری نیز به آن تمرین‌کننده داد.

چند روز قبل از رفتن آن تمرین‌کننده جوان، آن نگهبان فرصتی پیدا کرد تا او و شوهرش را برای صحبت رو در رو پیش هم ببرد. آن نگهبان دو دست لباس جدید نیز برای این زن و شوهر درخواست کرد که هنگام خروج از بازداشتگاه بپوشند. روزی که آن تمرین‌کننده رفت، او با عجله چند سلول را گشت که دو سیب قرمز بزرگ پیدا کند (به‌دلیل پاندمی، میوه‌ای مانند سیب بسیار کمیاب بود)، و از آن‌ها خواست که در هنگام خروج سیب‌ها را به عنوان نماد خوش‌شانسی با خود ببرند.

به‌گفته سایر بازداشت‌شدگانی که آن‌ها را هنگام ترک دیدند، این تمرین‌کننده و شوهرش مانند یک زوج تازه ازدواج‌کرده لباس‌های ورزشی جدید به تن داشتند.

نگهبانان مرا «معلم» صدا زدند

من اغلب در مرکز توجه سایر زندانیان سلولم سخنرانی می‌کردم، به آن‌ها انگلیسی آموزش می‌دادم، داستان‌های تاریخی و فرهنگ سنتی و غیره را نیز برایشان تعریف می‌کردم. آن‌ها آنقدر سخنرانی‌هایم را دوست داشتند که مرا «معلم» صدا می‌زدند. در گزارش‌هایشان به مرکز، اغلب می‌گفتند که از آنچه در مورد انسان خوب بودن به آن‌ها یاد داده‌ام سپاسگزارند. هر بار که نگهبانان با آن‌ها صحبت می‌کردند، از من خیلی خوب می‌گفتند. بنابراین یکی از نگهبانانِ مسئول نیز مرا «معلم» صدا می‌کرد.

چند روز قبل از آزادی‌ام، نگهبانِ مسئول به سلول آمد، برای رفتنم جشن گرفت و گفت: «معلم دارد به خانه می‌رود. بیایید از او خواهش کنیم تا چند کلمه‌ای برای همه صحبت کند. اگر حرفی برای گفتن دارید، از این فرصت استفاده و صحبت کنید.»

من در بیش از دوازده سلول در چند بازداشتگاه بازداشت بودم. این اولین باری بود که می‌دیدم یک نگهبان شخصاً یک مهمانی خداحافظی برای یک زندانی برپا می‌کند. می‌دانم که نگهبانان طی بیش از 20 سال شناخت مریدان دافا، در قلب خود می‌دانند که مریدان دافا افراد خوبی هستند و فالون گونگ خوب است.

نتیجه

پس از بازگشت به خانه، با همکاران و دوستانم صحبت کردم و چیزهای تأثیرگذار زیادی یاد گرفتم.

وقتی دستگیر شدم، مدیران شرکت می‌خواستند با من ملاقات کنند و برایم وکیل بگیرند، اما وقتی فهمیدند که فقط اعضای خانواده می‌توانند وکیل بگیرند، منصرف شدند. شش ماه بعد، پس از اینکه رئیس شرکت از آدرس پستی‌ام مطلع شد، از طرف شرکت برایم نامه نوشتند و گفتند که اگر به کمکی نیاز دارم، می‌توانم هر وقت خواستم برایشان نامه بنویسم.

روزی که برگشتم، یکی از مدیران شرکت جویای حالم شد و پرسید که آیا به کمک یا پول نیاز دارم. او همچنین برایم شغلی در شرکتی ایجاد کرد که دوستش در آن سرمایه‌گذاری کرده بود. با اینکه آن شغل را قبول نکردم، اما از لطف او قدردانی کردم.

همچنین شنیدم که بعد از اینکه رئیس سابقم از بازداشتم مطلع شد، او نیز از جهات مختلف جویای حالم شده بود. هر بار که با همکاران سابقم ملاقات می‌کرد یا دور هم جمع می‌شدند، از من یاد می‌کرد و لحنش سرشار از همدردی و افسوس بود. همکارم گفت که رئیس سابق شخصیت و اخلاق کاری‌ام را بسیار تحسین می‌کرد. با علم به اینکه پس از بازگشت موقتاً در شهر دیگری اقامت دارم، از دستیارش خواست تا برای دیدن من با چند تن از همکارانم که مشتاق به دیدنم بودند تماس بگیرد و مرا به شام دعوت کند. وقتی بعداً فهمید که به شهرم بازگشته‌ام، بلافاصله یک اتاق خصوصی در یک رستوران شیک در نزدیکی خانه‌ام رزرو کرد و مرا به شام دعوت کرد که هزینه آن بیش از 4000 یوان بود. بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.

بسیاری از همکاران دیگرم نیز یکی‌یکی مرا به شام دعوت کردند.

تحت تأثیر این همه مهمان‌نوازی قرار گرفتم. درک مردم از دافا واقعاً تغییر کرده است.

بسیاری از همکلاسی‌هایم پس از شنیدن درباره دستگیر شدنم نگرانم شدند. آن‌ها سعی کردند راهی ارتباطی برای کمک به من پیدا کنند و بارها با خانواده‌ام تماس گرفتند و از خانواده‌ام خواستند برایم وکیل بگیرند. برخی از همکلاسی‌ها برایم پول پس‌انداز می‌کردند و اغلب برایم نامه می‌نوشتند. نامه‌ها بدون شک در زندان برایم قوت قلبی بود.

برخی از همکلاسی‌ها شنیدند که پس از آزاد شدنم، اغلب مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرم، بنابراین به من گفتند که چگونه از منظر قانونی با این آزار و اذیت برخورد کنم.

در چنین محیط تاریکی به اسم بازداشتگاه‌، جنبه خوبِ قلب افراد، از زندانیان گرفته تا مردم عادی را دیدم.

اکنون بسیاری از مردم حقایق مربوط به فالون گونگ و آزار و شکنجه را به‌درستی درک می‌کنند. آن‌ها ممکن است واقعاً جزئیات آموزه‌های فالون گونگ را درک نکنند، اما حداقل می‌دانند که مریدان دافا افرادی خوب و مهربان هستند که به‌اشتباه مورد آزار و اذیت قرار گرفته‌اند. از این منظر، آزار و شکنجه‌ای که ح.‌ک.‌چ تحمیل‌ می‌کند فقط باعث می‌شود مردم ماهیت شیطانی‌اش را عمیق‌تر ببینند.