(Minghui.org) چهچیزی باعث شد که واقعاً تزکیه فالون دافا را شروع کنم؟ میخواهم به شما بگویم بعد از خواندن مقاله جدید استاد، «انسان چگونه پدید آمد»، چه تغییری کردم.
وقتی کمسن بودم دو خاله و مادرم فالون دافا را تمرین میکردند. من جوآن فالون (کتاب اصلی فالون دافا) را با آنها میخواندم و سخنرانیهای تصویری استاد را تماشا میکردم. تمرینات را هم در خانه انجام میدادم. بهتدریج متوجه شدم که چرا یک فرد نیاز به تزکیه دارد، و به معنی این جمله پی بردم که «جن، شن، رن تنها معیاری است که شخص خوب را از شخص بد متمایز میکند.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)
درحالیکه بزرگ میشدم، تحت تأثیر سایر دانشآموزان، بهعلاوه اعتیادم به بازیهای کامپیوتری، بهتدریج در تزکیه سست شدم.
در طی زندگیام، در فضای مدرسه فنیحرفهای و کالج، ازآنجاکه دور از خانوادهام زندگی میکردم، با دیگران دعوا میکردم، فحش میدادم، بازی میکردم و با افرادی ناشایست دوست میشدم. اهمیتی نمیدادم که خودم را بهعنوان یک تمرینکننده اداره نمیکردم، احساس میکردم که مطالعه دورهای منظم خندهدار است. بعد از فارغالتحصیلی وارد جامعه شدم و شغلی پیدا کردم. با دوستدختر سابقم قرار گذاشتم، شبها به خانه نمیآمدم، سیگار میکشیدم، مشروب میخوردم و انواع عادات بد را داشتم. با روند افراطیای که در پیش گرفته بودم خودم را در مسیر خودویرانگری قرار داده بودم.
ترک اعتیادم به اینترنت
با شیوع پاندمی کووید و فعالیتهای اجتماعی کمتر، بهتدریج سرگرم بازیهای کامپیوتری شدم و نتوانستم خودم را از آن بیرون بکشم. دعوا، خشونت و انواع تمایلات موجود در بازیهای کامپیوتری، تشخیص واقعیت در مقابل توهم را برایم دشوار میکرد. وسواس و اشتیاق به اینترنت، رهایی از آن را برایم سخت کرد. بهعلاوه، ازآنجاکه ویژگیهای اخلاقیام در طول سالها بدتر میشد، حتی بیشتر رو به انحطاط میرفتم.
از بچگی دچار التهاب بینی بودم. سرفه ناشی از سیگار کشیدن طولانیمدت، آنژین صدری، کمردرد، گهگاهی نفسهای خشک در نیمهشب، ضعف و تعریق شبانه هم داشتم. بهراحتی دچار سرماخوردگی و تب میشدم. علاوهبر این، شبها تا دیروقت بیدار میماندم و با کامپیوتر یا تلفن همراهم بازی میکردم تا پخش زنده اینترنتی یا ویدئوهایی را تماشا کنم. هر وقت کمی احساس خستگی میکردم، نفسم تنگ میشد و انرژی نداشتم. از یک جوان خوشتیپ و جذاب که هر کسی با من ملاقات میکرد مرا مورد تحسین قرار میداد، به فردی بدخلق و دارای اضافهوزن تبدیل شده بودم. از نظر خودم یک «هیولا» شده بودم.
بعد از اینکه استاد مقاله اخیر «انسان چگونه پدید آمد» را منتشر کردند، مادرم آن را برایم آورد و گفت: «این مقاله جدید استاد است. باید آن را بخوانی.» قلبم تکان خورد.
وقتی صحبتهای استاد را خواندم:
«درحال حاضر، دنیای بشری درحال تجربۀ پایان مرحلۀ نابودی از مراحل شکلگیری، ایستایی، انحطاط و نابودی است.» («انسان چگونه پدید آمد»)
مدام از خودم میپرسیدم: آیا هنوز به من امیدی هست؟
چند روز بعد از خواندن این مقاله، نیمههای شب هنگام بازی کامپیوتری، ناگهان دچار خونریزی از بینیام شدم. خون جاری بود و نمیتوانستم جلویش را بگیرم. بهسمت توالت دویدم تا کمی آب سرد روی سرم بریزم. درنهایت خونریزی بند آمد. خیلی احساس ضعف میکردم و به رختخواب رفتم.
صبح روز بعد، وقتی مادرم دستمالهای آغشته به خون را در سطل زباله دید، از من پرسید: «چه شده؟» جواب دادم: «بینیام خونریزی کرد.» مادرم با نگرانی گفت: «برای بازی کردن بیدار نمان. برای سلامتیات خوب نیست.» با بیحوصلگی گفتم: «اشکالی ندارد. نمیمیرم.» و متعاقباً به انجام بازیها مثل همیشه ادامه دادم.
صبح روز بعد، حتی قبل از اینکه بیدار شوم، دوباره بینیام خونریزی کرد. این بار خون روی زمین ریخت! مادرم ترسیده بود. سعی کرد به من کمک کند و گفت: «باید عبارات "فالون دافا فوقالعاده است!" و "حقیقت، نیکخواهی، بردباری فوقالعاده است!" را تکرار کنی. این کلمات را صمیمانه تکرار کن!» وقتی بینیام را فشار دادم، خون به دهانم سرازیر شد. مجبور شدم مقداری خون به بیرون تف کنم. سپس این عبارات را بهآرامی در ذهنم تکرار کردم. بهتدریج خونریزی کم و بعد قطع شد.
سپس مادرم با جدیت به من گفت: «تو نمیتوانی بیدار بمانی و بازی کنی! این چیزها همگی شیاطین از بُعدهای دیگر هستند! آنها تو را تسخیر کردهاند و نمیخواهند رهایت کنند! آنها آنجا هستند تا احساس بدی در تو ایجاد کنند. کتابهای دافا همانجا روی میز هستند؛ نگاهی به آنها بینداز! بهجای بازیهای اینترنتی، فا را بخوان!»
فکر میکردم اگر بعد از اینکه مطالعه فا را از سر بگیرم مجبور شوم بازیها را متوقف کنم، لذتی نخواهم برد.وسایل زیادی داشتم که در طول زمان جمعآوری کرده بودم. آیا باید همه آنها را بیرون بریزم؟ بعداً فهمیدم که آن شیاطین در بُعدهای دیگر بودند، و نیروهای کهن که نمیخواستند من به دافا نزدیک شوم.
تقریباً میتوانستم عواقب رفتنم به بیمارستان را تصور کنم. درست بعد از این فکر، به آنچه استاد در مقاله جدید گفتند فکر کردم. همچنین میدانستم که زمان زیادی باقی نمانده است. اگر به تزکیه برنمیگشتم، احتمالاً آیندهای نداشتم. پس چرا هنوز به توهمات در اینترنت وابسته بودم؟! درنهایت جوآن فالون را انتخاب کردم که برای مدتی بسیار طولانی آن را نادیده گرفته بودم. با وجود اینکه احساس خوابآلودگی میکردم شروع به خواندنش کردم. قلب ناآرام من بالاخره احساس آرامش کرد و آرام گرفت.
هرچه بیشتر جوآن فالون را میخواندم، بیشتر میتوانستم نیکخواهی استاد را احساس کنم. هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر میفهمیدم که آنچه انجام دادم اشتباه بوده است. با دیدن چهره نیکخواه و مهربان استاد در عکس ایشان در کتاب، در قلبم فریاد زدم: «استاد، لطفاً کمکم کنید!»
بقیه آن روز جوآن فالون را خواندم. روز بعد، احساس خیلی بهتری داشتم. اما آن شب، دوباره بینیام بهشدت شروع به خونریزی کرد. این بار خونریزی شدیدتر به نظر میرسید. مادرم نگران شد و گفت: «بگذار به بیمارستان برویم!»
با دیدن چهره بیروحم در آینه، با خونی که همینطور جاری بود، ترسیدم. درخصوص رفتن به بیمارستان چطور؟ از خودم پرسیدم: هدفم از تمرین دافا چیست؟ آیا برای این است که بیماریهایم بهبود یابد؟ آیا پس از پشتسر گذاشتن این محنت، میتوانم به زندگی قبلیام بازگردم؟ یا واقعاً میخواهم تزکیه کنم؟ آیا این یک آزمون برایم نیست؟ آیا در لحظه حساس، میتوان خود را در جایگاه درستی قرار داد، واقعاً تزکیه کرد، بشر بودن را رها کرد و تمام وابستگیها و همهچیز، حتی زندگی و مرگ را رها کرد؟
در سکوت به استاد گفتم: واقعاً میخواهم تمرین و خودم را تزکیه کنم. مصمم بودم از شر هر وابستگی رها شوم! چه بازیهای اینترنتی باشد، چه هر چیز دیگری که به آن وابسته هستم، همه آنها را رها خواهم کرد. این خونریزی بینی را نه بهعنوان یک بیماری، بلکه یک آزمایش و تغییر برای ازبین بردن کارما در نظر گرفتم! میخواستم تزکیهکننده باشم! بعد کمکم شدت خونریزی بینیام کاهش یافت. داخل بینیام سفت شده بود، انگار که کمی گرفتگی داشته باشد. تودهای خونی به اندازه یک تخممرغ کوچک به بیرون تف کردم. پس از آن، توده یا بافتی خونی کمی بزرگتر از یک تخممرغ را از داخل بینی بیرون آوردم.
حالا که به گذشته فکر میکنم، میدانم که استاد آن چیزهای کثیف را در من از بین بردند! همچنین میدانم که این زنگ هشداری بود.
روز بعد همه بازیها را از کامپیوترم پاک کردم. مادرم بعداً گفت که خونی که از دست دادم حداقل ۹۰۰ میلیلیتر است. اگر استاد مرا نجات نمیدادند، عواقب آن ترسناک بود. به احتمال زیاد، در بیمارستان بستری شده بودم. میدانستم این استاد بودند که آن را برایم از بین بردند و تمام دردها را برایم متحمل شدند. سپاسگزارم استاد!
از آن زمان به بعد با مادرم شروع به خواندن فا و انجام تمرینات کردم. در طول روز جوآن فالون و سخنرانیهای جدید استاد را میخواندم. من و دو خالهام و مادرم یک گروه مطالعه فا نیز راهاندازی کردیم. هر هفته درباره تجربیات تزکیهمان با هم تبادل نظر میکنیم تا بتوانیم با هم پیشرفت کنیم.
از آن زمان، هر روز فا را مطالعه کردهام. ازطریق مطالعه فا، به بهبود خودم ادامه دادم. از طرز فکرم گرفته تا رفتارم، فرد جدیدی شدهام. از فردی دمدمیمزاج به فردی تبدیل شدم که میتواند در برخورد با هر موضوعی ذهنیت یک تمرینکننده را حفظ کند. معمولاً میتوانم مسائل را از دیدگاه فا ببینم. همچنین تمام تلاشم را میکنم که در برخورد با مسائل، با فداکاری و نوعدوستی عمل کنم و از حقیقت، نیکخواهی، بردباری برای ارزیابی خودم استفاده میکنم.
همچنین به خودم یادآوری میکنم که افکار و وابستگیهای بد را از بین ببرم. استاد پیوسته به پاکسازی بدنم کمک کردهاند. سرفههای چندساله، آنژین صدری، ضعف، احساس خشکی، رفلاکس اسید ناشی از سیگار کشیدن و التهاب بینیام که از دوران کودکی وجود داشت همه ناپدید شدند. اما کمردردم هر از گاهی ظاهر میشود. صورتم گلگون و پوستم درخشان شده است. سریع وزن کم کردم و پرانرژی شدم.
مادرم با خوشحالی به من گفت: «ببین، وقتی واقعاً تزکیه میکنی، استاد از تو مراقبت میکنند. به نظر میرسد فرد جدیدی هستی.» میتوانستم ببینم که او بسیار خوشحال است، نهتنها بهخاطر تحول جسمانی من، بلکه به این دلیل که با قلبی صمیمانه تزکیه میکردم. کارما به خودی خود از بین نمیرود. این استاد نیکخواه بودند که برایم تحمل کردند. هر بار که به آن فکر میکردم آنقدر سپاسگزار بودم که به گریه میافتادم.
سپاسگزارم استاد! متشکرم، برای اینکه به من زندگی جدیدی بخشیدید!
با ازبین بردن وابستگیهایم، استاد درست در کنار من هستند!
تجربهای در یک روز سرد در آوریل را به یاد میآورم. در تمام بدنم احساس درد میکردم و دست و پاهایم بهشدت سرد شده بود. پاهایم بهقدری درد میکرد که بهسختی راه میرفتم. مادرم به من گفت که درحال از بین بردن کارما هستم و باید آن را نادیده بگیرم. من نیز همین فکر را میکردم. بنابراین دندانهایم را به هم فشار دادم و سعی کردم نگران آن نباشم.
شب، بعد از اینکه فرستادن افکار درست را تمام کردم و میخواستم تمرینات را انجام دهم، آهی کشیدم: «اوه! خیلی درد میکند، چطور حتی در مفاصل استخوانهایم درد دارم؟! انجام تمرینات آسان نخواهد بود.» اما بعد به این فکر کردم که استاد چقدر باید برای من تحمل کنند. و آیا آزار و شکنجهای که بسیاری از تمرینکنندگان متحمل شدهاند، بسیار بیشتر از آن چیزی نیست که من متحمل شدهام؟ پس مشکل بزرگ این درد چیست؟ آیا برای این نیست که کارما را از بین ببرم؟!
فکر کردم بهتر است با تمرکز روی انجام تمرینات بر آن غلبه کنم. بهمحض اینکه دستانم را در جلوی پایین شکمم به هم چسباندم، شروع به احساس گرما در آنجا کردم. سپس گرما از بدنم گذشت. وقتی داشتم اولین وضعیت را در تمرین حالت ایستاده فالون انجام میدادم، جریان گرمی از سر تا پا پایین آمد! سپس با جریان گرم دوم، سوم و سپس چهارم ادامه یافت. درکل حدود ۹ تا ۱۰ جریان گرم از بدنم عبور کرد. فقط در آن زمان فهمیدم که استاد درحال پاکسازی بدنم از بالای سرم به پایین هستند. تمام بدنم احساس راحتی داشت. انگار در آب گرم غوطهور بودم. بعد از اینکه انجام هر چهار تمرین ایستاده را تمام کردم، احساس خوبی داشتم. سپاسگزارم استاد!
ازبین بردن شهوتم
با مطالعه مستمر فا، استاد مدام بدنم را پالایش کردند. اما کمردردم هرازگاهی بروز میکرد. آن را نادیده میگرفتم و آن را ازبین بردن کارما میدانستم. اما روزهای بسیاری درد زیادی داشتم، حتی تا حدی که در ایستادن مشکل داشتم. فهمیدم: این باید بهدلیل قصوری باشد که من دارم. کدام وابستگی درحال ایفای نقش است؟
شروع به نگاه به درون کردم: ذهنیت رقابتطلبی، اضطراب، شور و هیجان، ذهنیت خودنمایی، حسادت، شهوت؛ کدام یک میتواند باشد؟ در ابتدا فکر نمیکردم شهوت باشد، زیرا آن زمان دوستدختر نداشتم. چگونه میتواند به شهوت مرتبط باشد؟ با نگاه به درون تا زمان خوابیدن، نتوانستم آن را شناسایی کنم. فکر کردم: استاد! من خیلی نادان هستم. کجا اشتباه کردم؟
سپس قبل از اینکه چشمانم را ببندم و بخواهم بخوابم به یاد داستانی از «مطالب مرجع شخصیتبودیستی» افتادم، برادر کوچکتر شاکیامونی آگاه شد که شیفته زیبایی همسرش است. ناگهان چیزهایی را که در تلفن همراهم داشتم به یاد آوردم. من هنوز چند عکس خصوصی با دوستدختر سابقم داشتم. همچنین اپلیکیشنها و ویدئوهای زیادی وجود داشت که همه آنها دارای عناصر شهوت بودند! آیا بهخاطر آنها بود؟ درواقع دوستدختر سابقم دختر زیبایی است. هنوز او را دوست داشتم و فکر میکردم حیف نیست اگر همه آنها را پاک کنم؟
فکر کردم: آیا استاد از این ماجرا برای یادآوری به من درخصوص ازبین بردن وابستگیهایم استفاده نکردند؟ من هنوز به شهرت، نفع شخصی، و احساسات در دنیای بشری وابستگی داشتم و نمیتوانستم از آن جدا شوم. آیا این برای ازبین بردن شهوتم نبود؟ با وجود اینکه عکسهای گوشیام را به یاد آوردم، بازهم نمیخواستم آن را رها کنم! نمیتوانستم براساس حقیقت، نیکخواهی، بردباری نگاه کنم. بعد از اینکه مصمم شدم، هر چیزی را که مربوط به شهوت بود در تلفن همراهم کاملاً پاک کردم. ایستادم تا حالت ههشی را در مقابل پرتره استاد انجام دهم و از استاد برای اینکه این اشاره را به من رساندند تشکر کنم. کمرم دیگر درد نمیکرد! سپاسگزارم استاد!
پس از خواندن آخرین مقاله استاد «چرا آفریدگار بهدنبال نجات همۀ موجودات است»، به گریه افتادم. استاد در ازای طولانیشدن زمان برای ما بسیار تحمل کردند. باید خودم را بهخوبی تزکیه کنم تا در اسرع وقت به روند اصلاح فا برسم و استاد را تا رسیدن به خانه دنبال کنم!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.