(Minghui.org) والدین شوهرم در روستا زندگی میکنند. آنها سه دختر و دو پسر دارند. شوهرم کوچکترین فرزند و تنها کسی است که در دانشگاه تحصیل کرد و معلم شد. خواهر و برادرانش همگی کشاورز هستند. ما دور از خانواده او زندگی میکنیم و همسرم معتقد بود که آنها نمیتوانند در دوران پیری روی حمایت ما حساب کنند، برای همین با پسر بزرگترشان بهتر از شوهرم رفتار میکردند.
بعد از زایمانم، مادرشوهرم از من چندان مراقبت نکرد. باید بعد از مرخصی زایمان به سر کار برمیگشتم، بنابراین از او خواستم قبل از اینکه مادرم مسئولیت مراقبت از نوزادمان را به عهده بگیرد دو ماه از فرزندمان مراقبت کند. او موافقت کرد، اما شش روز بعد به خانهاش بازگشت و دیگر نیامد. خیلی عصبانی بودم.
والدین شوهرم فرزند برادر بزرگتر شوهرم را خیلی بیشتر از دختر ما دوست داشتند. آنها هرگز به دیدار او نیامدند، اما از نوه دیگرشان بهخوبی مراقبت کردند.
احساس میکردم با ما بدرفتاری میکنند، به همین دلیل بهندرت به دیدارشان میرفتیم. مجادلهای نکردم، اما از آنها رنجش به دل داشتم. هر وقت شوهرم با من جروبحث میکرد، تمام بدیهای والدینش در حق ما را به زبان میآوردم. تصمیم گرفته بودم در آینده زمانی که به مراقبت ما نیاز دارند کمکی نکنم.
رفتار مهربانانه با خانواده شوهرم
تمرین فالون دافا را در سال 1998 شروع کردم. اصول فا وجدان مرا بیدار کرد و فهمیدم که رنجهایم ناشی از کارما است. وقتی دیگران با من بد رفتاری میکردند، میتوانستم کارماهایم را تسویه کنم. دافا به مردم میآموزد که خوب باشند و این باعث شد که بفهمم افکارم در مورد خانواده شوهرم چقدر وحشتناک است. تصميم گرفتم نارضايتیها را با خویشتنداری جایگزین و با خانواده شوهرم با مهربانی رفتار كنم.
اما گفتنش آسانتر از انجام آن بود، زیرا خشم و رنجشم از آنها همچون قطعه یخی بزرگ و ستبر بود. هر زمان که رنجشم ظاهر میشد، فا را مطالعه میکردم، چراکه دافا میتوانست قلبم را بگشاید و افکار درستم را قوی کند.
این آموزه استاد را در ذهن داشتم: «تکتک کارها را با فا بسنجید. فقط اینگونه عمل کردن تزکیه واقعی است.» («تزکیه راسخ»، هنگ یین)
حتی اگر نمیتوانستم همه رنجشم را بهیکباره رها کنم، سعی میکردم دستکم با آنها مهربانانه رفتار کنم. ابتدا شروع کردم به خوب بودن با پدرشوهرم.
چند سال پس از اینکه فا را کسب کردم، پدرشوهرم دچار سکته مغزی شد و زندگیاش نباتی شد. او سه سال بعد درگذشت. در تابستان آن سه سال، والدین شوهرم را به منزلمان میآوردم تا کنار ما بمانند. در دو سال اول، ما در آپارتمانی که مدرسه به ما اختصاص داده بود و تنها دو اتاق خواب داشت زندگی میکردیم. ازآنجاکه به اندازه کافی اتاق نداشتیم، آپارتمان خالی همسایهمان را قرض گرفتیم تا خانواده شوهرم در آنجا اقامت کنند. در سال سوم، خانهای خریدیم و خانواده شوهرم با ما زندگی میکردند. وقتی فهمیدیم پدرشوهرم درحال مرگ است، او را به زادگاهش برگرداندیم. ساعت 9 شب به آنجا رسیدیم و او روز بعد درگذشت.
بعد از تشییع جنازه، مادرشوهرم مدتی در خانه ما زندگی کرد، سپس به روستا برگشت تا در خانه خودش زندگی کند.
یک شب در اکتبر 2012 که 77 سال داشت، دچار حمله قلبی شد و او را در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند. پزشک روز بعد هشدار داد که او بیماری وخیمی دارد. تصمیم گرفتیم او را به خانه ببریم.
با صدای بلند در گوشش، به او گفتم که دو عبارت خوشیمن دافا یعنی «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. به خواهرشوهرم هم گفتم که آن را تکرار کند. از استاد تقاضا کردم که مادرشوهرم را نجات دهند. در همین حین، خانواده همچنان درحال تدارک مراسم خاکسپاری بودند.
شوهرم در طول شب هر چند ساعت یک بار فشار خون و نبض او را اندازه میگرفت. در کمال تعجب، فشار خون و ضربان قلبش بهتدریج افزایش یافت و تا سحر به حد طبیعی نزدیک شد. بعد از یک روز در خانه ماندن، متوجه شدیم که خطر برطرف شده است، هرچند او بسیار ضعیف شده بود. چند روز بعد او را برای معاینه به بیمارستان بردیم.
پزشکی که گفته بود شانس مادرشوهرم برای زنده ماندن صفر است، بسیار متعجب شد و به مادرشوهرم به شوخی گفت: «حدس میزنم پادشاه جهنم نمیخواهد تو را ببرد.»
البته ما میدانستیم که این رخداد به این دلیل بود که او دافا را پذیرفت و از تمرین تزکیهام حمایت کرد، به همین سبب استاد او را نجات دادند. از آن زمان، مادرشوهرم چند بار در روز عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکرد.
بستگان و دوستان معتقدند دافا خوب است
دو سال پیش، مادرشوهرم در پاییز، درست در زمان برداشت سیب، حالش خوب نبود. شوهرم او را به بیمارستان برد و پزشک به او توصیه کرد که چند روزی در آنجا بماند. با توجه به اینکه همه خانواده مشغول برداشت محصول بودند و من سرم در محل کار خیلی شلوغ نبود، به شوهرم گفتم که میتوانم چند روز مرخصی بگیرم و از او مراقبت کنم.
ده روز در بیمارستان از او مراقبت کردم تا اینکه مرخص شد. هر بار که او در بیمارستان بستری میشد، من و شوهرم از او مراقبت میکردیم.
خواهرشوهرم ده سال پیش برای مراقبت از فرزند پسرش به خارج از شهر رفت و شوهرش اداره امور درختان میوه زادگاه پدرشوهرم را عهدهدار بود.
او به مادرش (مادرشوهرم) قول داده بود که سالانه 3000 یوان به او بدهد، اما فقط دو سال این کار را انجام داد و سپس این پرداخت متوقف شد. شوهر خواهرشوهرم سه سال پیش به خانه پسرش رفت، برای همین مسئولیت نگهداری از مادرشوهرم بر دوش ما افتاد، اما ما هرگز گله و شکایت نکردیم.
مادرشوهرم میتواند از خودش مراقبت کند و تمایلی به زندگی در خانه فرزندانش ندارد، بااینحال دوست دارد پیش ما بماند و سالی چند بار او را برای ده تا بیست روز به خانهمان میآوریم.
در پاییز چند سال پیش، از خواهرم خواستم که مرا به خانه مادرشوهرم برساند. برایش ماهی، گوشت و چیزهای دیگر خریده بودم. او بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و این موضوع را به همه گفت. شوهرم با خوشحالی به من گفت: «تو شخص معروفی شدهای. مردم روستا میگویند مادرم خوشبخت است و بهخاطر داشتن چنین عروس خوبی به او غبطه میخورند.» مادرشوهرم نزد اهالی روستا بهخاطر چیزهایی که به نظرم عادی بودند از من تعریف میکرد. جای تعجب نبود که وقتی به دیدنش میرفتم، همسایهها مشتاقانه با من صحبت میکردند و مرا بهخاطر تکریم والدین تحسین میکردند.
در تعطیلات سال نو چینی سال گذشته، روستا بهدلیل پاندمی قرنطینه شد. مردم اجازه ورود به روستا و خروج از آن را نداشتند. با عجله مادرشوهرم را قبل از اعمال محدودیت به خانهمان آوردیم. درباره پاندمی جهانی به او گفتم. او معتقد بود که این بلا برای ازبین بردن و غربال کردن مردم است، او حتی بیش از پیش به دافا اعتقاد داشت.
وقتی تمرینها را انجام میدادم، او درحالیکه با پاهای ضربدری مینشست، در ذهنش عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار میکرد. یک بار، وقتی فا را مطالعه میکردیم، او نگران بود که نتواند بخواند و با خودش گفت: «در زندگی بعدی، به مدرسه خواهم رفت، آن وقت میتوانم بخوانم و بنویسم. خیلی ناامیدکننده است!»
مادرشوهرم تا زمانی که قرنطینه لغو شد در خانه ما ماند. او خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و به من گفت: «تو تنها کسی هستی که به من فکر میکنی.» به او یادآوری کردم که جملات خوشیمن را تکرار کند. او گفت: «نگران نباش، بعد از رسیدن به خانه سست نخواهم شد.» لبخند زدم و خوشحال بودم که او درباره دافا افکار درستی دارد.
هر بار که با ما زندگی میکرد، همه نیازهای او را برطرف میکردم. خواهرشوهر دومم به من گفت که پسرش خلقوخوی بدی دارد و اغلب با همسرش دعوا میکند. یک بار همسرش به او گفته بود که: «یاد بگیر که با زنداییات فالون دافا را تمرین کنی!» بستگانم همه میدانند که دافا خوب است. برایشان بسیار خوشحالم.
اواخر سال گذشته، مادرشوهرم به من گفت که از رفتاری که در گذشته با من داشته متأسف است و از من برای مراقبت خوبم از او تشکر کرد. پاسخ دادم: «حمایت از سالمندان کاری درست و شایسته است. علاوهبر این، شما از دافا بهره بردهاید. اگر میخواهید از کسی تشکر کنید، باید از استادمان تشکر کنید.»
سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم دافا!
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه رشد و اصلاح خود