(Minghui.org) پیش از اینکه بیش از 20 سال پیش تمرین فالون دافا را شروع کنم، به بیش از 10 بیماری مبتلا بودم. من با نقص در دریچه بین دو حفرۀ چپ قلبم متولد شدم. در بزرگسالی دچار رواننژندی شدیدی شدم و بدون مصرف قرص خواب نمیتوانستم بخوابم. هر دوره از سردردهای طاقتفرسای میگرنی باعث میشد سرم را به دیوار بکوبم تا جایی که بالا بیاورم. مفاصل انگشتانم بهدلیل آرتریت روماتوئید متورم شده و تغییر شکل داده بودند. بهدلیل عفونت گوش میانی، بهجز صدای زنگ دائمی در گوش چپم چیزی نمیشنیدم.
داروها سلامتیام را بهبود نمیبخشید، و تأثیر کمی داشت یا اصلاً تأثیری نداشت. بهمحض اینکه یک وضعیت بهبود مییافت، وضعیت دیگر بدتر شد. همیشه دچار نوعی درد بودم. هرگز شادی را نمیشناختم و هیچ امیدی به یک زندگی معنادار نمیدیدم. سپس، یک روز، تمرینکنندهای که در چند سمینار 9روزه استاد شرکت کرده بود، مرا به خانهاش دعوت کرد. او حرکات 4 تمرین اول فالون دافا را به من نشان داد. سپس درحالیکه تقریباً دیر شده بود، گفت: «فردا تمرین پنجم را به تو یاد میدهم، اما از حالا میتوانی شروع به خواندن کتاب اصلی فالون دافا کنی که اصول را بهتفصیل شرح میدهد.»
او نسخهای از کتاب جوآن فالون را به من داد و گفت که آن را با دقت بخوانم، زیرا کتابی آسمانی است. همچنین نوارهای صوتی آموزههای فای استاد را به من داد. کتاب و نوارها را محکم در آغوش گرفتم و از او تشکر کردم و رفتم. در مسیرم بهسمت خانه، تمام بدنم آنقدر سبک بود که احساس میکردم پاهایم دارند از زمین بلند میشوند. انگار شناور بودم. هرگز اینقدر عالی نبودم، و کلمات نمیتوانند توصیف کنند که چقدر شگفتانگیز بود.
«من حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین میکنم»
پس از آن ملاقات، تمام بیماریهایم بهبود یافت. این باورنکردنی و معجزهای واقعی بود، زیرا هیچ روندی در این بین وجود نداشت؛ روز قبل به بیش از 10 بیماری مبتلا بودم و روز بعد سالم بودم. ممکن است باورنکردنی بهنظر برسد. آن افرادی که فالون دافا را تمرین نمیکنند ممکن است فکر کنند که اینها افسانه است، اما چنین چیزی واقعاً رخ داد. من حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین میکنم و دروغ نمیگویم. آنچه میگویم حقیقت دارد؛ واقعاً برایم رخ داده است.
از روزی که شروع به یادگیری تمرینات کردم 27 سال میگذرد و از آن زمان هیچ قرصی مصرف نکردهام و تحت هیچ تزریقی قرار نگرفتهام. تنها دفعاتی که به بیمارستان مراجعه کردم برای ملاقات با افراد دیگر یا مراقبت از آنها بود. دافا اینقدر خارقالعاده است و ایمان به حقیقت، نیکخواهی و بردباری اینقدر قدرتمند است.
پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در سال 1999 تمرین تزکیه فالون گونگ را ممنوع و آزار و شکنجهاش را آغاز کرد، یک دبیر جدید حزب به محل کار من منتقل شد. او پس از خواندن گزارش من درباره اینکه «چرا فالون گونگ را تمرین میکنم»، به بررسی سوابق هزینههای پزشکی من پرداخت. او تفاوت زیادی بین قبل و بعد از شروع تمرین من دید. درمانهای من هر ماه هزاران یوان برای محل کارم هزینه داشت که کمترین آن بیش از 1000 یوان بود. بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، دیگر اصلاً نیازی به این هزینهها نبود.
دبیر حزب به من گفت: «اعتراف میکنم که فالون گونگ در شفای بیماری و تندرستی معجزه میکند. این حقیقت است و نمیتوانم انکارش کنم. بااینحال جیانگ زمین (رئیس وقت ح.ک.چ که آزار و شکنجه را آغاز کرد) به مردم اجازه نمیدهد فالون گونگ را تمرین کنند. او قدرت زیادی دارد. اگر بگوید نمیتوانی تمرین کنی، پس نمیتوانی تمرین کنی. ما باید با دستورات حزب هماهنگ شویم.»
او افزود: «فقط بگو که بیماریهایت شفا یافت، چون چیز دیگری را تمرین کردی.» به او گفتم: «من حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تمرین میکنم. باید حقیقت را بگویم. استاد هرگز یک ریال هم از من نگرفتند. درواقع حتی استادم را ندیدهام. ایشان بدون انجام هیچگونه تشریفاتی به من کمک کردند تا از شر تمام بیماریهایم خلاص شوم. ایشان مرا از حالت مرده متحرک بودن نجات دادند. الآن سالم هستم و هیچ دردی ندارم. تمام بدنم سبک است و سرشار از انرژی هستم. پولهای مالیات را برای دولت پسانداز کردهام و بار مالی خانوادهام را کاهش دادهام. نمیتوانم برخلاف وجدانم دروغ بگویم.»
از «تبدیل» شدن یا نوشتن اظهاریه تعهدی که قول بدهم فالون گونگ را تمرین نمیکنم خودداری کردم. در گزارشی که تحویل دادم، نوشتم: «فالون دافا فای قدرتمند است.» درنتیجه از سِمَتم برکنار شدم و حقوقم به حالت تعلیق درآمد. در یک کنفرانس بزرگ برای کل صنعتم، در مقابل همه سرزنش شدم. سرپرستم نگهبانی را مأمور کرد که مرا بهطور شبانهروزی تحتنظر بگیرد و مجبور بودم هر 3 روز یک بار گزارشی بنویسم. چیزی نمینوشتم، زیرا فالون گونگ بیگناه است و تمرینکنندگان قانون را زیر پا نمیگذارند. تزکیه حقیقت، نیکخواهی، بردباری جرم نیست.
«فراموش نکن، من از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکنم»
شوهرم نیز قبل از شروع آزار و شکنجه فالون دافا، این روش را تمرین میکرد. سابقاً با هم مطالعه و تمرین میکردیم و به کنفرانس فا میرفتیم. او پیش از اینکه بهدلیل آزار و شکنجه این روش، تمرین آن را بهطور کامل کنار بگذارد، بیش از 4 سال کموبیش تمرینش میکرد تا اینکه بهدلیل ترس از عواقبش، آن را کاملاً کنار گذاشت.
برای اینکه بهخاطر ایمانم دستگیر نشوم، خانهام را ترک کردم و بیش از 6 ماه آواره بودم. پس از بازگشت به خانه، متوجه شدم که شوهرم دیگر چندان آن فرد قبلی نیست. بهنظر میرسید همیشه نگران است و ذهنش مملو از افکار ناراحتکننده و مأیوسکننده بود. از صحبت دراینباره خودداری میکرد تا اینکه یک روز گفت نگران پسرش (پسرخواندهام) است که نمیخواست شغلی پیدا کند. این مرد جوان و همسرش با سگ خانگی خود بازی و تمام انرژی خود را روی آن متمرکز میکردند. آنها هیچ درآمدی نداشتند و کاملاً به همسر سابق شوهرم وابسته بودند تا در ماجونگ (قمار) پول برنده شود و خرج خوردوخوراک آنها را بدهد. کنجکاو بودم: «مگر تمام پولی را که از اجاره آپارتمانت میگیری به پسرت نمیدهی؟»
من و شوهرم قبل از ازدواج، هر کدام آپارتمان خود را داشتیم. وقتی او و همسر سابقش طلاق گرفتند، قاضی تصمیم گرفت که هر دو حق مشترکی درخصوص آپارتمانشان داشته باشند. ازآنجاکه همسر سابقش یک آپارتمان دیگر خرید و شوهرم بعد از ازدواج با من، به آپارتمان من نقلمکان کرد، آنها تصمیم گرفتند آپارتمان قدیمی را اجاره دهند و تمام اجارهبها به همسر سابقش برسد. استدلالشان این بود که تنها پسرشان با همسر سابقش زندگی میکرد و نیمی از این اجارهبها، اجارهبهای اقامت پسرش در خانه مادرش را پوشش میداد. او در طول این سالها بیش از 80هزار یوان اجاره را واگذار کرده بود. هرگز درباره آن شکایت نکردم، زیرا تزکیهکننده حقیقت، نیکخواهی، بردباری هستم. استاد بیان کردهاند که ما باید با همه با مهربانی رفتار کنیم و نسبت به دیگران باملاحظه باشیم، چه رسد به خانواده خودمان.
به شوهرم گفتم: «شاید باید با پسرت صحبت کنی و سعی کنی او را متقاعد کنی که شغلی پیدا کند.» او گفت: «تلاشم را کردم، اما او به حرفهایم گوش نکرد.» چیز دیگری نگفتم، زیرا فکر میکردم نباید خودم را درگیر این موضوع کنم. او پسر شوهرم است و خودش باید به آن رسیدگی کند.
اما پس از آن، فکری به ذهنم خطور کرد؛ نسبت به پسرش تبعیض قائل شدم. اگر فرزند خودم بود، آیا سعی نمیکردم کمک کنم؟ آیا واقعاً شوهرم و پسرش را خانواده خودم میدیدم؟ پس چرا سعی نمیکردم کمک کنم و درگیر نشدم؟
درحالیکه خودم را بررسی میکردم، متوجه شدم که در اعماق وجودم از شوهرم رنجش به دل دارم. بهخاطر ایمانم شغلم را از دست دادم و 2 سال بود که درآمد ثابتی نداشتم. بیپول بودم و فقط برای درآمدی بخورونمیر به کارهای موقتی، کار در شیفتهای شبانه، آخر هفتهها، تعطیلات، و کارهای فصلی میپرداختم. ساعات طولانی کار میکردم و خیلی سخت بود. بااینحال شوهرم هرگز پیشنهاد کمک به پرداخت قبوض، خرید مواد غذایی یا پرداخت وام مسکن را نداد، حتی گرچه در آپارتمان من زندگی میکردیم.
اما بعد به خودم گفتم: «نه. این درست نیست. من این راه تزکیه را انتخاب کردم و باید تمام سختیها و محنتهای ناشی از آن را تحمل کنم. استاد مراقبم هستند و دافا از من محافظت میکند. این کمی سختی چیست؟ ازدواج براساس روابط تقدیری است. او از نظر مالی کمک نمیکند، زیرا چیزی به من بدهکار نیست. زندگی مشترک با یک تمرینکننده دافا واقعاً سخت است؛ نگرانیها، فشارها و همه چیزهایی را که او باید تحمل کند تصور کنید. او به اندازه کافی بهخاطر من تحمل کرده است. باید اعتراف کنم که بیش از حد خودخواه هستم.»
طبق گفتهای قدیمی، «فرد هرچه بیشتر بخورد، بیشتر افراط میکند. هرچه بیشتر بیکار باشد، تنبلتر میشود.» یک مرد جوان سالم که کار نمیکند، خرج خانوادهاش را تأمین نمیکند، و برای پول کاملاً به مادرش وابسته است، این راهی بهسوی ایجاد مشکلات است. ما بهعنوان والدین باید او را در مسیر درست هدایت کنیم و اجازه ندهیم در مسیری خطرناک به پیش برود.
به شوهرم پیشنهاد دادم: «چرا یک رستوران خوب انتخاب نمیکنی، غذاهای موردعلاقه پسرت را سفارش نمیدهی و صمیمانه با او صحبت نمیکنی. به او یادآوری کن که او یک مرد متأهل است و مسئولیتهایی در زندگی دارد. او باید وظیفه خود را در قبال خانواده، پدر و مادر و فرزندانی که ممکن است در آینده داشته باشد بداند. همسرش او را دوست دارد و زندگیاش را به دست او سپرده است، بنابراین باید از او مراقبت و زندگیاش را تأمین کند. سنت ما این است که زنان به امور خانه رسیدگی و فرزندان را تربیت کنند و مردان برای تأمین معاش خانواده کار کنند. بهعنوان یک مرد و یک شوهر، نباید برای مراقبت از خانواده خود به دیگران وابسته باشد. او باید سخت کار کند و مانند مردی واقعی خرج خانوادهاش را تأمین کند.»
در ادامه گفتم: «اکنون زمان آن است که بنیانی خوب برای آینده ایجاد کنیم. وقتی بچهدار شوند هزینههای بیشتری خواهند داشت. گفتهای قدیمی داریم که "مهم نیست مادرم یا پدرم چقدر دارند، بهتر است همیشه مال خودم را داشته باشم." چه رسد به اینکه تو و همسر سابقت چیز زیادی برای دادن به او ندارید. برای امرارمعاش باید به خودش متکی باشد. تشویقش کنید که همین حالا بهدنبال کار بگردد، اما به او یادآوری کنید که برای یافتن شغل مناسب، معطل نکند، زیرا زمان میبرد. وقت باارزش است. درحین کار همیشه میتواند به نگاه کردن ادامه دهد. چرا امتحانش نمیکنی و با او صحبت نمیکنی. تأثیر میگذارد.»
درحالیکه صحبت میکردم، شوهرم بهآرامی گوش میداد. فردا صبح زود بیرون رفت و وقتی به خانه برگشت خیلی خوشحال بهنظر میرسید. او گفت که با پسرش گفتوگوی خیلی خوبی داشت و پسرش پذیرفت که بهدنبال کار بگردد. پسرخواندهام 3 روز بعد با خبرهای خوب تماس گرفت؛ شغلی پیدا کرده بود. او اکنون مدیر یک شرکت بزرگ است.
این مشکل که مدتها بود شوهرم را آزار میداد بالاخره حلوفصل شد. او از کمک من قدردانی کرد و گفت: «تو با زنهای دیگر فرق داری.» گفتم: «فراموش نکن، من از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکنم. با همه با نیکخواهی رفتار میکنم. تو شوهرم هستی و او پسر توست. هر دو شما خانواده من هستید. بهطور سنتی، فضیلت زن کمک به شوهر و تربیت فرزندان است. سعی میکنم استانداردهایی را که استاد برای تزکیهکنندگان تعیین کردهاند، یعنی حقیقت، نیکخواهی، بردباری، را رعایت کنم.»
پیروی از حقیقت، نیکخواهی، بردباری
همسر پسرخواندهام پسری به دنیا آورد. شوهرم خیلی خوشحال بود. او عکسی از نوزاد را که در گوشیاش داشت به من نشان داد و گوش تا گوش میخندید. برایشان خوشحال بودم.
مادرخانم پسرخواندهام از جنوب برای دیدار آمده بود. مادر پسرخواندهام از او دعوت کرد که بماند و در مراقبت از دختر و نوهاش کمک کند. مادرخانم با خوشحالی قبول کرد، زیرا میخواست از دختر و نوزادش بهخوبی مراقبت کند.
دو مادر در ابتدا با هم خوب بودند، اما اندکی بعد، بهدلیل عادات و سبک زندگی متفاوت، اختلافات بینشان شروع شد. سعی میکردند در این مورد متمدنانه رفتار کنند و در ابتدا نشان نمیدادند که از هم رنجش به دل دارند، اما با بالا گرفتن اختلافات، در مقابل خانواده مجادله و دعوا کردند. آنها همه چیزهایی را که درخصوص یکدیگر دوست نداشتند فهرست میکردند و طرف مقابل را به بدرفتاری با خودشان متهم میکردند. با افزایش خصومت بین دو مادر، پسرخواندهام و همسرش نیز درگیر دعوا شدند؛ این جریان به زندگی مشترک آنها آسیب وارد کرد. همسر پسرخواندهام نوزاد را برداشت و با مادرش به جنوب رفت. حاضر نبود برگردد و درخواست طلاق داد.
شوهرم با طلاق مخالف بود، اما یک روز ناگهان نظرش تغییر کرد. وقتی علت را از او پرسیدم، گفت که نمیخواهد نوهاش را از دست بدهد، اما بهتازگی یکی از دوستانش به او گفته بود که عروس بهدلیل نداشتن شغل نمیتواند از نظر مالی نوزاد را تأمین کند. این باعث شد شوهرم امیدوار باشد که پسرخواندهام حضانت کامل را بگیرد، بنابراین موافقت کرد که این زوج جوان طلاق بگیرند. دقیقاً میدانستم که او این «بینش» را از کجا آورده است، اما جلوی خودم را گرفتم و حرفی در این خصوص نزدم. به خودم یادآوری کردم که حقیقت، نیکخواهی، بردباری را تزکیه میکنم. میتوانم توصیههایی کنم و امیدوارم مردم دست به انتخابهای خوبی بزنند، اما هرگز نباید درگیر شوم یا جانب هیچیک از طرفین دعوا را بگیرم.
رژیم کمونیستی از زمان بهقدرت رسیدنش در اواخر دهه 40 بهطور نظاممندی فرهنگ و ارزشهای سنتی چین را از بین برده است. آن ایدئولوژی الحادی و تئوری تکامل را به مردم چین تلقین میکند و با فرهنگ شیطانیِ حزبی خود در فریبکاری، شرارت و خشونت، مردم را شستشوی مغزی میدهد. رسانههای تحت کنترل دولت سم طمع را پخش میکنند و مردم را تحت تأثیر قرار میدهند تا فقط بهدنبال منفعت مالی باشند. ح.ک.چ خبیث به باورهای معنوی درست مانند فالون گونگ و ارزشهای جهانی حقیقت، نیکخواهی، بردباری افترا میزند و سرکوبشان میکند.
درنتیجه، اخلاقیات مردم چین بهسرعت درحال افول است. آنها حس ذاتی خود را از درست و نادرست از دست دادهاند و دیگر مانند انسان رفتار نمیکنند، چه رسد به اینکه به قوانین اخلاقی و رفتار درست پایبند باشند. مردم به عهدی که با خدایان میبندند تا در ازدواج خود پایدار بمانند باور ندارند و همینطوری طلاق میگیرند. جامعه که زمانی از چنین چیزی منزجر بود تغییر کرد و با اکراه و منفعلانه آن را پذیرفت، و درحالحاضر حتی طلاق را درست و شایسته میداند.
داستان پیرمردِ زیر ماه را برای شوهرم تعریف کردم که به زن و مردی ریسمانی قرمز میبندد تا آنها را به هم پیوند دهد و آنها با هم زندگی مشترکشان را شروع کنند، و برایش توضیح دادم که ازدواج توسط موجودات والاتر نظم و ترتیب داده میشود. میدانستم پسرخواندهام و همسرش عمیقاً به یکدیگر محبت دارند و هنوز نسبت به یکدیگر احساس وظیفه میکنند. افکارم را با شوهرم در میان گذاشتم، به این امید که بتوانیم به آشتی این زوج جوان کمک کنیم.
زمانی که این زوج با هم قرار آشنایی میگذاشتند، والدین هیچیک از آنها، رابطهشان را تأیید نمیکردند. همسر پسرخواندهام که در آن زمان دوستدخترش بود، دعوای شدیدی با پدر و مادرش داشت، شغل بسیار خوبی را رها کرد و بهتنهایی به شمال آمد تا با پسرخواندهام باشد. پسرخواندهام نیز با وجود مخالفت پدر و مادرش مصمم بود با عشقش ازدواج کند. او آماده بود خانه را ترک کند و خانه جدیدی گرفت تا با همسرش ازدواج کند. یک نخ نازک قرمز که این دو نفر را به هم وصل میکرد، آنها را از فاصله هزارانکیلومتری به هم نزدیک کرد، زیرا از پیش مقدر شده بود که آنها با هم باشند.
والدین هر دو آنها مصالحه، و این زوج جوان ازدواج کردند. مراسم زیبا بود و ضیافت بسیار بزرگی با حضور خانوادهها برگزار شد. این زوج جوان عاشق یکدیگر بودند و به یکدیگر محبت میکردند. آنها با مادر پسرخواندهام رابطه خوبی داشتند تا اینکه مادرخانم پسرخواندهام به خانه آنها رفت. به شوهرم گفتم: «میتوانی به پسرت کمک کنی تا زندگیاش را نجات دهد.»
او با حالتی گیج به من نگاه کرد: «چرا من؟» گفتم: «چون تو پدرش هستی. عروست برنمیگردد و فکرش طلاق است. پسرت مرد است. حتی اگر نخواهد همسرش را طلاق دهد، اکنون در وضعیت دشواری است و ممکن است برای حفظ آبرو طوری رفتار کند که انگار اهمیتی نمیدهد. اگر واقعاً به پسرت اهمیت بدهی و بخواهی کمکش کنی، متوجه میشوی او واقعاً چه میخواهد. تو پدرش هستی. عشقت به او بیقیدوشرط است. حرفهای تو بهعنوان چهره معتبر زندگی او، تا حدودی تأثیرگذار خواهد بود و ممکن است به نجات زندگی مشترکش کمک کند.»
در ادامه گفتم: «موجودات والاتر انسان را آفریدند. خدایان به مردان زن و به زنان شوهر میدهند. در یک ازدواج، آنها کارمایی را که از زندگی قبلی به یکدیگر بدهکارند، پس خواهند داد. اینکه [مرد و زن] دیگر یکدیگر را دوست نداشته باشند دلیلی برای برهم زدن ازدواج فقط برای انسان است و نه برای خدایان. این صرفاً بهانهای است که توسط افرادی با اخلاق فاسد استفاده میشود.»
از او پرسیدم: «تو پسر و نوهات را دوست داری و میخواهی آنها شاد باشند، درست است؟ اما اگر زن و شوهر طلاق بگیرند، کدامیک از آنها خوشحال میشوند؟ نوهات کاملاً ویران خواهد شد. حتی اگر پسرت حضانت را به عهده بگیرد، چه کسی قرار است از نوزاد مراقبت کند؟ آیا میتوانی از او مراقبت کنی؟» شوهرم سرش را تکان داد. در ادامه گفتم: «آیا همسر سابقت قرار است از کودک مراقبت کند؟» او با تمسخر گفت: «او نتوانست از عروسم و نوزاد مراقبت کند؛ او به کمک خانواده عروسم نیاز داشت. این چیزی است که قبل از هر چیزی، باعث همه این مزخرفات شد. نمیتوانیم برای هیچچیزی روی همسر سابقم حساب کنیم.»
به او گفتم: «ما الآن پیرتر شدهایم. حتی اگر بخواهیم به نگهداری از نوزاد کمک کنیم، انرژیاش را نداریم. اگر پسرت دوباره ازدواج کند، همسر بعدی چگونه با نوهات رفتار خواهد کرد، بهطور قطع نمیدانیم. از زمانهای قدیم نامادریِ خوب کم بوده است. نوهات هنوز نوزاد است و به مادرش نیاز دارد. قاضی بهخوبی میتواند حضانت را به او بدهد و پسرت باید نفقه پرداخت کند. اگر دوباره ازدواج کند و فرزند دیگری هم داشته باشد، باید بار حمایت از دو خانواده را به دوش بکشد. اگر بیماری یا وضعیتی اضطراری پیش بیاید، آیا او میتواند از نظر مالی آن را مدیریت کند؟ لطفاً بیشتر فکر کن و با پسرت صحبت کن. درکم از آموزههای استاد در این زمینه سطحی است. توصیهام ممکن است کاملاً درست نباشد، اما نیتم خوب است. این به تو بستگی دارد که چهکاری انجام دهی.»
او سرش را تکان داد و گفت: «من هم نمیخواهم طلاقشان را ببینم. سعی میکنم با پسرم صحبت کنم و بفهمم واقعاً چه فکری دارد.» گفتم: «اگر میخواهد زندگیاش را حفظ کند، تشویقش کن هدایایی بگیرد و به دیدن خانواده همسرش در جنوب برود. او باید صمیمانه از مادرخانمش عذرخواهی کند، از تمام کارهایی که او برای خانوادهاش انجام داده قدردانی و از او طلب بخشش کند. باید بدون توجه به اینکه مادرخانمش چه میگوید، چهرهای خندان داشته باشد. همچنین باید مسائل را با همسرش حلوفصل کند، او را دلداری دهد و عشقش را به او و نوزاد نشان دهد. به او بفهماند که هنوز به او اهمیت میدهد و میخواهد خانواده آسیب نبیند. آنها بهعنوان یک زوج متأهل از عهده این کار برمیآیند.»
«در همین حین، باید با همسر سابقت صحبت کنی. سعی کن بفهمی که او ترجیح میدهد در این جریان چهکاری انجام دهد. اگر همچنان میخواهد خانواده پسرش با او زندگی کنند، باید از نو شروع کند و با عروسش با مهربانی و احترام رفتار کند. یا میتوانید ملکی را که اجاره دادهاید پس بگیرید، آن را بازسازی کنید، و خانواده پسرت به آنجا نقلمکان کنند. همسر سابقت دیگر اجارهبهایی دریافت نخواهد کرد. او میتواند هر کدام را انتخاب کند، اما مجبورش نکن.»
شوهرم گفتوگویی طولانی با همسر سابقش داشت و وی میخواست خانواده پسرش به خانه او برگردند. اندکی بعد پسرخواندهام همسر و پسرش را برگرداند و این زوج تصمیم گرفتند نوزاد را در مهدکودک بگذارند. عروس شوهرم هم شغلی پیدا کرد و شروع به کار کرد. حالا همه، خانواده را در اولویت قرار میدهند و خانه اکنون بهآرامی اداره میشود. حقیقت، نیکخواهی و بردباری این خانواده را نجات داد.
علاوهبر این، پسرخواندهام، همسرش و مادر همسرش با خوشحالی موافقت کردند از ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن خارج شوند. این سه موجود نجات یافتند. در این روند، شینشینگم را بهبود بخشیدم و در تزکیهام پیشرفت کردم. میتوانستم احساس کنم که اکنون در تزکیه حقیقت، نیکخواهی، بردباری، در سطح بالاتری از ازخودگذشتگی هستم.
این داستان واقعی نشان میدهد که جامعه چین به حقیقت، نیکخواهی، بردباری نیاز دارد. خانوادههای چینی به حقیقت، نیکخواهی، بردباری نیاز دارند. مردم چین به حقیقت، نیکخواهی، بردباری نیاز دارند. اما ح.ک.چ به این ارزشهای جهانیِ بسیار موردنیاز افترا میزند و سرکوبشان میکند. بهشتیان چنین چیزی را نمیپذیرند.
فقط زمانی که فرد خود را از حزب شرور و سازمانهای جوانان آن جدا کند، از شر نشانههای شیطانی آن خلاص شود و عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را خالصانه تکرار کند، وقتی آسمان ح.ک.چ را از بین میبرد و افراد خوب را از بد جدا میکند، این فرد میتواند در امان بماند.
از استاد سپاسگزارم. از دافا سپاسگزارم. استاد متشکرم. دافا متشکرم.
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه