(Minghui.org) در سال 1996 شروع به تمرین فالون دافا کردم. بیش از 26 سال سختی، شیرینی، غم و شادی را تجربه کرده‌ام.

اخیراً وقایع گذشته در دوران بازداشت غیرقانونی ام در اردوگاه کار اجباری را به یاد آوردم. چند تمرین‌کننده بودند که بسیار تحت ‌تأثیر آن‌ها قرار گرفتم. با اینکه بیش از 10 سال از آن زمان می‌گذرد، هنوز آن‌ها را به ‌یاد دارم و اغلب چهره‌ها و لبخندهایشان به ذهنم می‌آید. آن‌ها ثابت‌قدم‌ترین و تحسین‌برانگیزترین تمرین‌کنندگان بودند و اهریمن نمی‌توانست به آن‌ها دست بزند.

بهار سال 2008، اولین روزهای برگزاری جلسات سالانه دو کمیته ملی چین بود. مقامات به امید دستگیری تمرین‌کنندگان فالون دافا دور دیگری از جستجوهای خانه‌به‌خانه را آغاز کردند، زیرا می‌ترسیدند که تمرین‌کنندگان درطول دو جلسه و بازی‌های المپیک (به‌منظور دادخواهی برای فالون دافا) به پکن بروند. من همراه با چند هم‌تمرین‌کننده در اردوگاه کار اجباری زنان چانگ‌چون به‌طور غیرقانونی حبس شدم.

امی از تبدیل امتناع کرد

امی (نام مستعار) بانوی جوان زیبایی بود که به‌تازگی ازدواج کرده بود و فرزندی نداشت. او در اعتراض به آزار و شکنجه دست به اعتصاب غذا زده بود. مقامات اردوگاه کار اجباری با وجود خوراندن اجباری و سایر شکنجه‌ها نتوانستند او را وادار به تسلیم کنند و مجبور به سازش شدند. تا زمانی ‌که غذا می‌خورد، از وادار کردن او به تبدیل (برای اینکه دیگر فالون دافا را تمرین نکند) دست می‌کشیدند.

او به تمدید دوره حبسش نیز اهمیتی نمی‌داد. رئیس بند نتوانست کاری در مورد او انجام دهد و یک بار زیر لب گفت: «او خیلی خوش‌قیافه و آراسته است، اما فقط از تبدیل خودداری می‌کند.»

بائولینگ محبوب در میان نگهبانان

بائولینگ (نام مستعار) 30ساله بود. شوهر و فرزندی داشت که در مدرسه ابتدایی تحصیل می‌کرد. او خوش‌قیافه، مهربان و دوست‌داشتنی و تاجری موفق در صنعت پوشاک بود. او مهارت‌های کلامی بالایی داشت و می‌توانست حقایق را درباره دافا به‌طور مؤثر روشن کند. همیشه با نگهبانان مهربان و مؤدب بود و همین باعث محبوبیت او شد. نگهبانان تمایل داشتند از او چشم‌پوشی کنند و تا زمانی‌ که کار اجباری را انجام می‌داد به او سخت نمی‌گرفتند.

او یک بار به من گفت: «باید عملکردی درخور نام خود داشته باشی.» هنوز این کلمات را به‌خوبی به خاطر دارم آن‌ها تشویق و انتظار هم‌تمرین‌کننده‌ام بودند.

چینگ بدون پنهان کردن چیزی افکارش را بیان می‌کرد

چینگ (نام مستعار) حدود 50ساله موهایی کوتاه داشت و کمی چاق بود. او رک و سرسخت بود و تمایل داشت نظرش را بگوید. از تبدیل خودداری می‌کرد و از نوشتن افکار خود ترسی نداشت. تنها چیزی که در مورد آن نوشت، اعتقاد ثابتش به دافا یا افشای اهریمن بود. او اغلب مورد ضرب‌وشتم و توهین قرار می‌گرفت. رئیس بند تقریباً هم‌سن چینگ بود، اما او را طوری کتک می‌زد و سرزنش می‌کرد که انگار یک نسل از او بزرگ‌تر است. سیلی زدن به صورت و شوک الکتریکی شکنجه‌هایی معمولی بود.

مسئولین، زندانیان را موظف می‌کردند هر هفته یا هر ماه یک گزارش فکری، بدون محدودیت در محتوا بنویسند. افراد دیگر معمولاً از اشیا یا مناظر برای بیان آرزوها یا احساسات خود به‌طور غیرمستقیم استفاده می‌کردند، اما او این کار را نمی‌کرد.

او بسیار بااستعداد بود و به‌ویژه در نوشتن شعر مهارت داشت. با یک لحظه تأمل و چند ضربۀ قلمش، شعری از انرژی عظیم، سپاسگزاری بی‌حدوحصر و ایمان راسخ به استاد لی (بنیانگذار دافا) و فا تکمیل می‌شد.

دونگمی در سلولش تمرین می‌کرد

دونگمی (نام مستعار) بانوی 19ساله زیبایی بود. او از تبدیل خودداری کرد و تمرینات را در سلول انجام می‌داد. نگهبانان او را در سلولی کوچک حبس کردند و چهار دست و پایش را برای مدتی طولانی به تخت بستند. پس از باز کردن دست و پاهایش لنگان‌لنگان راه می‌رفت و رئیس بند بر سر او فریاد زد: «عادی راه برو!»

این خانم جوان بسیار ثابت‌قدم بود. چشم آسمانی‌اش باز بود و خیلی چیزها را می‌دید. توجه ویژه‌ای به احترام به استاد و فا داشت و همیشه قبل از نقل‌قولی از استاد اضافه می‌کرد: «استادم بیان کردند.»

به‌محض باز شدن دست و پاهایش به انجام تمرینات ادامه داد. رئیس بند یک روز درحال انجام وظیفه بود و احتمالاً متوجه شد که او درحال انجام تمرینات است، زیرا شنیدیم که رئیس بند از داخل سلول ما به او توهین می‌کند. مضطرب شده بودیم و می‌خواستیم دونگمی را نجات دهیم، اما جرئت نکردیم تا زمانی ‌که یکی از هم‌تمرین‌کنندگان جلو آمد، او اِنمی (نام مستعار) بود.

اِنمی هیچ ترسی نداشت

اِنمی از تختش بیرون پرید و گفت: «برویم!» و با عجله از سلول خارج شد. دیگران دنبالش کردند. ما دور رئیس بند جمع شدیم. بازوها، دست‌ها و کمرش را گرفتیم و باتوم الکتریکی را از دستش بیرون آوردیم. سلول مملو از تمرین‌کنندگان بود و رئیس بند فریاد زد: «کتکش نزدم. بروید بیرون! بگذارید بروم. برگردید!»

چهار پنج دقیقه طول کشید تا ما خارج شدیم.

اِنمی بعد از من، به این بند فرستاده شد. هیچ ترسی از رئیس بند نداشت و به‌دنبال فرصتی بود تا حقیقت را برای او روشن کند، به‌خصوص زمانی‌ که رئیس بند درحال انجام وظیفه بود.

فنگ بی‌تکلف بود

فنگ (نام مستعار) کمی بیش از 30 سال داشت. قدبلند، برنزه و بی‌تکلف بود؛ ویژگی‌های یک زن روستایی. ملایم بود و آهسته و آرام صحبت می‌کرد.

او جوآن فالون  و بسیاری از مقالات استاد را از بر کرده بود و می‌توانست آن‌ها را دست‌نویس کند که توانمندی کمی نبود. دست‌خطش زیبا و مرتب بود.

او فداکار و پر از افکار درست بود. هر شب مقدار زیادی از فا را (روی پارچه‌ای تمیز) زیر پتوی خود دست‌نویس می‌کرد و سپس فرصت‌هایی پیدا می‌کرد تا آن‌ها را بین هم‌تمرین‌کنندگان پخش کند. او به دست‌نویس کردن ادامه داد و ما نوشته‌هایش را از بر می‌کردیم. او درواقع گنج فرستاده‌شده توسط استاد بود.

ازبر کردن این نوشته‌های گرانبها در آن لانه شیطانی آسان نبود. درصورت جستجو و یافتن، نوشته‌ها نابود می‌شدند و از بین می‌رفتند، و تمرین‌کنندگان مورد توهین و ضرب‌وشتم قرار می‌گرفتند، در سلولی کوچک حبس می‌شدند یا حتی مدت زمان حبس آن‌ها تمدید می‌شد. فنگ نگران به‌نظر نمی‌رسید. نجیبانه تمام فشارها را تحمل کرد و همه‌چیز را به‌آرامی پیش برد.

ما نمی‌دانستیم که او آن‌ها را کجا پنهان کرده است، و هر چقدر هم که نگهبانان به‌طور کامل جستجو می‌کردند، چیزی پیدا نمی‌شد. مأموران با او مهربان بودند و کنترل زیادی روی او نداشتند. او معمولی به‌نظر می‌رسید و هیچ‌چیز در نحوه صحبت کردنش چشمگیر نبود و از نظر ظاهری از دیگران بالاتر نبود، اما فردی عادی نبود.

گِمین درک روشنی از فا داشت

گمین (نام مستعار)، حدوداً 60ساله، قدی متوسط و نیز چشمانی درشت داشت. موهای کوتاه و مجعدی داشت که با شانه کردن ساده می‌توانست آن‌ها را حالت دهد. او واقعاً از یک زیبایی طبیعی برخوردار بود.

گفته می‌شد که او مدیر است. تحصیل‌کرده بود و می‌توانست خیلی خوب بنویسد. او نامه‌های زیادی به‌منظور روشنگری حقیقت به بخش‌های مربوطه نوشت. درک روشنی از فا و افکار درستی قوی داشت. همیشه از فرصت استفاده می‌کرد و حقیقت را برای مأموران وظیفه روشن و به آن‌ها کمک می‌کرد حقیقت را درک کنند. مأموران پس از آگاهی از حقیقت، سختگیری کمتری نسبت به تمرین‌کنندگان اعمال کردند.

به‌دلیل ساعات طولانی کار روزانه در حالت نشسته، قادر به انجام تمرینات بدنی نبودیم و پاهایمان چاق و متورم شده بود. بعضی از ما کفش‌های سنگینی می‌پوشیدیم که راه جریان یافتن هوا در آن وجود نداشت. حتی در روزهای گرم هم اجازه نداشتیم آن‌ها را دربیاوریم تا خشک شوند. هر روز پاهایمان در کفش غرق در عرق و عفونی می‌شد، و از آن‌ها چرک و خون جاری بود.

زندگی در اردوگاه کار اجباری

نگهبانان ما را مجبور می‌کردند دارو مصرف کنیم و تزریق انجام دهیم، اما فایده‌ای نداشت. به فکر فرو رفتم: «آیا نقطه ضعفی وجود ندارد؟ مأموریت من چیست؟» به درون نگاه کردم.

یک روز رئیس بند درحال گشت‌زنی بود و مرا دید که لنگ‌لنگان راه می‌روم. او با قیافه عجیبی مرا صدا زد: «هنوز پاهایت خوب نشده است؟ به وضعیتت نگاه کن، چگونه می‌توانی خوب باشی؟»

پاسخ دادم: «انجام تمرینات می‌تواند آن‌ها را درمان کند. وقتی بیرون می‌توانستم آزادانه تمرین کنم، سالم بودم.»

او گفت: «پس این کار را بکن. وقتی شفا گرفتی به من نشان بده.» به‌نظر می‌رسید که متوجه شده که گفتن این حرف برایش نامناسب است و افزود: «هر کسی می‌تواند تمرینات را انجام دهد.»

گیج شدم. او از من می‌خواست که تمرینات را انجام دهم. چطور ممکن است؟ سپس فکر کردم: «شاید استاد از او برای آگاه کردن من استفاده می‌کنند. شروع به انجام تمرینات خواهم کرد.»

با توجه به اینکه دونگمی به‌دلیل انجام تمرینات مورد آزار و شکنجه قرار گرفته بود، انجام تمرینات در محیطی که بسیار تحت نظارت و کنترل بود، آسان نبود، اما به‌محض اینکه به این فکر افتادم، استاد از من محافظت کردند.

وقتی همه در طول روز در کارگاه کار می‌کردند و وقتی نگهبان آنجا نبود و هیچ‌کس توجهی نمی‌کرد، از فرصت استفاده کردم و با پاهای ضرب‌دری در نقطه‌ای که دید نداشت نشستم و 100 دقیقه مدیتیشن انجام دادم. سه روز پشت سر هم انجامش دادم.

در شب وقتی همه خواب بودند، برای انجام تمرینات یا افکار درست بلند می‌شدم. برخی از تمرین‌کنندگان به من پیوستند.

پاهایم زود خوب شد و عادی راه می‌رفتم. رئیس بند چیزی نگفت و به‌نظر می‌رسید که متوجه شده است چه خبر است.

از آن زمان به بعد، تقریباً هر روز برای انجام تمرینات از خواب بیدار می‌شدم و بیشتر تمرین‌کنندگان سلولم به من ملحق شدند. بعد از مدتی به سلول دیگری منتقل شدم و همچنان برای انجام تمرینات از جایم بلند می‌شدم و تمرین‌کنندگان در آن سلول نیز ملحق می‌شدند. این بارها تکرار شد و تا زمانی ‌که آزاد شدم، تقریباً در تمام سلول‌ها بودم. فکر می‌کنم استاد به این روش مرا ترغیب می‌کردند که همه هم‌تمرین‌کنندگان را تشویق کنم بلند شوند و تمرین‌ها را انجام دهند.

بسیاری از هم‌تمرین‌کنندگان به‌محض دستگیری به آزار و شکنجه اعتراض کردند. برخی موفق شدند و آزاد شدند، درحالی‌که برخی دیگر براثر خوراندن اجباری یا شکنجه جان خود را از دست دادند.

زمانی در اعتصاب غذا بودم و شکنجه خوراندن اجباری را تجربه کردم. احساس می‌کردم برای این رویکرد مناسب نیستم و این بار اعتصاب غذا نکردم، درعوض معتقد بودم باید خوب غذا بخورم، ازنظر بدنی قوی و پرانرژی باشم و روحیه خوبی داشته باشم تا برای متلاشی شدن اهریمن با استفاده از قدرت‌های الهی بودا، که توسط استاد داده و تقویت شده است، افکار درست و قوی بفرستم.

بنابراین به‌اندازه کافی غذا خوردم و با روحیه کامل افکار درست فرستادم و هر روز حتی یک نوبت را از دست ندادم.

زمانی که حدود 120 روز تا پایان دوره حبسم باقی مانده بود، علاوه‌بر برنامه منظم افکار درست، زمان‌‌هایی را برای هدف قرار دادن اداره پلیس و مأموران پلیسی که مسئول ربودن من بودند، اضافه کردم.

افکاری را اضافه کردم تا عناصر شیطانی پشت آن‌ها که دافا را تضعیف می‌کردند و تمرین‌کنندگان دافا را آزار می‌دادند، متلاشی کنم، و همه عوامل شیطانی را در همه بُعدهای پشت سرشان که در بازگشت من به خانه مانع و مداخله ایجاد می‌کردند، متلاشی کنم.

با پایان یافتن زمان کار اجباری غیرقانونی‌ام، خانواده‌ام به‌دنبالم آمدند و مرا به خانه بردند، بدون اینکه با مشکل دیگری مواجه شوم. در طول 10 سال پس از آن هیچ مداخله‌ای وجود نداشت. آن‌ها نتوانستند مرا پیدا کنند، گرچه درست در مقابل چشمانشان بودم. استاد به‌طرز ماهرانه‌ای مرا پنهان کردند.

فقط بعداً که خوب عمل نکردم و سست شدم، مشکلاتی را تجربه کردم.

بازگشت به خانه

به خانه برگشتم و با احترام کتاب اصلی فالون دافا ، جوآن فالون را برداشتم. می‌خواستم بخوانم و نمی‌توانستم احساساتم را در آن لحظه با کلمات بشری توصیف کنم.

با باز کردن کتاب، عکس استاد را دیدم و اشک شوق چشمانم را پر کرد. از دیدن لبخند استاد به وجد آمدم. استاد واقعاً لبخند می‌زدند. لبخند استاد بسیار نیک‌خواهانه، خیرخواهانه و مهربانانه بود و لبخندشان با نور سفید کم‌رنگی می‌درخشید. احساس می‌کردم غرق در شادی شده‌ام. این لبخند تشویقی برایم بود تا مسیر آینده‌ام را به‌خوبی طی کنم.

هرگاه به لبخند نیک‌خواه و مهربان استاد فکر می‌کنم، این حس در من قوی‌تر می‌شود که مأموریت و مسئولیتی دارم. به‌لطف نیروبخشی و آگاهی‌بخشی نیک‌خواهانه استاد این تجربیات را تا جایی که به‌خاطر دارم، یادداشت می‌کنم. معتقدم کسانی که در آن زمان حضور داشتند، تشخیص خواهند داد که چه کسانی هستند.

امیدوارم همه هم‌تمرین‌کنندگانی که در آن زمان با من آن سختی‌ها را پشت سر گذاشتند، حالشان خوب باشد. همه شما خیلی خوب عمل کردید، من درنهایت موفق شدم، چون شما را در کنارم داشتم و شما مرا تشویق کردید که تمام تلاشم را برای حرکت رو به جلو انجام دهم.

باشد که در این آخرین مرحله سفر با همدیگر پیشرفت کنیم تا به استاد کمک کنیم دیگران را نجات دهند! بیایید به عهد خود وفا کنیم، آرزوی بزرگ ماقبل‌تاریخی خود را تکمیل کنیم و از استاد پیروی کنیم تا به خانه‌ واقعی خود برگردیم.

دیدگاه‌های ارائه‌شده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. مینگهویی به‌طور منظم و در مناسبت‌های خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.