(Minghui.org) من در یک منطقه کشاورزی جنگلی زندگی میکردم و در سال 1996 بزرگترین غم و اندوه زندگیام را تجربه کردم، مرگ دو عضو خانواده، مادرم و پسر 22سالهام. مادرم دراثر بیماری و پسرم دراثر غرق شدن درگذشت. پسرم بسیار خوب و فرزند موردعلاقهام بود. میتوانید تصور کنید که مقابله با این محنتها برایم چقدر دشوار بود. کمکم دچار مشکلات ذهنی شدم و اغلب در بهت بودم. در آن زمان، مدیر کارخانه چوب بودم. هر روز در دفتر، به گوشه سقف خیره میشدم و فکر میکردم پسرم هر جا که رفته است برمیگردد. وقتی همکارانم را صدا میزدم، اغلب بهجای نام آنها، نام پسرم از دهانم بیرون میآمد. هیچکس جرئت نداشت به این موضوع اشاره کند.
در قفسه سینه، زیر بغل و گلویم همیشه احساس گرفتگی داشتم. بهسختی میتوانستم غذا بخورم، و بیسروصدا در اتاق پنهان میشدم و گریه میکردم. اما هرچه بود من ستون خانواده بودم. خانوادهام توانستند به یک زندگی عادی برگردند، و من تمام تلاشم را میکردم که وانمود کنم بهطور طبیعی غذا میخورم و حالم خوب است. اما در واقعیت، این اتفاقات از نظر ذهنی خیلی به من ضربه زد. دیگر نمیتوانستم مطالعه کنم.
در اواخر سال 1997 یک تمرینکننده از من خواست که به فا گوش دهم و آن را بخوانم. آن شب نمیتوانستم بخوابم، بنابراین کتاب دافا را برداشتم. وقتی آن را باز کردم، تصویر استاد را دیدم و ناگهان دوباره توانستم بخوانم. سپس تمام نقاطی که در آنها احساس گرفتگی میکردم بهطور ناگهانی باز شد، و احساس کردم تمام بدنم شفاف است. هرگز در زندگیام چنین آسایش و خوشبختیای را حس نکرده بودم. بینظیر بود.
نزدیک به نیمهشب بود. ازآنجاکه روز بعد باید به سر کار میرفتم، خیلی زود با کتاب روی سینهام خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم، احساس کردم مدتی طولانی خوابیدهام، اما وقتی به ساعت نگاه کردم، فقط ده دقیقه طول کشیده بود. بااینحال پرانرژی بودم. روز بعد کتابهای دافا را به دفتر منتقل کردم. آنها را هر روز میخواندم و نمیتوانستم آنها را کنار بگذارم.
متعاقباً تمام بیماریهایم ناپدید شد و تمام دارویی را که مصرف میکردم دور انداختم. ناگهان توانستم غم ازدست دادن مادر و فرزندم را رها کنم. زندگی جدیدی را شروع کردم، یک زندگی که واقعاً عاری از پشیمانی بود. برای وقتم خیلی خوب برنامهریزی کردم. هر روز فا را زیاد میخواندم و بااینحال مقدار زیادی از کار را با کمی تلاش انجام میدادم.
حفاظت و مراقبت استاد، همهچیز در اینجا برای فا است
کارخانه ما چوب را پردازش میکند و من از زمان تأسیس کارخانه، مدیر آن هستم. بنابراین درگیر همهچیز بودم، از زمانی که هیچچیز وجود نداشت، تا کار صادراتمان. کار صادرات را پس از شروع تمرین دافا شروع کردیم. نکته شگفتانگیز این بود که هرگز نیازی به جستجوی خریدار نداشتم. آنها همیشه خودشان به من مراجعه میکردند. شگفتانگیزتر این بود که هر بار که حجم تولید ما افزایش مییافت، به این دلیل بود که خریدار جدیدی بهدنبال ما بود. از تولید کارگاهی گرفته تا خرید چوب و سایر مواد تا فروش محصولات نهاییمان واقعاً مجبور نبودم نگران چیزی باشم.
روزی مشغول مطالعه فا در دفتر بودم که ناگهان صدایی در گوشم پیچید: «کانتینرها رسیدند!» متوجه شدم که استاد به من تذکر میدهند. گوشی را برداشتم و با مرکز کالا در ایستگاه قطار تماس گرفتم. آنها گفتند کانتینرها رسیدهاند و به من گفتند که کجا هستند. در آن زمان پیدا کردن کانتینر بسیار سخت بود. فقط من میتوانستم آنها را پیدا کنم. بعد از بازنشستگیام، آنها دیگر هرگز نتوانستند کانتینر بگیرند. میدانستم که استاد مراقب من هستند، بنابراین میتوانستم زمان بیشتری را برای تزکیه صرف کنم.
ده سال در کار صادرات بودم و اغلب فرصت سفر به خارج از کشور را داشتم. اما چون هزینههای سفر را کارخانه پرداخت میکرد، نمیخواستم از پولی که کارگران بهسختی به دست آورده بودند برای سفر استفاده کنم. بنابراین از بسیاری از فرصتها، مانند سفر به ژاپن، سنگاپور، مالزی و تایلند صرفنظر کردم. گاهی استان سهمیهای برای رفتن به خارج از کشور به من میداد، اما از این سهمیه نیز صرفنظر میکردم که باعث صرفهجویی در هزینههای زیادی برای مزرعه جنگلی میشد. همه از آن خبر داشتند.
در تمام آن سالهایی که تجارت میکردم، خریداران یک ریال به ما بدهکار نبودند و من هم یک ریال به کارگران بدهکار نبودم. حتی یک ریال هم به شرکت، بخش صنعت و بازرگانی، اداره مالیات یا بخش چوب بدهکار نبودم. کارگران همه خوشحال بودند و مدیران سطوح بالاتر نیز بسیار راضی بودند. آنها به من تقدیرنامههای زیادی دادند که باعث شد در منطقه شهرت زیادی داشته باشم. همه این عوامل پایه خوبی را برایم ایجاد کردند تا بتوانم در آینده به فا اعتبار ببخشم.
استاد بیان کردند:
«هرچیزی در طول اعصار تا به حال برای فا آمده است...» (صرفاً یک نمایش از هنگ یین 2)
در آن زمان، همیشه به کسانی که از کارخانه بازدید میکردند، صرفنظر از سطح مدیریتیشان، میگفتم که چگونه دافا جان مرا نجات داد، و همه آنها حرفم را تأیید میکردند. یک بار یکی از مدیران در کارخانه ما ایستاد و گفت: «اینجا خیلی باز و گسترده است و باعث میشود نخواهم آنجا را ترک کنم.» بار دیگر، در طول سال نو چینی، یک نوازنده برای اجرا مدتی در دفتر من نشست و گفت: «مدیر، نشستن در اینجا بسیار آرامشبخش است.» میدانستم دلیلش این است که دافا را تمرین میکنم، و موجودات ذیشعور میتوانند میدان عظیم انرژی را احساس کنند.
همچنین بروشورها و بنرهای دافا را در همه جای کارخانهمان نصب کردم، مانند ماشینها، درها، پنجرهها، دیوارها، تیرهای تلفن و غیره. همه کارگران میدانستند که دافا خوب است. پس از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) شروع به آزار و شکنجه دافا کرد، شخصی آمد تا بررسی کند این بنرها از کجا آمدهاند، و همه کارگران با گفتن اینکه چیزی در مورد آنها نمیدانند از من محافظت کردند.
چند دهه مدیر کارخانه بودم. در دوران تصدی من، فرقی نمیکرد هوا یخبندان باشد یا طوفان، حتی یک حادثه هم اتفاق نیفتاده است که کارگران آسیب ببینند. استاد مدتهاست که از من محافظت میکنند.
من حریص نبودم و هرگز رشوه نگرفتم. به فکر کارگران بودم و شخصاً بهدنبال بیمهشان بودم و از جهات مختلف آن را در اختیار کارگران قرار دادم. در آن زمان، آنها بهعنوان کارمندان رسمی دولت به حساب نمیآمدند، بنابراین این به عهده کارخانه بود که هزینه بیمه آنها را بپردازد یا نه. در آن زمان هیچ بیمه سالمندان برای این کارگران وجود نداشت، اما من پیشقدم شدم تا مطمئن شوم همه آنها هر چیز موردنیاز خود را داشته باشند. درنتیجه، زمانی که در 50سالگی بازنشسته شدند، توانستند تا 7هزار یوآن بیمه دریافت کنند. در آن زمان این پول زیادی بود، زیرا حقوق ماهانه یک کارگر در آن زمان فقط حدود 100 یا 200 یوان بود. من هم هر ماه حقوق بازنشستگی آنها را پرداخت میکردم، بنابراین وقتی بازنشسته شدند، درآمدشان تقریباً به اندازه حقوق عادی آنها بود. خیلیها واقعاً از من قدردانی کردند. اکنون میدانم که همه اینها برای این بود که پایهای برای نجات مردم در آینده ایجاد کنم. بهدلیل قدردانی و اعتماد همه به من، روشنگری حقیقت برای آنها بسیار آسانتر شد.
استاد در طول آزار و شکنجه از من محافظت کردند
رژیم جیانگ زمین در ژوئیه1999 شروع به آزار و شکنجه آشکار فالون گونگ (که فالون دافا نیز نامیده میشود) کرد. ما بهاجبار با محیط تزکیه متفاوتی روبرو شدیم. در سال 2000، اداره پلیس میترسید که من برای دادخواهی به پکن بروم و هر روز دو مأمور در دفترم مینشستند تا مرا تحتنظر داشته باشند. فقط از آنها میخواستم کتابهای دافا را بخوانند. این تبلیغات شیطانی و آزار و شکنجه شدید اعتقاد راسخ من به دافا را بههیچوجه متزلزل نکرد. تمام مقاومتها و مداخلهها را درهم شکستم و اصرار داشتم که حقیقت را روشن کنم و به طرق مختلف به فا اعتبار ببخشم.
در اواخر سال 2000 متوجه شدم که مزرعه جنگلی مجاور مطالب اطلاعرسانی روشنگری حقیقت دافا را دریافت نکرده است. تاکسیای پیدا کردم تا همتمرینکنندگان را برای توزیع مطالب به آنجا ببرم. ازآنجاکه ما به آنجا نرفته بودیم، چیزی در مورد وضعیت محلی نمیدانستیم. به دو گروه تقسیم شدیم. گروه ما از سمت شمال کوه و گروه دیگر از سمت جنوب شروع کردند. گروه جنوب حقیقت را برای فردی روشن کرد که سپس ما را به پلیس گزارش داد. گروه من از این موضوع خبر نداشت و ما به روال عادی ادامه دادیم. مأموران پلیس همان موقع بهدنبال ما بودند و ما را بازداشت کردند. در قلبم آرام بودم و نمیترسیدم. فالونی را دیدم که روی سقف میچرخد، و در قلبم به استاد گفتم: «استاد، نگران نباشید، ما قطعاً خوب عمل خواهیم کرد.»
مأمور پلیس شروع به یادداشتبرداری و تماس تلفنی با مافوق خود کرد. من فقط حقیقت را برای آنها روشن میکردم. حدود نیمهشب بدون قیدوشرط اجازه دادند به خانه برگردیم. چند روز بعد مدیر و معاون پلیس اداره جنگلبانی به مزرعه جنگلی من آمدند و با من صحبت کردند. در همان زمان رئیس اداره پلیس مأموران خود را برای غارت خانه من برد. اما معلوم شد که در راه رفتن به خانه من، ناگهان در یک روز بسیار آفتابی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. رئیس اداره پلیس شوکه شد و گفت: «نمیتوانم برخلاف اراده آسمان بروم.» بعد از اینکه به خانه من رسیدند، فقط بهطور سرسری نگاهی به اطراف کردند.
وقتی بعداً مدیر اداره پلیس در دفترم با من صحبت میکرد، در قلبم از استاد خواستم که به من کمک کنند. مدیر گفت: «در این سالها خیلی خوب کار کردی. تو در این استان معروف هستی و انواع تقدیرنامهها به تو داده شده است.» گفتم: «خوب عمل کردم چون اصول "حقیقت، نیکخواهی، بردباری" را دنبال میکنم تا شخص خوبی باشم. چرا افراد خوب را دستگیر میکنید؟ آیا ح.ک.چ به اهریمن تبدیل نشده است؟ شما نیز مقصر هستید که توسط افراد شرور برای آزار و اذیت مردم خوب مورد استفاده قرار میگیرید!» همین که این حرفها را زدم، مدیر تقریباً نفسش بند آمده بود. او مدام سرفه میکرد و اصلاً نمیتوانست حرف بزند، و مجبور شد فقط با اشاره از من بخواهد بروم. بنابراین آزار و شکنجۀ بهظاهر تهدیدآمیز از بین رفت.
بار دیگر، رانندهای در اداره جنگلداری از من پوست درخت توس خواست. گفتم: «الان نداریم، اما چند روز دیگر به شما میدهم.» سپس کارتی به او دادم که رویش کلمات «حقیقت، نیکخواهی، بردباری» چاپ شده بود. صبح زود، دو خودرو از اداره پلیس آمدند. مأموران پلیس داخل یک خودرو خانه مرا غارت کردند، درحالیکه مأموران پلیس در خودروی دیگر دفتر مرا بازرسی کردند. عکسی از استاد را از دفترم برداشتند و مرا به اداره پلیس بردند. دبیر کمیته سیاسی و حقوقی فقط دو روز قبل به آنجا منتقل شده بود. او خیلی مؤدبانه با من صحبت کرد و هیچچیز بدی در مورد استاد و دافا نگفت. پس از صحبت، رئیس اداره پلیس از او پرسید که باید چهکار بکند؟ دبیر گفت اجازه بدهند به خانه بروم. وقتی دستگیر شدم، با خودم مسواک و مایحتاج روزانه برده بودم، اما مدام بهسمت مدیر و دیگران افکار درست میفرستادم. درنتیجه استاد بار دیگر در این سختی از من محافظت کردند و من به سلامت به خانه بازگشتم. قدردانیام از استاد با کلمات قابلبیان نبود.
درست همانطور که استاد بیان کردند:
«ریشههای من در جهان است. اگر کسی میتوانست به شما آسیب برساند، باید میتوانست به من آسیب برساند...» (سخنرانی اول، جوآن فالون)
تا زمانی که از الزامات فا پیروی کنیم، استاد و دافا با ما هستند، و اهریمن واقعاً چیزی نیست و بههیچوجه نمیتواند تمرینکنندگان دافا را تحت تأثیر قرار دهد.
بهدلیل کارم، اغلب با بسیاری از مدیران سطح بالا ملاقات و همیشه حقیقت را برای آنها روشن میکردم. دبیر ح.ک.چ در مزرعه جنگلی فرد خوبی است. او حقیقت را پذیرفت و اغلب از من مقالات جدید استاد را میخواست. هیچ تمرینکننده دیگری از مزرعه جنگلی دستگیر نشده است. من نیز حقیقت را برای مدیران اداره پلیس محلی و سایر مکانهای کاری روشن کردم و به آنها کمک کردم از ح.ک.چ و سازمانهای جوانان آن خارج شوند. اغلب یکشنبهها به اداره پلیس میرفتم تا مطالب دافا را برایشان ببرم، و آنها مطالب را رد نمیکردند. آنها را به خانه رئیس اداره پلیس هم بردم. همه آنها حقیقت آزار و شکنجه را درک کردند.
مزرعه جنگلیای که در آن زندگی میکنم سه یا چهار بار مدیران را تغییر داده است و من برای روشنگری حقیقت به دفاتر آنها رفتهام. اکثر آنها موافقت کردند از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند. موارد آزار و شکنجه در مزرعه جنگلی ما بسیار نادر بوده است. یک بار، یک تمرینکننده قدیمی پس از توزیع مطالب دم در اصلی مدرسه به اداره پلیس منتقل شد. بعد از اینکه مطلع شدم رفتم تا با رئیس مزرعه جنگل صحبت کنم. رئیس گفت: «نگران نباش. او خیلی زود آزاد خواهد شد.» او همچنین به من گفت: «بدون توجه به اینکه در آینده چه کسی بهدنبال تو بیاید، او را نبین مگر اینکه من در مورد آن بدانم.» وقتی افرادی از اداره 610 محلی به دیدن من آمدند و گفتند که شخصی مرا گزارش کرده است، حقیقت را برایشان روشن کردم. آنها تشکر کردند و رفتند.
حفاظت استاد وقتی موجودات ذیشعور را نجات میدهم
استاد بیان کردند:
«...هنگام اعتباربخشی به فا، از میان آن چیزهایی که مریدان دافا لازم است انجام دهند، مهمترین چیز نجات دادن موجودات ذیشعور است...» (آموزش فا در کنفرانس فای نیویورک 2007)
من سخنان استاد را در ذهن دارم و هرگز فراموش نمیکنم که به دافا اعتبار ببخشم و هر جا که میروم موجودات ذیشعور را نجات دهم. قبل از بازنشستگی، به همه کمک میکردم از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند. پس از بازنشستگی، به بیرون میرفتم تا حقیقت را بهصورت رو در رو برای مردم روشن کنم. خانواده من در شهری کوچک زندگی میکردند. من مطالب را توزیع کردم و حقیقت را برای همه خانوادههای آن شهر روشن کردم. با هماهنگی استاد، سپس به مکان دیگری نقلمکان کردم و هر روز بیرون میرفتم تا حقیقت را روشن کنم. هر هفته به 80 تا 100 نفر کمک میکردم از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند.
وقتی از بازار خرید میکردم، همیشه از اسکناسهایی استفاده میکردم که پیامهای دافا روی آنها چاپ شده بود. روزی مردی 40ساله از من خواست که مقداری از این پول را با او مبادله کنم. وقتی روز بعد یک دسته از این اسکناسها را برایش بردم، او پول را با دو دست گرفت و فریاد زد: «فالون دافا خوب است!»
همچنین دیویدیهای شن یون را در بازار توزیع میکردم. یک روز حقیقت را برای یک سبزیفروش روشن کردم و یک دیویدی شن یون به او دادم. شخص دیگری گفت: «چطور جرئت کردی این را آشکارا توزیع کنی؟ بیا برویم. تو را به اداره میبرم!» گفتم: «عالی است! میخواستم آنجا بروم، ولی پیدایش نکردم. عجله کن و مرا به آنجا راهنمایی کن.» او ترسید و بلند شد و رفت.
تعداد زیادی پلیس راهنماییورانندگی در جادههای شهرهای بزرگ وجود دارد. من هیچ احساس منفیای نسبت به آنها نداشتم و همیشه حقیقت را با مهربانی برای آنها روشن میکردم. همه آنها آن را درک کردند، از ح.ک.چ خارج شدند و از من تشکر کردند. آنها همچنین از من خواستند که به ایمنیام توجه کنم.
یک بار با مردی ملاقات کردم که شبیه مأمور پلیس لباسشخصی بود. او مؤدبانه به من گفت: «میتوانی یک دیویدی به من بدهی؟» گفتم البته. او با احتیاط آن را کنار گذاشت. بار دیگر، یک مأمور پلیس از من خواست تمرینات را در خانهاش به او آموزش دهم. احساس خوبی نسبت به آن نداشتم، بنابراین نرفتم. وقتی در مورد چیزی احساس امنیت نمیکنم، بالاجبار انجامش نمیدهم، و کارهایی برای خودنمایی انجام نمیدهم، زیرا درواقع همهچیز توسط استاد انجام میشود.
بیش از دهها سبزیفروش از روستاها بودند که برای فروش سبزیجات با وسایل نقلیه خود به بازار میآمدند. اغلب حقیقت را برای آنها روشن میکردم. آنها هرگز با من بحث نکردند، اما مواضع خود را نیز بیان نکردند. یک روز با چشم آسمانیام دیدم که چند دیسک روی دیوار میچرخد. متوجه شدم که استاد به من اشاره میکنند، برای همین چند دیویدی به بازار بردم. همه آن سبزیفروشان مرا میشناختند و به من گفتند: «از قبل به ما اطلاع ندادند که امروز اجازه فروش نداریم. هزینه بنزین و سبزی ما را چه کسی میپردازد؟! اما اصلاً چه کسی به فکر ماست؟!» همه با خوشحالی دیویدی را پذیرفتند. میدانستم که استاد از این فرصت استفاده کردند و برایم نظم و ترتیبی دادند که آنها را نجات دهم.
جاهایی وجود دارد که افراد زیادی در انتظار پذیرفتن کارهای کارگری هستند. وقتی میبینند که من دیویدی پخش میکنم، در صف میایستند تا یکی دریافت کنند. گاهی افراد انتهای صف میترسیدند که دیویدی بهدست آنها نرسد و سعی میکردند به جلوی صف بیایند. سمت آگاه موجودات ذیشعور واقعاً منتظر نجات است.
من هر روز بیرون میروم تا حقیقت را روشن کنم و تقریباً تمام مکانهای نزدیک را پوشش دادهام. روزی در اتاقم ناگهان با چشم آسمانیام مردی را دیدم که یک گاری داشت و الاغی آن را میکشید. متوجه شدم که استاد به من اشاره میکنند که به روستا بروم. مطالبی را برداشتم، اما دقیقاً نمیدانستم کجا بروم. بنابراین فقط سوار اتوبوس شدم و گفتم وقتی به روستایی رسیدیم پیاده خواهم شد. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، حقیقت را در روستا برای بسیاری از مردم روشن کردم. با یک مسیحی صحبت کردم که بعد از فهمیدن حقایق، به گریه افتاد.
نمیدانستم چگونه به خانه برگردم، اما یک خودرو کوچک نزدیک ظهر آمد. سلام کردم و از آنها پرسیدم به کجا میروند؟ آنها مرا به ایستگاه قطار بردند و من کمکشان کردم از ح.ک.چ خارج شوند. هزینه سواری را به آنها پرداخت کردم. آنها نمیخواستند آن را بگیرند، اما من اصرار کردم. این استاد بودند که راههایی را برای من مهیا کردند که به آنجا بروم و برگردم. خیلی خوشبختم که استاد را دارم!
یک روز صبح با اتوبوس به روستای دیگری رفتم. ساعت نزدیک به 2 بعدازظهر بود. وقتی توزیع مطالب را تمام کردم. سپس به جایی که از اتوبوس پیاده شده بودم برگشتم و همانجا منتظر اتوبوس ماندم. اما نمیدانستم که این ایستگاه اتوبوسی نیست که برای بازگشت به شهر نیاز دارم. هنگامی که آن روز صبح در روستا درحال روشنگری حقیقت بودم، با کودکی روبرو شدم که از من خواست به او کمک کنم از پیشگامان جوان ح.ک.چ خارج شود. از او پرسیدم که آیا متوجه شده است موضوع چیست، و او گفت که از شنیدن صحبت من با دیگران متوجه شده است. حدود ساعت 3 بعدازظهر، او مرا دید که آنجا منتظر هستم و به من گفت که به مکان درستی نیامدهام. او بیش از یک و نیم کیلومتر دیگر با من پیادهروی کرد تا به مکان مناسب برسیم و سپس به روستا برگشت. میدانستم که استاد نظم و ترتیبی دادهاند که آن کودک به من کمک کند تا به خانه برسم. استاد از شما سپاسگزارم که همیشه از من مراقبت میکنید.
استاد در هنگ یین2 بیان کردند:
«با حقیقتی میآید که به او آزادی اراده میدهد
با روحی سبک و آسوده چهار دریا را میپیماید
اصول فا را هرجایی در دنیای بشری پخش میکند
کشتی فا حرکت میکند، درحالیکه کاملاً با موجودات زنده پر شده»
(تاتاگاتا از هنگیین 2)
با وجود اصول فای استاد، همیشه با خوشحالی راه میروم و هر زمان که با کسی روبرو میشوم حقیقت را درباره فالون دافا روشن میکنم. میدانم که همه این افراد با من روابط تقدیری دارند و وقتی با آنها صحبت میکنم فرصت نجات پیدا میکنند. اگرچه کار آسانی نیست، اما سختی را بهعنوان شادی میپذیرم، زیرا قلبم به همه موجودات ذیشعور وابسته است.
وقتی حقیقت را روشن میکنم ترسی ندارم، بنابراین با موانع بسیار کمی روبرو میشوم. اما موانع دیگری دارم. با اینکه بیشتر عمرم مدیر بودم، تحصیلات زیادی نداشتم. بنابراین چیزهایی مانند یادگیری استفاده از کامپیوتر برای من بسیار سخت بود. وقتی نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست منتشر شد، از همتمرینکنندگان خواستم که 500 نسخه برای من تهیه کنند. همه مایل به کمک بودند و من درنهایت 1500 نسخه گرفتم. نگران توزیع همه آنها نبودم، اما کجا آنها را ذخیره میکردم؟ سپس استاد دوباره به من کمک کردند و برادرزادهام پیشنهاد داد که آنها را در انبار خود نگه دارد. آنها با خیال راحت در آنجا ذخیره میشدند تا زمانی که آنها را توزیع میکردم. درنتیجه، برادرزادهام برکت دریافت کرد و تجارت او همچنان رو به رشد است.
چند سال پیش پسرم دچار بیماری رودهای شد. من تحت تأثیر آن قرار نگرفتم. درعوض برای ازبین بردن آزار و شکنجه خانوادهام بهدست نیروهای کهن افکار درست و قوی فرستادم. پس از فرستادن افکار درست قدرتمند برای سه روز متوالی، گردبادی ناگهان درِ شیشه سس را به هوا پرتاب کرد که سپس به زمین خورد و در آنجا خرد شد. میدانستم که عوامل شیطانی از هم پاشیده شدهاند. کمی بعد پسرم بهبود یافت. استاد، بابت محافظتتان سپاسگزارم!
در گذشته درد و رنج بزرگی را تجربه کرده بودم. این استاد بودند که به من یک زندگی کاملاً جدید بخشیدند، و بهخاطر استاد و دافا است که من اکنون زندگیای بدون پشیمانی دارم! همهچیز در این دنیا میآید و میرود، و فقط آنچه دافا به ما میدهد برای همیشه باشکوه خواهد بود! سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم دافا! در این آخرین لحظه اصلاح فای کیهان، خودم را بهخوبی تزکیه خواهم کرد و با پشتکار موجودات ذیشعور را نجات خواهم داد!
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت