(Minghui.org) من یک تمرین‌کننده جوان فالون دافا و فرزند دو تمرین‌کننده هستم که مرا در سال 1997، زمانی ‌که هنوز کودک بودم، با دافا آشنا کردند.

تمرین با والدینم قبل از آزار و شکنجه

من تمرین دافا را با والدینم شروع کردم و یاد گرفتم که باید تلاش کنم دانش‌آموز خوبی باشم. واقعاً از دبستان تا مقطع فوق‌لیسانس شاگرد خوبی بودم. دافا به من خِرد بخشید.

به‌عنوان دانش‌آموزی خوب در سال‌های قبل از شروع آزار و شکنجه اغلب مورد تحسین قرار گرفتم. بعد از مدتی ذهنیت شهرت‌طلبی و خودنمایی در من بیشتر شد. از مورد تعریف قرار گرفتن لذت می‌بردم. همچنین فضول شده بودم و در همه‌چیز دخالت می‌کردم. مثلاً دو همکلاسی با هم درگیر شدند و من جلو رفتم تا آن‌ها را جدا کنم. درنتیجه، دست یکی از همکلاسی‌ها به‌اشتباه به صورتم خورد. آنجا بود که فهمیدم کار خوبی نکردم که دخالت کردم. این دو درحال پرداخت بدهی بین خودشان بودند.

همچنین محافظت استاد را بارها تجربه کرده‌ام. مثلاً وقتی پایم لای لاستیک دوچرخه گیر کرده بود و درد داشت، و در حادثه‌ای دیگر از ارتفاع زیاد سقوط کردم و سرم به رادیاتور تیزی برخورد کرد، در هر دو مورد با حمایت استاد آسیب جدی‌ای ندیدم.

زمین خوردن و کشمکش پس از شروع آزار و شکنجه

پدر و مادرم هر دو قربانی آزار و شکنجه شدند. در آن زمان، هنوز بچه بودم و پدربزرگ و مادربزرگم از من مراقبت می‌کردند. پدربزرگ و مادربزرگم و تمام بستگانم از ترسشان، مخالف ادامه تمرین دافا توسط والدینم بودند. به من می‌گفتند که نباید تمرین کنم، بنابراین به‌تدریج تمرین دافا را کنار گذاشتم.

سه سال بعد، پدرم از زندان آزاد شد. من برگشتم تا با پدر و مادرم زندگی کنم. در طول هر دورهمی در تعطیلات، بستگان ما بر والدینم فشار می‌آوردند و از آن‌ها می‌خواستند که تمرین دافا را رها کنند. آن‌ها می‌گفتند که اگر پدر و مادرم ادامه دهند، بر شانس من برای ورود به مدارس خوب تأثیر می‌گذارند.

والدینم این درخواست بستگان را نادیده گرفتند و به تمرین دافا ادامه دادند. آن‌ها می‌گفتند که این به شانسم برای رفتن به یک مدرسه خوب آسیب نمی‌رساند. درعوض، دافا به من خِرد بیشتری می‌دهد و من دانش‌آموز بهتری خواهم شد. درواقع با حمایت استاد راه من به‌سمت آموزش عالی هموار و بدون مشکل پیش رفت.

بستگان مدام به من می‌گفتند که با والدینم دافا را تمرین نکنم. من به حرف‌های تحریک‌کننده آن‌ها پاسخی نمی‌دادم. می‌دانم دافا خوب است. والدینم یک محل تولید مطالب روشنگری حقیقت را در خانه‌مان راه‌اندازی کردند. من به تولید مطالب کمک و حتی گاهی‌اوقات آن‌ها را توزیع می‌کردم.

بعد از ورود به دانشگاه، از تزکیه دور شدم

پس از ورودم به دانشگاه، زمان کمتری را صرف خواندن کتاب‌های دافا یا انجام تمرین‌ها می‌کردم. کم‌کم رفتارم شبیه افراد عادی شد. درنهایت، دافا دیگر بخشی از زندگی‌ام نبود.

هنوز می‌دانستم که دافا خوب است، اما در انواع‌و‌اقسام وابستگی‌های بشری مدفون شده بودم. گاهی وقتی به دافا فکر می‌کردم، تصوری بشری به من می‌گفت: «خب، استاد بیان کردند اصلاح فا به‌زودی به پایان می‌رسد. من سال‌های زیادی را تلف کردم. به من نگاه کنید، حتی دیگر نمی‌توانم در وضعیت لوتوس کامل بنشینم. نمی‌توانم این عقب‌افتادگی را جبران کنم. نمی‌توانم وظیفه یک مرید دافا را انجام دهم.» تصورات بشری حتی سعی می‌کردند مرا متقاعد کنند: «ازآنجاکه با پشتکار تمرین نمی‌کنم، اگر یک تمرین‌کننده دافا بودم، مطمئناً با آزار و شکنجه مواجه می‌شدم، و ممکن بود اشتباهات بزرگ‌تری مرتکب شوم...»

پدرم در خواب دید که درحال سقوط هستم. در طول تعطیلات دانشگاهم، او سعی کرد جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را با من بخواند. بااین‌حال احساس می‌کردم هر کاری که می‌کنم نمی‌توانم عقب‌افتادگی را جبران کنم. حتی احمقانه آرزو می‌کردم ای کاش در خانواده‌ای غیرتمرین‌کننده به دنیا ‌آمده بودم. در آن صورت، همین که بدانم دافا خوب است، نجات خواهم یافت. مجبور نیستم از سختی‌های تزکیه عبور کنم.

از سوی دیگر می‌دانستم که استاد بیان کردند: «اگر من نتوانم شما را نجات دهم، هیچ فرد دیگری نمی‌تواند.» (سخنرانی هشتم، جوآن فالون)

نمی‌خواستم از تزکیه دست بکشم، اما نمی‌توانستم با پشتکار تزکیه کنم. برای اینکه خیلی عقب نمانم، به پدرم کمک کردم مطالبی برای روشنگری حقیقت تهیه کند، و برای شکایت از رهبر سابق ح‌.ک‌.چ، جیانگ زمین، به‌خاطر راه‌ندازی آزار و شکنجه، طرح دعوی‌ ارائه کند.

استاد مهربان هرگز از من دست نکشیدند.

در سال 2016، با این سخنان استاد مواجه شدم: «با شنیدن دائو در صبح، فرد می‌تواند در شب بمیرد.» (آموزش فا در کنفرانس فای دستیاران در چانگ‌چون)

فکر کردم: «نباید نگران این باشم که می‌توانم تزکیه خود را کامل کنم یا نه. باید تلاش کنم کاری را که از دستم برمی‌آید انجام دهم. بخشی از من که در تزکیه موفق می‌شود، می‌تواند به خانه بازگردد. بخش دیگر، اگر نتوانم خوب تزکیه کنم، کنار گذاشته می‌شود.»

در مقابل عکس استاد زانو زدم: «استاد، می‌خواهم دافا را تزکیه کنم.»

آن شب خواب دیدم که یک نوزاد هستم. بدنم پاک و خالص شده بود، اما درحال سقوط به جهنم بودم، در کارما، که مانند لجن سیاه شبح‌مانندی بود، محاصره شده بودم. کارما مرا احاطه کرده بود. همه‌چیز اطرافم سیاه بود. خیلی احساس سرما می‌کردم و می‌ترسیدم.

ناگهان استاد در آسمان ظاهر شدند! ردای سفیدی پوشیده بودند. استاد روی جایگاه نیلوفر آبی ایستادند. نورهای سفید روشن و ملایمی از بدنشان می‌تابید. آن نور سفید هر جایی که می‌رفت، آن لجن سیاه فوراً ناپدید می‌شد. وقتی نور سفید به من برخورد کرد، گِل و لجن سیاه روی بدنم ناپدید شد.

به‌آرامی بالا رفتم. استاد مرا در آغوش گرفتند و احساس گرمای شدیدی کردم. استاد برگشتند، اشاره کردند و یک سالن طلایی در دوردست ظاهر شد. یک دروازه طلایی جلوی سالن بود. به‌دنبال جهت دست استاد، جاده‌ای طلایی از زیر پای استاد کشیده شد. استاد مرا زمین گذاشتند، دستانم را گرفتند و در مسیر هدایتم کردند. سپس دست مرا رها کردند و درحالی‌که از پشت به من نگاه می‌کردند مرا تشویق کردند که به جلو بروم.

از آن لحظه به بعد، حقیقتاً مسیر تزکیه را پیموده‌ام.

ازبین بردن وابستگی‌های بشری

ازبین بردن ذهنیت خودنمایی

قبلاً پرمدعا بودم و دوست داشتم خودنمایی کنم. وقتی از من تعریف می‌شد، خیلی خوشحال می‌شدم. اگر از من تعریف و تمجید نمی‌شد، احساس رنجش می‌کردم و همچنین نسبت به کسی که بهتر از من بود حسادت می‌کردم. یکی از مظاهر آن این بود که فضول بودم و ]ظاهراً[ همیشه سعی می‌کردم به دیگران کمک کنم تا مشکلاتشان را حل‌وفصل کنند. درواقع برای این بود که نشان دهم چقدر باهوش و توانمند هستم. می‌خواستم مورد تمجید قرار بگیرم. مدت زیادی طول کشید تا این وابستگی را از بین ببرم.

یک ‌بار در آزمایشگاه، یکی از همکلاسی‌هایم در پردازش برخی داده‌های یک آزمون آسان با مشکل روبرو شد. برای کمک داوطلب شدم: «این ساده است. بگذار من انجامش بدهم.» (می‌خواستم توانایی خود را به رخ بکشم). سپس به‌نوعی در رسیدگی به این مسئله ساده دچار مشکل شدم. تا پاسی از شب تلاش کردم و کلی عرق ریختم. اما نتوانستم مسئله را حل کنم. یکی از همکلاسی‌هایم به ما پیشنهاد کرد که برای آن روز، کار کردن روی آن مسئله را متوقف کنیم، زیرا خیلی دیروقت بود. درحالی‌که صورتم داغ شده بود و می‌‌سوخت، آنجا را ترک کردم. به‌محض اینکه از آزمایشگاه بیرون آمدم، فهمیدم که وابستگی به خودنمایی درحال کنترل من است.

در اتفاق دیگری قبل از اینکه وظیفه‌ام را به پایان برسانم، تلاش کردم به شخص دیگری کمک کنم. دستیار مشاور جلوی دیگران از من انتقاد کرد. احساس بدی داشتم، اما همچنان سعی کردم به‌دنبال توجیهی بگردم: «کمک به دیگران اشتباه نیست!» ازاین‌رو هر زمان که می‌خواستم به دیگران کمک کنم (درواقع خودنمایی کنم)، توسط دستیار آموزشی مورد انتقاد قرار می‌گرفتم. به درون نگاه نمی‌کردم، اما درعوض فکر کردم که دستیار خصوصیات اخلاقی ضعیفی دارد.

یک‌ روز که دوباره مورد انتقاد قرار گرفتم، درباره این موضوع با همسرم که او هم تمرین‌کننده است صحبت، و گله و شکایت کردم. فکر می‌کردم او دلداری‌ام می‌دهد. درعوض از من انتقاد کرد: «چرا اول وظیفه خودت را انجام ندادی؟ هنوز تکلیفت را تمام نکرده بودی. معلوم است که دستیار از دست تو عصبانی می‌شود!» به درون نگاه کردم و ذهنیت خودنمایی‌ام را دیدم. تلاش من برای «کمک به دیگران» فقط یک بهانه بود. از آن روز به بعد، برای ارائه کمک به دیگران پیش‌قدم نمی‌شوم، مگر اینکه از من کمک بخواهند.

رها کردن منافع شخصی

انتشار پژوهش در مجلات علمی یکی از مهم‌ترین شاخص‌های ارزیابی دستاوردهای علمی است. به‌محض ورود به دوره فوق‌لیسانس، به‌شدت برای تحقیقاتم تلاش کردم. سه سال بعد، اولین مقاله من در یک مجله حرفه‌ای برتر منتشر شد. در کمال تعجب، اسم من نه به‌عنوان نویسنده اول مقاله، بلکه به‌عنوان دستیار مشاور ذکر شده بود. آنقدر ناراحت شدم که نزدیک بود گریه کنم. در چین، نوشتن مقاله علمی فقط زمانی مفید است که به‌عنوان نویسنده اول مقاله تحقیقاتی علمی باشید. هیچ‌کدام از نویسندگان دیگر مهم نیستند.

همکاران در آزمایشگاهم احساس کردند که این بی‌انصافی است: «این مقاله اساساً تمامش کار خودت بود. دستیار هیچ کاری نکرد. باید بروی پیش مشاور اصلی و شکایت کنی!»

خیلی غمگین بودم. به این فکر کردم که اگر نویسنده اول می‌شدم، همان‌طور که سزاوارش بودم، چقدر به دردم می‌خورد. سپس مثالی را که استاد در جوآن فالون بیان کرده بودند به ‌یاد آوردم، در مورد محل کار یک تزکیه‌کننده که یک واحد آپارتمان را به کارمندان ارائه می‌‌کرد. فکر کردم اگر آن واحد آپارتمان نصیب من نمی‌شد، برای آن مبارزه می‌کردم؟ این فکر تلنگر کوچکی برایم بود.

در سالن تنها نشسته بودم، فکر کردم و فکر کردم. در پایان آرام گفتم: «استاد، من در این دنیای بشری چیزی نمی‌خواهم. می‌خواهم تزکیه کنم. فقط چیزهایی را می‌خواهم که واقعاً مال من هستند.» آن را رها کردم. این آزمون را گذراندم و یک جریان گرم ناگهان در تمام بدنم جاری شد. خیلی احساس راحتی کردم. حالا که به آن فکر می‌کنم، قلبم در آن زمان آنقدرها هم پاک نبود. از استاد می‌خواستم از چیزهایی که متعلق به من است محافظت کنند.

شش ماه بعد، مقاله تحقیقاتی دیگری از من در یکی از مجلات برتر منتشر شد. بازهم مرا به‌عنوان نویسنده اول معرفی نکرده بودند. برای مدت کوتاهی ناراحت بودم. سپس فکر کردم شاید من تمام بدهی‌ام را در اتفاق قبلی پرداخت نکرده‌ام.

یک سال بعد، سومین مقاله من در شرف ارسال بود، این‌بار به یک مجله حتی معتبرتر. وقتی فهمیدم بازهم نامم به‌عنوان نویسنده اول در فهرست نیست، دچار فروپاشی ذهنی شدم. این مقاله از اول تا آخر کار من بود! فکر کردم پنج سال است که این‌همه زحمت می‌کشم و هیچ‌یک از نشریاتم به نام من نبوده است! به گریه افتادم. با دستیار دعوا کردم و تصمیم گرفتم با مشاور اصلی صحبت کنم.

روز بعد، به آزمایشگاه نرفتم. بی‌هدف در خیابان راه می‌رفتم، فکر می‌کردم تمام این سال‌ها وقتم را تلف کرده‌ام. چگونه می‌توانم فارغ‌التحصیل شوم و بدون مقاله به‌دنبال کار باشم؟ احساس می‌کردم در آستانه فروپاشی روانی هستم.

سپس استاد نیک‌خواه به من کمک کردند. فای استاد به ذهنم رسید: «اگر چیزی مال شما باشد، آن را از دست نخواهید داد. اگر چیزی مال شما نباشد، حتی اگر برایش مبازه هم کنید، آن را به‌ دست نخواهید آورد.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

سپس آرام شدم.

همکاران دانشگاهی‌ام فکر می‌کردند که واقعاً مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام. «تو خیلی ضعیفی. باید بجنگی!» «اعتبار تمام پنج سال کار تو به او (دستیار مشاور) داده شده است؟ تمام انتشارات او توسط تو انجام شده است!» «وقتی نوبت به مرحله بازنگری رسید، این کار را نکن! تو حتی به‌عنوان نویسنده اول اعتباری نداری!» «این سومین ‌بار است!» «اعتبار تمام نتایج تحقیقات تو به او رسیده است. چگونه فارغ‌التحصیل می‌شوی؟» در طول سه ماه انتظار برای پاسخ از سوی نشریه، هر روز این نوع نظرات را تحمل می‌کردم. مدام به خودم یادآوری می‌کردم: من تزکیه‌کننده هستم. اگر چیزی متعلق به من باشد، مال من خواهد بود. من برای چیزهایی که مال من نیستند نمی‌جنگم. فقط سخنان استاد به حساب می‌آید و مهم است.

این مقاله توسط دو مجله معتبر عمومی رد شد. درنهایت به یکی از مجلات برتر مرتبط با حوزه پژوهشی من ارسال و بلافاصله پذیرفته شد و این ‌بار به‌عنوان نویسنده اول معرفی شدم. استاد همیشه بهترین‌ها را برای ما درنظر می‌گیرند، به شرطی که از آنچه استاد به ما می‌آموزند پیروی کنیم!

فکر می‌کردم زمان فارغ‌التحصیلی‌ام فرارسیده است، زیرا سال‌ها در این برنامه بودم. مشاورم موافقت کرد، اما درواقع مدام آن را به تعویق می‌انداخت. من از این موضوع راضی نبودم و طی تماس تلفنی با پدرم از این موضوع شکایت کردم. پدرم گفت: «خودت می‌خواهی زندگی‌ات را نظم و ترتیب دهی؟ آیا نظم و ترتیب تو بهترین خواهد بود؟ آیا نظم و ترتیب تو مهم است؟» درک کردم. نظم و ترتیب استاد بهترین است. چگونه می‌توانم سعی کنم مسیرم را نظم و ترتیب دهم؟

ازبین بردن رنجش و حسادت

اختلافات زیادی رخ داد که در آن‌ها نتوانستم به‌عنوان یک تزکیه‌کننده به امور نگاه کنم. به‌جای تشکر از دیگران به‌خاطر فراهم کردن فرصت‌هایی برای پیشرفت، گاهی‌اوقات وابستگی‌‌هایی ازجمله رنجش و نگاه تحقیرآمیز به دیگران داشتم.

در تحقیقاتم همیشه می‌خواستم از دیگران بالاتر باشم. هر وقت می‌شنیدم کسی مقاله مهمی منتشر کرده یا کسی فارغ‌التحصیل شده است، حسادت می‌کردم. برای مثال، شنیدم که فردی یک درجه پایین‌تر از من، فارغ‌التحصیل می‌شود و ناراحت شدم: «او کار مهمی انجام نداده است. حالا مقاله‌ای منتشر کرده و درحال فارغ‌التحصیلی است. او واقعاً لیاقتش را ندارد!» بلافاصله پس از آن، سیستم امنیتی تشخیص چهره در ساختمانم از کار افتاد و چهره و نام همه به اشتباه مطابقت داده شد. اتفاقاً چهره من با نام این شخص ظاهر شد. من بلافاصله متوجه مشکلم نشدم. وقتی به مادرم زنگ زدم، برایش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده است. مادرم، که او نیز تمرین‌کننده است، گفت: «این حسادت است!» حق با او بود. روی ازبین بردن حسادت کار کردم. درست روز بعد، سیستم امنیتی تشخیص چهره به حالت عادی بازگشت.

پس از آن، یکی از همکاران گفت: «توانایی شما از دستیار مشاور خیلی بیشتر است. اگر در جایگاه او بودی...» به‌جای حسادت، با شنیدن آن قلبم کاملاً آرام شد.

فهمیدم که تمرین‌کنندگان برای کسب دافا در این زندگی در طول دوره‌های زندگی بسیار رنج کشیده‌اند. در این میان هر انسانی به‌منظور فرصتی برای نجات به این دنیا آمده است. روابط آن‌ها با تمرین‌کنندگان دافا ازپیش‌تعیین‌شده است. آن‌ها برای حضور در اینجا، در زندگی‌های زیادی متحمل رنج شدند. کم‌کم نیک‌خواهی جای رنجش را در قلبم گرفت. فهمیدم که باید مردم را نجات دهم.

تصورات نادرست از بیماری

برای مدتی یکی از همکارانم می‌گفت که سنگ کلیه دارد. کمردرد داشت. او مدام به همه می‌گفت که کمردرد می‌تواند به معنای سنگ کلیه باشد. بعد از مدتی حرف او را باور کردم.

استاد بیان کنید: «اگر همیشه باور داشته باشید که بیمارید، احتمالاً خودتان را درنهایت بیمار می‌کنید.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

روزی بعد از غذا، معده‌درد داشتم. درد خیلی زود به کمرم هم کشیده شد. حس ادرار داشتم، ولی وقتی به توالت می‌رفتم دفع انجام نمی‌شد. در تخت دراز کشیدم. کمردرد تشدید شد. غرق عرق شده بودم. سعی کردم مدیتیشن نشسته را انجام دهم، اما درد خیلی زیاد بود. نمی‌توانستم بخوابم. کلمه «سنگ کلیه» مدام در ذهنم ظاهر می‌شد. خیلی سعی کردم جلوی این فکر را بگیرم.

همسرم به من پیشنهاد داد که به پزشک مراجعه کنم. گفتم: «نه. این کارمای بیماری است. اگر به پزشک مراجعه کنم، سنگ کلیه خواهد شد.» او پیشنهاد داد که برایم افکار درست بفرستد. به او اصرار کردم که بخوابد، زیرا روز بعد باید سر کار می‌رفت. در طول شب، به‌طور متناوب مدیتیشن نشسته انجام می‌دادم و دراز می‌کشیدم. درد شدید بود. ساعت نزدیک به 5 صبح بود و من در وضعیت لوتوس نشستم و گفتم: «استاد، درد برایم خیلی شدید است.» در حالت نیمه‌خواب بودم.

ناگهان استاد را دیدم! دیدم که ابر بزرگی از کارما ناحیه‌ای از بدنم را که در آن احساس درد می‌کردم احاطه کرده است. استاد روی جایگاه لوتوس نشسته بودند. همان نواحی از بدن استاد نیز توسط یک ماده سیاه احاطه شده بود. آنقدر سیاه بود که تقریباً براق بود. قطرات عرق روی پیشانی استاد دیده می‌شد. استاد با مهربانی به من نگاه کردند و لبخند زدند: «فقط یک روز صبر کن.»

از خواب بيدار شدم. فهمیدم که درواقع رنج بسیار کمی را تحمل کردم. استاد بیشتر آن را برایم تحمل کردند!

صبح درد به‌طور چشمگیری کاهش یافته بود و توانستم بخوابم. ظهر بالا آوردم. عصر مایع سیاهی ادرار کردم. دقیقاً بعد از گذشت یک‌ روز، حالم خوب شده بود. دو روز بعد، یک تکه سنگ کوچک ازطریق ادرار خارج شد.

روشنگری حقیقت

سال‌ها بود که به پدرم در تولید مطالب روشنگری حقیقت کمک می‌کردم. اولش خیلی می‌ترسیدم، اما به‌تدریج فهمیدم که این وظیفه یک تمرین‌کننده دافا است. و برای افرادی که فریب دروغ‌های ح‌.ک‌.چ را خورده بودند متأسف بودم. بدین ترتیب، بر ترسم غلبه کردم.

وقتی برای اولین بار به‌صورت رو در رو شروع به روشنگری حقیقت کردم، فقط دربارۀ شرارت ح‌.ک.‌چ صحبت کردم. از اشاره به دافا می‌ترسیدم.

روزی به یاد آوردم که بیشتر مردم این دنیا پادشاهان ملکوت‌های آسمانی خود بودند، و از خود پرسیدم که چرا من نسبت به آن‌ها نیک‌خواهی زیادی ندارم؟ در آن لحظه، صحنه‌ای از خدایان که عهد و پیمان خود را امضا می‌کردند و به دنیای بشری نزول می‌کردند در مقابل چشمانم به نمایش درآمد. یک لیست طلایی غول‌پیکر از آسمان آویزان بود. به هر خدایی که نامش در لیست بود، یک طومار کوچک حاوی سوگند او داده شد. سپس طومارها وارد قلب آن‌ها شد. فهرست طلایی به‌عنوان گواه در آسمان ماند. پس از محو صحنه، احساس نیک‌خواهی شدیدی در قلبم ایجاد شد.

روز بعد توانستم با یکی از همکلاسی‌هایم درباره دافا صحبت کنم. اگرچه نتوانستم او را متقاعد به خروج از ح‌.ک.‌چ کنم، ترسی نداشتم.

وقتی می‌خواستم حقیقت را برای مردم روشن کنم، احساس می‌کردم حرف‌هایم چندان منطقی نیست و حرف‌هایم به‌اندازه کافی قدرتمند نیست.

پس از خواندن برخی از مقالات در وب‌سایت مینگهویی، الهام گرفتم تا من هم ایمیل‌های روشنگری حقیقت ارسال کنم. فکر کردم این کار برای من مناسب‌تر است. در طول تعطیلات، نرم‌افزار خاصی را نصب کردم و یاد گرفتم که ایمیل‌های روشنگری حقیقت را ارسال کنم.

از نیک‌خواهی استاد بسیار سپاسگزارم! از استاد پیروی خواهم کرد، زمان باقیمانده را غنیمت خواهم ‌شمرد، موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات خواهم داد و به عهد تاریخی‌ام عمل خواهم کرد.

کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همان‌طور که وب‌سایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.