(Minghui.org) من 59 سال دارم، فالون دافا را تمرین میکنم و در حومه استان هبی زندگی میکنم. میخواهم تجربهام از یادگیری فالون دافا را به اشتراک بگذارم و اینکه چگونه عروسم مورد برکت قرار گرفت.
در سال 1997 ازدواج کردم. در روز عروسیام دچار دنداندرد شدیدی شدم. بعد از آن بهندرت میتوانستم سبزیجات بخورم. آن درد به قفسه سینه، معده و سپس به پایین کمرم سرایت کرد. گاهی نمیتوانستم کارهای خانه را انجام دهم، زیرا دردم شدید بود. 18 کیلوگرم وزن کم کردم و بعد از مصرف دارو بهتر نشدم. سه ماه بعد، یک روز به یک دندانپزشکی در منطقهای نزدیک رفتم و با عمهام که آنجا زندگی میکرد دیدار کردم. او و برخی از دوستانش بهطور اتفاقی درحال مطالعه کتابهای فالون دافا بودند. با آنها همراه شدم تا فا را مطالعه کنم و تمرینات فالون دافا را انجام دهم. بعد از اتمام کار دندانپزشکی به خانه برگشتم.
چند هفته بعد دچار کمردرد شدیدی شدم. با خودم گفتم: «آیا استاد دافا میتوانند از من مراقبت کند؟» تصمیم گرفتم کتاب دافا را بخوانم. اما بعد از مدتی خواندن جوآن فالون، نتوانستم جلوی خوابم را بگیرم و به خواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم از اینکه دردم از بین رفته بود تعجب کردم. خیلی احساس راحتی داشتم! هیجانزده با خودم گفتم: «من استاد را دارم! فالون دافا شگفتانگیز است!»
از آن زمان، شدیداً به فالون دافا باور داشتهام و بدون توجه به اینکه روزهایم چقدر شلوغ بوده، در مطالعه فا و انجام تمرینها ثابتقدم بودهام. همانطور که استاد به ما میآموزند، از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکنم. میتوانم احساس کنم که استاد با من هستند و به پاکسازی بدنم ادامه میدهند و از من میخواهند با پشتکار تزکیه کنم.
یک شب دچار معدهدرد شدیدی شدم. گریهکنان به استاد گفتم: «استاد! استاد!» بهوضوح احساس کردم که استاد دارند روی شکمم کار میکنند. درد بعد از مدتی قطع شد. از آن زمان، دیگر دچار شکمدرد نشدم و تمام دردهای دیگرم نیز برطرف شد. طی 25 سال گذشته هیچ دارویی مصرف نکردهام.
پسر و عروسم توسط دوستی مشترک به یکدیگر معرفی شدند. آنها برای آشنایی با هم قرار میگذاشتند و همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه مادر عروسم فهمید من فالون دافا را تمرین میکنم. مادرش که تحت تأثیر دروغهای حزب کمونیست چین در مورد دافا قرار گرفته بود، به عروسم گفت که ارتباطش را با پسرم قطع کند. ابتدا فکر میکردم بهعنوان یک تزکیهکننده باید مسیر طبیعی را دنبال کنم، اما درحالیکه به درون نگاه میکردم، متوجه شدم که در توضیح حقیقت برای مردم روستایشان مردد هستم، زیرا نگران مقاومت مادرش هستم. فکر کردم: «بههرحال او قرار ملاقات آنها را منع کرده است. چیزی برای ترس ندارم. کاری را انجام میدهم که یک تزکیهکننده باید انجام دهد.»
بعد از اینکه نگرانیام را کنار گذاشتم، پسرم و عروسم دوباره با هم ارتباط برقرار کردند. با وجود مخالفت مادرش، بقیه اعضای خانواده از او حمایت میکردند. آنها نامزد و سپس ازدواج کردند.
افسردگی عروسم از بین رفت
عروسم چند ماه بعد از بهدنیا آوردن فرزندش دچار افسردگی شد. همچنین دچار بیخوابی شدیدی شد. پزشکی محلی به او گفت: «دارو خیلی خوب اثر نمیکند. حتی اگر برای کمک پزشکی به پکن بروی، چند سال طول میکشد تا خوب شوی.»
پسرم در شهر دیگری کار میکرد. عروسم میترسید شبها تنها بخوابد. با او همراهی و از او مراقبت میکردم. او به من گفت: «هرگز کاری را که برایم انجام میدهی فراموش نمیکنم!» در پاسخ گفتم: «فقط استاد فالون دافا میتوانند کمکت کنند. باید عبارات "فالون دافا عالی است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری عالی است" را تکرار کنی.» او پاسخ داد: «مادرم این را باور ندارد. به او قول دادهام که این کار را نکنم.» به او گفتم مجبورش نمیکنم برخلاف میلش کاری را انجام دهد.
عروسم هر روز با سختیهایش دستوپنجه نرم میکرد. میگفت که همیشه به خودکشی فکر میکند. به او گفتم: «به آن فکر نکن! خودکشی هم کشتن است. این خواست خودت نیست که بمیری. یک روح شیطانی است. به حرفش گوش نده. اگر آن عبارات فالون دافا را که به تو گفتم تکرار کنی، استاد میتوانند کمکت کنند. اگر شبها نمیتوانی بخوابی، میتوانی کتابهای دافا را بخوانی. استاد از تو مراقبت خواهند کرد.»
او در مورد انرژی مثبت از اینترنت شنیده بود. به او گفتم که دافا مثبتترین انرژی است. سپس یک دیویدیِ اجرای شن یون را که به او داده بودم تماشا کرد. یک روز از من جوآن فالون را خواست. پس از خواندن کتاب، حالش بهتر و بهتر شد و زمانی که نوهام پنجماهه بود تا حد زیادی بهبود یافت، فقط اینکه میترسید خبر فوت آشنایانش را بشنود. پس از مدتی بهطور کامل بهبود یافت و از ترسش خلاص شد.
عروسم که شخصاً مزایای فالون دافا را تجربه کرده بود، دیدگاهش نسبت به این تمرین تغییر کرد و ذهنیتش بهتر شد.
شغلی غیرمنتظره
پسرم و عروسم بعداً صاحب یک پسر شدند. وقتی پسرشان آنقدر بزرگ شد که میتوانست به مهدکودک برود، عروسم میخواست شغلی پیدا کند. او یک روز به من گفت که برای مصاحبه شغلی بیرون میرود. گفتم: «نمیتوانم تنهایی از دو کودک مراقبت کنم.» او گفت که قصد دارد نوهام را به مهدکودک بفرستد و بعد از اتمام ساعت کاریاش بهدنبالش برود. نگران بودم تا زمانی که به خانه برگردند خیلی دیر شود.
فکر دومم این بود که بهعنوان یک تزکیهکننده نباید به خودم وابسته باشم و باید آن را به نظم و ترتیب استاد بسپارم. فردای آن روز، عروسم بهطور غیرمنتظرهای در محلهشان بهعنوان مربی مهدکودک استخدام شد. او به من گفت سِمَتی که قصد داشت برایش درخواست دهد به نتیجه نرسید، زیرا رئیس حضور نداشت، اما یکی از معلمان، آن روز بهطور اتفاقی مهدکودک را ترک کرد. از نظم و ترتیب استاد سپاسگزار بودم!
معلم شدن در مدرسه خصوصی
عروسم بعد از چند سال کار در مهدکودک، کمی تجربه کسب کرد. آن تابستان نوهام در آستانه ورود به دبستان بود، بنابراین عروسم برای کار در یک مدرسه خصوصی درخواست داد. من و پسرم فکر نمیکردیم ایده خوبی باشد، اما او قبلاً درخواست داده بود. با خودم گفتم باید ایده خودم را رها کنم و آن را به استاد بسپارم.
از عروسم خواسته شد در مصاحبهاش ترانهای بخواند و شعری بخواند. او گفت که هیچ ترانه یا شعری بلد نیست. از او خواستند کلاسی را تدریس کند. او این کار را با خیالی آسوده انجام داد و فکر میکرد که مجبور نیست آن شغل را به دست آورد. بااینحال او کسی بود که از بین سی متقاضی استخدام شد. برخی از آنها دارای مدرک لیسانس و فوقلیسانس بودند. حقوق عروسم سه برابر شد. او به همکارش در مهدکودک گفت: «انتظار نداشتم آن را به دست آورم. باورنکردنی است!»
قبول نکردن پول بهعنوان هدیه
مدرسه خصوصی یک مدرسه شبانهروزی است و برخی از والدین هدایای سخاوتمندانهای به معلمان میدهند. یکی از والدین برای عروسم سیصد یوان فرستاد تا هزینه تلفن همراهش را بپردازد، اما او سیصد یوان را به حساب ناهار آن دانشآموز واریز کرد. یکی دیگر از والدین اصرار داشت که به عروسم کارت خرید بدهد. او سعی کرد آن را پس بدهد، اما نتوانست. سپس از من پرسید که چهکار کند. به او گفتم آن را پس بدهد، بنابراین همان مبلغ را به حساب ناهار آن دانشآموز واریز کرد.
قبولی در آزمون گواهینامه معلمی
عروسم قبل از استخدام در مدرسه خصوصی، آزمون دادن برای گواهی معلمی را شروع کرده بود و در یک آزمون درسی قبول شده بود. او به این آزمون دادنها ادامه داد. از چهار نفری که برای آزمون دوم تلاش میکردند، فقط دو نفر قبول شدند و عروسم یکی از آنها بود. علاوهبر این، او تنها کسی بود که در آزمون موضوع سوم موفق شد. او به من گفت: «من خیلی خوشاقبال هستم!» در پاسخ گفتم: «به این دلیل است که از فالون دافا حمایت میکنی. تو مورد برکت قرار گرفتی!»
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.