(Minghui.org) من ۵۰ساله هستم. پس از شروع تمرین فالون دافا در سال ۱۹۹۸، بیماری‌های مزمنم ناپدید و روابط درون خانواده‌ام هماهنگ شد.

تغییر ذهنیتم

پس از ازدواج، مادرشوهرم آشکارا نفرتش را از من نشان می‌داد. او دائماً به اشتباهاتم اشاره و از من انتقاد می‌کرد. نمی‌توانستم رفتارهای تحریک‌آمیزش را متواضعانه بپذیرم و باعث می‌شد که به‌طور پیوسته انتقاداتش را رد کنم و رنجش به دل بگیرم. اختلافاتمان منجر به ایجاد تنش در روابطمان شد.

چون توانایی‌های آشپزی‌ام متوسط بود، در شام‌های خانوادگی به‌جای تهیه غذا، در کارهای متفرقه کمک می‌کردم. یک بار درحالی‌که سعی می‌کردم کارهای دیگر خانه را انجام دهم، کارم کمی طول کشید. همه مجبور شدند پشت میز ناهارخوری بنشینند و منتظر بمانند تا کارم را تمام کنم. لحظه‌ای که کارم را تمام کردم و سر میز نشستم، مادرشوهرم مرا به آشپزخانه احضار کرد. او پشت درهای بسته، مرا مورد سرزنش قرار داد: «تو از خانواده محترمی هستی. مادرت چگونه تو را تربیت کرد؟ چطور می‌توانی بزرگان فامیلت را در انتظار بگذری؟» پدر و مادرم هردو خیلی وقت پیش فوت کرده بودند و حرف‌های او باعث شد از شدت عصبانیت زبانم بند بیاید.

چنین حوادثی به‌طور مکرر اتفاق می‌افتاد. وقتی شوهرم نبود، مادرشوهرم با عصبانیت مرا نکوهش می‌کرد. او رفتار منفی‌اش را به رفتار با پسرم نیز تعمیم می‌داد. با وجود اینکه پسرم تنها نوه‌اش بود و نام خانوادگی او را حفظ می‌کرد، به‌طور ناخوشایندی با او صحبت و رفتار می‌کرد. در مقابل، فرزندان دخترش را نوازش می‌کرد. می‌دانستم این رویکرد مادرشوهرم برای انتقام‌گرفتن از من است.

برای جلوگیری از مواجهه مستقیم با مادرشوهرم، شوهرم را تشویق می‌کردم که از طرف من به پدرشوهرم شکایت کند. پدرشوهرم به شوهرم ابراز لطف می‌کرد و پسرم را دوست داشت. این شکایات منجر به دعواهای مکرر بین والدین شوهرم شد. وسواس مادرشوهرم در نظافت باعث می‌شد هرگز تمایل نداشته باشد من در خانه‌اش بمانم. در شب سال نو بعد از اینکه تا ساعت ۱ بامداد به او کمک کردم دلمه‌ها را بپیچد، مجبور شدم برای خوابیدن به خانه برگردم.

پس از تمرین فالون دافا، متوجه شدم که ازبین ‌بردن وابستگی‌های بشری و تزکیه نیک‌خواهی می‌تواند برای همه، ازجمله خانواده‌ام مفید باشد. سعی کردم در این زمینه خودم را بهبود ببخشم.

یک سال خانواده‌ام به خانه جدیدی نقل‌مکان کردند و پدر و مادر شوهرم برای زندگی با ما، به خانه ما آمدند. صدای بلند و غرور سرسختانه آن‌ها به این معنی بود که شوهر و پدرشوهرم اغلب درگیر مشاجره‌هایی با صدای بلند می‌شدند. با یافتن شغلی در خارج از خانه، بعد از کار تمایلی به بازگشت به خانه نداشتم و همیشه دلایلی برای اجتناب از اختلافات در خانه پیدا می‌کردم.

وضعیتم را با تمرین‌کننده‌ دیگری در میان گذاشتم. او گفت: «نباید سعی کنی از مشکلات دوری کنی.» حرف‌های او باعث شد به درون نگاه کنم. این اختلاف فرصتی برای من بود تا تزکیه‌ام را بهبود بخشم و ناامیدی و رنجش بشری‌ام را از بین ببرم. چرا سعی می‌کردم از آن دوری کنم؟

یک بار که برای شام، خانه خواهرشوهرم بودیم، او پرسید: «مادر چند روزی است که خانه شماست. آیا تا به حال به او کمک کرده‌ای که حمام کند؟» مادرشوهرم چیزی نگفت، بنابراین با اکراه از او پرسیدم: «می‌خواهید حمام کنید؟» مادرشوهرم به من خیره شد و جواب داد: «نه!»

بعد از برگشتن به خانه احساس کردم چیزی اشتباه است. آیا سعی داشتم از این بار اضافی اجتناب کنم؟ هیکل ضعیف مادرشوهرم باعث می‌شد که نتواند بدون کمک حمام کند. اگر به نادیده‌گرفتن این مشکل ادامه می‌دادم، در جشن سال نو ما عواقبی می‌داشت. بنابراین صمیمانه سرم را خم کردم و به مادرشوهرم گفتم: «مادر، می‌توانم کمکتان کنم حمام کنید؟» مادرشوهرم که نمی‌توانست آنچه را که می‌شنید باور کند، با شک به من نگاه کرد.

بعد از اینکه موافقت کرد، موهایش را شستم، سپس قبل از اینکه او را بشویم منتظر ‌ماندم تا بدنش خیس شود. مادرشوهرم مدام به انتقاداتش ادامه ‌می‌داد: «تو واقعاً مرا نمی‌شویی»، و غیره. او به نق زدن درباره تلاش‌هایم ادامه داد تا اینکه درنهایت فریاد زد: «مهارت تو از مهارت دخترم کمتر است!» ساکت ماندم، اما با خودم گفتم: «راضی کردنت خیلی سخت است. من حتی مادرم را حمام نکرده‌ام.» همین که این فکر به ذهنم آمد ناگهان متوجه شدم: این رنجش است! قاطعانه آن فکر ناپسند را رد کردم.

بار مراقبت از پدر و مادر شوهرم معمولاً بر دوش خواهر‌شوهرهایم بود. سهم من در آماده‌سازی سال نو خانواده شامل تمیز‌کردن آشپزخانه و سرویس‌های بهداشتی و مراقبت از زمین کوچک سبزیجات خانواده بود. هر سال کمترین مشارکت را داشتم. مادرشوهرم به من کمک می‌کرد تزکیه‌ام را بهبود ببخشم. چگونه می‌توانستم درباره او بد فکر کنم؟ وقتی متوجه این موضوع شدم، در سکوت از او تشکر کردم که این فرصت را به من داد تا پیشرفت کنم.

بعد از آرام‌شدن، دفعه بعد هنگام حمام کردنش بیشتر توجه کردم. «مادر، درد دارد؟ اگر این‌طوری ماساژ بدهم مشکلی نیست؟» بالاخره درحالی‌که داشتم پاهایش را می‌شستم، مادرشوهرم با رضایت گفت: «این راحت‌ترین حمامی است که تا به حال داشته‌ام. بدنم همیشه احساس سفتی می‌کند، اما این حمام مرا آرام کرده است، گویا بسیاری از چیزهای بد شسته شده‌اند. احساس می‌کنم خیلی سبک هستم!» مادرشوهرم همان‌طور که صحبت می‌کرد، به من لبخند می‌زد.

از ترس سرماخوردگی، سریع به او کمک کردم حوله حمام را تنش کند. وقتی از حمام بیرون آمدیم، متوجه سکوت غیرعادی اتاق نشیمن شدم. آیا شوهر و پدرشوهرم در اتاق نشیمن چای نمی‌خوردند؟ نگاه کردم و دیدم سه جفت چشم با حالتی از شوک، نگرانی و کنجکاوی ما را تماشا می‌کنند. دوست شوهرم سرزده به دیدارمان آمده بود. به‌رغم روابط پرتنش ما، من و مادرشوهرم با هم حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم، اتفاقی که قبلاً هرگز رخ نداده بود.

قبل از رفتن به آشپزخانه برای برش میوه، به مادرشوهرم کمک ‌کردم روی تخت دراز بکشد. درحالی‌که راحت در آغوشم تکیه داده بود، میوه‌ای را که برایش آماده کرده بودم خورد. فرصت را غنیمت شمردم و پیشنهاد دادم دی‌وی‌دی شن یون را ببینیم. پیش از این، مادرشوهرم همیشه پیشنهادهای مرا رد می‌کرد. اما آن روز موافقت کرد و برای مدتی طولانی اجرا را تماشا کرد. با نگاه کردن به صورت چروکیده‌اش که لبخند به لب داشت، اشکم جاری شد. اگر به‌طور جدی براساس اصول فا خودم را بررسی نمی‌کردم، موفق نمی‌شدم زندگی‌اش را نجات دهم.

ناگهان مادرشوهرم دست از غذا خوردن کشید و از من پرسید: «چرا غذا نمی‌خوری؟» وقتی جواب دادم که میوه را دوست ندارم، مادرشوهرم متوجه دروغ من شد و گفت: «تو از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی می‌کنی، بنابراین نمی‌توانی دروغ بگویی!» سریع دهانم را بستم. مادرشوهرم ادامه داد: «من کور نیستم. از زمانی که تمرین فالون دافا را شروع کرده‌ای، در طول این سال‌ها خیلی تغییر کردی. نمی‌خواستم در سال‌های آخر زندگی از من مراقبت کنی. ابتدا که با پسر این خانواده ازدواج کردی، با خودم فکر کردم: "چه بدبختی بزرگی است که چنین عروسی داشته باشم!" هرگز تصور نمی کردم بتوانم از چنین نعمت‌هایی برخوردار شوم. اگر فالون دافا نبود، محبت تو به من وجود نداشت.»

به‌عنوان یک تزکیه‌کننده فالون دافا، باید به دیگران فکر کنم و به آن‌ها توجه داشته باشم. حالا در خانه مادرشوهرم به‌عنوان یک مهمان مورد استقبال قرار می‌گیرم. ما روی یک تخت می‌خوابیم، و او در سرما مطمئن می‌شود که پتو رویم باشد. سپس تا زمانی که به خواب برویم حرف می‌زنیم.

ملاحظۀ حال خواهرشوهر بزرگم

خواهرشوهر بزرگم عملاً سرپرست خانواده شوهرم است. او با پسرم مهربانانه رفتار می‌کند و هرگز خسیس نبوده است. گرچه از حمایت او سپاسگزارم، اما ممکن است با اطرافیانش تند صحبت کند و دوست دارد شایعه‌پراکنی کند.

برای جلوگیری از اختلاف، عمداً از او دوری می‌کردم. به‌مدت 3 سال، هر بار که برای کمک به نظافت به‌مناسبت سال نو چینی در بهار به خانه والدین شوهرم می‌رفتم، از مادرشوهرم می‌پرسیدم: «خواهر بزرگ‌تر کی برای سال نو برمی‌گردد؟» سپس برنامه‌ریزی می‌کردم که قبل از رسیدن او، به خانه برگردم. به‌طور غیرمنتظره در سال ۲۰۲۰، خواهرشوهر بزرگم زودتر از آنچه انتظار داشتم به خانه بازگشت و راه گریزی نداشتم.

ازآنجاکه پدرشوهرم از پسرم حمایت می‌کرد، این موضوع باعث حسادت او می‌شد. او سر میز شام با پدرشوهرم شروع به دعوا کرد و هیچ کدام کوتاه نمی‌آمدند. در طول درگیری آن‌ها، فراموش کردم به درونم نگاه کنم. چنین درگیری بزرگی باید ناشی از وابستگی‌ام به رقابت‌جویی بشری برای حمایت و لطف مداوم ازسوی پدرشوهرم باشد.

ابتدا سعی کردم پدرشوهرم را آرام کنم، سپس با اکراه وارد آشپزخانه شدم تا خواهرشوهر عصبانی‌ام را آرام کنم. او با صدای بلند شروع کرد به داد زدن: «به شوهرت نگاه کن! او هیچ کمکی به این خانواده نمی‌کند. من و خواهر کوچکم تا زمانی که خسته ‌شویم کار می‌کنیم، اما مزایایی که خانواده از آن برخوردارند فقط نصیب شوهر و پسرت می‌شود!» او به‌طور بی‌پایانی به سرزنش من ادامه داد. شوهرش سعی کرد مداخله کند، اما تلاش‌هایش برای درست کردن اوضاع موفقیت‌آمیز نبود. فقط توانست به من دلداری دهد: «عصبانی نباش. خواهرشوهرت وارد دوره یائسگی شده است.» پاسخ دادم: «اشکالی ندارد، سرزنشش نمی‌کنم.»

مادرشوهر تقریباً ۸۰ساله‌ام یک طرف ایستاده بود و درحالی‌که در چهره‌اش احساسات و افکار متناقضی دیده می‌شد و گیج به‌نظر می‌رسید دعوای ما را نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. از یک طرف دخترش، فرزند خودش بود. از سوی دیگر، عروسش بود که در کشاورزی به او کمک می‌کرد، کارهای خانه را انجام می‌داد و فرد مورداطمینان و نزدیک او شده بود. او باید طرف چه‌کسی را می‌گرفت؟ سردرگم شده بود.

با نگاه به درون، خشمم را از خواهرشوهر بزرگم دیدم، خشمم از تمایل همیشگی او به مورد تحسین قرارگرفتن بابت کمک‌هایش. به دیده تحقیر به او نگاه می‌کردم، زیرا به‌رغم موقعیتش به‌عنوان یک روشنفکر تحصیل‌کرده، آداب معاشرتش بسیار ضعیف‌تر از من بود که تا دبیرستان درس خوانده بودم. می‌دانستم که این محنت به گونه‌ای ترتیب داده شده است که بتوانم درکم را بالا ببرم و اجتناب طولانی‌مدت من باعث تشدید اختلافات شد. آیا او وابستگی‌های مرا فاش نمی‌کرد؟ تصمیم گرفتم دیدگاهم را عوض کنم و خودم را جای او بگذارم.

گفتم: «خواهر، تقصیر ماست. ما برای کاهش خشمت هر کاری می‌کنیم. تو برای خانواده ما فداکاری‌های زیادی کرده‌ای. سالی که تو در بیمارستان بستری شدی، انگار آسمان روی سرمان فرو ‌ریخت، زیرا هیچ‌کسی نمی‌دانست باید چه‌کار کنیم. این خانواده بدون تو نمی‌تواند زنده بمانند. دیگر عصبانی نباش و به سلامتی‌‌ات آسیب نرسان. نگران فشار خونت هستم، چرا چند بار مرا نمی‌زنی، شاید حالت بهتر شود؟» به‌طرز شگفت‌انگیزی، او دیگر فریاد نکشید و عصبانیتش فروکش کرد.

وضعیت سلامتی نامناسب شوهرم باعث می‌شد او تمایلی به رسیدگی به امور خانواده‌اش نداشته باشد. خواهرشوهر بزرگم مجبور بود به‌جای او به مسائل مهم خانوادگی رسیدگی کند. اما پدرشوهرم نسبت به شوهر و پسرم تعصب داشت و هر زمان که می‌توانست از بودجه خانواده به آن‌ها پول می‌داد. سعی می‌کردم پدرشوهرم را منصرف کنم و می‌گفتم: «پدر، لطفاً این کار را نکنید. طرفداری شما رابطه ما را با هر دو خواهرشوهرم تیره کرده است.» او حرف‌هایم را نادیده می‌گرفت. پدرشوهر و شوهرم حاضر نبودند به حرف‌هایم گوش دهند. خوشبختانه پسرم به حرفم گوش داد و دیگر از پدربزرگش پول نگرفت. این‌همه سال به خانواده‌ام پول اضافه داده بودند، خواهرشوهر بزرگم چطور می‌توانست این را بپذیرد؟

خواهرشوهرم با لحن آرام‌تری پرسید: «آیا این‌همه سال این مسئله را از من پنهان نمی‌کردی؟ همیشه قصد داشتم با تو صحبت کنم، اما نمی‌توانستم تو را پیدا کنم. خیلی سخت کار کردم و کمک زیادی کردم، اما پدرم پول و سهم من از ساختمان جدید را به پسرش داد.»

پاسخ دادم: «می‌ترسیدم عصبانی بشوی. اگر عصبانیتت به سلامتی‌ات آسیب برساند، چه کسی از تو مراقبت خواهد کرد؟ من سال‌ها در اشتباه بودم. هرگز به رنج تو فکر نمی‌کردم.» درواقع خواهرشوهرم تمایلی به رقابت برای پس‌انداز پدرشوهرم نداشت. فقط می‌خواست کسی بفهمد که پدرش با دخترانش ناعادلانه رفتار می‌کند. وقتی او به یک گوش حمایت‌کننده و شنوا نیاز داشت، من خودخواهانه از او دوری می‌کردم. از مواجهه با انتقاد و سرزنش می‌ترسیدم. ناتوانی من در نگاه‌ به درون در مواجهه با مشکلات، و ناشکیبایی من باعث شد که به‌عنوان یک تزکیه‌کننده شکست بخورم. وقتی از او عذرخواهی کردم، نارضایتی‌هایش برطرف شد.

در آغاز آزار و شکنجه فالون دافا، خواهرشوهر بزرگم بابت امنیت خانواده‌اش می‌ترسید و نمی‌توانست درک کند که به چه دلیل حقایق را برای مردم روشن می‌کردم. او حتی نامه‌ام را باز و آن را بررسی کرد. سرسختانه از گوش‌دادن به حقیقت پشت آزار و شکنجه امتناع می‌کرد. امسال پسرم که چند سال پیش به شانگهای رفته بود، برای سال نو به خانه بازگشت. او پاهای پدربزرگش را ماساژ داد و شست، روی پایش که درد می‌کرد دارو زد، در شستن ظرف‌ها و تمیز کردن آشپزخانه به مادربزرگش کمک کرد، و با آن‌ها گفتگو کرد. رفتار مؤدبانه، مهربان و بافرهنگ او پدربزرگ و مادربزرگ و عمه بزرگش را تحت‌ تأثیر قرار داد.

در مهمانی خانوادگی، پدرشوهرم با افتخار اعلام کرد: «نوه‌ام به‌لطف مادرش که تمرین‌کننده فالون دافاست به‌خوبی بزرگ و تربیت شده است. دافا ارزش‌های اخلاقی مهمی را به او آموخت و نوه‌ام از آن بهره برد.» پدرشوهرم به پسرم افتخار می‌کند و به همه می‌گوید: «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. این به نوه‌ام برکت داد.»

خواهرشوهر بزرگم به‌خاطر ویژگی‌های اخلاقی پسرم سرشار از تحسین نسبت به اوست و مخالفت او با فعالیت‌های دافای من کمتر شده است.

فالون دافا شگفت‌انگیز است و بررسی خود واقعاً جادویی است!

(مقاله منتخب ارسالی به وب‌سایت مینگهویی، به مناسبت بیست‌وچهارمین روز جهانی فالون دافا)

کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همان‌طور که وب‌سایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری،برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.