(Minghui.org) قبل از شروع تزکیه فالون دافا، شادی و خوشبختی را در زندگی تجربه میکردم، اما همیشه با یک ترس اساسی روبرو بودم. دقیقاً نمیدانستم هدف زندگیام چیست، بنابراین هرگز احساس امنیت و دلگرمی نمیکردم. اکنون میدانم که این بهخاطر تمام کارمایی بود که از دوران زندگی قبلیام جمع کرده بودم. چرخه زندگی کیهانِ کهن یعنی «شکلگیری، ایستایی، انحطاط و نابودی» به پایان خود نزدیک میشد و مرا آزار میداد. از طرف دیگر، بهطور غریزی میدانستم که رابطهای تقدیری مرا به چیزی میرساند که در انتظارم بود. این استاد بودند که نیکخواهانه مراقبم بودند. از قبل برایم مقدر شده بود که تمرینکننده دافا شوم.
کسب فا
در اوایل سال ۱۹۹۸ بهدلیل خشونت خانگی بهشدت مجروح شدم. دوران دردناکی در زندگیام بود، و اغلب درگیر افکاری مربوط به خودکشی بودم. یک روز در توالت پنهان شدم و کمربندم را در آوردم. ناامید از یافتن پاسخ، کمربند را در دو دست گرفتم، چشمانم را بستم و فکر کردم: «آیا برای هستی من در این دنیا هدفی وجود دارد؟ اگر وجود دارد، لطفاً بگذارید کمربند پاره شود. اگر نه، من...» چشمانم را باز کردم و کمربند دو تکه شده بود. در هر دستم یک تکه داشتم، انگار کسی آن را با چاقو بریده بود. خودم نمیتوانستم آن را پاره کنم، زیرا کمربند را بدون اعمال نیرویی فقط نگه داشته بودم. این نشانهای از کائنات بود، پس از آن دیگر سعی نکردم به زندگیام پایان دهم.
اما خشونتی که متحمل میشدم مرا از نظر جسمی و روحی ویران میکرد. چهار نوع دارو مصرف میکردم، اما آنها برای کاهش درد کافی نبودند. یک روز شوهرم به من گفت: «شنیدم که فالون دافا تمرین تزکیه خوبی است. به تو سلامتی و شادی در زندگی میدهد.» وقتی کلمات «فالون دافا» را گفت، حرکت لبهایش را تماشا کردم، اما صدایی را شنیدم که از پنجرهای از آسمانِ بالا میآمد. پژواک آن در قلب و روحم طنین انداخت. این تمرین را از کجا پیدا کنم؟
روزی همسایه جدیدم آمد تا سه یوآنی را که از من قرض گرفته بود، پس بدهد. به او گفتم: «نگرانش نباش. جیب من و شما ندارد.» اما او اصرار کرد: «من فالون دافا را تمرین میکنم. نمیتوانم از شما سوءاستفاده کنم.» خیلی خوشحال شدم! جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، را از او قرض گرفتم و بلافاصله شروع به خواندنش کردم.
سرانجام استادم را پیدا کردم
اولین باری که تمرینات فالون دافا را انجام میدادم، نمیتوانستم دست راستم را آنقدر بالا بیاورم که فالون را نگه دارم. دستهایم درد میکرد و بدنم میلرزید. همسایهام چند بار به من گفت که اشکالی ندارد دستهایم را پایین بیاورم، اما من دستانم را آنجا آویزان نگه داشتم. این فکر را پیوسته در ذهن داشتم: «باید تمرین را تمام کنم. اگر نتوانم این اندک رنج را پشت سر بگذارم، استاد مرا بهعنوان تمرینکنندهشان نمیخواهند.»
مدت کوتاهی پس از اینکه فا را کسب کردم، شوهرم به من گفت: «از زمانی که فالون دافا را کسب کردی، مادرم آنقدرها با تو خصمانه رفتار نکرده است.» بثورات پوستیام نیز ناپدید شد، و اکنون بهنظر میرسید که همهچیز همیشه مطابق میل من پیش میرود. رابطه عذابآور تقدیریای که با شوهرم و مادرشوهرم داشتم حلوفصل شد.
نمیخواستم جوآن فالون را حتی برای یک ثانیه زمین بگذارم. هر وقت میتوانستم و اغلب تا نیمهشب آن را مطالعه میکردم. استدلالم این بود: «مردم عادی تا نیمهشب ماجونگ بازی میکنند. چرا نتوانم تا دیروقت بیدار بمانم و فا را مطالعه کنم؟»
دخترم در آن زمان کلاس دوم بود. یک روز از من پرسید که آیا میتواند جوآن فالون را بخواند؟ به او اجازه ندادم، زیرا بسیاری از حروف کتاب را نمیشناخت. او التماس کرد: «خواهش میکنم، مادر. فقط حروفی را که میشناسم میخوانم. مزاحم شما نمیشوم.» اما بااینحال، مدام درباره حروفی که نمیشناخت از من میپرسید.
او پس از تلاش برای خواندن دو جمله، گفت: «مادر، میتوانی لطفاً "درباره دافا" را با صدای بلند برایم بخوانی؟ خیلی سختتر از این است که خودم بخواهم آن را بخوانم.» بنابراین «درباره دافا» را با صدای بلند برایش خواندم. دو روز بعد، دوباره از من خواست که «درباره دافا» را برایش بخوانم. وقتی خواندن پاراگراف اول را تمام کردم، گفت: «مادر، من آن را ازبر کردهام.» البته که قادر بود «درباره دافا» را از ابتدا تا انتها بدون هیچ اشتباهی بخواند. استاد فا را به او داده بودند.
وقتی داشتم بخش «شخصی با کیفیت مادرزادی فوقالعاده» (سخنرانی نهم، جوآن فالون) را ازبر میکردم، دخترم به من گفت: «مادر، اگر کسی واقعاً کیفیت مادرزادی فوقالعادهای داشته باشد، این بخش را خیلی سریع ازبر میکند، زیرا او چنین شخصی است.»
راهاندازی آزار و شکنجه
وقتی دیدم رسانههای دولتی دروغهایی ساختگی را پخش میکنند که به فالون گونگ (یا همان فالون دافا) و استاد تهمت میزند، گریه کردم. خیلی ناراحت شدم. برنامههای تبلیغاتی مدام پخش میشدند و هر بار که آنها را میدیدم گریه میکردم. شیطان همچنین حقه خودسوزی در تیانآنمن را برای تهمت زدن به دافا صحنهسازی کرد.
یک تمرینکننده محلی بهخاطر چاپ بروشور برای افشای حقیقت دستگیر شد و من درگیر شدم. خانوادهام چند بار برای آزادیام به اداره پلیس محلی رفتند. مادرشوهرم به مأمور جوانی گفت: «اگر عروسم را آزاد نکنی، در چهارراه جلوی تو زانو میزنم و به تو تعظیم میکنم. مرد جوان، آیا میتوانی از پس این گناه بربیایی؟ بگذار مردم ببینند که تو خانمی مسن را برای اجرای عدالت، مجبور به انجام چه کاری کردهای.» رئیس پلیس گفت: «فردا او را آزاد میکنیم.» مادرشوهرم درخواست کرد: «نه. او کار اشتباهی نکرده است. همین حالا آزادش کنید.»
تصادف مادرم
بعد از آزادی، مادرم از زادگاهم به دیدنم آمد. در راه بازگشت، در ایستگاه اتوبوس موتورسیکلتی به او برخورد کرد. او هشیاریاش را از دست داد و بهسرعت به بیمارستان شهر منتقل شد. سیتی اسکن خونریزی در مغزش را نشان داد. نمیدانستم چهکار کنم و آن را به پزشکان سپردم که تصمیم درست را بگیرند.
وقتی در بیمارستان بودم، با تمرینکنندهای محلی به نام هویی برخورد کردم. شوهرش طی 6 ماه گذشته در بیمارستان بستری بود و او هر روز به ملاقاتش میرفت. هویی به من گفت: «شوهرم امروز صبح میخواست به خانه برود، بنابراین با تاکسی تماس گرفتم تا همه اسباب و اثاثیهها را ببرم. حدس بزن چی شده؟ حالا به من میگوید که تا فردا نمیخواهد به خانه برود.»
وقتی صحبت میکردیم، صداهای بلندی از پشت سرمان شنیدیم. چند زن روی زمین نشسته بودند و بهطرز غمانگیزی گریه و زاری میکردند و کمکم افراد بیشتری جمع شدند. صحبتهایی درباره مردی از اعضای خانواده این زنان شنیدم که بهشدت مجروح شده بود، و آنها حدس می زدند که او جان سالم به در نمیبرد. جراح دواندوان آمد و چند پرستار پشت سرش بودند و دنبالش میکردند. او قبلاً در همان روز بیمارستان را ترک کرده بود، اما برای انجام عمل جراحی آن مرد مجروح دوباره به بیمارستان فراخوانده شده بود. هویی نزد جراح رفت و به او التماس کرد که لحظهای وقت بگذارد و وضعیت مادرم را ببیند. او ایستاد و نوری به چشمان مادرم تاباند، یکی از مردمکهای او گشاد شده بود. پزشک سرش را تکان داد و وارد اتاق عمل شد.
درست چند لحظه بعد، گریه زنان به جیغ تبدیل شد، آن مرد قبل از شروع جراحی مرده بود. مادرم در صف بعدی برای جراحی بود و پرستار آمد تا به ما اطلاع دهد. او آهسته گفت: «یکی مرده. این یکی ممکن است زنده بماند.» مادرم هشیار نبود. پرستار بهمنظور آمادهشدن برای عمل جراحی، سیتی اسکن دیگری از مغزش انجام داد. این تصویر نشان میداد که خونریزی ادامه دارد و منطقه انباشتهشده از خون اکنون بزرگتر شده است. نمیدانستیم چهکار کنیم یا چه انتظاری داشته باشیم.
هویی در طول 6 ماه گذشته موقعیتهای مشابهی را در بیمارستان دیده بود. بهخوبی میدانست که اگر پزشک آن مرد را عمل میکرد، مادرم زمان گرانبهایی را از دست میداد که میتوانست از مرگ تا زندگی تفاوت ایجاد کند.
برادرم تماس گرفت و به پدرم گفت که چه اتفاقی افتاده است. پدرم و چند تن دیگر از اقوام از زادگاه ما سریع آمدند، به امید اینکه بتوانند با مادرم خداحافظی کنند. وقتی به بیمارستان رسیدند، پدرم آنقدر ناراحت بود که نمیتوانست بهتنهایی راه برود. دو نفر از اقوامم مجبور شدند او را نگه دارند. ما مضطربانه منتظر بودیم. درنهایت، پرستار آمد و در کمال تعجبِ همه گفت: «این جراحی موفقیت بزرگی بود. بسیار موفقیتآمیز. حیرتانگیز بود.»
میدانستم استاد در تمام مدت مراقب ما بودند.
حلوفصل کارما با نیکخواهی
موتورسواری كه با مادرم تصادف کرده بود زنی جوان بود. وقتی این سانحه اتفاق افتاد، خواب به چشمان مادرشوهرش نمیآمد و نگران بود که اگر مادرم بمیرد باید پول زیادی به ما بپردازد. وقتی متوجه شد که عمل جراحی بهخوبی انجام شده و مادرم زنده مانده است، نگران بود که باید برای هزینههای جراحی و بستریشدن در بیمارستان چقدر بپردازد. وقتی مادرم بهسرعت بهبود یافت، احساس کرد که صورتحساب ۴۰هزاریوآنی بیمارستان خیلی زیاد است. او نامعقول شد و برخورد و صحبت با خانوادهاش سخت بود.
چند سال بعد با لی شوهر آن زن جوان برخورد کردم و با یک «سلام» دوستانه از او استقبال کردم. اما او فقط فحشی داد و رفت. از من رنجش به دل داشت، زیرا خانوادهاش احساس میکردند هزینههای درمانی بیش از حدی را برای مادرم پرداخت کردهاند.
چند هفته بعد، سرپرستم به من گفت که دو کاندید برای پست خالی در بخش ما درنظر دارد. برحسب اتفاق یکی از آنها لی بود. کاندید دیگر را بهخوبی میشناسم، او یکی از همکاران بود که همیشه احترام زیادی برایم قائل بود. میتوانستم بگویم که سرپرستم بهسمت لی متمایل بود، اما در پایان نظر مرا خواست: «البته، شما در تصمیمگیری برای اینکه چه کسی این شغل را به دست میآورد، حرفی برای گفتن دارید. نظر شما چیست؟»
صادقانه بگویم، از کار با لی تردید داشتم. او اخیراً در ملاءعام به من توهین کرده بود. چگونه با کار در یک دفتر میتوانستیم کنار بیاییم؟ اما نمیتوانستم به سرپرستم بگویم که بین من و لی چه اتفاقی افتاده است. بهعنوان یک تزکیهکننده، باید مطابق استانداردهای فا زندگی میکردم. اگر قرار بود این شغل متعلق به او باشد، نمیخواستم او را از بهدستآوردن آن بازدارم؛ بهدلایل خودخواهانهام نمیتوانستم شغل یا حتی سرنوشت او را تغییر دهم. به سرپرستم گفتم: «من ترجیحی ندارم. چرا خودتان تصمیم نمیگیرید؟»
دوشنبه بعد وارد دفتر شدم و لی و دوستش آنجا بودند. به او «سلام» گفتم، اما به من توجهی نکرد. وقتی دوستش رفت، با چهرهای مغرور روبروی من روی میز نشست. با تمسخر گفت: «قبل از اینکه پیشنهاد این سمت را بگیرم، شنیدم که شما در همین بخش کار میکنید. فقط برای اینکه بدانید، من علاقهای به شما ندارم.»
از او پرسیدم: «بهخاطر آن تصادف است؟» چیزی نگفت. به او گفتم: «گوش کن. همسرت با موتورش در پیادهرو رانندگی میکرد و باعث این تصادف شد. مادرم خونریزی داخلی داشت که زندگیاش را تهدید میکرد. باور دارم هیچیک از طرفین نمیخواستند این حادثه اتفاق بیفتد. آیا فکر میکنید مادرم میخواست این تصادف رخ دهد، تحت جراحی مغز قرار گیرد و با خطر مرگ روبرو شود، فقط برای اینکه شما هزینه آن را بپردازید؟ همه پول به حساب بیمارستان رفت. از طرف دیگر، آیا فکر میکنی همسرت ترجیح میداد ۴۰هزار یوان را فقط برای تصادف با مادرم از دست بدهد؟ ما آن نوع زورآزمایی را با هم نداریم، نه؟ هیچیک از طرفین قصد نداشتند عمداً باعث درد و رنج طرف مقابل شود، درست است؟»
بهنظر میرسید که باد غرورش خالی شده است. میتوانستم بگویم که عصبانیت و رنجشش از بین رفته است. پس از مکث کوتاهی با دقت از من پرسید: «پس تمرین میکنی؟» پرسیدم: «درباره فالون دافا صحبت میکنی؟» او سرش را تکان داد و گفت: «دولت مردم را از انجام آن منع میکند.»
به او گفتم: «جیانگ زمین است که چنین کاری میکند. او این تمرین را دوست ندارد. او در آن زمان رئیس حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) بود. او اینگونه متکبرانه تمام دولت مرکزی و اساساً کل کشور را به خواسته شخصی خود واداشت. بهعنوان رهبر کشور باید منافع کشور را بالاتر از منافع خودش قرار میداد. مگر کشور از ما مردم تشکیل نشده است؟ آیا بیش از ۱۰۰میلیون تمرینکننده فالون دافا نیز مردم نیستند؟ آیا حقوق ما نباید بر احساسات شخصی جیانگ برتری داشته باشد؟» هر بار جملهای میگفتم: «جیانگ دارد خودش را بهعنوان دشمن مردم نشان میدهد.»
لی گفت: «خانم، چیزهایی که گفتی نظرم را درباره شما تغییر داد.» او صادق بود. گفت که قبلاً نامهای از یک تمرینکننده دریافت کرده است و به نظر او تمرینکنندگان افراد خوبی هستند. به او نگفتم این من بودم که نامه را برایش فرستادم. بعد از اینکه همسرش با مادرم تصادف کرد و سعی کرد از مسئولیت فرار کند، درگیریهایی بین دو خانواده پیش آمد. یک بار به من حمله کرد و چیزهای بدی گفت. نگران بودم که خصومت او به من، به دافا و سایر تمرینکنندگان سرایت کند، بنابراین نامهای ناشناس برایش فرستادم. ظاهراً روی او تأثیر خوبی گذاشت.
وقتی آن نامه را برای لی مینوشتم، واقعاً احساس میکردم که استاد به من خرد میبخشند. درنهایت نامه فقط دو صفحه شد، اما با منطق روشن و اصول ساده نوشته شده بود. درعینحال لحن آن آرام و دوستانه بود. بدون کمک استاد نمیتوانستم آن را بنویسم. وقتی هر جمله را مینوشتم، نمیدانستم که بعد از آن، چه میخواهم بگویم. گاهی حتی نمیدانستم جملهای را که شروع کردم چگونه تمام کنم. اما افکار پیوسته به ذهنم خطور میکرد و دستم پیوسته کلمات را روی کاغذ پیاده میکرد. استاد به من زبانی دادند تا حقایق را با لحنی آرام بیان کنم و به شیوهای استادانه حقیقت را روشن کنم.
در روزهای بعد، لی هر روز برایم چای میآورد و در مسائل کامپیوتری به من کمک میکرد. فقط یک هفته بعد، به بخش دیگری منتقل شد. هر بار که با هم برخورد میکردیم، لبخند میزد و سلام میکرد. بهلطف نظم و ترتیب استاد، ما توانستیم بدهیهای کارمایی خود را حلوفصل کنیم.
حفاظت ازسوی استاد
چند سال پیش، من و تمرینکنندهای محلی به مناطق همسایه سفر کردیم تا بنرهایی را آویزان کنیم که رویشان نوشته شده بود: «فالون دافا خوب است.» همچنین برنامهریزی کرده بودیم که تلفنهای همراهمان بهطور خودکار با مردم تماس بگیرد و پیامی ازپیشضبطشده را پخش کند. اگر در طرف دیگر خیابانی بزرگ، مکان خوبی برای نصب بنرهای دافا میدیدیم، همیشه درخواست کمک میکردیم: «استاد، لطفاً جلوی آمدن ماشینها را بگیرید.» در عرض چند ثانیه، خیابان در هر دو طرف، از ترافیک خالی میشد و ما قبل از نزدیکشدن دوباره ماشینها، بهسرعت بنرها را نصب میکردیم.
یک بار، در کنار یک بزرگراه، از دور تیر برق بزرگی را دیدیم که در بالای آن بنر بزرگی بود و رویش نوشته شده بود: «فالون دافا خوب است.» به بالا نگاه کردم و شگفتزده شدم از اینکه چطور کسی آن کلمات را به آن بزرگی چاپ و آن را به این صورت کاملاً مستقیم و آنقدر بالا روی ستون آویزان کرده است. آن در قسمت شلوغ بزرگراه بود که هر روز ماشینهای بیشماری از کنارشان میگذشتند. تحت تأثیر قرار گرفتم. تمرینکنندگان دافا با کمک استاد میتوانند به غیرممکنها دست یابند.
یک شب، من و تمرینکننده دیگری بنرهای دافا را در دو طرف خیابانی بزرگ آویزان میکردیم. همانطور که بنرهایی را روی یک تیر نصب میکردیم از قبل بررسی کردم تا مطمئن شوم که هیچ ماشینی از کنار ما رد نمیشود. ناگهان ماشینی با عجله بهسمت خط کنار پیادهرو آمد. سرم را بالا گرفتم و پلاک ماشین را دیدم که رویش حروف «اداره دادگستری» نوشته شده بود. ما درست زیر چراغ خیابان و در معرض دید بودیم، اما هیچیک از افراد داخل ماشین ما را ندیدند. استاد، بابت محافظتتان متشکرم!
یک بار در روستائی بودم و بروشور پخش میکردم. دری را زدم، اما کسی جواب نداد، بنابراین برگشتم. ناگهان صدای خشمگینی شنیدم: «چه میخواهی؟» مرد میانسال تنومندی جوری بهسمت من حرکت کرد که انگار میخواهد مرا بزند. آرام ماندم و به او گفتم: «سلام آقا. من یک دیویدی رایگان برای شما دارم.» با دیدن جلد دیویدی عصبانیتش فوراً ناپدید شد: «اوه، فالون دافاست.»
لبخند زدم و گفتم: «بله.» او گفت: «اما کشور به شما اجازه نمیدهد این کار را انجام دهید.» به او گفتم: «نه کشور، بلکه جیانگ زمین. اصلاً او کیست؟ او تا مغز استخوانش فاسد است و هرگز هیچ کار خیری برای مردم و کشور نکرده است. هرچه او با آن مخالف است باید چیز خوبی باشد.» او سرش را تکان داد. گفتم: «در طول انقلاب فرهنگی بزرگ، اگر کسی میگفت که دانشآموز باید در مدرسه درس بخواند و یاد بگیرد، برچسب مخالف مائو میخورد. چقدر مسخره است؟» او دیویدی را گرفت و لبخند زد: «فکر میکنم درواقع ایده خوبی است که نگاهی به این موضوع بیندازیم.»
یک بار در خانه فا را مطالعه میکردم و تلفنم را روی برنامهای گذاشتم که بهطور خودکار با مردم تماس میگرفت و پیام صوتی روشنگری حقیقت را پخش میکرد. بهطور تصادفی گوشی را برداشتم و متوجه شدم که خاموش است. دوباره روشنش کردم و دوباره خاموش شد. وقتی دوباره آن را روشن کردم، برنامه را متوقف کردم و پیامهای صوتیام را بررسی کردم. صدای مردی گفت: «نمیتوانم این تلفن را ردیابی کنم. چرا به پلیس محلی زنگ نمیزنید؟» فهمیدم که یکی قرار است درباره من گزارش بدهد. سریع گوشی را خاموش کردم و باطری را درآوردم. حتماً استاد بودند که از من محافظت میکردند.
مردم به تمرینکنندگان دافا احترام میگذارند
هنگامی که ح.ک.چ آزار و شکنجه را در سال ۱۹۹۹ آغاز کرد، درست مانند هزاران تمرینکننده فالون دافا، به پکن رفتم تا از دولت مرکزی، برای حق آزادی عقیدهمان دادخواهی کنم. میخواستم به مسئولان ثابت کنم که فالون دافا خوب است. اما در مسیرم به پایتخت رد مرا گرفتند، مرا به زادگاهم بازگرداندند و بازداشتم کردند. وقتی آزاد شدم، مسئولان شهر به مدیرم در محل کارم گفتند: «موقعیت خوبی برای او ترتیب بده تا روحیهاش خوب شود.» یکی از اقوامم که در همان شرکت کار میکرد به من گفت: «شما در بین تیم مدیریت بالا، اعتبار خوبی دارید. مسئولان همه به شما احترام میگذارند.» از او پرسیدم: «چرا اینطور است؟» او گفت: «چون فالون دافا را تمرین میکنید.» ما تمرینکنندگان فالون دافا بهخاطر تقوای عظیم استاد، در بین مردم از احترام زیادی برخورداریم.
سالها پیش، تمرینکنندهای محلی بهخاطر چسباندن استیکرهای دافا در شب دستگیر شد. او و همسرش کارگرانی معمولی هستند و هرگز مورد توجه قرار نداشتند. اما هنگامی که او دستگیر شد، همه همکاران و سرپرستان او به خانوادهاش کمک و حمایتشان کردند. آنها از ارتباطاتشان برای بیرون آوردن او از بازداشت استفاده کردند. وقتی بالاخره آزاد شد، شوهرش میخواست همه کسانی را که به آنها کمک کردند به یک شام خوب در رستورانی خوب دعوت کند تا از آنها تشکر کند. یکی از مدیران محل کارش گفت: «شما بچهها بهعنوان کارگر پول زیادی درنمیآورید. من هزینه را میپردازم.»
وقتی چند نفر دور هم جمع شده بودند و درباره تمرینکنندگان فالون گونگ صحبت میکردند که از دولت مرکزی در پکن دادخواهی کردهاند، یکی از آنها گفت: «دولت اشتباه میکند. چرا فالون گونگ نمیتواند از دولت دادخواهی کند؟»
تمرینکنندهای در شب، درحال نصب بنرهای دافا در مقابل خانهای بود. صاحبخانه به خانه برگشت و با دیدن شخصی در مقابل خانهاش مشکوک شد. این تمرینکننده درباره دافا و آزار و شکنجه به او گفت، و مالک خانه بسیار پذیرا بود. در پایان، حتی این تمرینکننده را برای نوشیدنی به خانهاش دعوت کرد. این تمرینکننده از او تشکر کرد و رفت.
تمرینکنندهای برای رفتن به شهر سوار تاکسی شد و سعی کرد حقیقت را برای راننده تاکسی روشن کند. در کمال تعجب، راننده صحبت را در دست گرفت و شروع به روشنگری حقیقت برای این تمرینکننده کرد: «ح.ک.چ در آینده وجود نخواهد داشت. چین همچنان چین خواهد بود. هرچه از تلویزیون پخش میکنند ما تاکسیرانان را فریب نمیدهد. همه ما میدانیم که وقتی بنزین آتش میگیرد، فوراً میسوزد. در فیلمهای جعلی است که برای چنین مدتی طولانی نمیسوزد.» منظور راننده خودسوزی در تیانآنمن بود.
یک بار مردی مسن سوار اتوبوس شد و کنار من و چند تمرینکننده دیگر نشست. طبیعتاً حقیقت را برایش روشن کردیم. او مدتی گوش داد، سپس گفت: «چند نفر در روستای ما فالون دافا را تمرین میکنند. آنها افراد خوبی هستند. تمرینات را هر روز انجام میدهند و کتاب جوآن فالون را میخوانند. آنها پشت سر دیگران بدگویی نمیکنند یا با دیگران وارد دعوا و اختلاف نمیشوند. سعی میکنند افراد خوبی باشند و همیشه بسیار شاد هستند.»
استاد نیکخواهند و همیشه مراقب تمرینکنندگان هستند. تمام خرد و توانایی ما از استاد و فا میآید.
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری،برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه