(Minghui.org) از تمرین فالون دافا بسیار سود برده‌ام، بنابراین از استاد لی، بنیان‌گذار و معلم این تمرین تزکیه، واقعاً سپاسگزارم که زندگی جدیدی به من بخشیدند. می‌خواهم زیبایی دافا را برای همه مردم بیان کنم. مهم نیست که شرایط چقدر دشوار است، تمام تلاشم را برای کمک به استاد در اصلاح فا و نجات موجودات ذی‌شعور انجام خواهم داد.

تحویل مطالب به در منازل

در سال نو چینی 2020، همه‌گیری کووید 19 کل چین را تحت تأثیر قرار داد. در منطقه ما، همه مجتمع‌ها و خیابان‌های اصلی قرنطینه شدند. در ورودی و خروجی همه شهرک‌ها نگهبانی گذاشته شد. اوضاع به‌طرزی باورنکردنی بغرنج بود. حزب شیطانی کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) عمداً مردم را از تعامل با یکدیگر باز می‌داشت و به‌دلیل گزارش‌ها و اخبار جعلی، که در تلویزیون‌های دولتی پخش می‌شد، مردم در خانه حبس شده بودند.

با خودم فکر کردم: «مردم عادی با تهدید بی‌سابقه‌ای از سوی ویروس مواجه شده‌اند و وحشت‌زده هستند. مریدان دافا تنها امید نجات برای مردم عادی هستند. ما باید نیازهای خود را رها کنیم، بر مشکلات غلبه کنیم و از زمان برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت درباره دافا و آزار و اذیت و نجات مردم به‌خوبی استفاده کنیم. اتفاقات بد را می‌توان به چیزهای خوب تبدیل کرد، این زمانی عالی برای موجودات ذی‌شعور است تا حقایق فالون دافا را درک کنند.

در مواجهه با چنین وضعیت دشواری، می‌دانستم که نباید سست شوم، بنابراین شروع به رفتن به مکان‌های نزدیک و صحبت با مردم کردم.

هر روز صبح، فا را مطالعه می‌کردم و افکار درست می‌فرستادم. سپس، بعدازظهر برای صحبت رو در رو با مردم درباره فالون دافا و پخش بروشورهای اطلاع‌رسانی بیرون می‌رفتم و همچنین مطالب اطلاع‌رسانی درباره فالون دافا و آزار و شکنجه را در محله خود و اطراف توزیع می‌کردم. متوجه شدم که به‌تازگی تعداد زیادی دوربین و چراغ‌های پرقدرت نصب شده است. برای چند هدف شروع به فرستادن افکار درست کردم: دوربین‌ها از من عکس نگیرند، به پرسنل مدیریت مجتمع‌ها اجازه داده نشود با مریدان دافا که به داخل و خارج از مجتمع برای نجات موجودات ذی‌شعور رفت و آمد می‌کنند مداخله کنند، به موجودات و عوامل شیطانی اجازه ندهند مریدان دافا را از نجات موجودات ذی‌شعور بازدارند و به ساکنان این فرصت داده شود که بیرون بیایند و حقایق را ببینند.

روزی، به مجتمع دیگری رفتم تا بروشورهایی با عنوان «بهترین راه برای محافظت از خود در طول پاندمی» را توزیع کنم. در آنجا دری را دیدم که با چسب مهر و موم شده بود، یعنی موارد فعال کووید 19 در آن منطقه وجود داشت. از خودم پرسیدم که آیا هنوز می‌خواهم به آن منطقه بروم؟ سپس به خودم گفتم: «آن‌ها بیشتر نیاز دارند از خود محافظت کنند. بنابراین باید بروم و فلایرها را در آنجا توزیع کنم.»

بنا به دلایلی، در بالا رفتن از پله‌های آنجا با مشکل زیادی روبرو شدم. خیلی احساس ضعف می‌کردم و تنگی نفس اذیتم می‌کرد. هرگز در گذشته چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. فقط 40 نسخه فلایر حمل می‌کردم و بنابراین وزن مطالبی که با خود داشتم نباید تأثیری روی من می‌داشت. پس چرا بالا رفتن از پله‌ها اینقدر سخت بود؟ می‌خواستم تسلیم شوم و به خانه برگردم، اما متوجه شدم که آن مداخله است و بلافاصله افکار درست فرستادم تا همه عوامل شیطانی که مانع از نجات موجودات ذی‌شعور می‌شد را متلاشی کنم. با خودم گفتم باید کار را تمام کنم. فقط با توجه به این یک فکر درست، توانستم قبل از بازگشت به خانه، همه بروشورها را توزیع کنم.

بعد از بازگشت به خانه، به دستشویی رفتم چون حالت استفراغ داشتم. بلافاصله به خودم گفتم: «استفراغ نکن.» بعد از مدتی احساس تهوع از بین رفت. می‌دانستم که به‌عنوان یک مرید دافا، استاد در کنارم هستند. به فرستادن افکار درست ادامه دادم. بعد از مدتی، احساس خستگی هم از بین رفت، اما سرم همچنان درد می‌کرد. یک ساعت دیگر به فرستادن افکار درست ادامه دادم. سپس فا را مطالعه کردم، تمرینات را انجام دادم و در نیمه‌شب هم افکار درست فرستادم.

بعداً به ‌درون نگاه کردم و متوجه شدم که در طول روز هم این علائم را داشتم. چون می‌دانستم که موارد فعال کووید وجود دارد، می‌خواستم خود را دور نگه دارم. دلیلش این بود که نیک‌خواهی کافی نداشتم. آن موجودات ذی‌شعور افرادی بودند که باید به آن‌ها کمک می‌کردم. این مسئولیت من بود. روز بعد احساس بهتری داشتم.

باخودم فکر کردم: «باید به آن مجتمع برگردم تا مطالب بیشتری را توزیع کنم. در این لحظه حساس، باید به آن‌ها بگویم که چگونه در امان بمانند. این چیزی است که مردم منتظر آن هستند و برای آن‌ها راحت‌ترین زمان برای پذیرش اطلاعات است. علاوه‌بر این، افرادی که حقیقت را درک کرده‌اند می‌توانند به دیگران بگویند، بنابراین افراد بیشتری نجات خواهند یافت.» بنابراین 40 فلایر بیشتر برداشتم. در آنجا در دیگری را دیدم که با چسب مهر و موم شده بود. این بار نفسم بند نیامد و تمام مراحل به‌راحتی و سریع پیش رفت.

یک روز که بیرون رفتم، یک لوله آهنی یک‌متری را دیدم که کنار در یک مجتمع مسکونی بود. متوجه شدم که می‌توانم برای ورود به آنجا روی آن بروم. من نزدیک به 70 سال دارم و پاهایم هنوز انعطاف‌پذیر هستند. می‌دانستم که همه این‌ها را استاد نظم و ترتیب داده بودند و ایشان همیشه در کنارم بودند. تقریباً هر بار که بیرون می‌رفتم، راه‌هایی برای ورود به مجتمع‌های مختلف پیدا می‌کردم. به‌ همین دلیل، همیشه می‌توانستم وارد مجتمع‌ها شوم و مطالب را توزیع کنم. می‌دانستم که استاد به من کمک می‌کنند مردم را نجات دهم. متشکرم استاد لی.

بعد از فرستادن افکار درست در ساعت 6 بعدازظهر، از فرصت باقیمانده برای توزیع مطالب در مجتمع خودم استفاده می‌کردم. انواع مختلفی از مطالب را برمی‌داشتم تا به تناسب هر دری فلایری آویزان کنم. فکر کردم که این بهترین تأثیر را خواهد داشت. من از نوعی نوار چسب استفاده می‌کردم که هیچ اثری روی درها باقی نمی‌گذارد، در نتیجه صاحبان خانه ناراضی نمی‌شدند. یک ژاکت با جیبی بزرگ برای قرار دادن وسایل در داخل آن می‌پوشیدم. همیشه از طبقه بالا شروع می‌کردم و از آنجا به پایین حرکت می‌کردم. اکثر ساختمان‌های شهرک ما هفت یا هشت طبقه هستند.

قبل از اینکه بیرون بروم، همیشه افکار درست می‌فرستادم و می‌گفتم: «همه موجودات شیطانی و عواملی که در نجات موجودات ذی‌شعور در این مجتمع مداخله می‌کنند متلاشی شوند. ممانعتی در نجات آن‌ها به وجود نیاید. دوربین‌های امنیتی از من فیلم نگیرند. موجودات ذی‌شعور مطالب را گرامی بدارند و بعد از خواندن در اختیار دیگران قرار دهند.»

یک‌بار وقتی مشغول توزیع مطالب در ساختمانی بودم، هر بار که یک تکه نوار را می‌بریدم یک پرتو نور می‌دیدم. احساس کردم که این نور الهی تشویقی برای من از طرف استاد لی است برای نجات افراد بیشتر. متشکرم استاد.

در مجتمع ما ساختمانی وجود داشت که همه ساکنان آن سالمند بودند. آنجا در طول پاندمی، تحت نظارت ویژه بود. در یک اتاق کوچک رو به آن ساختمان، نگهبانانی شبانه‌روزی گذاشته بودند. چراغ‌های زیادی در شب به ساختمان می‌تابید و آن را بسیار روشن می‌کرد و دوربین‌های امنیتی زیادی نیز وجود داشت. رئیس یک پاسگاه پلیس محلی در آن ساختمان زندگی می‌کرد، که درابتدا کمی مرا ترساند، بنابراین مطالب را در آن ساختمان توزیع نکردم. به‌تدریج، مطالب را به تمام ساختمان‌های دیگر تحویل دادم.

احساس گناه می‌کردم که در این لحظه حساس، زمانی‌که مردم با این پاندمی خطرناک روبرو بودند، به‌خاطر ترس می‌خواستم از این موجودات ذی‌شعور بگذرم. با خود گفتم: «همه موجودات ذی‌شعور در سردرگمی هستند و مشتاقانه منتظر نجاتند. این مسئولیت من است و باید خودخواهی را رها کنم. مریدان دافا پیام‌آوران خدایان هستند. ما باید سعی کنیم همه موجودات ذی‌شعور را بدون توجه به جایی‌که هستند نجات دهیم و اجازه دهیم حقیقت دافا را بدانند.» به‌محض این که این افکار درست به ‌ذهنم خطور کرد، ترسم از بین رفت.

یک شب، افکار درست فرستادم و سپس به معلم لی گفتم: «استاد، لطفاً مرا تحت پوشش قرار دهید تا بتوانم در بُعد دیگری سفر کنم، نباید دوربین‌های امنیتی فیلمی از من ضبط کنند.» سپس برای توزیع مطالب در آن ساختمان بیرون رفتم. من به‌راحتی مطالب را واحد به واحد توزیع کردم. وقتی در طبقه سوم به واحدی رسیدم که رئیس ایستگاه پلیس در آن زندگی می‌کرد، افرادی را دیدم که سیگار می‌کشیدند. بنابراین به سمت بالای ساختمان رفتم و بدون اینکه مطالبی را توزیع کنم به پایین برگشتم. وقتی دوباره به آنجا رسیدم، عده‌ای هنوز کنار درِ واحد بودند. بنابراین تصمیم گرفتم به خانه بروم. زمان بیشتری را صرف فرستادن افکار درست کردم. روز بعد، برگشتم. وقتی به طبقه سوم رسیدم، در باز بود و در داخل افرادی مشغول بازی ماهجونگ بودند. دوباره تصمیم گرفتم ادامه ندهم. فکر کردم باید منطقی باشم و ذهنی آرام داشته باشم تا بتوانم افراد بیشتری را نجات دهم. وقتی به خانه برگشتم، به ‌درون نگاه کردم و متوجه شدم که هنوز از آن ساختمان می‌ترسم و آن باعث مداخله شده است. فا را بیشتر مطالعه کردم، افکار درست بیشتری فرستادم و از شر ترسم خلاص شدم. وقتی دوباره به آن ساختمان برگشتم، بدون هیچ مشکلی توانستم فلایرها را توزیع کنم.

فکر کردم چون مردم همه در خانه مانده‌اند، زمان بسیار خوبی برای خواندن مطالبی بود که تهیه کرده بودم . با وجود اینکه نمی‌توانستم مقدار زیادی مطلب توزیع کنم، اما سعی کردم هر روز مقداری از آن را انجام دهم و هر ماه می‌توانستم برای بیش از هزار خانواده توزیع کنم. توزیع مطالب اطلاع‌رسانی مردم را برای شنیدن حقیقت آماده می‌کرد که بعداً می‌توانستم با آن‌ها رو در رو صحبت کنم.

قرنطینه در مجتمع‌های مسکونی به‌تدریج در ژوئیه برداشته و ورود به آن‌ها آسان‌تر شد، اما هوا گرم بود و من حتی وقتی فقط ایستاده بودم عرق می‌کردم. می‌خواستم صبر کنم تا هوا خنک شود، اما فکر کردم: «موجودات ذی‌شعور همه منتظرند تا نجات پیدا کنند. من نباید به راحت‌طلبی وابسته باشم و در مأموریتم سست شوم. باید به مردم کمک کنم تا از حقایق در اسرع وقت آگاه شوند که بعد از وقوع فجایع واقعی نجات یابند.» چند روز به قدری گرم بود که پوستم دچار اگزما شد و خیلی خارش داشت. به خودم گفتم این یک توهم است و باید به کاری که انجام می‌دهم پایبند باشم. به‌ درون نگاه کردم و متوجه شدم که به‌ راحتی وابستگی دارم و از سختی می‌ترسم. می‌دانستم که باید این مواد بد در تزکیه‌ام را از بین ببرم. همه موجودات ذی‌شعور گرفتار هستند و من نمی‌توانم به آن توجه نکنم، بنابراین حتی در گرم‌ترین روزها، در توزیع مطالب برای نجات مردم اصرار داشتم. یک روز را هم از دست ندادم. اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم و خیلی خوشحال بودم. وقتی بیرون می‌رفتم افکار درست می‌فرستادم و در راه بازگشت فا را می‌خواندم.

به‌عنوان مریدان دافا، باید بر همه مشکلات غلبه کنیم و تا حد امکان مردم را نجات دهیم. مهم نیست که محیط چگونه تغییر می‌کند، ما باید آرامش خود را حفظ کنیم و سه کار را به‌خوبی انجام دهیم تا مردم را نجات دهیم. نجات مردم مسئولیت ماست و همچنین وفای به عهدمان.

بهبود همکاری‌ام با دیگر تمرین‌کنندگان

بسیاری از مجتمع‌های مسکونی حتی پس از لغو قرنطینه عمومی همچنان بسته بودند، اما اتوبوس‌ها شروع به کار کردند و من توانستم به خیابان بروم و با مردم صحبت کنم. در مطالعه فا گروهی ما، تمرین‌کننده‌ای گفت که وضعیت هنوز بسیار دشوار است، زیرا او نمی‌تواند برای توزیع مطالب وارد مجتمع‌ها شود و افراد زیادی هم در خیابان نیستند تا با آن‌ها صحبت کند.

روش‌های فعلی‌ام را با سایر تمرین‌کنندگان به ‌اشتراک گذاشتم: «استاد به چیزی که در ذهن ماست آگاه هستند و به ما کمک خواهند کرد. وقتی در نظر داشته باشیم که استاد همیشه در کنار ما هستند، راه نجات موجودات ذی‌شعور هموار خواهد بود. روشی که من این کار را انجام می‌دهم این است که وقتی بیرون می‌روم تا حقیقت را رودررو روشن کنم، به‌دقت نگاه می‌کنم که کدام مجتمع باز است و من می‌توانم برای توزیع مطالب وارد شوم. روز بعد فلایرها را می‌برم و اگر وقتی باقی بماند، با مردم صحبت می‌کنم.» از آن تمرین‌کننده خواستم که با من بیاید، زیرا می‌دانستم کدام مجتمع‌ها قابل ورود هستند. به این ترتیب، می‌توانستیم توزیع فلایرها را سرعت بخشیم.

همکاری با دیگر تمرین‌کنندگان فالون دافا فرآیندی برای بهبود شین‌شینگ من بود. یک‌روز ما به یک مجتمع مسکونی رفتیم. من گفتم: «هر کدام فقط به دو آپارتمان برویم و سپس برگردیم». وقتی دو واحد را تمام کردم، از در بیرون آمدم و برای تمرین‌کننده دیگر افکار درست فرستادم. بعد دیدم او بعد از تمام شدن دو واحد به واحد دیگری رفت. کمی مضطرب شدم. با خودم فکر کردم: «چرا به ایمنی توجه نمی‌کند؟» بعد متوجه شدم که این فکر درستی نیست و فقط باید برایش افکار درست بفرستم. گفتم: «تمرین‌کننده از بُعد دیگری عبور کند و دیگران او را نبینند.» بعد از مدتی، بالاخره بیرون آمد و گفت: «توزیع تمام مطالبی که پیش من بود را تمام کردم.» وقتی دیدم چقدر خوشحال است، لبخند زدم. بعداً به او گفتم: «در طول روز، ما نمی‌توانیم در یک ساختمان تعداد زیادی واحد را پوشش دهیم، زیرا انجام این کار ایمن نیست. حتی زمانی‌که همه‌چیز به‌آرامی پیش می‌رود، باز هم باید به ایمنی توجه کنیم. وقتی وارد واحد سوم شدی، مضطرب شدم و احساس ترس کردم. این افکار منفی خوب نبودند، پس حتماً خودم را برای از بین بردن آن‌ها تزکیه خواهم کرد. تنها با همکاری با یکدیگر می‌توانیم افراد بیشتری را نجات دهیم.»

یک شب، برای توزیع مطالب به روستا رفتیم. ما تمام مطالبی که با خود برده بودیم را توزیع نکردیم و نزدیک حرکت آخرین اتوبوس به سمت شهر بود. بنابراین سوار اتوبوس شدیم. وقتی در ایستگاه میانی پیاده شدیم، تصمیم گرفتیم که توزیع بقیه مطالب دافا را در آنجا به پایان برسانیم و سپس دوباره به ایستگاه برگردیم. وقتی همه را پخش کردم به ایستگاه برگشتم و منتظر او ایستادم. او را دیدم که وارد یک ساختمان شد، اما بعد از مدتی بیرون نیامد. به دنبالش رفتم ولی پیدایش نکردم. دوباره در ایستگاه منتظر ماندم. خیلی دیر شده بود و خیلی سردم بود. فکر کردم که شاید او از مسیر دیگری به خانه رفته است. او مطالب زیادی نداشت و توزیع آن‌ها نباید زیاد طول می‌کشید. اتوبوس آخر آمد و من سوار اتوبوس شدم و به خانه رفتم. کمی از ساعت هشت شب گذشته بود که به خانه‌ام آمد و گفت: «تو برگشتی. منتظرت بودم ولی نیامدی. استفاده از نوار چسبی که آورده بودی بسیار سخت بود و زمان زیادی از من گرفت.» از او عذرخواهی کردم: «نمی‌دانستم که قبلاً از آن استفاده نکرده‌ای. تقصیر من بود. نتوانستم پیدایت کنم و به خانه برگشتم. نباید می‌رفتم متأسفم که باعث نگرانی‌ات شدم.»

بعد از رفتنش به ‌درون نگاه کردم. عاقلانه رفتار نکرده بودم و بی‌ملاحظه بودم. وقتی سردم شد، بدون او به خانه برگشتم. از سختی ترسیدم و نیازهای او را در نظر نگرفتم. باید این وابستگی‌های بد را از بین می‌بردم. دفعه بعد که او را دیدم دوباره عذرخواهی کردم. از آن زمان به بعد، همیشه به خود یادآوری می‌کردم که همیشه مراقب دیگران باشم و به ‌سمت موجودی فداکار شدن تزکیه کنم که اول به دیگران فکر می‌کند.

کمک به مسائل تمرین‌کنندگان مانند زمانی‌که گویا مشکل خودم است

تمرین‌کننده‌ای یک روز عصر به خانه‌ام آمد. به‌محض ورود پرده‌ها را کشید و گفت: «امروز اذیت شدم. پلیس به در خانه‌ام آمد، اما در را باز نکردم.» سپس مقداری مطالب اطلاع‌رسانی بیرون آورد و گفت: «می‌توانم فعلاً این‌ها را در خانه تو بگذارم؟» گفتم: «چرا این همه درست کردی؟ باید به‌محض تهیه آن‌ها را توزیع کنی، زیرا زمان برای برخی از مقالات حساس است و همچنین نگهداری آن‌ها در خانه امن نیست.» گفت این‌ها را شخص دیگری به او داده است. گفتم: «تا زمانی‌که خودمان می‌توانیم آن‌ها را تهیه کنیم، از دیگران نگیریم. کمکت می‌کنم افکار درست بفرستی. همه ما شاگردان استاد هستیم. استاد از ما مراقبت خواهند کرد. باید مداخله‌های شیطانی را از بین ببریم.»

بعد از رفتنش به ‌درون نگاه کردم. صحبت‌هایم خشن بود و او را متهم کرده بودم درحالی‌که شرایطش را هم درک نکرده بودم. دچار مشکل شده بود و من نسبت به او نیک‌خواهی کافی نداشتم.

من نیز بارها مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودم. در طول کمپین به‌اصطلاح حذف کامل، پلیس با فرزندم صحبت کرد و او را بسیار ترساند. دخترم از من خواست که به ایمنی توجه کنم، اما تمرین‌کننده‌ای از من خواسته بود که کمکش کنم. با خودم فکر کردم: «نباید بترسم. باید کمکش کنم، زیرا او با مشکل روبرو شده است. همه‌چیز را به استاد می‌سپارم. هیچ‌کس دیگری نمی‌‌‌تواند برای سرنوشت من تصمیم بگیرد. مسائل تمرین‌کنندگان مسائل من هستند. باید به فکر او باشم، خود را رها و به او کمک کنم تا از مشکلات عبور کند. افکار درست برایش بفرستم تا همه موجودات شیطانی و عوامل آزاردهنده را از بین ببرد.»

روز بعد، تمام 60 پوستر روشنگری حقیقتی را که تمرین‌کننده نزد من گذاشته بود نصب کردم. او یک هفته بعد آمد و پوسترها را خواست. به او گفتم که همه آن‌ها را نصب کردم. به او یادآوری کردم: «در هر شرایطی، نباید مطالب روشنگری حقیقت را در خانه نگه داریم. باید به‌محض تهیه آن‌ها را استفاده کنیم، زیرا همه موجودات ذی‌شعور منتظر نجات هستند.»

از استاد متشکرم که کمک کردند به خانه برسم

یک روز آقای وانگ از من خواست برای راه‌اندازی یک چاپگر به خانه‌اش بروم. وقتی کامپیوتر را روشن کردیم، کار نمی‌کرد. برای مدتی افکار درست فرستادیم و کامپیوتر دوباره شروع به کار کرد. متشکرم استاد.

پس از راه‌اندازی چاپگر، او شروع به شکایت از یک تمرین‌کننده دیگر به نام آقای ژانگ کرد: «چرا او اغلب دروغ می‌گوید؟ وقتی چیزی را حدس می‌زند، طوری به دیگران می‌گوید که انگار یک واقعیت است، بااین‌حال اغلب به دیگران توصیه می‌کند که گفتارشان را تزکیه کنند.» گفتم: «او این کار را انجام می‌دهد، زیرا توسط نیروهای کهن مورد مداخله قرار گرفته است. بهتر است برچسبی به او نزنیم.»

وقتی بعد از خروج از خانه‌اش از پله‌ها پایین می‌رفتم، یک پله را ندیدم و پایم پیچ خورد. فکر کردم پایم برای نجات مردم استفاده می‌شود و باید خوب باشد. بعد از رسیدن به خانه، فقط افکار درست فرستادم و به‌طور جدی به ‌درون نگاه نکردم. روز بعد، پایم ورم کرده بود و هنگام راه رفتن درد می‌کرد. هنوز واقعاً به‌ درون نگاه نکردم تا ببینم چرا این اتفاق افتاد. روز 13مه، روز جهانی فالون دافا، نزدیک می‌شد، بنابراین بیرون رفتم تا پوسترهای مربوطه را نصب کنم. پس از مدتی، یک مأمور لباس‌شخصی در آن طرف نرده ظاهر شد و به من اشاره کرد که به سمتش بروم. فکر کردم که او مرا دنبال کرده است. سعی کردم آرام باشم و درحالی‌که به جلو می‌رفتم پایم را می‌کشیدم. اگر خیلی سریع راه می‌ر‌فتم، پایم درد می‌گرفت، بنابراین فقط می‌‌توانستم آهسته راه بروم. از استاد خواستم کمکم کنند تا مأمور تکان نخورد و مرا تحت پوشش قرار دهند تا نامرئی شوم. درست در همان لحظه متوجه شدم که نرده کناری‌ام در قسمت پایین یک شکاف بلند دارد، بنابراین چمباتمه زدم و از آن عبور کردم. سپس شروع به دویدن کردم و پایم درد نداشت. احساس می‌کردم کسی مرا هل می‌دهد و به این ترتیب تنها با چند قدم توانستم به جاده برسم. در همین لحظه یک تاکسی نزدیک شد. دست تکان دادم و سوار شدم. بدون هیچ مشکلی به خانه رسیدم. دستانم را روی هم گذاشتم و از استاد تشکر کردم که از من محافظت کرده و کمکم کردند تا به خانه برسم.

نمی‌دانستم که چرا امروز این اتفاقات افتاد. چند روز پیش، وقتی آقای وانگ از آقای ژانگ شکایت کرد، من به‌ درون نگاه نکردم. شرایط را پذیرفتم و فکر کردم مداخله عوامل شیطانی است. وقتی به ‌درون نگاه کردم متوجه شدم که کینه‌ورز هستم و دیگران را از بالا نگاه می‌کنم و نمی‌خواهم توسط دیگران متهم شوم. من هم ظاهراً بر درستی و نادرستی مسائل تأکید می‌کردم. همچنین وابستگی حسادت را هم پیدا کردم.

می‌خواستم به جای تزکیه خودم، دیگران را مجبور به تغییر کنم. باید تزکیه کنم تا همه این مواد بد را از بین ببرم، به جنبه خوب تمرین‌کنندگان نگاه کنم و وقتی دیگران درباره من صحبت می‌کنند متأثر نشوم. به این درک رسیدم که همیشه می‌توانم از سایر تمرین‌کنندگان به‌عنوان آینه استفاده کنم تا مشکلات و کاستی‌هایم را ببینم. باید به تمام افکارم توجه کنم و همه‌چیز را برطبق اصول فا انجام دهم، بنابراین افکار درست بیشتری فرستادم، فا را مطالعه کردم و سعی کردم واقعاً تغییر کنم. بعد از چند روز، پایم به‌حالت عادی برگشت و می‌توانستم بدون احساس درد راه بروم. متشکرم استاد لی.

گل نیلوفر در آسمان

وقتی موج دوم پاندمی فرا رسید، می‌خواستم به همه موجودات ذی‌شعور بگویم که «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را به ‌خاطر بسپارند. از تمرین‌کننده‌ای خواستم که کمک کند آویزها را با هم نصب کنیم. به این ترتیب، موجودات ذی‌شعوری که برای ورزش از خانه بیرون می‌آمدند همگی می‌توانستند کلمات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را ببینند. ما فقط می‌توانستیم عصر برای این کار برویم، ازآنجا‌که به محوطه ورزش اجازه ورود دوچرخه‌ داده نمی‌شد، باید پیاده می‌رفتیم که بسیار خسته‌کننده بود. از تمرین‌کننده پرسیدم که آیا حالش خوب است؟ او گفت: «بله.»

فا را مطالعه کردیم و صبح افکار درست فرستادیم و حدود ساعت 3 بعدازظهر به راه افتادیم. به‌دنبال مکان‌های مناسب برای نصب آویزها بودیم. عصر، که هوا تاریک شده بود، برگشتیم. درابتدا، تمرین‌کننده نتوانست مرا همراهی کند. کمی مضطرب بودم و فکر کردم که همه کارها را خودم باید انجام بدهم. بعد متوجه شدم که این فکر اشتباه است. با خود گفتم: «باید با تمرین‌کننده خوب همکاری کنم و گرفتار تصورات بشری نشوم. این دقیقاً همان موضوعی بود که باید تزکیه می‌کردم و بنابراین نباید عجله داشته باشم. این تمرین‌کننده حدوداً 70ساله است و غیرممکن است که قادر به انجام این نوع کار باشد. باید بدانم که ما یک بدن هستیم.» پس منتظر او ماندم و سعی کردم وابستگی‌ به عجله و دوست نداشتن دیگران را از بین ببرم. من باید همیشه مراقب دیگران باشم.

شب بسیار سردی بود، حدود منفی سی درجه سانتیگراد. وقتی دستکشم را در‌آوردم تا اولین آویز را نصب کنم، هوا آنقدر سرد بود که بلافاصله دوباره دستکش را پوشیدم. با خودم فکر کردم: «دست من از سرما نمی‌ترسد.» سپس دوباره آن را بیرون آوردم و درواقع دیگر سرما را حس نکردم. سپس توانستم به‌راحتی کار کنم. هر چه بیشتر آویزان می‌کردیم، دستانم گرم‌تر می‌شدند. ما به‌خوبی با یکدیگر همکاری کردیم، افکار درست فرستادیم و همه‌چیز طبق برنامه پیش رفت.

قبل از اینکه خانه را ترک کنیم، چند بار بررسی کرده بودیم که به تعداد مساوی آویز و قلاب برداشته باشیم. وقتی کارمان نزدیک به اتمام بود، یک قلاب روی زمین انداختیم. تازه برف باریده بود و بنابراین قلاب در برف ناپدید شد. برف را کنار زدم، اما نتوانستم آن را پیدا کنم. به استاد گفتم: «استاد لطفاً کمکمان کنید. این‌ها برای نجات موجودات ذی‌شعور هستند.» سپس به آویختن آویزهای باقیمانده ادامه دادیم.

وقتی به آخرین آویز رسیدیم، تمرین‌کننده گفت: «قلاب نداریم.» گفتم: «باید یکی داشته باشیم.» دستش را در جیبش کرد و یک قلاب پیدا کرد. گفتم: «استاد توانایی‌های فوق‌العاده‌ای به ما داده‌اند.» آخرین آویز را نصب کردیم و با هم گفتیم: «متشکریم استاد! سپاسگزاریم استاد!»

در راه خانه، به تمرین‌کننده گفتم: «به این دلیل بود که ما خودمان را رها کردیم، بدون خودخواهی همکاری و فقط به نجات موجودات ذی‌شعور فکر کردیم، استاد به ما کمک کردند. می‌خواهم از زمانی‌که استاد برای ما در نظر گرفته‌اند به‌خوبی استفاده کنم، بدون توجه به شرایط، بر مشکلات غلبه کنم و از روش‌های مختلف برای انتشار سریع و پیوسته حقیقت برای نجات افراد بیشتر استفاده کنم. ای کاش همه موجودات ذی‌شعور بتوانند از بلایا دور بمانند.»

با محافظت استاد، با خیال راحت به خانه رسیدیم. ما از استاد تشکر کردیم. من هم از تمرین‌کننده برای همکاری‌اش تشکر کردم.

صبح روز بعد، برای بررسی آویزهایی که نصب کرده بودیم رفتیم. افراد زیادی درحال تماشای آن‌ها بودند. آویزها بسیار زیبا بودند. روی آن‌ها «فالون دافا خوب است» و پشت آن‌ها «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» نوشته شده بود. یک نوشته بالای گل قرار داشت و در پایین آویزها منگوله‌های رنگی بودند. آخرین موردی که آویزان کردیم در بالاترین سطح بود و بهترین شد. بسیاری از مردم به آن نگاه می‌کردند. با گوشی از آن عکس گرفتم چون استفاده از دوربین را بلد نبودم، عکس بسیار تاریک بود و آویز به‌سختی دیده می‌شد. اما تصویر صحنه‌ای جادویی از تعداد زیادی گل نیلوفر آبی کوچک و بزرگ در آسمان و همچنین فالون‌ها در کنار گل‌های نیلوفر آبی را نشان می‌داد. می‌دانستم که استاد ما را تشویق می‌کنند تا افراد بیشتری را نجات دهیم. سپاس از شما استاد که این صحنه را به ما نشان دادید و از برکات و محافظت شما سپاسگزاریم.

زندگی به امید استاد

استاد لی سختی زیادی را تحمل کرده‌اند تا زمان را برای ما طولانی کنند. این نیک‌خواهی استاد برای موجودات ذی‌شعور و امید استاد به ماست که به‌عنوان مریدان دافا خوب عمل کنیم. ما فقط با تزکیه مجدانه، انجام مأموریت خود و نجات افراد بیشتر می‌توانیم در نجات و نیک‌خواهی استاد زندگی کنیم.