(Minghui.org) در سال ۱۹۹۵ شروع به تمرین فالون دافا کردم. قبل از آن، ازآنجاکه در میان مردم عادی گم شده بودم، در خُم رنگرزی بزرگ شهرت، منافع شخصی، احساسات، شهوت و امیال غوطه‌ور بودم و ناخودآگاه کارما ایجاد می‌کردم.

وقتی هنوز جوان بودم، به انواع‌واقسام بیماری‌ها ازجمله تپش قلب، فیبریلاسیون دهلیزی و بی‌خوابی شدید مبتلا بودم. مجبور بودم به قرص‌های خواب‌آور تکیه کنم، زیرا در غیر این صورت نمی‌توانستم بخوابم. وقتی دچار ناراحتی کبدم شدم، بیش از یک سال از کار مرخصی گرفتم. سرگردان بودم و هدف از زندگی را نمی‌دانستم. خوش‌اقبالی به‌خاطر کسب دافا

یک بار که برای دریافت داروهایم به بیمارستان رفته بودم، یکی از دوستانم درباره یک سمینار معرفی فالون دافا به من گفت که قرار بود در آینده برگزار شود. قرار بود در طول نُه شب، سخنرانی‌های ضبط‌شده استاد لی هنگجی، بنیانگذار دافا، پخش شود. دوستم فکر می‌کرد که این سمینار ممکن است به درمان بیماری‌هایم کمک کند. در آن زمان، نمی‌دانستم فالون دافا درباره چیست. اما ازآنجاکه برای درمان بیماری‌هایم عجله داشتم، درخصوص شرکت در این سمینار تردیدی نداشتم. بعد از اولین شب که به سخنرانی‌ها گوش دادم، با دوچرخه به خانه برگشتم. در طول مسیر، تپه شیب‌داری وجود دارد که طول آن نزدیک به ۱.۵ کیلومتر است، و من معمولاً از دوچرخه‌ام پیاده می‌شدم و آن را در امتداد شیب، هل می‌دادم تا از تپه بالا بروم. اما آن شب وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم که با دوچرخه، کل شیب تپه را بالا رفتم. وقتی این موضوع را به خانواده‌ام گفتم، آن‌ها فکر کردند که واقعاً شگفت‌انگیز است.

متوجه شدم که این تمرین باید خیلی خوب باشد. درواقع احساس می‌کردم که نجات‌دهنده‌ای را پیدا کرده‌ام. پس از اینکه به همه ۹ سخنرانی گوش دادم، حس سبکی و رهایی از بیماری‌هل را داشتم. هر حس ناخوشایندی که قبلاً داشتم ناپدید شده بود. برای اولین بار حس آرامش و خوشایندی داشتم. شادی‌ای که مدت‌ها منتظرش بودم قلبم را سرشار کرد. مثل دیدن طلوع زندگی، به آینده امیدوار شدم. واقعاً معنای زندگی را درک کردم و اینکه چرا باید در زندگی رنج کشید. از آن زمان به بعد، سفر تزکیه در دافا را آغاز کردم. از اعماق وجودم، می‌خواستم با پیروی از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری دافا، انسان خوبی باشم و هرگز تزکیه را رها نکنم. گفتن به مردم درباره ارزشمندی و زیبایی دافا

ازآنجاکه بعد از شروع این تمرین، مردم متوجه تحولات بزرگی در من شدند، تصور واقعاً خوبی از فالون دافا در آن‌ها ایجاد شد. برای مثال خلق‌وخوی من عوض شد. دافا نارضایتی‌هایم از دیگران را نیز برطرف کرد؛ دست از شکایت‌کردن کشیدم و نفرت را کنار گذاشتم؛ در هر کاری که انجام می‌دادم نسبت به دیگران باملاحظه بودم. پسرم نیز شروع به تمرین فالون دافا کرد. ذات‌الریه بینابینی مزمن، لوچی چشم‌ها و سایر مشکلات جسمانی‌اش بهبود یافت. برادرم معتقد شد که دافا خوب است، و او نیز کتاب‌های دافا را می‌خواند و سخنرانی‌های صوتی استاد لی را تماشا می‌کرد. یک بار درحالی‌که سوار موتورسیکلت سه‌چرخ خود بود، کنترلش را از دست داد و به درختی برخورد کرد. فقط عینکش شکست، اما مشکلی برای چشمش پیش نیامد. بعداً که چند بار در محل کارش با خطر مواجه شد، دوباره سالم و سلامت ماند. او واقعاً از نیک‌خواهی استاد قدردانی کرد.

من معلم هستم. بعد از اینکه تزکیه در فالون دافا را شروع کردم، با دانش‌آموزانم درست مثل فرزندانم رفتار کردم. با پشتکار کار کردم، شهرت و منافع شخصی‌ام را سبک گرفتم، و در رقابت برای کسب عنوان ارشد، با دیگران رقابت نکردم. همچنین مانند مردم عادی رفتار نکردم که توقع تحسین را دارند. سرپرستان و والدین دانش‌آموزانم مرا فردی سطح بالا می‌دانند.

همچنین شروع به معرفی فا به سرپرستانم کردم و همکارانم را تشویق کردم که ویدئوهای سخنرانی استاد را تماشا کنند. همه آن‌ها می‌دانستند که دافا خوب است. برخی از آن‌ها نیز شروع به خواندن کتاب‌های دافا کردند. ازاین‌رو یک گروه مطالعه فا برای دانش‌آموزان راه‌اندازی کردند تا فا را مطالعه کنند و تمرینات را انجام دهند. دانش‌آموزان در محوطه مدرسه زندگی می‌کنند، بنابراین درگیری بین آن‌ها بسیار رایج است. از زمانی که شروع به تزکیه کردند، می‌توانستند به درونشان نگاه کنند و از اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری پیروی کنند، و به‌ندرت درگیری‌ای داشتند.

نه‌تنها در محل کار، بلکه در جامعه و در میان اعضای خانواده، از تجربه‌ام استفاده کردم تا درباره ارزشمندی دافا به مردم بگویم. قبل از آن، در صحبت‌ کردن با مردم خوب نبودم. از وقتی شروع به تزکیه کردم، می‌خواستم با هرکسی که برخورد می‌کنم صحبت کنم و درباره قدرت تزکیه در دافا به آن‌ها بگویم. قبل از آن سعی می‌کردم از همه دور باشم، اما اکنون همیشه خوش‌بین و گشاده‌ذهن هستم. تزکیه در دافا فصل جدیدی را در زندگی‌ام آغاز کرد. می‌خواستم آن را با صدای بلند فریاد بزنم و به مردم بگویم: لطفاً شروع به تزکیه کنید! این باارزش‌ترین کاری است که می‌توانید انجام دهید. این راهی است که مایلید طی کنید تا به خود اصلی و واقعی خود، جایی که از آن آمده‌اید، بازگردید. حفظ افکار و اعمال درست، روشنگری حقایق برای کمک به نجات مردم

به‌خاطر دیکتاتوری حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ)، مردم می‌ترسند. حتی گرچه می‌دانند دافا خوب است، جرئت نمی‌کنند موضع خود را آشکارا اعلام کنند. به‌ویژه زمانی که فیلم حقه خودسوزی صحنه‌سازی‌شده در میدان تیان‌آنمن توسط ح.‌ک.‌چ، بارها از تلویزیون پخش شد. این موضوع نفرت علیه فالون دافا را برانگیخت. افرادی که حقیقت فالون دافا را نمی‌دانستند ذهنشان توسط تبلیغات ح‌.ک.‌چ مسموم شد. درنتیجه به دافا حمله کردند و آن را مورد توهین قرار دادند. این شبح شیطانی کمونیسم بود که تلاش می‌کرد مردم را نابود کند.

به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا، باید برای روشنگری حقایق برای مردم پیش‌قدم شد و شهرت دافا و استاد را بازیابی کرد. در ابتدا نمی‌دانستم چگونه وب‌سایت مینگهویی را مرور کنم، و همچنین کامپیوتری نداشتم. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا را کپی کنم. یا آن‌ها را یکی‌یکی توزیع می‌کردم، یا اطلاعات دافا را در مکان‌های عمومی قرار می‌دادم.

وقتی در طول روز کار می‌کردم، در مسیر خانه مطالب اطلاع‌رسانی را بین مردم توزیع می‌کردم. از بالا رفتن از پله‌ها، هر چقدر هم که ساختمان مرتفع بود نمی‌ترسیدم و از تاریکی جاده در شب ترسی نداشتم. اگر بعد از کار وقت نداشتم، اواخر شب یا صبح زود بیرون می‌رفتم تا مطالب اطلاع‌رسانی را توزیع کنم، بنرها را آویزان کنم و با همکاران، همکلاسی‌ها، دوستان و اقوامم درباره دافا صحبت کنم. قبل از آن، هرگز در هیچ مهمانی‌ای شرکت نمی‌کردم، حالا در آن‌ها شرکت می‌کردم تا فرصتی پیدا کنم و به مردم بگویم دافا خوب است، و اینکه حادثه خودسوزی در میدان تیان‌آنمن حقه‌ای صحنه‌سازی‌شده توسط ح.‌ک.‌چ است. در طول مدتی که مادرم در بیمارستان بستری بود، مهم نبود که چقدر مشغله داشتم، وقتی پس از پایان کار، توزیع مطالب دافا را به اتمام می‌رساندم، همیشه برای ملاقاتش به بیمارستان می‌رفتم. مادرم می‌دانست که من کار درستی انجام می‌دهم و همیشه از من حمایت می‌کرد.

به یاد دارم زمانی که با هم‌تمرین‌کنندگان کار می‌کردیم، باید بنری بزرگ را آویزان می‌کردیم که طول هر کلمه‌اش تقریباً حدود یک متر بود. من درباره خوشنویسی چیز زیادی نمی‌دانستم و تا به حال کلمات بزرگ را هم ننوشته بودم، بااین‌حال قلم‌مویی بزرگ را برداشتم و آن را نوشتم. هم‌تمرین‌کنندگان همگی گفتند که این کار را به‌خوبی انجام دادم. همان‌طور که استاد بیان کردند:

«شما تلاش خود را به انجام می‌رسانید و استادتان بقیه مسائل را اداره می‌کند.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

این استاد بودند که آرزویم برای اعتباربخشیدن به فا را دیدند، بنابراین به من قدرت دادند. واقعاً امیدوارم که همه مردم بتوانند حقیقت را درک کنند و به یاد داشته باشند که دافا فوق‌العاده است.

پس از افشای جنایت ح.‌ک.‌چ در برداشت اعضای بدن تمرین‌کنندگان زنده، ازآنجاکه به تعداد زیادی از مطالب اطلاع‌رسانی دسترسی نداشتم، چند ماژیک برداشتم و درباره آن روی دیوارهای ساختمان‌های آپارتمانی نوشتم. این راهی بود تا مردم شاهد وحشیگری ح.‌ک.‌چ باشند. قبل از اینکه بیرون بروم، همیشه افکار درست می‌فرستادم تا از استاد بخواهم مرا توانمند کنند. همیشه صحیح و سالم به خانه برمی‌گشتم. دو بار با افرادی برخورد کردم که می‌خواستند مرا دستگیر کنند، اما به‌خاطر داشتن افکار درست توانستم فرار کنم.

یادم هست یک بار که مرا به بازداشتگاه بردند، وقتی تازه پذیرش شده بودم، کمی ترسیده بودم. سپس شنیدم که یک مأمور پلیس درباره این صحبت می‌کرد که چگونه شخصی از شهر، از من محافظت کرد. کمی غافلگیر شدم، زیرا هیچ شبکه‌ای در شهر نداشتم. بعداً متوجه شدم که استاد از افراد عادی استفاده می‌کنند تا به من اشاره کنند که چه اتفاقی دارد می‌افتد. من استاد را داشتم که از من محافظت می‌کردند، بنابراین نباید از چیزی می‌ترسیدم. در طی اعتصاب غذای پنج‌روزه بعدی آرام ماندم و درنهایت با حفظ افکار درست از بازداشتگاه خارج شدم.

استاد، از لطفتان سپاسگزارم. استاد، از نیک‌خواهی‌‌تان سپاسگزارم. در آن روزهای تاریک، هرگز اجازه ندادم چیزی در ایمان من به دافا مداخله ایجاد کند. این استاد بودند که ایمانم را دیدند و به من کمک کردند بسیاری از محنت‌ها را برطرف کنم. استاد برای من چیزهای بسیاری را متحمل شده‌اند که نمی‌توانم آن‌ها را جبران کنم، جز اینکه بهتر و بهتر عمل کنم و در آخرین مرحله از سفرم استوارتر قدم بردارم. داشتن ایمان به استاد و دافا در لحظه بحرانی

بعداً برای کار به شهری بزرگ نقل‌مکان کردم. با بهبود وضعیت مالی‌ام، وابستگی‌ام به اوقات فراغت ظاهر شد. حتی گرچه همچنان فا را مطالعه می‌کردم و تمرینات را انجام می‌دادم، کم‌کم سست شدم و تزکیه جدی و کوشا را کنار گذاشتم. ازاین‌رو مورد سوءاستفاده نیروهای کهن قرار گرفتم. چند بار توهم کارمای بیماری را تجربه کردم، اما با کمک استاد از این موانع گذشتم.

یک بار، برای مطالعه فا به کتابخانه رفتم. اگرچه برای مطالعه فا به آنجا رفتم، اما قصد بررسی سایر کتاب‌های مرتبط با سفر را نیز داشتم. احساس کردم محیط آنجا نسبتاً خوب است. وقتی نیروهای کهن این را دیدند، با ایجاد توهم کارمای بیماری برای من، نگرشم درباره مطالعه فا را به چالش کشیدند. ناگهان ضربان قلبم تند شد، احساس سرگیجه و تنگی نفس داشتم. بلافاصله روشن شدم: این آزار و اذیت ازسوی نیروهای کهن است، نباید آن را تصدیق کنم!

درحین فرستادن افکار درست، از استاد خواهش کردم که مرا نجات دهند. سعی کردم چشمانم را نبندم. روی صندلی نشستم و مدام افکار درست می‌فرستادم. فکر کردم: نترس، استاد اینجا هستند. با قدرت استاد، علائمم طی حدود یک ساعت ناپدید شد. می‌دانستم این استاد هستند که برایم تحمل کرده‌اند. علاوه‌بر قدردانی از لطف نجات‌بخش استاد، به درونم نگاه کردم. می‌دانستم که کاستی‌هایی دارم، زیرا سخت و جدی تزکیه نمی‌کردم. متعاقباً زمان را برای مطالعه فا و انجام تمرینات غنیمت شمردم. وضعیت تزکیه‌ام برای مدتی خوب بود.

اما پس از اتمام بازسازی خانه‌ام، وابستگی‌‌ام به اوقات فراغت دوباره شعله‌ور شد. بدین ترتیب برای دومین بار مورد آزار و اذیت نیروهای کهن قرار گرفتم. صبح که در خانه مشغول آشپزی بودم، ناگهان احساس درد شدیدی در قفسه سینه کردم. هر نفسی واقعاً دردآور بود. همچنین با ترس شدید از مرگ همراه بود. سریع نشستم. درست در آن زمان، به‌سختی نفس می‌کشیدم و نمی‌توانستم کف دستم را بلند کنم تا افکار درست بفرستم. اما در ذهنم محکم بودم: هرگز نظم و ترتیب نیروهای کهن را به رسمیت نمی‌شناسم؛ به استاد لی اعتقاد دارم، به دافا تعلق دارم. مدام این عبارات را تکرار می‌کردم. در همین حال، کاملاً ایمان داشتم که افکار درست یک تمرین‌کننده قدرتمند هستند. بعد از حدود یک ساعت احساس کردم چیزی از دنده‌های چپم خارج می‌شود. قلبم بلافاصله خوب شد. فوراً فهمیدم این استاد بودند که فکر محکم مرا دیدند و آن عنصر بد را از بین بردند. بلافاصله در مقابل تصویر استاد زانو زدم و با چشمانی گریان بار دیگر از نیک‌خواهی استاد تشکر کردم. همزمان واقعاً درک کردم که تزکیه بسیار جدی است. باید تصمیمم را می‌گرفتم که با پشتکار و به‌طور جدی و کوشا تزکیه کنم. باید زمان را به خوب انجام دادن سه کار اختصاص دهم تا بتوانم نیک‌خواهی استاد را جبران کنم. ازبین ‌بردن ترس، روشنگری حقایق به‌صورت چهره به چهره

انتشار نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست موج بزرگی از خروج مردم از ح‌.ک‌.چ را برانگیخت. با اقوام، دوستان، همکاران و دانش‌آموزانم صحبت کردم تا به آن‌ها کمک کنم از ح‌.ک‌.چ و سازمان‌های جوانان وابسته به آن خارج شوند. اکثر آن‌ها تصمیم به ترک حزب گرفتند.

بعداً برای کار به خارج از شهر رفتم. در آن زمان، نه تمرین‌کننده‌ای وجود داشت که بتوانم با او ارتباط برقرار کنم و نه می‌توانستم به مطالب مینگهویی دسترسی داشته باشم. خیلی نگران بودم. بنابراین یک کامپیوتر خریدم. احتمالاً به این دلیل که استاد تمایل من به مرور وب‌سایت مینگهویی را دیدند، به‌طور اتفاقی، نرم‌افزار فری‌گیت برای عبور از مسدودیت اینترنت را به دست آوردم. خیلی خوشحال شدم که توانستم از آن برای مرور وب‌سایت مینگهویی استفاده کنم. سپس مقاله‌های جدید استاد را خواندم، و همچنین مقالاتی را مرور کردم درباره تمرین‌کنندگانی که بیرون می‌رفتند تا حقایق را برای مردم به‌صورت رو در رو روشن کنند، و به مردم در ترک حزب شیطانی کمک کنند.

مصمم شدم که درباره ترک حزب نیز به‌صورت رو در رو با مردم صحبت کنم. اما وقتی به یک منطقه شلوغ رسیدم و مردم را دیدم که درحال قدم‌زدن بودند، نمی‌دانستم با چه کسی صحبت کنم و چه بگویم. مدتی طول کشید تا آنقدر شجاعت پیدا کنم که با مردی جوان صحبت کنم. اما کمی بعد از اینکه شروع به صحبت کردم او از من دور شد. خیلی ناامید شدم. بعد از بازگشت به خانه آنقدر ناراحت بودم که گریه کردم. نمی‌توانستم درک کنم که افکار درستم کجا رفته‌اند.

می‌دانستم که باید عقاید و تصورات خودخواهانه‌ای را که پس از تولد در من شکل گرفته است، در هم بشکنم و برای نجات موجودات ذی‌شعور قدم پیش بگذارم. بنابراین، هر روز فا را ازبر می‌کردم و از استاد می‌خواستم به من قدرت بدهند. وقتی احساس ترس می‌کردم و جرئت صحبت با مردم در خیابان را نداشتم، استاد مرا تشویق می‌کردند تا به من اعتماد‌به‌نفس بدهند. با دانش‌آموزان یا جوانان شاغل شروع کردم. درباره فرهنگ سنتی چین صحبت می‌کردم و اینکه چگونه ح.‌ک.‌چ تمدن چینی ما را ازطریق انواع جنبش‌های سیاسی برای آزار و اذیت مردمش نابود کرده است. همه آن‌ها از گوش‌دادن به صحبت‌هایم خوشحال می‌شدند، زیرا قبلاً هرگز چیزی از این منظر نشنیده بودند. سپس با خوشحالی موافقت می‌کردند که از سازمان‌های ح.ک.چ خارج شوند. واقعاً از قدرتی که استاد به من دادند قدردانی می‌کردم. در آن دوره، برای آن جوانانی که پس از آگاهی به حقیقت نجات یافته بودند، بسیار خوشحال می‌شدم.

یادم می‌آید یک بار در میدانی بودم که تقریباً هیچ فردی آنجا نبود. مرد جوانی را دیدم که با شخصی تلفنی صحبت می‌کرد. انگار آشفته بود. کمی در نزدیکی‌اش ایستادم و منتظر ماندم تا اینکه تلفن را قطع کرد، سپس از او خواستم به من کمک کند عکس بگیرم. سپس او با جدیت چند عکس از من گرفت. بعد از آن روی نیمکتی کنارش نشستم تا با او گپ بزنم. فهمیدم که به ناحق اخراج شده است. نگرانی‌ام را درباره‌اش ابراز کردم و به‌آرامی او را راهنمایی کردم و از خرد تزکیه‌شده از دافا برای روشن‌کردن او استفاده کردم. کم‌کم آرام شد. بعد مثل دو دوست مدتی گفتگو کردیم.

درباره حکومت خودکامه ح‌.ک.‌چ، حقیقت دافا و آزار و شکنجه دافا به‌دست ح‌.ک.‌چ شیطانی با او صحبت کردم. هرچه می‌گفتم تصدیق می‌کرد. اما وقتی از او خواستم از ح.‌ک.‌چ خارج شود، مردد شد. نگران نشدم. درحالی‌که افکار درست می‌فرستادم، از زاویه دیگری به موضوع پرداختم. در پایان وقتی با هم سوار مترو می‌شدیم تا به خانه برویم، درحالی‌که می‌خواستیم وارد مترو شویم، گفتم: «ما رابطه تقدیری با هم داشتیم که باعث شد مدت زیادی با هم گفتگو کنیم. حتی اگر این فرصت را ارزشمند نمی‌دانی، باید زندگی‌ات را غنیمت بشماری، نه اینکه در کنار ح‌.ک.‌چ مدفون شوی!» او به‌طور غیرمنتظره‌ای با خوشحالی گفت: «پس با خروج از حزب موافقم.»

بلافاصله تحت تأثیر قرار گرفتم. این استاد بودند که او را نجات دادند. این زندگی بسیار باافتخار بود. همچنین شماره تلفن‌هایمان را باهم رد و بدل کردیم. بلافاصله پس از آن، پیامکی از او دریافت کردم که می‌گفت شغل جدیدی با حقوق بهتر پیدا کرده است. او به‌خاطر انتخاب عاقلانه‌اش برای خروج از ح.‌ک.‌چ، با اقبال خوبی روبرو شد.

در مسیر تزکیه، سفر هیچ‌وقت هموار و بدون مشکل نیست. ترسم لایه‌به‌لایه از بین رفت. برای مدتی به تعداد زیادی از مردم کمک ‌کردم از حزب خارج شوند، اما در دوره زمانی دیگری فقط به چند نفر کمک کردم از حزب خارج شوند. در آن شرایط نگران شدم و ناراحت بودم. گاهی وقتی چند ساعتی بیرون بودم، اما نمی‌توانستم به کسی کمک کنم از حزب خارج شود، به فکر رفتن به خانه می‌افتادم، درنهایت وابستگی به تعداد افراد خارج‌شده از حزب را رها ‌می‌کردم. به‌طرز عجیبی، در مسیر خانه، ناگهان به چند نفر کمک می‌کردم به‌راحتی از حزب خارج شوند. بعد از چند بار وقوع چنین اتفاقاتی، به این موضوع پی بردم که استاد داشتند وابستگی‌ام را از بین می‌بردند. بعد از آرام شدم، شروع به بررسی دقیق خودم کردم: چرا باید نگران باشم؟ چرا اینقدر به تعداد افرادی که به آن‌ها کمک می‌کنم اهمیت می‌دهم؟ وقتی بیشتر کاوش کردم، متوجه شدم که به رسیدن به کمال وابسته هستم، که خودخواهانه بود و وابستگی شدیدی به منیت داشتم. بعد از اینکه متوجه شدم، برای پاک کردن این وابستگی، به‌طور فشرده افکار درست فرستادم.

اکنون وقتی به مردم کمک می‌کنم از ح‌.ک‌.چ خارج شوند، از قبل در خانه، تا یک ساعت افکار درست می‌فرستم. در طول مسیر، فای استاد را نیز ازبر می‌خوانم. سپس وابستگی به تعداد افرادی که به آن‌ها کمک می‌کنم را رها می‌کنم. هر بار که به شخصی کمک کردم، از کمک استاد قدردانی کردم. نمی‌دانم استاد چقدر سختی را برای شاگردان و موجودات ذی‌شعور خود متحمل شده‌اند. از اینکه توانستم توسط چنین استاد شگفت‌انگیز و نیک‌خواهی نجات پیدا کنم، احساس افتخار می‌کنم! باید فرصت تزکیه‌ام را بیش از این ارزشمند بدانم، از زمان استفاده کنم تا خود را به‌خوبی تزکیه کنم و تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور را نجات دهم.

با فکر کردن به مسیر تزکیه‌ام طی ۲۸ سال گذشته، ماجراهای زیادی برای گفتن دارم. وقتی مقاله جدید استاد «بیدار شوید» را دیدم، بیشتر احساس فوریت کردم که نباید زمان را تلف کنم. در آینده با پشتکار بیشتری تزکیه خواهم کرد، سه کاری را که یک تمرین‌کننده قرار است انجام دهد، انجام خواهم داد و به عهد خود عمل خواهم کرد!

کلیۀ مطالب منتشرشده در این وب‌سایت دارای حق انحصاری کپی‌رایت برای وب‌سایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همان‌طور که وب‌سایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.