(Minghui.org) سالها بودیسم را تمرین میکردم، اما هرگز نمیدانستم تزکیه واقعاً به چه معناست. بهطور ظاهراً تصادفی، در سال 1997 با }}جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا، مواجه شدم. صفحه فهرستش را باز کردم و متوجه شدم هر چیزی را که در جستجویش بودم میتوان در این کتاب یافت. پس از خواندن جوآن فالون، خودم را از صمیم قلب وقف تزکیه فالون دافا کردم و از نظر جسمی و ذهنی سالم شدم. انگار از نو متولد شده باشم. تشکر و قدردانیام از استاد بیانکردنی نیست.
در محل کار، همیشه از اصول دافا، حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کردهام. خیلی سخت کار میکنم و حتی کارهایی را انجام دادهام که باید توسط شخص دیگری انجام میشد. همچنین از انجام کارهایی که دیگران نمیخواستند انجام دهند بدم نمیآمد و سعی میکردم به هر کسی که نیاز داشت کمک کنم. سابقاً من هم مثل بقیه، رشوههای فروشندگان را میپذیرفتم، اما بعد از اینکه تزکیهکننده شدم از گرفتن آنها خودداری کردم. همکاری یک بار به من گفت: «تو با اعمالت نشان میدهی که فالون دافا چقدر شگفتانگیز است.»
روشنگری حقیقت برای رئیس اداره 610
در روزهای اولیه آزار و شکنجه فالون دافا، خط تلفنم قطع شد. دخترم در خارج از کشور تحصیل میکرد و برای مدت زیادی نمیتوانستم با او ارتباط داشته باشم. مجبور شدم برای حل مشکل نزد رئیس اداره 610 بروم. بهمحض ورودم آنها را به آزار و شکنجهام متهم کردم و پرسیدم که چرا خط تلفن مرا قطع کردند. رئیس پاسخ داد: «من در مورد این موضوع نمیدانستم، اما با چنین رفتاری، ما واقعاً نمیتوانیم در مورد آن صحبت کنیم.»
متوجه شدم که واقعاً دلخور شدهام و حرفهایم مهربانانه نیست. درحالیکه مدیر داشت بیرون چای میخورد، سریع افکارم را اصلاح کردم. وقتی برگشت، گفتم: «متأسفم! رفتارم خوب نبود.»
او گفت: «من هم قربانی هستم. خانواده من ساکن روستا هستند و در گذشته مالک بودند، بنابراین ما در تمام جنبشهای [سیاسی] آسیب دیدیم و اغلب مورد آزار و اذیت قرار گرفتیم. پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، معلم دبیرستان شدم. سپس، هنگامی که آزار و شکنجه [فالون دافا] آغاز شد، به اداره 610 منتقل شدم. چون نمیخواستم در آزار و شکنجه مشارکت کنم، اغلب توسط مافوقهایم مورد انتقاد قرار میگرفتم و نمیخواستم اینجا کار کنم. هر بار که تمرینکنندگان فالون دافا بروشورهایی به من میدادند، همیشه سعی میکردم تا جایی که میتوانم آنها را نزد خود نگه دارم و تا آنجا که ممکن است دچار عواقبش نشوم.» از او تشکر کردم.
او از وضعیت دخترم پرسید و به او گفتم که در خارج از کشور تحصیل میکند. او گفت: «او هنوز هم میتواند در چنین شرایط سختی بهخوبی درس بخواند. شما باید مادر بسیار خوبی باشی.» سپس با لحنی جدی گفت: «بهنظر من حقیقت، نیکخواهی، بردباری در هر شرایطی خوب است.» بعد از اینکه به خانه رسیدم، تلفنم دوباره وصل شده بود.
پسگرفتن حقوقم
در این مدت اغلب مبالغ مختلفی از حقوقم کسر میشد، اما از آن بهعنوان فرصت خوبی برای {{روشنگری حقیقت برای کارکنان دولت استفاده میکردم.
یک روز نزد مدیر اداره کار رفتم و مطالب اطلاعرسانیای را که آماده کرده بودم به او دادم. او گفت آنها را میخواند. وقتی دوباره همدیگر را دیدیم، او مطالب را بهخوبی جلد کرده بود و آنها را به من پس داد. درخواست کرد به کسی نگویم که کمکم کرده است. سپس دفترچه را به اداره شکایات و پیشنهادات عمومی بردم. کسی که مرا پذیرفت مرد جوانی بود. او پس از خواندن مطالب این دفترچه گفت: «این روزها چیزهای ناعادلانه زیادی درحال وقوع است، فقط باید ذهنت را باز نگه داری. مدیر ما اندکی دیگر برمیگردد و ما گزارشی را برایت ارسال خواهیم کرد. فقط به خانه برو و منتظر باش.»
یک هفته بعد از من خواست که به دفترش بروم. او گفت: «سرپرستان تمام مناطق آن را امضا کردهاند.» دیدم که همه آنها یک چیز نوشتهاند: «از این سیاست پیروی کنید.» وی ادامه داد: «من کمکت خواهم کرد تا آن را پیش ببری و همچنین باید به سازمان تأمین اجتماعی مراجعه کنی.» به آنجا رفتم، اما آنها همچنان از دادن حقوقم خودداری کردند، زیرا اداره 610 منطقه به آنها گفته بود آن را رد کنند. سپس برای کمک به فدراسیون بانوان منطقه رفتم.
روز بعد اداره 610 با من تماس گرفت تا به دفترشان بروم. بهمحض ورودم، شخصی گفت: «ما کمی پول کم کردیم و تو همهجا رفتی و گزارش دادی! اجازه نداری مجدداً آن را گزارش کنی! فردا حقوقت را میگیری.»
صحبت کردن با مردم درباره دافا
همیشه حقیقت را مو به مو روشن کردهام. یک بار، با معلمی از مدرسه فرزندم ملاقات کردم که به حرفم گوش نداد. دوباره حقیقت را برایش روشن کردم و از او خواستم که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای جوانان آن را ترک کند. او گفت: «الآن همه چیزهایی را که به من میگویی باور میکنم. بهرغم چنین آزار و شکنجه شدیدی که توسط دولت انجام میشود شما هنوز اصرار داری که بگویی دافا خوب است، بنابراین این تمرین باید خوب باشد.» او از من خواست که کمکش کنم از حزب خارج شود.
با همکاری برخورد کردم که سالها او را نديده بودم. از او خواستم عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را بهخاطر بسپارد تا ایمن و سالم باشد، اما او گوش نکرد و برگشت و دور شد. از اینکه ممکن بود این فرصت را از دست بدهد، متأسف شدم و فریاد زدم: «الزامی نیست الآن به حرفم گوش کنی، اما وقتی در آینده با خطر مواجه شدی، باید به یاد داشته باشی که به تو چه گفتم!»
او برگشت و پرسید: «الآن به من چه گفتی؟ نمیتوانم به خاطر بیاورم.» دوباره جملات را تکرار کردم. در ادامه به او گفتم که چگونه دافا در سراسر جهان مورد استقبال قرار گرفته است، چگونه این تمرین میتواند اخلاقیات مردم را بهبود بخشد، درباره تأثیرات معجزهآسای آن در درمان بیماریها، و اینکه خانواده من چگونه از آن بهرهمند شدهاند توضیح دادم. سپس در مورد حادثه خودسوزی تیانآنمن به او گفتم. او سرانجام فهمید و ح.ک.چ را ترک کرد.
داشتم دیویدیهای شن یون را توزیع میکردم و سرپرستی از شرکتم را دیدم، بنابراین یکی را به او دادم و در مورد این نمایش ناب و زیبای فرهنگ سنتی چینی به او گفتم. او آن را گرفت. چند روز بعد دوباره با هم برخورد کردیم و او گفت: «این نمایش خیلی قشنگ بود. آیا چیز دیگری داری که به آن نگاه کنم؟» بعداً مطالب اطلاعرسانی متفاوتی را به دفتر او بردم. در آن زمان در منطقه ما محل تولید مطالب وجود نداشت و کپی مطالب مشکل بود. در دفتری که کار میکردم یک دستگاه فتوکپی بزرگ وجود داشت و میخواستم ببینم آیا او میتواند کمک کند چند نسخه تهیه کنم. اتفاقاً آن روز در دفتر تنها بود و از او پرسیدم که آیا میتواند به من کمک کند دو نسخه از آن تهیه کنم. گفت: «آیا دو تا کافی است؟» او درنهایت تعداد بیشتری کپی گرفت. حقیقت را برایش روشن و کمکش کردم از ح.ک.چ خارج شود. او آینده روشنی را برای خود انتخاب کرد.
پاندمی ویروس کرونا سراسر چین را فراگرفت و ما اهمیت مأموریتها و مسئولیتهای خود را در اوایل سال 2020 بیشتر درک کردیم. منطقه محلی من در قرنطینه بود، اما هنوز میتوانستم بیرون بروم. خیابانها تقریباً خالی بود. من مطالب روشنگری حقیقت را با خودم میبردم و هر وقت فرصتی داشتم یک نسخه به مردم میدادم.
روشنگری حقیقت در روستا
در طول سالها، حقیقت را در شهرها، مناطق روستایی و نقاط دورافتاده و کوهستانی روشن کردهایم. ما سعی میکنیم تکتک روستاها را پوشش دهیم و تلاش میکنیم هیچکدام را از دست ندهیم.
من و یک همتمرینکننده به شهرستان و روستایی رفتیم. معمولاً افراد زیادی در اطراف نبودند، اما آن روز، در بیشتر مناطق افرادی حضور داشتند. ما حقیقت را برایشان روشن کردیم. به بیش از 20 نفر کمک کردیم از حزب خارج شوند. پس از خروج از روستا، به بازار کشاورزان رفتیم و به همه افرادی که در مسیر با آنها برخورد کردیم کمک کردیم از حزب خارج شوند. ناگهان یکی از پشت سرم آمد. برگشتم و خانمی جوان همراه کودکی خردسال را دیدم. او پرسید: «شما خالهام هستید؟»
جواب دادم: «بله. خیلی وقت است که همدیگر را ندیدهایم و نمیتوانم حتی اسمت را بهیاد آورم!» سپس همزمان گفتیم: «خیلی عالی است که تو را میبینم!» به او گفتم: «میخواهم یک چیز بسیار مهم را به تو بگویم. اکنون که وضعیت پاندمی بسیار جدی است، باید به یاد داشته باشی که "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" و خدایان و بوداها به تو برکت خواهند داد و ایمن و سالم خواهی بود.» او سرش را به نشانه موافقت تکان داد. سپس یکی از بروشورهایی را که داشتم به او دادم و از او خواستم که بعد از خواندنش، آن را به همه اقوام و دوستانش بدهد. او از من تشکر کرد. در کمتر از نیم ساعت به 15 نفر دیگر کمک کردیم از ح.ک.چ خارج شوند.
بار دیگر، من و این تمرینکننده با اتومبیل در امتداد یک مسیر کوهستانی میرفتیم، جایی که روستاها فاصله زیادی از هم داشتند. بعد از گذشتن از یکی از روستاها و بعد از مدتی طولانی ناگهان جاده به پایان رسید. یک طرف صخره شیبدار و طرف دیگر صخره بود. ما باید در این جاده بسیار باریک دور میزدیم. راننده از من خواست که پیاده شوم و او را راهنمایی کنم. او به عقب حرکت کرد و زمانی که چرخهای عقب حدود 10 سانتیمتر از لبه صخره فاصله داشتند، او را متوقف کردم. اما بعد که سعی کرد جلو برود، چرخها شروع به لیز خوردن کردند و اتومبیل حرکت نمیکرد. نمیدانستیم کجا هستیم و هیچکس در اطراف نبود که به ما کمک کند، زیرا از آخرین روستا دور بودیم. گفتم: «الان فقط استاد میتوانند به ما کمک کنند.» مقداری سنگریزه پیدا کردم که زیر لاستیکها بگذارم تا لاستیک کمی درگیر شود و وقتی دوباره موتور را روشن کرد، دستانم را روی هم گذاشتم و از استاد خواستم به ما کمک کنند. این بار چرخها همچنان درحال لیز خوردن بودند، اما اتومبیل به جلو حرکت کرد. بدون حمایت استاد، موفق نمیشدیم.
گروه روشنگری حقیقت ما بهسمت یک روستای کوهستانی دورافتاده حرکت کرد. در آن روز ما در راه با افراد زیادی روبرو شدیم و به حدود 100 نفر کمک کردیم از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند. همه خیلی خوشحال بودند. در راه برگشت، وقتی به ورودی یک روستا رسیدیم، دو مأمور پلیس اتومبیلمان را متوقف کردند. یکی از آنها گواهینامۀ رانندگیمان را گرفت و دیگری از ما سؤال کرد و به تمرینکنندهای که جلو نشسته بود گفت کیفش را باز کند. اتفاقاً او تمام مطالبی را که در اختیار داشت توزیع کرده بود، بنابراین چیزی در کیف نبود. پلیس سوئیچ را گرفت و به تماس تلفنی ادامه داد. من مدام افکار درست میفرستادم و از استاد میخواستم که به ما کمک کنند. بعد از مدتی گواهینامه و سوئیچ را به ما پس دادند. میدانستیم که استاد این آزار و شکنجه را برای ما متلاشی کردند، و متوجه شدیم که باید در تزکیه ما کاستیهایی وجود داشته باشد که نیروهای کهن از آنها سوءاستفاده کردند. اخیراً هر روز توانسته بودیم به 80 تا 90 نفر کمک کنیم که حزب را ترک کنند و بدون اینکه متوجه باشیم وابستگی شوق و اشتیاق بیش از حد را رشد داده بودیم.
با مرور مسیر تزکیهام، میدانم بدون حمایت استاد نمیتوانستم آن سالهای سخت را پشت سر بگذارم. تمام تلاشم را برای انجام سه کار صرف خواهم کرد. بهخوبی تزکیه خواهم کرد تا به استاد کمک کنم افراد بیشتری را نجات دهند، انتظارات استاد را برآورده کنم و مأموریت تاریخیام را انجام دهم.
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه روشنگری حقیقت