(Minghui.org) درود استاد بزرگوار! درود همتمرینکنندگان!
تمرین فالون دافا را در سال 1995 شروع کردم. حتی گرچه 28 سال دافا را تمرین کردهام، همیشه این حس را داشتهام که خیلی خوب تزکیه نکردهام. یکی از همتمرینکنندگان از من خواست تجربیات تزکیهام را بنویسم و آن را با شما به اشتراک بگذارم.
خوشاقبالی برای یافتن فالون دافا
در سال 1994 که 24ساله بودم به میوکاردیت مبتلا بودم. افراد همسنوسالم از جوانی خود لذت میبردند، اما من دردی دائمی داشتم؛ حملات پانیک، ترس، آنژین صدری و مشکل تنفسی داشتم. نمیتوانستم بخوابم. قدرت راه رفتن نداشتم، حتی نمیتوانستم 50 متر (55 یارد) راه بروم. بعضی روزها نمیتوانستم از تخت بلند شوم.
پدرم مرا به بیمارستان برد تا داروی محرک قلب بگیرم. این نوع تزریق باید بهآرامی و هر بار طی حدود 15 تا 20 دقیقه انجام شود. والدینم مرا به بیمارستانهای بزرگ و کوچک میبردند و بهدنبال درمانم بودند و درنهایت به طب چینی و سپس طب غربی و طب سنتی روی آوردند. اما هیچیک کمکی نکرد.
ما فقیر بودیم، اما بعد بیپول شدیم. تنها چیزی که باقی مانده بود خانهمان بود که والدینم میخواستند آن را بفروشند تا هزینه درمان مرا بپردازند. به آنها گفتم: «شما تمام تلاشتان را کردید. اگر برای پرداخت هزینههای پزشکی من خانهتان را بفروشید، و اگر من بمیرم، آیا به هردو شما صدمه نمیزنم؟ وجدانم به من این اجازه را نمیدهد. چه من زنده بمانم چه نه، شما دو نفر باید زنده بمانید و زندگی کنید تا من خیالم راحت باشد.»
تمام خانواده بهشدت گریه میکردند. ناامید بودم، نمیدانستم چقدر زندگی خواهم کرد، اما سپس این فکر به ذهنم خطور کرد: «گرچه برایم مهم نیست که بمیرم، اما بیهوده زندگی کردهام. هیچ کاری برای دیگران انجام ندادهام، نتوانستهام به پدر و مادرم ادای احترام و محبت کنم و زحماتشان برای بزرگ کردنم را جبران کنم و از این بابت پشیمانم. نمیتوانم اینگونه بمیرم. نمیتوانم وظیفه فرزندیام را نسبت به آنها بهجا نیاورم. اگر بتوانم قبل از مرگم، زحماتشان برای بزرگ کردنم را جبران کنم و کار خوبی انجام دهم، میتوانم در آرامش بمیرم. نمیدانم بهشت وجود دارد یا نه، اما فکر میکنم وجود دارد. لطفاً عمرم را تمدید کن و بگذار آرزویم را محقق کنم.»
درحالیکه با افکار مرگ دستوپنجه نرم میکردم، چیزی منحصربهفرد را تجربه کردم. یک شب دیروقت که نمیتوانستم بخوابم، فکر کردم: «تا کی زنده خواهم بود؟» ناگهان صدایی شنیدم. بهسمت راست چرخیدم و یک صفحه نمایش رنگی کوچک ظاهر شد. دو مرد را دیدم، یکی در ردای زرد با دستانش در وضعیت ههشی [کف دستها به هم فشردهشده] و دیگری در لباس سنتی قدیمی. صدایی به من میگفت که بعداً آنها را ملاقات خواهم کرد.
یکی از آنها خیلی سریع صحبت کرد، اما همه حرفهایش را فهمیدم. او فیلمی درمورد زمانهای باستان و مردم باستان به من نشان داد. فکر کردم: «بهزودی میمیرم؛ چه شانسی برای ملاقات دوباره با این دو نفر دارم؟»
در روزهای بعد اتفاقات عجیب ادامه داشت. خورشید در روز در داخل خانه، بر من میتابید. وقتی به خانواده و دوستانم دراینباره گفتم، پدرم گفت: «چهکار کنیم؟ دخترمان ظاهراً بیماری روانی دارد.» وقتی واکنششان را دیدم دیگر دراینباره صحبت نکردم. نمیدانستم که چشم آسمانیام باز شده است.
کمی بعد با شوهرم آشنا شدم. او فالون دافا را تمرین میکرد. بعد از اینکه از وضعیت من مطلع شد، بلافاصله تمرینات را به من یاد داد. نسخهای از جوآن فالون را نیز به من داد و خواست آن را بخوانم. وقتی سخنرانی دوم را خواندم، متوجه شدم که قبلاً بسیاری از سخنان استاد را تجربه کردهام. بدون قیدوشرط به آموزههای استاد ایمان داشتم، حتی اگر همهچیز را نمیفهمیدم. اعتقاد داشتم آنچه استاد گفتهاند درست است و دافا خوب است. همچنین فهمیدم که چرا مردم بیمار میشوند و منشأ بیماری چیست.
وقتی سخنان استاد را درمورد اولویت دادن دیگران بر خودم خواندم، احساس کردم این همان چیزی است که میخواهم. تصمیم گرفتم تزکیه کنم، بنابراین هر روز فا را مطالعه میکردم و تمرینات را انجام میدادم.
«نگاه به درون» به چه معناست
وقتی تمرین دافا را شروع کردم، انجام تمرینات را چالشبرانگیز یافتم، زیرا کارمای زیادی داشتم، بنابراین وضعیت سلامتیام بد بود. تمرینات را دو ساعت انجام میدادم، درحالیکه دیگران یک ساعت تمرین میکردند. وقتی حالم خوب نبود، تمرینات را طولانیتر انجام میدادم. پس از اینکه مدتی به این صورت تزکیه کردم، وضعیت سلامتیام بهطور معجزهآسایی بهبود یافت.
شغلی پیدا کردم و توانستم به سر کار بروم. خانوادهام و همسایگانمان شاهد بودند که چگونه از دنیای مردگان برگشتم. همه آنها فهمیدند که دافا زندگی مرا نجات داد و فالون دافا خوب است. بسیاری از افرادی که مرا میشناختند شروع به تمرین دافا کردند.
نمیدانستم چگونه تزکیه کنم یا به درون نگاه کنم. فقط هنگام انجام کارها و در رفتارم با مردم از حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکردم. تمرینات را هر روز انجام میدادم، اما اصول عمیقتر فا را که استاد آموزش دادهاند کاملاً درک نمیکردم. حدود شش ماه پس از شروع این تمرین، یک شب در خانه مدیتیشن میکردم که پدرم تلویزیون را روشن کرد. صدا خیلی بلند بود و نمیتوانستم ذهنم را برای مدیتیشن آرام کنم. اولین فکرم این بود که به پدرم بگویم صدا را کم کند. درست قبل از اینکه کلمهای از دهانم بیرون بیاید، فکری به ذهنم خطور کرد: «من تزکیهکننده هستم. استاد به ما آموختند که باید نسبت به دیگران باملاحظه باشیم. حالا وقت آن است که پدرم تلویزیون تماشا کند. نباید مزاحمش شوم. باید زمان مناسبی برای انجام تمرینات پیدا کنم. نباید از دیگران بخواهم که برای رفع نیازهای من، کاری انجام دهند.»
پس بدون اینکه به پدرم چیزی بگویم آرام نشستم. بعد از مدتی چیزی نشنیدم و توانستم مدیتیشن کنم.
متعاقباً صحنهای آسمانی در برابرم ظاهر شد. پریهای فرشتهمانند را دیدم که در اطرافم پرواز میکردند و بسیار زیبا بود. کودکی را هم دیدم که بهسمتم دوید. بعد از اینکه مدیتیشن را تمام کردم، بالاخره متوجه شدم که «نگاه به درون» به چه معناست. نجات رحمتآمیز استاد را خالصانه احساس کردم، و از آن به بعد، سخنان استاد درباره «نگاه به درون» عمیقاً در قلبم نقش بست.
تشویق استاد
در آن زمان، در یک مرکز خرید لباس میفروختم. رئیسم ماهانه 800 یوان به من حقوق میداد. یک ماه 800 یوان از درآمد مغازه را گم کردم. خیلی مضطرب بودم، چون وضع مالیام خیلی خوب نبود. خیلی استرس داشتم.
سپس یاد این سخن استاد افتادم:
«برای يک تزکيهکننده، تمام ناکامیهايی که او در ميان مردم عادی با آن مواجه میشود آزمونها هستند.» («یک تزکیهکننده بهطور طبیعی میتواند خود را در آن بیاید» در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر»
به خودم یادآوری کردم که تزکیهکننده هستم و در تزکیه، چیزی تصادفی وجود ندارد. این آزمایشی بود که باید پشت سر میگذاشتم، و میدانستم که باید طبق الزامات استاد عمل کنم.
بنابراین با رئیسم تماس گرفتم و گفتم: «لطفاً پولی را که امروز گم کردم از دستمزدم کم کنید. تقصیر من بود و نمیتوانم به شما ضرر بزنم.» بعد از اینکه این را گفتم، خیلی آرام بودم.
آن روز پس از اینکه مدتی فا را خواندم، شروع به انجام تمرینات ایستاده کردم. وقتی چرخ را جلوی سر نگه داشته بودم، ناگهان یک فالون (که نارنجی بهنظر میرسید) را جلوی چشمانم دیدم. در زیر فالون، یک گل نیلوفر آبی زیبا، شفاف و صورتی کمرنگ وجود داشت. فالون دقیقاً نُه بار در جهت عقربههای ساعت و نُه بار خلاف جهت عقربههای ساعت میچرخید و گل نیلوفر آبی نیز پیوسته میچرخید. مثل روز روشن بود. در آن لحظه، قلبم لرزید و متوجه چیزی شدم: چون پس از گم کردن آن پول، بدون توجه به اینکه چقدر سخت بود طبق الزامات استاد عمل کردم، استاد مرا تشویق میکنند که خوب تزکیه کنم. از این طریق، اعتقادم به استاد و فا قویتر شد.
استاد قلب جدیدی به من میدهند
ازآنجاکه فا را برای درمان بیماریام کسب کردم، بارها ازبین رفتن کارما را تجربه کردم. تقریباً یک سال پس از شروع تزکیه، استاد کارما را از قلبم برداشتند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، ناگهان قلبم بهشدت درد گرفت. وقتی حرکت میکردم آنقدر درد داشتم که اشکم درمیآمد. احساس میکردم فردی با چاقو قلبم را بریده است و حتی بیشتر از زمانی که مریض بودم درد داشتم. نمیتوانستم چیزی بخورم. هنوز به شغل فروشندگی لباس مشغول بودم، بنابراین باید سر کار میرفتم. مادرم با دیدن وضعیتم سعی کرد جلوی مرا بگیرد تا به سر کار نروم. فکر کردم: «من تزکیهکننده هستم. بیمار نیستم. این روش استاد برای ازبین بردن کارمای بیماری من است. من بیمار نیستم. بايد به سر كار بروم.»
بنابراین طبق معمول به سر کار رفتم، اما درد از بین نمیرفت و 24 ساعت شبانهروز درد داشتم. بهدلیل درد نمیتوانستم بخوابم، بنابراین از جایم بلند شدم تا فا را مطالعه کنم. روز بعد درد ادامه داشت. در روز سوم، صدایم تقریباً کاملاً خشن بود.
آن شب فکر کردم: «استاد، میدانم که این بیماری نیست، اما اگر صدای خشن من بر توانایی من در فروش لباس تأثیر بگذارد، استراحت خواهم کرد. اگر روی کارم تأثیری نداشته باشد، سر کار خواهم رفت.» اما در صبح روز چهارم، معجزهای رخ داد. صدایم برگشته بود و قلبم اصلاً درد نمیکرد. آرامشی را در قلبم احساس میکردم که قبلاً هرگز احساسش نکرده بودم و متوجه شدم این استاد هستند که به من کمک کردند از شر این کارمای بزرگ خلاص شوم و دیگر قلب کاملاً جدیدی دارم.
نمیتوانستم با کلمات بیان کنم که چقدر از استاد سپاسگزارم. جادوی دافا را تجربه کردم و تصمیم گرفتم تزکیه کنم. با برکت استادم، یک سال بعد بهبود یافتم و در سال 1997، با خوشحالی با شوهرم ازدواج کردم.
آزار و شکنجه منجر به ازهم پاشیدن خانواده میشود
چهار سال پس از شروع تمرین دافا، شادترین سال زندگیام بود. استاد به من زندگی، سلامتی و شادی بخشیدند. در نیکخواهی استاد غوطهور و بهشدت خوشحال بودم.
اما در سال 1999، آزار و شکنجه ظالمانه فالون دافا بهدست حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آغاز شد. ح.ک.چ دروغهایی درمورد دافا و استاد منتشر میکرد. من و شوهرم نیز مانند همه مریدان دافا، دستگیر و شکنجه شدیم، در بازداشتگاهها و اردوگاههای کار اجباری «بازآموزی» حبس شدیم، و بهدلیل دادخواهی، توزیع مطالب روشنگری حقیقت، و روشن کردن حقیقت برای اعتباربخشی به دافا، به زندان محکوم شدیم. ما مورد آزار و شکنجه غیرانسانی قرار گرفتیم.
شوهرم آنقدر در زندان مورد آزار و شکنجه قرار گرفت که چهار سال پس از اتمام دوره محکومیتش از دنیا رفت. او پس از آزادی بهبود نیافت. من دو سال در اردوگاه کار اجباری حبس و متحمل صدمات جسمی و روحی زیادی شدم. استاد بودند که سلامتیام را بازگرداندند تا بتوانم بهگونهای باشم که امروز هستم.
بعد از اینکه خانوادهام بهدلیل آزار و شکنجه نابود شد، به تایلند رفتم و سپس به سان فرانسیسکو آمدم. از آن زمان، سه کار را انجام میدهم. میخواهم برخی از بینشهایی را که در تزکیهام طی این سالها کسب کردهام به اشتراک بگذارم.
وقتی وابستگی احساسات نسبت به خانواده را از بین بردم معجزهای رخ داد
13 سال است که بخشی از تیم ترجمه یک پروژه رسانهای هستم. افتخار میکنم که میتوانم بخشی از این پروژه باشم. دو سال پیش برادر بزرگم از چین با من تماس گرفت و گفت که مادرم زخم معده دارد و جانش در خطر است. برادرم و همسرش گفتند که خودم را از نظر روحی آماده کنم و گفتند که وضعیت مادرم وخیم است و حتی اگر عمل جراحی کند، خیلی دیر است.
وقتی در چین بودم، مادرم سکته کرد، زیرا من و شوهرم بهخاطر تمرین فالون دافا تحت آزار و شکنجه قرار گرفتیم. در طول سالهای آزار و اذیت، مادرم همیشه مرا تشویق و خیلی برایم فداکاری میکرد. بنابراین وقتی شنیدم که بهشدت بیمار است، احساس کردم قلبم تکهتکه شد.
وقتی گفتگوی تلفنیام با برادرم و همسرش پایان یافت، فکر کردم: «من تمرینکننده فالون دافا هستم و هیچیک از چیزهایی که برایم رخ میدهد تصادفی نیست.»
«در طول آزار و شکنجه، مجبور شدم خانه را ترک کنم. شوهرم توسط ح.ک.چ تا سرحد مرگ مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و خانواده شادم را از دست دادم. من اینجا هستم تا از استاد پیروی کنم تا سه کار را بهخوبی انجام دهم و مأموریتم را به انجام برسانم. در آن سالهای آزار و شکنجه بیرحمانه، مادرم متحمل رنجهای زیادی برایم شد، بنابراین به او وابستگی احساسات دارم.»
آرام شدم و فکر کردم: «استاد، بدون قیدوشرط از نظم و ترتیب شما پیروی میکنم. اگر مادرم باید طبق نظم و ترتیب شما این زندگی را ترک کند، درک میکنم و این احساسات را رها میکنم. اما اگر نیروهای کهن درحال سوءاستفاده از وابستگی من به عشق به اعضای خانواده هستند تا در انجام سه کار با من مداخله کنند، اجازه نمیدهم. هرگز چنین مداخلهای را نمیپذیرم. نظم و ترتیب استاد را برای خوب مطالعه کردن فا و ترجمه مقالات دنبال خواهم کرد. بهخاطر این موضوع، حتی یک روز را هم هدر نمیدهم.»
اشکهایم را پاک کردم، نشستم و افکار درست فرستادم. وقتی فا را میخواندم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، بنابراین خواندن یک سخنرانی بیش از حد معمول طول کشید. بعد جلوی کامپیوتر نشستم و ترجمه را شروع کردم. ناگهان درد وحشتناکی در شکمم احساس کردم. اما درد را تحمل و مقاله را تا انتها ترجمه کردم.
روز بعد، وقتی برادرم خبر داد که علائم زخم معده مادرم بهتدریج از شب قبل کاهش یافته است، شگفتزده شدم. مادرم که قرار بود برای تشییع جنازهاش آماده شود بهطرز معجزهآسایی خوب شد! او یک ماه بعد از بیمارستان مرخص شد. دیگر نیازی به جراحی ندارد. بار دیگر عمیقاً احساس کردم که استاد کنارم هستند.
متوجه شدم که مادرم با این محنت روبرو شد، زیرا من در تزکیهام کوتاهی داشتم و عشق من به اعضای خانواده مورد سوءاستفاده قرار گرفت. وابستگیام به اعضای خانواده را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم از نظم و ترتیبات استاد پیروی کنم. به خواندن فا و ترجمه مقالات ادامه دادم. یک بار دیگر، استاد به من نشان دادند که فالون دافا چقدر قدرتمند است!
تا زمانی که خالص باشیم استاد به ما کمک میکنند
سال گذشته وقتی شن یون را در شهرم تبلیغ میکردیم، یک اتفاق عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد. به من مأموریت دادند که محلهام را پوشش دهم، بنابراین بعد از کار، فلایرهای شن یون را توزیع میکردم.
یک روز بعد از اینکه یک منطقه را تمام کردم، ناگهان متوجه شدم که یک کسبوکار را از دست دادهام. فکر کردم: «ما اینجا هستیم تا مردم این منطقه را نجات دهیم و آنها منتظر ما هستند.»
با این قلب صمیمانه، درِ مغازه را باز کردم و وارد شدم و با لبخند به صاحبش سلام کردم. مهارت انگلیسی من محدود است، اما موضوع نمایش را برای صاحبمغازه توضیح دادم و فلایر را به او دادم که با خوشحالی پذیرفت. به پنجره اشاره کردم و از او پرسیدم که آیا میتوانم پوستر را بچسبانم؟ او بلافاصله موافقت کرد. اجازه داد پوسترها را روی پنجرهها بچسبانم تا مردم بتوانند آنها را ببینند و کمک کرد آنها را چسب بزنم. این روند بسیار دلنشین بود و بدون مشکل پیش رفت. اولین باری بود که شخصاً پوستر میچسباندم.
خیلی خوشحال بودم. میدانستم که این تشویق نیکخواهانه استاد برایم است تا قدمی به جلو بردارم. ازآنجاکه زبان انگلیسیام خیلی خوب نیست، هرگز جرئت نداشتم به نصب پوستر فکر کنم، اما این بار استاد دیدند که از نیکخواهیام برای نجات مردم استفاده میکنم، بنابراین به من قدرت بخشیدند تا از شر این عقیده و تصور خلاص شوم و مرا هل دادند تا قدمی به جلو بردارم.
متوجه شدم تا زمانی که این کار را با تمام وجود انجام دهیم، استاد کمکمان خواهند کرد.
از آن زمان، دیگر این عقیده و تصور را ندارم که انگلیسیام به اندازه کافی خوب نیست و به همین دلیل نمیتوانم پوستر بچسبانم. هر وقت خانه به خانه میروم چند پوستر همراه میبرم. گرچه پوسترهای زیادی نصب نمیکنم، اما میدانم که این یک فرصت برای تزکیهام است.
همکارانم شاهد قدرت خارقالعاده دافا هستند
در مارس2020، کووید19 شروع به گسترش در سراسر جهان کرد و بسیاری از خانوادهها درد مرگ عزیزان خود را تجربه کردند. این محنت بزرگی برای مردم عادی و آزمایشی برای ما تمرینکنندگان بود.
فکر کردم: «من فالون دافا را تمرین میکنم و این ویروسها روی من اثری ندارند. بدون توجه به شرایط، طبق معمول سر کار خواهم رفت و تزکیه خواهم کرد. نباید مورد مداخله قرار بگیرم و نمیگذارم آنها روی من تأثیر بگذارند.»
با گسترش ویروس، رئیسم از همه کارمندان خواست واکسن کووید بزنند. مردم عادی سلامت خود را بسیار جدی میگیرند و از ابتلا به کووید میترسند. بنابراین به رئیسم گفتم: «من سالم هستم، اما میخواهم خیال شما راحت شود، بنابراین واکسن میزنم.» او گفت از بقیه کارمندان میخواهد که وقتی برای تزریق میروند، مرا همراه خود ببرند و من موافقت کردم. همه واکسینه شدند، اما هیچکس یادش نبود که مرا هنگام تزریق واکسن با خود ببرد. متوجه شدم که استاد همهچیز را برایم هماهنگ کردهاند.
طی روزهای بعد کارکنان یکییکی دچار سرماخوردگی و تب و سرفه شدند. فکر کردم: «هیچچیزی تصادفی نیست. نیروهای کهن از این جریان برای مداخله با من استفاده میکنند. نظم و ترتیب آنها را قبول ندارم. من مرید دافای دوره اصلاح فا هستم، بنابراین باید در بهترین حالت خود باشم تا به دافا اعتبار ببخشم.» درنهایت حالم خوب بود، درحالیکه همه کارکنان شرکت علائم آنفولانزا داشتند.
در اوایل و در طول شدیدترین دوره همهگیری، حتی گرچه همکارانم واکسینه شده بودند، بسیاری از آنها علائم ذاتالریه داشتند. صاحب شرکت از همه خواسته بود که آزمایش بدهند و من دو بار آزمایش دادم. نتایج نشان داد که هیچ ویروسی ندارم. یک روز احساس بیماری کردم. شب تب داشتم و نمیتوانستم بخوابم. احساس خستگی میکردم، انگار علائم ذاتالریه داشتم.
به خودم یادآوری کردم که «من تمرینکننده فالون دافا هستم، و این مداخله است.» دیگر به علائمم فکر نکردم و به کارم ادامه دادم.
وقتی به خانه رسیدم و مقالهای را ترجمه کردم، احساس تب و ناراحتی داشتم. درحالیکه نمیخواستم با این عقیده و تصور همراه شوم، تمرین دوم را انجام دادم. پس از یک ساعت، این فکر که «بیمار» هستم ناپدید شد.
سرفه و سرماخوردگی کارکنان شرکت بر من تأثیری نداشت. رئیسم گفت: «هیچکس حالش خوب نیست، اما به خودت نگاه کن. حالت خوب است.»
لبخندی زدم و گفتم که چون فالون دافا را تمرین میکنم، حالم خوب است. بعد از اینکه رئیسم شاهد وضعیت من بود، احساس کرد بیماریهای همهگیر روی تمرینکنندگان تأثیری ندارد و باور کرد که آنچه به او گفتم درست است. از آن به بعد، هرگز نگفت که باید واکسن بزنم، زیرا میدانست که تمرینکنندگان بسیار سالم هستند.
نتیجه
28 سال است که تزکیه میکنم. در تمام طوفانها و کشمکشها در تزکیهام، تحت مراقبت استاد، تا امروز به مسیرم ادامه دادهام. وقتی به این سالهای تزکیه فکر میکنم، چیزی جز سپاسگزاری از استاد در قلبم ندارم. استاد مرا با نیکخواهی تشویق کردهاند، محنتهای زیادی را برایم تحمل کردهاند، همهچیز به من دادهاند و مراقبم بودهاند. در سالهای باقیمانده تزکیهام، فقط میتوانم سه کار را بهخوبی انجام دهم، افراد بیشتری را نجات دهم، و خودم را بهخوبی تزکیه کنم تا شایسته نجات رحمتآمیز استاد باشم.
استاد، متشکرم! همتمرینکنندگان، متشکرم که همیشه به من کمک میکنید!
(ارائهشده در کنفرانس تبادل تجربه فالون دافا در سان فرانسیسکو ۲۰۲۳)
کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. بازنشر غیرتجاری این مطالب باید با ذکر منبع باشد. (مانند: «همانطور که وبسایت مینگهویی گزارش کرده است، ...») و لینکی به مقالۀ اصلی ارائه شود. در صورت استفاده تجاری، برای دریافت مجوز با بخش تحریریۀ ما تماس بگیرید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.