(Minghui.org) درود، استاد محترم! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من قبل از شروع آزار و شکنجه در سال 1999، تمرین فالون دافا را شروع کردم. طی 25 سال گذشته، انواع‌واقسام فراز و نشیب‌ها، پیچ و تاب‌ها و سقوط‌ها را تجربه کرده‌ام. از این‌ها تجربه کسب کردم و درس گرفتم و درعین‌حال بینش‌های بسیار بیشتری نیز به دست آورده‌ام. می‌خواهم از فرصت فاهویی چین در سال 2024 استفاده کنم و برخی از تجربیاتم را در روزهای اولیه مقاومت در برابر آزار و شکنجه، به اشتراک بگذارم.

تنزل رتبه به کار در یک منطقه کوهستانی دورافتاده

پس از شروع آزار و شکنجه در ژوئیه1999، چند بار به‌طور غیرقانونی بازداشت شدم، زیرا حاضر به رها کردن ایمانم به دافا نشدم. بعداً از مدرسه‌ای مهم در شهر کنار گذاشته شدم و به تدریس در مدرسه ابتدایی در یک منطقه کوهستانی، بیش از 20 کیلومتر (حدود 12 و نیم مایل) دورتر از شهر محل زندگی‌ام، منصوب شدم.

ازآنجاکه فقط دوچرخه داشتم و اتوبوسی از منطقه کوهستانی به خانه‌ام وجود نداشت، رفت‌وآمد برایم بسیار سخت بود. نمی‌توانستم هر روز‌ به خانه برگردم. پسرم در آن زمان در دبستان بود، اما نمی‌توانستم زمان زیادی را با او بگذرانم. درحالی‌که با دوچرخه به‌سمت مدرسه می‌رفتم، شعر «آبدیده کردن اراده» استاد از هنگ یین را در قلبم می‌خواندم. قبلاً مسیری تا این حد طولانی را دوچرخه‌سواری نکرده بودم، اما با محافظت استاد، هیچ مشکلی در مسیر نداشتم و احساس خستگی‌ نمی‌کردم.

وقتی برای کارهای اداری به اداره آموزش و پرورش رفتم، مردی وارد دفتر شد. رئیس دفتر به من گفت: «شما خیلی خوش‌شانس هستید، این مدیر مدرسه شماست. بعد از اینکه کارش را اینجا تمام کرد، می‌توانید با او بروید.» از این نظم و ترتیب استاد سپاسگزارم.

امکانات این مدرسه خیلی قدیمی بود. ازآنجاکه در آنجا کاملاً غریبه بودم، غرق در غم و اندوه بودم. به خودم یادآوری می‌کردم: باید احساساتت را کنترل کنی و با رفتار یک تمرین‌کننده دافا، محیط جدید و افراد را به‌گرمی بپذیری.

من به‌عنوان «تنبیه» به این مدرسه تنزل یافتم و معلمان و دانش‌آموزان مدرسه جدیدم از قبل، از وضعیتم مطلع بودند. دانش‌آموزان از روی کنجکاوی برای دیدن اینکه تمرین‌کنندگان فالون دافای «وحشتناک» چه شکلی هستند، بیرون دفتر جمع می‌شدند و از پنجره به من نگاه می‌کردند.

وقتی با معلمان سلام می‌کردم، اغلب با حالتی ناجور پاسخ می‌دادند و با بدگمانی و تبعیض به من نگاه می‌کردند. برخی بعداً به من گفتند که به‌دلیل تبلیغات شیطانی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) فکر می‌کردند من باید فردی بسیار غیرمنطقی و لجباز باشم.

«شما بهترین معلم روستای ما هستید!»

وقتی با مردم بدرفتاری می‌شود، ممکن است احساس افسردگی کنند، منفعل شوند یا به‌دنبال انتقام باشند. اما من تمرین‌کننده دافا هستم، و باید با نگرش و اخلاق خوب، با شغلم روبرو شوم.

مهارت‌های حرفه‌ای معلمان در این مدرسه در کل پایین بود و عملکرد تدریس آن‌ها بسیار ضعیف و پایین‌تر از استاندارد بود. درنتیجه نه‌تنها دروس فعلی را برای کلاس تدریس می‌کردم، بلکه بسیاری از دروس قبلی را که به‌درستی تدریس نشده بودند نیز آموزش می‌دادم.

در کلاس، با شاگردانم مهربان بودم و توضیحات مختصر، دقیق و قابل‌فهمم خیلی زود قلبشان را به دست آورد. اکثر آن‌ها در مدت کوتاهی، پیشرفت چشمگیری در تحصیل داشتند و هم دانش‌آموزان و هم والدینشان بسیار خوشحال بودند.

شب‌ها به دو دانش‌آموز، آموزش اضافه می‌دادم. هر دو آن‌ها بعداً در یک رقابت در سطح شهرستان جوایز برتر را کسب کردند. آن در منطقه ما خبری پرشور شد، زیرا سال‌ها بود که این مدرسه حتی صلاحیت شرکت در چنین مسابقاتی را نداشت، چه برسد به کسب جایزه.

در گذشته، کلاس سال‌آخری‌ها همیشه در امتحانات سالانه عقب بود و معلمان دوره راهنمایی اغلب شکایت می‌کردند که تدریس به دانش‌آموزان مدرسه ما سخت است. یک سال وقت گذاشتم تا بفهمم آن‌ها در چه زمینه‌هایی عقب هستند و چه کارهایی باید انجام شود تا به آن‌ها کمک شود عقب‌افتادگی را جبران کنند. چندین سال در کلاس‌های سال‌آخری تدریس کردم و عملکرد دانش‌آموزان در امتحانات بسیار بهتر شد.

معلمان، مدیران مدارس، و رؤسای اداره آموزش و پرورش دهستان همگی ‌کم‌کم برایم احترام قائل شدند و تعصب و دیدگاه منفی مردم درباره دافا از بین رفت. یک بار یک معلم مدرسه راهنمایی به من گفت: «وقتی دانش‌آموزان انشا می‌نویسند، معمولاً درباره معلمان فعلی خود می‌نویسند، اما طی چند سال اخیر، دانش‌آموزان مدرسه شما همه درباره شما نوشته‌اند. شما چنین تأثیر شگفت‌انگیزی بر آن‌ها داشته‌اید!»

فراتر از برنامه درسی

مأموریت من به‌عنوان یک مرید دافای دوره اصلاح فا، روشنگری حقیقت برای نجات موجودات ذی‌شعور، به‌ویژه دانش‌آموزانم، که ارتباطی تقدیری با من دارند، است. اگر فقط در مطالعات آکادمیک به آن‌ها خوب آموزش می‌دادم خوب نبود، باید حقیقت را برایشان روشن می‌کردم تا نجات یابند. اما ازآنجاکه در گذشته، چندین بار به‌طور غیرقانونی بازداشت شده بودم، که برای خانواده‌ام و فرزندم دردهای زیادی به همراه داشت، نگران بودم که اگر درباره فالون دافا با آن‌ها صحبت کنم، ممکن است دوباره گزارش و دستگیر شوم.

استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، بیان کردند:

«نیروهای کهن جرئت ندارند جلوی روشنگری حقیقت ما یا نجات موجودات ذی‌‌‏شعور را بگیرند. آن‌‌‏چه کلیدی است این است که وقتی کارها را به انجام می‌‌‏رسانید به آن‌‌‏ها اجازه ندهید از شکاف‌ها در وضعیت ذهنی‌‌‏تان سوءاستفاده کنند.» (آموزش فا در کنفرانس فای 2002 در بوستون، آموزش فا در کنفرانس جلد 2)

شجاعت خود را جمع کردم و چند بار در کلاس، حقیقت را به‌طور عقلانی برای دانش‌آموزانم روشن کردم.

قبل از اینکه در دافا تزکیه کنم، اغلب دانش‌آموزان را توبیخ و سعی می‌کردم آن‌ها را تحت فشار بگذارم تا بهتر عمل کنند. اما استاد به ما یاد دادند که با نیک‌خواهی به مسائل رسیدگی کنیم. متوجه شدم که هنگام حل تعارض‌ها بین دانش‌آموزان، ابتدا باید آن‌ها را آرام کنم و سپس کمکشان کنم تا به درون خود نگاه کنند و نقص‌های خود را ببینند.

برای دانش‌آموزان توضیح می‌دادم که وقتی مردم کارهای نیک انجام می‌دهند و سختی‌ها را تحمل می‌کنند، ماده سفیدی به دست می‌آورند؛ تقوایی که برای مردم برکت می‌آورد. هنگامی که مردم کارهای بد انجام می‌دهند، ماده سیاه را تولید می‌کنند و به دست می‌آورند؛ کارما که درد، بیماری و فاجعه را برای مردم به همراه دارد. پس اگر انسان می‌خواهد آینده‌ای روشن داشته باشد، باید کارهای نیک انجام دهد، درستکار باشد، مهربان باشد و برای خوب بودن تلاش کند.

همچنین به آن‌ها درباره اهمیت بردبار و صبور بودن می‌گفتم. درباره حادثه‌ای در روستای همسایه مثال زدم: چند نفر از روستاییان بر سر یک شوخی با هم دعوا کردند؛ یکی از آن‌ها فوت کرد و دو عاملِ مرگ او به زندان افتادند.

یک بار دو دانش‌آموز با هم درگیر شدند. وقتی از آن‌ها پرسیدم چه اتفاقی افتاده است، دوباره شروع به دعوا کردند. جلو آن‌ها را نگرفتم، اما با حوصله گوش دادم. وقتی زمان مناسب بود، به آن‌ها گفتم: «نمی‌خواهم هیچ‌یک از شما را سرزنش کنم، زیرا می‌دانم مورد بی‌انصافی قرار گرفتن چه حسی دارد.» به آن‌ها گفتم که چگونه به‌خاطر تمرین دافا مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و به‌جای کار در شهر و نزدیک بودن به خانواده، مرا به این منطقه کوهستانی تنزل رتبه دادند. همچنین از این فرصت استفاده کردم و بیشتر درباره دافا و اینکه چگونه ح.ک.چ آن را شیطانی جلوه داد، به آن‌ها گفتم. این واقعیت‌ها قلب آن دانش‌آموزان را متأثر کرد. آن‌ها بحث را کنار گذاشتند و به اشتباهات خود اعتراف کردند.

یک بار با شاگردانم در میان گذاشتم که به‌دلیل آزار و شکنجه، تنزل رتبه پیدا کردم و حقوقم به میزان قابل‌توجهی کاهش یافت. از اینکه نمی‌توانستم از پسرم مراقبت کنم افسوس می‌خوردم، اما با دانش‌آموزانم مانند فرزندان خودم رفتار می‌کردم و می‌خواستم بهترین آموزش را به آن‌ها بدهم. در آن لحظه، کمی بغض کرده بودم. دانش‌آموزان همگی در سکوت گوش می‌کردند و برخی نیز اشک در چشمانشان حلقه زده بود.

روز بعد چند دانش‌آموز پیش من آمدند. یکی از آن‌ها گفت: «استاد، من ماجرای شما را به پدر و مادرم گفتم. مادرم گفت اگر نمی‌توانید به خانه بروید، می‌توانی غروب در خانه ما بمانید.» یکی دیگر گفت: «ما در حیاط خود سبزیجات زیادی می‌کاریم. مادرم گفت آن‌ها را برای شما بیاورم. مطمئن نیستم که آن‌ها را دوست دارید یا نه، بنابراین اول آمدم تا از شما بپرسم.» عمیقاً تحت تأثیر آن‌ها قرار گرفتم.

یک روز مادربزرگ دانش‌آموزی به دیدنم آمد. او گفت: «نوه من در گذشته، هرگز در دفتر خاطرات‌ چیزی نمی‌نوشت. اما از زمانی که شما معلمش شدید، هر روز می‌نویسد و به یاد می‌آورد که چگونه به آن‌ها آموزش داده‌اید و چگونه رفتار کرده‌اید. حالا اصلاً لازم نیست نگران درس خواندنش باشیم و او همچنین به حرف ما گوش می‌دهد. چگونه به بچه‌ها آموزش می‌دهید؟ من‌ نمی‌دانم چگونه از شما به اندازه کافی تشکر کنم!»

به او گفتم: «نیازی به تشکر از من نیست، درواقع من فقط با پیروی از اصول حقیقت، ‌نیک‌خواهی، بردباریِ فالون دافا سعی می‌کنم شخص خوبی باشم. با بچه‌ها با مهربانی رفتار می‌کنم و در کارم سخت تلاش می‌کنم. وقتی دانش‌آموزان به درس‌های خود علاقه‌مند شوند، مسلماً در کار مدرسه بهتر عمل خواهند کرد.»

حمایت معلمان و روستائیان

مدرسه ما به چندین روستا خدمات‌رسانی می‌کند و معلمان از روستاهای مختلف می‌آمدند و مجبور بودند در جاده‌های خاکی ناهموار رفت‌وآمد کنند که در روزهای بارانی و برفی کاملاً گل‌آلود می‌شد. برخی از معلمان‌ نمی‌توانستند برای ناهار به خانه بروند، بنابراین من داوطلب شدم تا برایشان ناهار درست کنم و خودم هم غذا و سبزیجات می‌بردم.

مهربانی من قلب معلمان ازجمله مدیر مدرسه را تحت تأثیر قرار داد. ما برای هم دوستان خوبی شدیم، گرچه آن‌ها از سوی مقامات بالاتر موظف بودند مرا تحت‌نظر داشته باشند. اغلب درباره فالون دافا و آزار و شکنجه ظالمانه ح.ک.چ با آن‌ها صحبت می‌کردم. همچنین با خواندن کتاب‌های دافا برای آن‌ها، تصور نادرستی را که درباره دافا داشتند، برطرف کردم. آن‌ها به من گفتند: «حالا می‌دانیم که همه چیزهای تلویزیون دروغ است.»

یک بار چند نفر از اداره آموزش و پرورش برای بررسی وضعیت اسکان خوابگاه‌ها به مدرسه ما آمدند. من در آن زمان درحال تدریس بودم و مدیر مدرسه یک نفر را برای گرفتن کلید خوابگاهم فرستاد. سایر معلمان نگران بودند که ممکن است بازرس اتاق مرا بررسی کند و کتاب‌های دافای مرا در آنجا پیدا کند. فقط وقتی بازرس رفت، خیالشان راحت شد.

در وقت ناهار آن روز، معلمی کلیدی به من داد و گفت: «این کلید دفتر من است. می‌توانی کتاب‌های دافایت را در کشو من نگه داری. هیچ‌کس جرئت‌ نمی‌کند کشو مرا جستجو کند!» حس عدالت‌خواهی‌اش خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد و درعین‌حال برایش خوشحال شدم.

یک بار دیگر، دبیر ح.ک.چ روستا به مدرسه ما آمد و به من و مدیر مدرسه گفت: «می‌خواهم توصیه‌نامه‌ای به کمیته شهرستان بنویسم تا از این معلم تمجید کنند. کمی نگرانم، چون در نوشتن مهارت ندارم. همچنین کمی می‌ترسم، زیرا فالون گونگ هنوز سرکوب می‌شود.»

به او گفتم: «متشکرم، از لطف و حسن نیت شما بسیار سپاسگزارم. همین که در قلب خود بدانید فالون دافا خوب است، به اندازه کافی خوب است.»

رئیس برنامه درسی مدرسه یک بار به من گفت: «چشم مردم عادی تیز و روشن است. مردم روستا اغلب درباره تو صحبت می‌کنند و می‌گویند که تو هم معلم خوبی هستی و هم فردی مهربان. اگر به‌خاطر ایمانت نبود، هرگز به مدرسه ما در اینجا فرستاده‌ نمی‌شدی. همه از تو تعریف می‌کنند و می‌گویند تو بهترین معلم روستای ما در تمام این سال‌ها هستی.»

از اینکه توانستم دروغ‌ها و تهمت‌ها علیه دافا را از بین ببرم، بسیار خوشحال شدم. از اینکه مردم اکنون می‌دانند تمرین‌کنندگان دافا افراد خوبی هستند و به فالون دافا ظلم شده است احساس دلگرمی می‌کنم.

بازگشت به زادگاهم

چند سال به‌سرعت گذشت و کم‌کم برای برگشتمان به خانه، سرویس اتوبوس گذاشتند. بنابراین می‌توانستم هر روز به خانه بروم. چند معلم و روستاییان محلی مرا تشویق ‌کردند که به زادگاهم برگردم و می‌گفتند: «ما خوشبختیم که شما به بچه‌های اینجا آموزش می‌دهید، اما اینجا از خانه‌تان خیلی دور است و نمی‌توانید از خانواده‌تان مراقبت کنید. بهتر است در آنجا به‌دنبال شغل بگردید تا بتوانید به خانواده‌تان نزدیک‌تر باشید.»

فکر کردم شاید این اشاره‌ای از سوی استاد است و وقت آن رسیده که به شهر برگردم. در طول تعطیلات تابستانی آن سال، تصمیم گرفتم از اداره آموزش و پرورش درخواست انتقال شغلی کنم، اما هنوز هرازگاهی ترس داشتم: اگر از من بپرسند که آیا هنوز فالون گونگ را تمرین می‌کنم، چه؟ اگر از من بخواهند اظهاریه تعهدی برای رها کردن تزکیه بنویسم چطور؟

ازآنجاکه در گذشته، چندین بار توسط اداره آموزش و پرورش به یک مرکز شستشوی مغزی فرستاده شده بودم، هنوز فقط با فکر رفتن به آنجا، کمی احساس ترس می‌کردم. اما درنهایت مصمم شدم و آماده بودم تا بدون توجه به سخت بودن شرایط، با خطر و مشکلات پیش‌رو روبرو شوم.

فا را بیشتر مطالعه کردم، زمان بیشتری را صرف فرستادن افکار درست کردم، و همزمان، مداخله نیروهای کهن را کاملاً نفی کردم. فکر کردم: من فقط مسیر تزکیه‌ای را که استاد نظم و ترتیب داده‌اند دنبال می‌کنم و آن‌ها دیگر نباید مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند. چند روز بعد مصمم و هشیار به اداره آموزش و پرورش رفتم.

بعد از اینکه به آنجا رسیدم با دبیر حزب اداره برخورد کردم. او برخلاف گذشته، این بار تا حدودی با من مؤدب بود. او سابقاً از تمرین‌کنندگان دافا متنفر بود و با تحقیر به آن‌ها نگاه می‌کرد، و اغلب ما را سرزنش و مسخره می‌کرد.

یک بار، زمانی که در یک مرکز شستشوی مغزی بازداشت شدم، او به آنجا آمد تا مرا تبدیل کند. هر چقدر هم که سرم فریاد زد، آرام ماندم. بعد از اینکه دست از فریاد کشیدن برداشت، با لبخند به او گفتم: «تو مرا نمی‌فهمی، اما من تو را درک می‌کنم. من شخصاً با تو مخالف نیستم، اما چون فالون دافا واقعاً خوب است، نمی‌توانم با تو همکاری کنم. گرچه هنوز جوان هستم، به انواع‌واقسام بیماری‌ها مبتلا بودم. اندکی پس از شروع تمرین فالون دافا، همه بیماری‌ها ناپدید شدند. علاوه‌بر این، فالون دافا به مردم می‌آموزد که با پیروی از اصول حقیقت، ‌نیک‌خواهی، بردباری، افراد خوبی باشند. چقدر تمرین فوق‌العاده‌ای است!»

در ادامه گفتم: «به قول معروف، "یک بار چیزی به من بیاموزی، برای همیشه پدرم هستی". من چیزی ندارم که برای استادم جبران کنم، اما حداقل نباید محبتشان را با دشمنی جبران کنم، توهین کنم تا آسیب برسانم، و فالون دافا را مورد انتقاد قرار دهم، درحالی‌که خیلی از آن سود برده‌ام، درست است؟ این چیزی نیست که من به‌عنوان یک شخص باید باشم. ده‌هاهزار نفر در سیستم آموزشی در منطقه ما کار می‌کنند و شما رئیسی عالی هستید.

بااین‌حال بدون توجه به اینکه ممکن است چقدر خوب باشید، برخی ممکن است پشت سرتان درباره شما بدگویی کنند. آیا باید به آن‌ها بپیوندم تا همین کار را انجام دهم؟ نه، من این کار را نمی‌کنم.» از آن زمان، به نظر می‌رسید او از کاری که انجام می‌دهد عذاب وجدان دارد و با من رفتار بهتری داشت.

این بار دلیل ملاقاتم را برایش توضیح دادم. گفتم: «الان چند سالی است که در روستا تدریس می‌کنم، و این کارِ آسانی نبوده است. می‌خواهم اکنون به کار در شهر، در نزدیکی خانواده‌ام، برگردم.»

او پاسخ داد: «ما می‌دانیم که تو در این سال‌ها خیلی خوب عمل کرده‌ای و بازخورد خوبی از رؤسای مدرسه و مردم محلی شنیده‌ایم. درباره‌اش فکر خواهیم کرد.»

چند روز بعد برگشتم تا بررسی کنم که آیا او خبر جدیدی دارد یا خیر. او به من گفت: «دیگر نیاز نیست به اینجا بیایی، فقط منتظر اعلام رسمی باش.» اما تمام تابستان منتظر ماندم و هیچ خبری نشد.

در طول تعطیلات تابستانی بعدی، زمان بیشتری را صرف مطالعه و ازبر کردن فا و فرستادن افکار درست کردم. دوباره با عزم و افکار درست قوی، به اداره آموزش و پرورش رفتم. با لبخند به دبیر ح.ک.چ گفتم: «سال گذشته به من گفتید در انتقال شغل به من کمک می‌کنید، اما نکردید. بنابراین دوباره اینجا هستم.»

چندین بار به آنجا رفتم، و سعی کردم با مدیر منابع انسانی ملاقات کنم، اما موفق نشدم.

یک روز دوباره به اداره آموزش و پرورش رفتم و به دبیر ح.ک.چ گفتم: «امروز تا زمانی که مدیر منابع انسانی را نبینم اینجا را ترک نمی‌کنم. اگر بازدیدکننده‌ای داشته باشید، برای کارتان مزاحمتی ایجاد‌ نمی‌کنم و بیرون خواهم رفت.»

روی نیمکتی نشستم و مدام افکار درست می‌فرستادم. بعد از مدتی، دبیر ح.ک.چ تلفن را برداشت و با مدیر منابع انسانی تماس گرفت و گفت: «بهتر است برای ملاقات با فلانی (منظور من) بیایی، وگرنه او یک روز کامل اینجا می‌ماند.» مطمئناً، مدیر منابع انسانی برای ملاقات با من آمد.

او گفت: «تو عملکرد خوبی داشته‌ای. همه ما این را می‌دانیم. درباره انتقال شغل، باید بحث بیشتری درباره آن داشته باشیم.»

چند روز بعد دوباره به آنجا رفتم، اما هنوز نتیجه‌ای نداشت. چند بار دیگر برگشتم، بدون هیچ خبری. یک روز دوباره به آنجا رفتم و دبیر ح.ک.چ به من گفت که مدیر منابع انسانی برای یک جلسه رفته است. به محل جلسه رفتم و در زمان استراحت، مدیر منابع انسانی را پیدا کردم. او از دیدن من در آنجا واقعاً شگفت‌زده شد. درخواستم را به او یادآوری کردم و اینکه تا زمانی که انتقال را تأیید نکنند تسلیم نخواهم شد. او درنهایت به من گفت: «هفته بعد بیا و جوابت را می‌دهیم.»

یک هفته بعد، اداره با انتقال من به مدرسه روستایی دیگری، در فاصله کمی بیش از 5کیلومتری بخش، موافقت کرد. خیلی خوشحال بودم، چون به خانه نزدیک‌تر بود. در راه بازگشت، به تمرین‌کننده‌ای برخورد کردم که مدت‌ها بود او را ندیده بودم. بعد از اینکه به او گفتم اداره آموزش و پرورش با انتقال من به مدرسه نزدیک‌تر در منطقه روستایی موافقت کرده است، او گفت: «تلاشت برای مقاومت در برابر آزار و شکنجه کامل نیست.» سپس سوار دوچرخه‌اش شد و رفت.

پس از بازگشت به خانه، مدام به حرف آن تمرین‌کننده فکر می‌کردم: «آیا این اشاره‌ای از سوی استاد نیست؟»

روز بعد دوباره به اداره آموزش و پرورش رفتم. دبیر ح.ک.چ از دیدن من تعجب کرد و گفت: «چرا دوباره اینجایی؟»

به او گفتم: «دارم مسن‌تر می‌شوم و دوست دارم الان در بخش تدریس کنم.»

او گفت: «در این صورت، باید در آزمون ارزیابی شرکت کنی.»

پاسخ دادم: «نه، در امتحان شرکت‌ نمی‌کنم. شما مرا به خاطر عملکردم تنزل ندادید. حتی اگر امتحان را خوب بدهم، اگر نخواهید برگردم، بازهم می‌توانید مرا رد کنید.» زبانش بند آمده بود.

چند روز بعد، مدیر منابع انسانی را هنگام قدم زدن در خیابان دیدم. دوباره درخواستم برای جابجایی را برایش توضیح دادم و گفتم: «باید برگردم و در بخش تدریس کنم.»

با کمک و حمایت استاد، دو ماه بعد، واقعاً بدون رشوه دادن به کسی یا شرکت در امتحان، برگشتم.

استاد و فا دائماً بینش‌های جدیدی به من داده‌اند و به من یادآوری کرده‌اند که فقط با تزکیه‌ خوب خودمان می‌توانیم به‌طور مؤثری مهربانی را در قلب مردم بیدار کنیم، محیط اطراف خود را تغییر دهیم و موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهیم. این دافاست که مرا از فردی تنگ‌نظر و ترسو به یک مرید دافای گشاده‌نظر، مهربان، آرام، صلح‌جو و مصمم تبدیل کرد.

استاد بزرگوار، متشکرم! هم‌تمرین‌کنندگان، متشکرم!