(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در سال 1997 آغاز کردم. ازآنجاکه توانستم در مسیر تزکیه‌ام طی بیش از 20 سال ایستادگی کنم، می‌دانم که }}استاد لی}} مجبور شدند به‌خاطر من فداکاری زیادی انجام دهند.

می‌خواهم سه ماجرا درباره رها‌کردن زندگی و مرگ را به اشتراک بگذارم تا به دافا اعتبار ببخشم.

رهایی‌ام از زندان

استاد «سفر به شمال آمریکا برای آموزش فا» را در سال 2002 منتشر کردند. در آن زمان، به‌دلیل آزار و شکنجه مجبور بودم در بی‌خانمانی و آوارگی زندگی کنم، که این فرصت را به من داد این فا را مطالعه کنم و تجربیاتم را با سایر تمرین‌کنندگان به اشتراک بگذارم.

یادم نیست چند بار این سخنرانی را خواندیم، اما درنهایت توانستم چند صفحه از آن را ازبر کنم. در اعماق روحم به‌وضوح دریافتم: هدفم از آمدن به این دنیا کمک به استاد برای نجات موجودات ذی‌شعور بوده است.

در آستانه شانزدهمین کنگره ملی حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ)، تمرین‌کنندگان در منطقه ما مورد یورش گسترده مقامات قرار گرفتند. درنتیجه، چندده تمرین‌کننده دستگیر شدند، ازجمله کسانی که در راه‌اندازی مکانی بزرگ برای تولید مطالب روشنگری حقیقت نقش داشتند. من در میان آن‌ها بودم و به بازداشتگاه منتقل شدم.

نگهبانان از روش‌های شکنجه بی‌رحمانه‌ای مانند «اردک شناور در آب» استفاده می‌کردند که طی آن، افراد را مجبور می‌کردند شکمشان را در تماس با زمین قرار دهند، درحالی‌که چهار دست و پایشان را به‌سمت بالا بلند کنند. این روش طی بیش از 10 روز، برای شکنجه من به کار برده شد. شب دهم طاقتم به نهایتش رسیده بود و با امضای اسناد افترا‌آمیزشان تسلیم شدم.

روزهای بعد به‌شدت پشیمان بودم. قبل از آن، به تبادل تجربه‌ای در وب‌سایت مینگهویی برخورد کرده بودم که در آن، دو دلیل برای شکست یک تمرین‌کننده در غلبه بر یک محنت ذکر شده بود: یکی به‌دلیل عدم ایمان به استاد بود. دیگری ترس از تحمل سختی و رها نکردن وابستگی به مرگ و زندگی بود.

پس از نگاه به درون در ارتباط با این نکات، تصمیم گرفتم به جنبه‌های زیر توجه کنم: تقویت خودآگاه اصلی، ایمان به استاد و توجه به رهایی از وابستگی به راحتی و ترس از سختی. جرئت نداشتم سستی کنم و مصمم شدم که قلبم را برای مطالعه فا، فرستادن افکار درست و انجام تمرینات صرف کنم.

یک بار، درحین ازبرکردن فا، ناگهان متوجه شدم که ما چقدر مصمم بودیم که برای اعتباربخشیدن به دافا به این دنیا بیاییم.

من به‌طور غیرقانونی به دو سال و شش ماه حبس در اردوگاه کار اجباری محکوم شدم. قبل از اینکه مرا به اردوگاه بفرستند، مادرم از راهی دور به دیدنم آمد. معاون محلی کمیته سیاسی و حقوقی هم آمد. او گفت که وقتی رفتار خوبی داشته باشم و حاضر باشم تبدیل شوم، می‌توانم فوراً به خانه بروم. من نپذیرفتم.

در اردوگاه کار زنان بدنام استان، فکرِ ازبین‌بردن عوامل شیطانی در پشت صحنه و اعتبار بخشیدن به دافا را در خودم حفظ کردم. رهبر تیم به من گفت: «تا زمانی که "تبدیل" نشوی، آنقدر زندگی‌ات را فلاکت‌بار می‌کنیم که آرزوی مرگ خواهی کرد.» آن‌ها 12 زندانی را گماشتند تا مرا به‌طور شبانه‌روزی تحت نظارت قرار دهند و از بیش از 100 نفر، برای شستشوی مغزی اجباری من استفاده کردند. علاوه‌بر این، بیش از یک ماه مرا در یک اتاق تاریک کوچک در راه‌پله حبس کردند.

اما هیچ‌چیز نتوانست ایمان راستینم به دافا را تغییر دهد.

ازآنجاکه قدم پیش گذاشتم و سعی کردم رهبر تیم را از تحریک زندانیان به ضرب‌و‌شتم و تحقیر تمرین‌کنندگان قدیمی و بازدارم، نگهبان‌ها از من انتقام گرفتند.

در ابتدا به من دستبند زدند و آویزانم کردند، درحالی‌که فقط نوک انگشتان پایم با زمین تماس داشتند و به‌دنبال آن چهار شب از خواب محروم شدم. در تمام مدت، فا را ازبر می‌خواندم. روز پنجم، رهبر تیم آمد تا مرا بررسی کند، اما حتی ذره‌ای از دست او عصبانی نشدم.

رهبر تیم در مقابل فرزندش مادری مهربان بود و فردی کاملاً بی‌عاطفه نبود. اما به‌محض پوشیدن یونیفورم، شبح شیطانی ح.‌ک.‌چ او را برای ارتکاب جنایات علیه بشریت کنترل می‌کرد. همه‌چیز برخاسته از نفع شخصی او بود، و احساس می‌کردم که او بسیار ترحم‌برانگیز است. درحین فرستادن افکار درست برای ازبین‌بردن شبح شیطانی، افکار مهربانش را تقویت کردم. وقتی به عواقب آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان به دست او فکر می‌کردم، گریه‌ام می‌گرفت.

صبح روز بعد، ناگهان گفت که تصمیم دارد از «تبدیل» من دست بکشد تا بتوانم یک دوره آرامش و سکوت داشته باشم.

با تمرین‌کننده‌ای دیگر که او را به‌خوبی می‌شناختم، برخورد کردم. او زیر لب گفت: «در تیم کنار ما، یک تمرین‌کننده اعتصاب غذا کرد و توانست فرار کند. اگر توانستی این سختی را تحمل کنی، می‌توانی آن را هم امتحان کنی.» او مقاله جدید استاد را روی یک تکه کاغذ نوشت و به من داد. آن مثل یک گنج بود!

صحبت او به من اشاره‌ای رساند، اما مطمئن نبودم که در مرحله بعد باید چه‌کار کنم. می‌خواستم بیرون بروم، زیرا با این کار می‌توانستم این نظم و ترتیب شیطانی را کاملاً نفی کنم. هرچه بیشتر برخلاف میلم آنجا نگه داشته می‌شدم، نگهبانان کارمای بیشتری برای خودشان ایجاد می‌کردند.

روشن شدم که صرف‌نظر از اینکه اصلاح فا چه زمانی به پایان می‌رسد، باید به استاندارد یک تزکیه‌کننده واقعی برسم و از وابستگی به زندگی و مرگ دست بکشم.

فکری واضح در ذهنم ظاهر شد: «تو زمانی در لحظه‌ای حساس عهد و پیمان بستی، بنابراین باید از زندگی‌ات برای محافظت از فا استفاده کنی.» واقعاً عهد بستم و مصمم بودم که با اعتصاب غذا، زندگی و مرگ را رها کنم.

با وجود اینکه این ایده را داشتم، ادامه آن کار آسانی نبود. در ابتدا با چند تن از همدستان مواجه شدم که فرستاده شده بودند تا مرا متقاعد کنند نظرم را تغییر دهم. به من گفتند که اعتصاب غذا جواب نمی‌دهد. حتی برخی از آن‌ها، به من نشان دادند که چگونه دندان‌های خودشان دراثر خوراندن اجباری از بین رفته یا آسیب دیده بود.

به‌محض اینکه آن‌ها شروع به صحبت کردند، متوجه شدم که چرا شکست ‌خوردند: اولاً، آن‌ها نمی‌دانستند که اعتصاب غذا برای اعتباربخشی به فا و همچنین ترساندن نگهبان‌ها به‌منظور بیرون‌رفتن است. دوم، شاید آن‌ها همچنین نمی‌توانستند فکر مرگ و زندگی را رها کنند یا از قرار گرفتن تحت خوراندن اجباری می‌ترسیدند. پس از فهمیدن این موضوع، روشن شدم که اعتصاب غذا برای رها کردن مرگ و زندگی و مخالفت با آزار و شکنجه است.

تا روز هفتم اعتصاب غذای من، نگهبانان مرا تحت شکنجه خوراندن اجباری قرار نداده بودند، احتمالاً به این دلیل که می‌خواستند خودم به آن پایان دهم. سپس تحت آزمونی قرار گرفتم که طی آن به‌شدت تشنه بودم و درحین شستشو واقعاً می‌خواستم جرعه‌ای آب بنوشم، زیرا هیچ‌کسی مرا نمی‌دید. اما پس از آن، فکر یک آسمان پر از موجودات خدایی و بوداها که می‌دیدند من در فا ثابت‌قدم نیستم، مانعم شد. بلافاصله در دهانم مزۀ شیرینی احساس کردم و دیگر تشنه نبودم. می‌دانستم این استاد هستند که به من کمک می‌کنند. وقتی احساس گرسنگی می‌کردم، به‌محض اینکه درباره تزکیه ماده با انرژی بالا فکر می‌کردم، دیگر احساس گرسنگی نمی‌کردم.

هفت روز بعد، نگهبان‌ها به‌منظور ایجاد درد بیشتر، از زندانیان خواستند که دندان‌هایم را با ابرازی برای متسع‌کردن رحم باز کنند و بینی‌ام را بفشارند تا مرا تحت خوراندن اجباری قرار دهند. به‌محض اینکه وسیله متسع‌کننده به دندان‌هایم برخورد کرد، نتوانستم کاری جز بازکردن دهانم انجام دهم. خیلی دردناک بود و احساس می‌کردم دندان‌هایم درحال شکستن هستند. با نگاه به درون، متوجه شدم که می‌ترسم دندان‌هایم را بشکنند و درد ناشی از ابزارها، لثه‌هایم را تخریب کند. به‌محض اینکه که دندان‌هایم باز می‌شد، می‌توانستند به‌زور به من غذا بدهند و من نمی‌توانستم مرحله بعدی را کنترل کنم.

از خودم پرسیدم: اگر از مرگ نمی‌ترسم، چرا باید از افتادن دندان‌هایم بترسم؟ آیا از درد می‌ترسیدم؟ آیا می‌ترسیدم آن روی ظاهرم تأثیر بگذارد؟ نمی‌ترسیدم! یک موجود خدایی باید مثل الماس محکم باشد و دندان‌های من هم مثل الماس محکم هستند. مصمم بودم در آزمون خوراندن اجباری قبول شوم!

برای ازبین‌بردن عوامل آزار و شکنجه، از قبل برای مدتی طولانی افکار درست فرستاده بودم. در میان زندانیانی که برای خوراندن اجباری من آمده بود، یکی هم‌روستایی‌ام بود که برداشت خوبی از من داشت. وقتی او از وسیله متسع‌کننده برای بازکردن دهانم استفاده می‌کرد، فکر کردم که دندان‌هایم تخریب‌ناپذیر هستند و نمی‌توان آن‌ها را باز کرد. او چند بار تلاش کرد، اما موفق نشد. نگهبان به او پیشنهاد داد که به لثه‌هایم ضربه بزند، اما او دل‌رحم بود و زور زیادی به کار نمی‌برد. نگهبان زندان به او پیشنهاد کرد که از زور بیشتری استفاده کند. با خودم فکر کردم: «محکم باش، محکم باش، از استاد بخواه که به من کمک کنند.»

ناگهان، فریاد بلندی از‌سوی تمرین‌کننده‌ای در سلول کناری بلند شد: «به کسی اجازه ندهید که تمرین‌کنندگان را آزار دهند! فالون دافا فوق‌العاده است!» او این جملات را سه بار فریاد زد. همه داخل اتاق از صدای او شوکه شده بودند. ناگهان احساس کردم که افکار درستم زیاد شد. زندانی وسیله متسع‌کننده را نگه داشت و چند ضربه تصادفی به آن زد، سپس نگهبانان به او گفتند که آن را فراموش و راه دیگری را امتحان کند.

از آن به بعد، دیگر مرا تحت خوراندن اجباری قرار ندادند و به خوراندن، از راه لوله بینی به داخل معده روی آوردند. تغذیه ازطریق معده راهی برای بیمارستان‌ها برای نجات بیماران بیهوش است، اما در زندان، برای شکنجه تمرین‌کنندگان استفاده می‌شود.

نگهبانان زندان برای اینکه رنج بیشتری به من تحمیل کنند دستور دادند یک لوله لاستیکی به ضخامت یک انگشت از سوراخ بینی من تا معده‌ام وارد کنند و سپس با سرنگ، چیزی به داخل لوله تزریق می‌کردند. برای جلوگیری از مقاومت من در برابر آن، مرا با دستبند به تخت می‌بستند. پس از هر بار خوراندن اجباری از راه بینی، لوله درحالی‌که سراسر آن آغشته به خون بود بیرون کشیده می‌شد. زندانیانی که موظف به مراقبت از من بودند آنقدر حالشان بد می‌شد که می‌خواستند بالا بیاورند و نمی‌توانستند غذا بخورند. تغذیه ازطریق لوله بینی به معده، دو بار در روز انجام می‌شد.

بعد از آن، نگهبانان افرادی را می‌فرستادند تا به دیدن من بیایند: «چه فایده‌ای دارد که اعتصاب غذا می‌کنی؟ همچنان به‌زور به تو غذا می‌دهند. خیلی دردناک است، بهتر است خودت آن را بخوری.» فهمیدم که می‌خواهند مرا از نظر روانی در هم بشکنند. فکر کردم: این درباره ظاهر بیرونی کاری نبود که انجام می‌دادم. غذا دادن به‌زور و همکاری خودم برای خوردن دو چیز متفاوت بود. استاد به اساس اعمال من نگاه می‌کنند.

یک روز، نگهبانی از من پرسید: «فالون گونگ خودکشی را ممنوع می‌کند، پس چرا غذا را رد می‌کنی و سعی می‌کنی خودت را بکشی؟»

پاسخ دادم: «من در این محیط بسیار خشن و سرکوبگر، درحال رساندن پیامم با آرامش هستم و امیدوارم درد من بتواند وجدان شما را بیدار کند.» نگهبان زبانش بند آمد.

با وجود شکنجه، هنوز می‌توانستم بدون هیچ ناراحتی ایستادگی کنم و نسبتاً احساس سبکی داشتم. من ذره‌ای از دافا بودم که برای موجودات ذی‌شعور رنج می‌بردم. نگهبانان و هر کسی که ما را تحت آزار و شکنجه قرار می‌داد، رقت‌بارترین افراد بودند.

چند روز بعد، متوجه شدم که برای مخالفت با خوراندن اجباری ازطریق لوله بینی به معده، به‌جای تحمل منفعلانه، باید مرگ و زندگی را رها کنم. دفعه بعد که آمدند مرا ببرند، در جریان مقاومت با تمام قدرت، سرم را به دستشویی زدم و بریدگی بزرگی برجای گذاشتم.

احساس سرگیجه داشتم و بدنم سبک شده بود. فقط یک فکر داشتم: «استاد، من واقعاً مرگ و زندگی را رها کردم، و مرگ مهم نیست. اما نجات موجودات ذی‌شعور به جسم بشری نیاز دارد و من نمی‌توانم آن را از دست بدهم!»

سروصدای زیادی از اطرافم شنیدم و مرا روی برانکارد گذاشتند و به بیمارستان بردند. دکتر حتی به من داروی بیهوشی تزریق نکرد، واقعاً به سرم دو بخیه زد و آن را با یک تکه گاز پانسمان کرد. همچنان از سرم خون می‌چکید، اما برای ادامه‌ خوراندن اجباری ازطریق لوله معده مرا به اتاق کناری بردند.

شنیدم که رهبر تیم با رئیس اردوگاه کار و سایر تیم‌ها تماس می‌گرفت، اما او به‌خاطر انتقال من به مکان‌های دیگر مورد مؤاخذه قرار گرفت، زیرا آن‌ها می‌ترسیدند که من بر افرادی که هدف «تبدیل» قرار می‌گرفتند تأثیر منفی بگذارم. او در پایان گفت: «از مادرت بخواه که بیاید و تو را ببرد.»

بعدازظهر روز بعد، والدینم از چندصدکیلومتری به اردوگاه کار اجباری رسیدند. بعد از اینکه کار اداری را به پایان رساندند، اردوگاه را «به قید ضمانت پزشکی» ترک کردم.

کمک به نجات موجودات ذی‌شعور

بعد از اینکه از اردوگاه کار بیرون آمدم و فا را به‌طور نظام‌مند مطالعه کردم، به درک عمیق‌تری در رها کردن مرگ و زندگی رسیدم و فهمیدم که کل هدف، ایمان به استاد و ازخودگذشتگی کامل است. برای افشای مقامات شیطانی، حقایق را برای مردم روشن کردم.

زمانی که هشت تمرین‌کننده نسخه‌هایی از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را در شهرستان توزیع می‌کردند، مأموران پلیس آن‌ها را به‌طور غیرقانونی دستگیر و اقداماتی را برای محکوم‌کردن ناعادلانه آن‌ها آغاز کردند. هنگامی که درباره چگونگی نجات آن‌ها تبادل‌نظر می‌شد، یک تمرین‌کننده اشاره کرد که در چند سال گذشته، زمانی که ما این شرارت را در معرض دید ساکنان محلی قرار دادیم، این کار را به روشی نسبتاً جامع انجام دادیم.

اما، در ارتباط با روشنگری حقایق برای مأموران پلیس، دادستانی و سیستم قضایی، نیاز به پیشرفت داشتیم. برخی از تمرین‌کنندگان پیشنهاد کردند که مستقیماً به اداره 610، سازمان‌های دولتی، و کنگره خلق مراجعه کنیم تا برای آزادی بی‌قید و شرط تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده درخواست کنیم. این پیشنهاد خوب به نظر می‌رسید، اما اجرای آن سخت بود.

به این موضوع آگاه شدم که باید گامی به جلو بگذارم، چون مشکل آن‌ها مشکل من نیز بود. اما تمایلی به این کار نداشتم. احساس می‌کردم از زمانی که اردوگاه کار را ترک کردم و اکنون در یک محیط نسبتاً آرام زندگی می‌کردم، تمایلی به بررسی مجدد موضوع رهاکردن مرگ و زندگی ندارم.

انتظار نداشتم با این آزمون روبرو شوم؛ اینکه آیا می‌توانستم برای صحبت با مردم در سازمان‌های دولتی، پلیس، دادستانی و سیستم قضایی پیشقدم شوم، همچنین الزامی بود که فرد خودش را در حد استانداردهای رهاکردن مرگ و زندگی نگه دارد. چیزی که بیش از همه مرا نگران می‌کرد این بود که می‌ترسیدم دوباره مورد آزار و شکنجه قرار گیرم. اما می‌دانستم که استاد نظم و ترتیبی نداده‌اند که تحت آزار و شکنجه قرار گیریم.

آیا واقعاً به استاد ایمان داشتم؟ نه. اگر واقعاً زندگی و مرگ را رها می‌کردم، آیا بازهم از قرار گرفتن تحت آزار و شکنجه می‌ترسیدم؟ نه، نمی‌ترسیدم.

دوازده تمرین‌کننده محلی به سازمان دولتی رفتند. آن‌ها بی سر و صدا افکار درست فرستادند، درحالی‌که من و خانم لین مستقیماً به اداره 610 رفتیم. وقتی مدیر ما را دید، غافلگیر شد. پس از شنیدن درباره خواسته‌های ما، گفت که با بخش امنیت داخلی تماس خواهد گرفت و از مأموران پلیس می‌خواهد که بیایند.

خانم لین سعی کرد به او بگوید که ما قصد بدی نداریم، بلکه فقط آمده‌ایم تا وضعیت خودمان را به او بگوییم. برخلاف آنچه او ازطریق تبلیغات ح.‌ک.‌چ آموخته، ما افراد خوبی هستیم. من در سکوت افکار درست می‌فرستادم تا اجازه ندهم او بتواند با بخش امنیت داخلی تماس بگیرد. او چند بار تلاش کرد، اما تماس‌ها برقرار نشد. سپس شروع به سرزنش کرد و از اتاق خارج شد. بعد از اینکه اداره را ترک کردیم، تمرین‌کنندگان را دیدیم، گروهی پس از دیگری، که هنوز افکار درست می‌فرستادند.

بعداً فهمیدم که چند گروه از تمرین‌کنندگان نیز به کنگره خلق، کمیته بازرسی انضباطی و دفتر استیناف رفتند. این دادخواهی جمعی سر و صدای زیادی برای ادارات مربوطه شهرستان ایجاد کرد و آن را رویداد بزرگی قلمداد می‌کردند.

با نگاهی به دادخواهی در آن روز، بسیار خوب بود که تعداد زیادی از ما برای کار با یکدیگر قدم پیش گذاشتیم، حتی با اینکه از قبل وظایف را تقسیم نکرده بودیم. هر تمرین‌کننده آنچه را که باید انجام می‌شد می‌دید و همه بدون قید و شرط با هم همکاری می‌کردند.

این دادخواهی گروهی همه سازمان‌های دولتی در شهر را شوکه کرد و آن‌ها را واداشت به پرونده‌های مربوط به فالون دافا توجه کنند و درعین‌حال به آن‌ها فرصتی برای آگاه‌شدن درباره حقیقت داد. هیچ‌یک از ما که در این دادخواهی شرکت کردیم تحت آزار و اذیت قرار نگرفتیم.

به‌خاطر نجات موجودات ذی‌شعور، نتایج را ساده بگیرید

با پیشرفت اصلاح فا، درک من درباره دافا عمیق‌تر شده است. متوجه شدم که رهاکردن مرگ و زندگی بیشتر به معنای رهاکردن «زندگی» بود. من باید به‌خاطر نجات مردم، تصورات و عقاید سرسختی را که برای محافظت از خودم در برابر آسیب استفاده می‌شود، کنار بگذارم. باید منیت و زندگی به‌اصطلاح راحت در دنیا را رها کنم.

وقتی برای بازنشستگی اقدام کردم، از سازمان تأمین اجتماعی به من گفتند که از وقتی به زندان محکوم شده‌ام، مستحق دریافت مستمری نیستم. طبق سند استان، 20 سال سابقه خدمتم قبل از اجرای حکم حبس باید کاملاً پاک می‌شد. بنابراین در طی پنج سال گذشته، از حقوقم دفاع کردم‌ و خواستار به رسمیت‌شناختن سنوات خدمتم شدم و اینکه اجازه دارم به‌طور طبیعی بازنشسته شوم.

برای دسترسی به اطلاعات مدرکی قدیمی که حاوی اطلاعاتی مبنی بر شناسایی سنوات خدمتم بود، به وزارت منابع انسانی و تأمین اجتماعی (MOHRSS) درخواست دادم. اما مسئولان در وزارت منابع انسانی و تأمین اجتماعی، آن را به من ندادند، بنابراین طبق قانون از این دو اداره شکایت کردم. پرونده بدون مشکل تنظیم شد و بخش اداری دادگاه میانی پرونده‌ام را پذیرفت.

اطلاعات وزارت منابع انسانی و تأمین اجتماعی کلید پیروزی در پرونده‌ام بود. نگران بودم اطلاعاتی درباره کارکنان وزارت منابع انسانی و تأمین اجتماعی پیدا نکنم، اما ناخواسته به سندی از اداره وزارت درباره افشای اطلاعات دسترسی پیدا کردم که اخیراً در فضای مجازی منتشر شده بود. این دقیقاً همان چیزی بود که به آن نیاز داشتم، زیرا نام مدیران بخش‌های مختلف را درج کرده بود.

دو شب را صرف بازنگری در نامه دادخواهی‌ام کردم. در این نامه، عملکرد بهینه کاری‌ام، مورد تقدیر قرار گرفتن در محل کار بعد از شروع تمرین دافا، ذکر شده بود، همچنین آزار و شکنجه ظالمانه‌ای که تمرین‌کنندگان متحمل می‌شوند؛ این حقیقت که خیر و شر مسیر اجتناب‌ناپذیرش را دارد؛ حقیقت پشت سرچشمه کووید19 چیست و اینکه تکرار عبارات مبارک «فالون دافا فوق‌العاده است!» «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری فوق‌العاده است!» به اطمینان از ایمنی فرد کمک می‌کند.

بارها و بارها درباره لحن و محتوا مشورت و سعی کردم آن آرام، مهربان و مختصر باشد. همچنین از یک تمرین‌کننده که در نوشتن مقاله مهارت داشت، خواستم تا در اصلاح آن به من کمک کند. سپس نامه را برای مدیران این بیش از 20 اداره و بخش ارسال کردم.

پس از ارسال نامه، برخی از وابستگی‌هایم ظاهر شدند. مطمئن نبودم که آن مقامات دولتی چقدر درباره دافا می‌دانند. و وقتی در وب‌سایت مینگهویی به مقاله‌ای برخوردم که در آن ذکر شده بود که یک تمرین‌کننده به‌خاطر نوشتن نامه‌ای برای الهام‌بخشیدن درخصوص مهربانی، به‌طور غیرقانونی محکوم شد، مضطرب شدم. اما می‌دانستم که این ترس من است.

دلیل کاری را که انجام دادم به‌دقت بررسی کردم: این کار برای نجات آن‌ها بود، اما با این امید نیز همراه بود که آن‌ها به من کمک کنند درباره دادخواهی‌ام به نتیجه خوبی دست پیدا کنم. نباید انگیزه‌ام میل به نفع شخصی باشد. باید این کار را به نفع آن‌ها انجام دهم. همزمان به ذهنم رسید که آن تصادفی نیست که با آن فهرست روبرو شدم. معتقد بودم آن توسط استاد نظم و ترتیب داده شد تا من آن‌ها را نجات دهم. پس ترسم را رها کردم.

درک می‌کنم دلیل اینکه افراد می‌توانند اعمال بدی مرتکب شوند به عواملی در بُعدهای دیگر برمی‌گردد که آن‌ها را کنترل می‌کنند.

ازطریق پست به من اطلاع دادند که قرار است در دادگاه حاضر شوم. هم‌تمرین‌کنندگان با افکار درستشان، به من قدرت بخشیدند و عوامل شیطانی‌ای که افراد درگیر در وزارت منابع انسانی و تأمین اجتماعی را کنترل می‌کنند، حذف کردند. بعد از مدتی، فشار روانی خیلی کمتری داشتم.

دادگاه بارها به جریان افتادن «پرونده افشای اطلاعات» مرا به تأخیر انداخت و درنهایت آن را به این دلیل که در حیطه دعاوی اداری قرار نمی‌گرفت، رد کرد. من همچنان به دادگاه عالی اعتراض کردم که اولین رد پرونده‌ام را تأیید کرد. سپس به دادگاه عالی خلق شکایت کردم.

هنگام ارائه مطالب تجدیدنظر و شکایت، نامه حسن‌نیت خود را که قبلاً در مرحله اول به قضات نوشته بودم، بازبینی کردم. اشاره کردم که قضاوت نادرست قضات قبلی به‌شدت بر حقوق مشروع من تأثیر گذاشته و ناکارآمدی مقامات اداری را تأیید کرده است که باید طبق قانون پیگیری شود. و به همین دلیل، قبلاً از آن قضات به مراجع مربوطه شکایت کرده بودم.

اگرچه نتیجه نهایی حکم اول را تأیید کرد، اما این همان چیزی بود که انتظار داشتم. بااین‌حال توانستم از این پرونده برای گفتن حقیقت دافا به تعداد بیشتری از مقامات استفاده کنم و به آن‌ها فرصتی برای نجات بدهم. شاید مدت‌ها پیش این عهد را برای نجات آن‌ها بسته بودم.

استاد، بابت نظم و ترتیبات نیک‌خواهانه و حفاظت شما سپاسگزارم. من باید همیشه عهد ماقبل‌تاریخی‌ای را که با زندگی‌ام بستم در ذهنم حفظ کنم، تا احساس بی‌تفاوتی نکنم و در نجات تعداد بیشتری از مردم کوشا باشم.