(Minghui.org) در جوانی بیمار بودم. به پزشکان زیادی مراجعه و سالهای زیادی داروهای مختلفی مصرف کردم. اما هیچیک سلامتیام را بازنگرداند و سرانجام، اعتمادم را به پزشکان و داروها از دست دادم. در اواخر سال ۱۹۹۲، وضعیت سلامتیام ناگهان رو به وخامت رفت. خانوادهام با هواپیما مرا به پکن، نزد یک درمانگر چیگونگ بردند. با اینکه جلسات درمانی زیادی داشتم، اما وضعیت سلامتیام چندان بهبود نیافت. در ژوئیۀ۱۹۹۳، کتابی به نام فالون گونگ را در قفسۀ کتاب دوستم دیدم. آن را برداشتم و ورق زدم. در کتاب نوشته شده بود که یک فالون در قسمت پایین شکم هر تمرینکننده نصب میشود. شوکه شده بودم، زیرا تا آن زمان، هیچکسی نتوانسته بود بهطور حقیقی منشأ حیات را بداند و اما بنیانگذار فالون گونگ قادر به ایجاد چنین موجود زندهای بودند. چنین چیزی تصورناپذیر بود! احساس کردم هرچه باشد باید چیز خاصی در آن وجود داشته باشد و فکر کردم یک فالون در پایین شکمم، بهاحتمال زیاد میتواند بیماریهایم را درمان کند. بنابراین با عجله، از دوستم خواستم که کمکم کند مکان یادگیری فالون گونگ را پیدا کنم.
در ۲۵ژوئیۀ۱۹۹۳، در یازدهمین مجموعه سخنرانیهایی که معلم در پکن برگزار میکردند، شرکت کردم. از آن زمان بود که مسیر تزکیهام را آغاز کردم.
کلاسها در تالار سخنرانی دانشگاه امنیت عمومی پکن برگزار میشد. مجذوب اولین سخنرانی شدم که در آن، معلم درباره فرهنگ ماقبل تاریخ صحبت کردند. با تمام وجود به آن گوش دادم و آن را شگفتانگیز یافتم. من متولد سال ۱۹۴۸ هستم. نسل ما در دوران نوجوانی، انقلاب بزرگ فرهنگی را از نزدیک تجربه کرد. از این تجربۀ تلخ یاد گرفتیم که بهجای پیروی کورکورانه از دیگران، باید خودمان بهطور مستقل فکر کنیم. با وجود چنین بینشی، همیشه در این دنیای گیجکننده، احساس افسردگی میکردم. نمیدانستم از چه استانداردی برای قضاوت خودم یا دیگران استفاده کنم. در اوقات فراغت، از خواندن مجلاتی مانند رمز و راز لذت میبردم و همچنین درباره موضوعاتی که فراتر از زندگی عادی بودند خیلی فکر میکردم.
در اولین روز این سخنرانیها، مطالب زیادی آموختم و درک کردم و بسیار هیجانزده بودم. با حضور هرروزه در سخنرانیها، حالم بهتر و بهتر میشد. بهدلیل این تجربیات مثبت، تصمیم گرفتم دوباره در کلاسها شرکت کنم. دوازدهمین مجموعه سخنرانیها در پکن در منطقۀ ووکهسونگ و در مکانی متعلق به یک شرکت برگزار میشد. پس از شرکت در چند سخنرانی، دچار تب شدم و هر زمان سرفه میکردم، قفسۀ سینهام درد میکرد. حتی نمیتوانستم صحبت کنم. برخی از تمرینکنندگان قدیمی به من گفتند: «لطفاً سعی کن هر چقدر هم احساس ناخوشی میکنی، در سخنرانیها حضور یابی.» پس از سه چهار روز، تبم ناگهان از بین رفت و احساس کردم مادهای از بدنم برداشته شد. سپس در سیزدهمین مجموعه سخنرانیها در پکن شرکت کردم که این بار در کارخانۀ خودروسازی دو هفت برگزار میشد. پس از شرکت در این سخنرانیها، دیگر نیازی به خدمتکار نداشتم و بالاخره میتوانستم از خودم مراقبت کنم.
کلاسی پس از کلاس دیگر، به سخنان معلم گوش دادم. همۀ چیزهایی که معلم دربارۀ آنها صحبت میکردند برایم تازگی داشت. سؤالی که در ذهنم بود این بود که آیا باید سخنان ایشان را باور کنم یا نه؟
فکر کردم ازآنجاکه زندگی فرد کوتاه و تجربیاتش بسیار محدود است، غیرممکن است که بتواند تلاش کند هرچیزی را شخصاً تجربه یا اثبات کند. پس فکر کردم که لازم است معلم را بهدقت زیر نظر بگیرم؛ زیرا اگر ایشان قابلاعتماد باشند، پس هر آنچه دربارهاش صحبت میکنند باید حقیقت داشته باشد. شروع کردم در تمام وجنات، لبخندها و هر حرکت معلم دقت کنم. روزی، بعد از یکی از سخنرانیهای مجموعۀ دوازدهم در پکن، با مترو به خانه میرفتم. در ایستگاه ووکهسونگ منتظر قطار بودم که دیدم معلم به همراه خانوادهشان و یکی از تمرینکنندگان میآیند. آنها ظرفهای غذایشان را با خود داشتند. وقتی قطار رسید، مردم بهسمت در هجوم بردند و یکدیگر را هل میدادند. اما معلم اصلاً عجله نداشتند و گذاشتند ابتدا دیگران وارد شوند و خودشان تقریباً آخرین نفری بودند که سوار شدند. متوجه شدم که وقتی ایشان وارد شدند، فقط یکی دو صندلیِ خالی باقی مانده بود. اگر معلم کمی عجله میکردند، میتوانستند یک صندلی بگیرند، اما ایشان فقط آنجا ایستاده بودند، انگار اصلاً حتی متوجه آن موقعیت نبودند. در عرض چند ثانیه، همۀ افراد روی صندلیهای خود نشستند و درنهایت، احتمالاً تنها کسی که در قطار ایستاده بود، معلم بودند.
این رفتار عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد. احساس کردم ایشان با ما بسیار متفاوت هستند و برایم سؤال بود که ایشان مسائل در این دنیا را چگونه اداره میکنند. درنهایت به این نتیجه رسیدم که ایشان حقیقتاً «درستکار» هستند. معلم چقدر درستکار هستند! ایشان هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارند؛ همه چیزشان بسیار حقیقی است. در طول کلاسها، همیشه سخنرانیها را دقیقاً سر وقت شروع میکردند. همچنین بهطور غیرمستقیم یا مبهم صحبت نمیکردند و درعوض، بلافاصله و درست به سر اصل مطلب میرفتند.
معلم در هر کلاس، بدنهای ما را پاکسازی میکردند و سلامتی بسیاری از تمرینکنندگان بهطرز چشمگیری بهبود یافت. آن قابلتوجه بود. در طول کلاس، بعضی افراد از بیماریهایی که تمام عمر عذابشان داده بود رهایی یافتند. از اینکه وضعیت سلامتیام بهبود یافته بود خیلی خوشحال بودم، اما از شعف عمیقی که احساس میکردم، حتی شادمانتر بودم. در تمام عمرم، هرگز تا این حد خوشحال نبودم. همهچیز بسیار روشن بود. همۀ ما تمرینکنندگان چه از فاصلۀ نزدیک بودیم و چه دور، و چه ثروتمند بودیم و چه فقیر، حتی گرچه یکدیگر را واقعاً نمیشناختیم، یک فکر مشترک داشتیم. همگی به معلم گوش میدادیم و میخواستیم خودمان را تزکیه کنیم. بعد از هر سخنرانی، حتی تمایل نداشتیم از سالن خارج شویم. وقتی تنها بودم، نمیتوانستم این سؤال را از خودم نپرسم: «چرا اینقدر تحت تأثیر قرار گرفتهام؟» بعداً متوجه شدم که معلم و تمام مطالبی که دربارۀ آنها صحبت میکردند، چیزی را در اعماق قلبم لمس کرده بود و آن «حقیقت» بود. معلم بسیار شریف، پاک و عالی بودند و این مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد.
پس از سیزدهمین مجموعه سخنرانی در پکن، مجموعۀ بعدی قرار بود در ووهان برگزار شود. میخواستم بروم، اما برایم سخت بود که بهتنهایی سفر کنم. با اینکه وضعیت سلامتیام خیلی بهبود یافته بود، اما مدتها بود که بیمار بودم و هنوز آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم حتی یک فلاسک را بلند کنم. اما واقعاً تمایل داشتم بروم. خودم را ترغیب کردم و سرانجام با قطار، راهی ووهان شدم. در واگن خوابگاه قطار، تخت من طبقۀ بالایی بود و بالا رفتن از آن برایم سخت بود. درست وقتی درحال فکر کردن به این موضوع بودم، مرد جوانی که تخت پایینی را داشت گفت: «میخواهی روی تخت پایینی بخوابی؟» واقعاً از کمکش قدردانی کردم. به همین ترتیب، وقتی به مقصدم، ایستگاه هانکو، رسیدم، کسی در حمل چمدانم کمک کرد. احساس میکردم خیلی خوششانسم. فقط سالها بعد بود که متوجه شدم این معلم بودند که تمام کمکهای لازم را برایم نظم و ترتیب دادند. معلم در ووهان، سه مجموعه سخنرانی متوالی را برگزار کردند؛ اینها سومین، چهارمین و پنجمین مجموعه سخنرانیها بودند که در آنجا برگزار میشدند. مجموعۀ سوم در دانشکدۀ امور مالی و اقتصادی، مجموعۀ چهارم در سالن کمیتۀ شهری و مجموعۀ پنجم در کارخانۀ فولاد ووهان برگزار شد.
سخنرانی معلم در دومین کلاس در ووهان (استان هوبی)، مارس۱۹۹۳
زمانی که این سه مجموعه سخنرانی به پایان رسید، نیمۀ اکتبر شده بود. مجموعۀ بعدی سخنرانیها قرار بود در گوانگجو (استان گوانگدونگ) برگزار شود و من نیز بهدنبال معلم به آنجا رفتم، درحالیکه ایشان برای دومین بار در آنجا سخنرانی میکردند.
مطالبی که معلم از کلاسی به کلاس دیگر مطرح میکردند تقریباً یکسان بود. اما گاهی همان موضوعات را از دیدگاههای متفاوتی توضیح میدادند. چند جمله از معلم کافی بود تا ناگهان به چیزی روشنبین شوم و به این ترتیب، هر بار بیشتر و بیشتر درک میکردم. هرچه بیشتر گوش میدادم، بیشتر احساس میکردم مطالبی که معلم به ما میگویند فوقالعاده مهم و گسترده است. بهتدریج بهروشنی دریافتم که آموزههای ایشان فراتر از اصول بودیسم و دائوئیسم هستند. آنها اصول کل جهان هستند. معلم میتوانند فالون را بوجود آورند، از منشأ زندگی آگاهاند و میتوانند کارما را برای ما از بین ببرند. پس ایشان چه کسی هستند؟ جرئت فکر کردن به آن را نداشتم. میدانستم که معرفی فالون گونگ باید رویدادی عظیم و بیسابقه باشد، پس این را با شوهرم در میان گذاشتم و از او خواستم که همراه من برای یادگیری بیاید. همچنین با دخترم که در خارج از کشور زندگی میکرد تماس گرفتم و از او خواستم هرچه زودتر بیاید و در سخنرانیهای معلم شرکت کند.
به یاد دارم که در طول دومین کلاس در تیانجین بود که برای اولین بار معلم گفتند این فا را برای جهان به جا میگذارند. عبارت «بهجا گذاشتن» در ذهنم طنین انداخت. متوجه شدم که معلم برای همیشه این کلاسها را برگزار نخواهند کرد. سپس در همان جا مصمم شدم که اگر معلم کلاسهایی برگزار کنند، تا وقتی اجازه داشته باشم، بدون توجه به اینکه در کجا برگزار میشوند، در آنها شرکت کنم. با بدن ضعیفم، بهدنبال معلم رفتن برایم بسیار دشوار بود، اما لحظهای که یک سخنرانی را میشنیدم، تمام سختیها را فراموش میکردم. برای حضور در سخنرانیها، از هر چیزی دست میکشیدم. هر بار که میدیدم معلم روی سِن میآیند تا سخنرانی کنند، شادی از عمق قلبم برمیخاست. احساس میکردم خیلی به معلم نزدیک هستم و آن روزها برایم بسیار فوقالعاده و درخشان بودند. در پایان هر کلاس، معلم از ما میخواستند تا چیزی بنویسیم و تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم. احساس گناه میکردم، چون چیزی برای گفتن نداشتم و چیزی نمینوشتم. نمیخواستم دربارۀ اینکه چگونه فالون گونگ وضعیت سلامتیام را بهبود بخشیده بود و اینکه چقدر سپاسگزار بودم صحبت کنم. تنها چیزی که همیشه در قلبم بود این بود: «امیدوارم معلم بتوانند همیشه در کنار ما بمانند. امیدوارم شکوه معلم بتواند همیشه بر زندگی ما بتابد.»
در آوریل۱۹۹۴، از دومین مجموعه سخنرانیهایی که در شهر هفی برگزار شده بود به پکن برگشتم. یک روز و یک شب کامل در رختخواب ماندم، چون واقعاً خسته بودم. مجموعۀ بعدی سخنرانیها قرار بود در چانگچون (زادگاه استاد) برگزار شود. دیدن زادگاه استاد آرزوی دیرینه من بود. وقتی قطار به چانگچون رسید، تمرینکنندگانِ آنجا با تابلوهایی در دست، بهنوبت از تمرینکنندگان شهرهای دیگر استقبال میکردند. هتلی نسبتاً دور از مرکزِ شهر برایمان رزرو شده بود، چون ارزانتر بود. همۀ ما هیجانزده بودیم و از پنجرههای اتوبوس، بهدقت به مناظر بیرون نگاه میکردیم. یک تمرینکنندۀ محلی که برای بردن ما آمده بود، به یک ساختمان اشاره کرد و گفت: «ببینید، آنجا خانۀ استاد است!» به جایی که اشاره کرد نگاه کردیم و یک ساختمان آجری ساده، بدون تزئینات تجملی را دیدیم. ساختمان حدود چهار یا پنج طبقه داشت. با خودم فکر کردم: «استاد حتی با این تواناییهای بزرگ، در چنین مکانی زندگی میکنند؛ واقعاً چیزی نادر است.» حس تحسین و احترام زیادی نسبت به استاد داشتیم و در سکوت، به آن ساختمان خیره شدیم.
سخنرانیها در سالن مینگفانگگونگِ دانشگاه جیلین برگزار میشد. ازآنجاکه تمرینکنندگان زیادی از شهرهای دیگر آمده بودند، استاد دو جلسه برگزار کردند: یکی از ساعت ۹ صبح تا ۱۱ صبح، و دیگری از ساعت ۷ عصر تا ۹ شب. بلیت کلاس صبح را خریدم، اما نتوانستم بلیت کلاس عصر را تهیه کنم. بعد از کلاس، ناراحت به هتل برگشتم. روز بعد، روی چمنهای بیرون سالن منتظر ماندم تا کلاس عصر آغاز شود، به امید اینکه بلیتی گیر بیاورم. ناگهان تمرینکنندهای که کنارم بود گفت: «چه کسی بلیت میخواهد؟» بلافاصله بلیت را گرفتم و پولش را به او دادم و با روحیهای عالی وارد سالن شدم. درست درحالیکه میرفتم تا بنشینم، یک تمرینکننده قدیمی که او را میشناختم دواندوان بهسمتم آمد و فریاد زد: «دنبال تو میگشتم.» فکر کردم: «میدانستم اینطور میشود. بلیت را از دست میدهم.» همانطور که انتظار داشتم، به من گفت که یکی از تمرینکنندگان از استان چینگهای برای اولین بار در کلاس شرکت کرد و نتوانست بهخوبی زبان ماندارین را بفهمد. او میخواست دوباره به سخنرانیها گوش کند و ازآنجاکه من تمرینکنندهای قدیمی بودم، ممکن بود مایل باشم بلیتم را به او بدهم. با بیمیلی بلیت را به او دادم و از سالن خارج شدم. سالن پر شده بود و کلاس آغاز شد، اما تمرینکنندگان بدون بلیت، مانند من، هنوز بیرون ایستاده بودند. آن شب در زیرزمین سالن مینفانگگونگ یک جشن رقص برگزار میشد. هر کسی میتوانست با خرید بلیت آن جشن، از یک در کناری، وارد سالن سخنرانی شود، اما هیچکس چنین کاری نکرد. مرد جوانی از شهر تیانجین گفت: «اگر چنین تقلبی کنیم، حتی اگر وارد شویم، به چیزی دست نخواهیم یافت.» بعداً شنیدم که مسئول بررسی بلیتها در جلو در سالن، بهقدری تحت تأثیر ایستادگی تمرینکنندگان قرار گرفت که اجازه داد همۀ آنها وارد شوند.
در طول این مجموعه کلاسها، استاد هر روز پیاده به محل سخنرانی میآمدند. بعضی از تمرینکنندگان از ایشان دعوت کردند که سوار خودور آنها شوند، اما استاد مؤدبانه درخواست آنها را رد کردند.
در طول یکی از تمرینهای صبحگاهی، یک حلقۀ فالون ظاهر میشود
هتلی که در آن اقامت داشتیم از دانشگاه جیلین دور بود. در آن روزها، بلیت اتوبوس هنوز بسیار ارزان و کمتر از یک یوان بود. بعضی از تمرینکنندگان برای رفتن به سخنرانی، صبح خیلی زود هتل را ترک میکردند. یک بار از یکی از این تمرینکنندگان پرسیدم چرا با وجود اینکه مسافت طولانی است، سوار اتوبوس نمیشود. او گفت که میخواهد پول پسانداز کند تا بتواند در کلاس دیگری شرکت کند. این حرفش خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. این آخرین کلاسی بود که استاد در چانگچون برگزار میکردند. در پایان کلاس، استاد با صمیمت و مهربانی فراوان به مردم زادگاهشان چیزی گفتند که همه را به گریه انداخت. کمتر از نیم ساعت به حرکت اتوبوس ما مانده بود، اما همه هنوز مشغول گوش دادن به استاد بودند و تمایل نداشتند آنجا را ترک کنند.
شنیدم که استاد بلافاصله پس از سخنرانی در چونگچینگ، قرار است در تاریخ ۲۹مه، در چنگدو کلاسهایی برگزار کنند. میدانستم که در چنگدو، هیچ محل تمرینی وجود ندارد، زیرا تا آن زمان، کلاسی در آنجا برگزار نشده بود. در طول این سفر، شاهد تلاش و زحمت فراوان استاد بودم. وقتی استاد در تیانجین آموزش میدادند، در هتلی اقامت داشتند که روزانه فقط حدود ۲۰ یوان هزینه داشت و حتی حمام هم نداشت. ما بعد از کلاس، به خانه میرفتیم و میخوابیدیم، اما استاد ۲۴ ساعت شبانهروز مشغول تنظیم بدنهای ما بودند. با وجود این، عدهای همچنان به محل اقامت استاد میرفتند و در مقابل ایشان زانو میزدند و خواهش میکردند که بیماریهای افراد خانوادهشان را درمان کنند و به حرفهای استاد گوش نمیدادند. تمرینکنندگان قدیمی احساس بدی پیدا میکردند و مزاحم استاد نمیشدند، به این امید که استاد بتوانند کمی بیشتر استراحت کنند. در آن زمان، شوهرم در چنگدو کار میکرد. با خودم فکر کردم که شاید بتوانم از این فرصت مناسب استفاده کنم و ببینم آیا کاری هست که بتوانم برای کمک انجام دهم، بنابراین به چنگدو رفتم.
آن روز، استاد به همراه بسیاری از تمرینکنندگانی که از چونگچینگ با ایشان آمده بودند، از قطار پیاده شدند. اواخر ماه مه و هوا خیلی گرم بود. افرادی که در کلاسها به استاد کمک میکردند، بستههای بزرگی از نسخۀ ویرایششدۀ کتابهای فالون گونگ را حمل میکردند و از شدت گرما عرق میریختند. انجمن چیگونگ یک تاکسی فرستاد و استاد از دستیارانشان خواستند که با کتابها سوار آن تاکسی شوند. شوهرم سعی کرد خودور خود را تا خروجی ایستگاه قطار ببرد که استاد مجبور نباشند مسافت زیادی را پیاده بروند. اما بهمحض خروج از پارکینگ خودروها، تعداد زیادی خودرو از جایی نامعلوم ظاهر شدند و تقاطع جلوی ایستگاه قطار را بستند. خوشبختانه خودرو شوهرم خارجی بود و بهدلیل داشتن جعبهدندۀ خودکار میتوانست کمی سریعتر حرکت کند. او تمام تلاش خود را کرد و درنهایت توانست از راهبندان عبور کند. او آنقدر مضطرب بود که حتی چند تاول در دهانش زد. بهخاطر این راهبندان، استاد بیشتر از ۴۰ دقیقه جلوی ایستگاه قطار منتظر ماندند و من برای چند روز از این بابت احساس بدی داشتم. بعداً استاد گفتند که این اتفاق یک مداخله بود و قبلاً نیز بهدفعات بیشمار با چنین مداخلاتی روبهرو شده بودند.
کلاس چنگدو در سالن یک هتل برگزار شد. استاد هرگز کلاسهای خود را تبلیغ نمیکردند. علاوه بر این، بسیاری از کلاسهای چیگونگ دیگر در آن منطقه برگزار میشد و مردم در ابتدا، توجه زیادی [به کلاسهای استاد] نداشتند. در روز اولِ کلاس، سالن پر نبود. اما پس از شروع کلاسها، تعداد افراد بهطرز چشمگیری افزایش یافت. در آخرین کلاس، بیش از ۸۰۰ نفر حضور داشتند. هر روز بعد از کلاس، شوهرم استاد را با خودرو خود به هتل میرساند. بسیار خوشحال بودم که میتوانستیم کمک کوچکی به استاد بکنیم.
هنگامی که استاد برای سخنرانیهای فا در سفر بودند، باید خودشان برنامهریزیهای مربوط به مسیر سفر و همچنین غذا و محل اقامت را انجام میدادند. این واقعاً کار زیادی بود.
در چنگدو، همراه استاد به مکانهای زیادی رفتیم. در روز اول به معبد ونشویوان، که یک صومعه است، رفتیم. خودرو ما در جلوی چندین خودرو دیگر قرار داشت که بهسمت ونشویوان میرفتند. در خودرو، یک تاجر اهل هنگکنگ هم بود که وقتی شنیده بود کلاسی در چنگدو برگزار خواهد شد، در آنجا منتظر ماند. ازآنجاکه هنگام گوش دادن به سخنرانیها، در فهمیدن ماندارین مشکل داشت، استاد در طول مسیر، برای او توضیحاتی ارائه دادند. پس از اینکه از خودرو پیاده شدیم، چهار نگهبان جنگجوی بودا را دیدیم. استاد به من نگاهی انداختند و گفتند: «آنها در تمام مدت سخنرانیام، همگی آنجا بودند.» پرسیدم: «چرا اینقدر زشت به نظر میرسند؟» استاد گفتند: «آنها قدرتهای عظیمی دارند.» در آن زمان، معابد در آشفتگی و پر از روباهها و سایر موجودات اهریمنی بودند. استاد هر جایی که میرفتند، آنها را پاکسازی میکردند و برای این کار، تنها کافی بود که دستشان را حرکت دهند.
دافای باشکوه در کوه لشان در استان سیچوان (۱۹۹۸)
چند روز بعد، استاد به کوه چینگچنگ رفتند. دستیاران اصلی از شهرهای دالیان، گوئیژو، ووهان و چند تمرینکنندۀ دیگر همراه ایشان بودند. در این سفر، ناگهان مفهوم گفتهای باستانی را درک کردم که میگوید: «مهم نیست که یک تپه بلند نباشد، اگر خدایانی در آن ساکن باشند، آن عالی خواهد بود.» با شرایط جسمیای که داشتم، از اینکه توانستم تا بالای کوه بروم و برگردم، خودم نیز شگفتزده شدم. وقتی به خانه برگشتم، همکار شوهرم از شنیدن درباره آنچه انجام داده بودم، بسیار متعجب شد. پس از اتمام کلاس در چنگدو، به همراه استاد به کوه لشان و کوه امی رفتیم. در تالار آرهاتها در کوه لشان، تمرینکنندهای بهسمت استاد دوید و گفت فلان بودیساتوا (که نامش را به خاطر نمیآورم) وقتی استاد را دید، خجالت کشید و برای استاد سلام رساند. استاد گفتند: «وقتی ما از اینجا برویم، آنها مسافت زیادی را همراه ما خواهند آمد.» از شنیدن این موضوع بسیار شوکه شدم، چون همۀ چیزی که میتوانستم ببینم، مجسمههای گِلی بودند. پس از خروج از تالار، یک راهب که پشت سر ما بود گفت: «این گروه از افراد شگفتانگیزند.» او بهوضوح چیزهایی را در بُعدهای دیگر میدید. کوه امی حقیقتاً با مکانهای دیگر متفاوت بود. در جیندینگ (قلۀ طلایی)، مرتفعترین قلۀ کوه امی، نخستین تجربۀ واقعیام را با چشم سومم داشتم. در یک تور، همراه استاد بودم و چیزهای فوقطبیعی بسیار زیادی دیدم. حس کردم که ذهنم کمی دچار تشویش شده است. از استاد پرسیدم: «هرچه باشد افسانهها واقعاً حقیقت دارند؟» استاد پاسخ دادند: «افسانهها از هیچ زاده نشدهاند.»
مجموعۀ بعدی سخنرانیها قرار بود در جنگژو برگزار شود. فقط توانستم بلیت یک کوپۀ خواب در قطار را بگیرم و در همان قطاری بودم که معلم بود. آن روز در طول سفر، هوا بسیار گرم بود. وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم، مملو از جمعیت بود. معلم هم درست مثل ما چمدانشان را در دست داشتند و خیس عرق بودند. بابت این موضوع احساس بدی داشتم، اما کمکی از دستم برنمیآمد. پس از سوار شدن به قطار، متوجه شدیم که واگن ما آخرین واگن است و متعلق به همان شرکت راهآهن واگنهای جلویی نیست. قطار اصلی متعلق به اداره راهآهن چنگدو بود، درحالیکه واگن ما به ادارۀ راهآهن جنگژو تعلق داشت. این بدان معنا بود که واگنهای جلویی هیچ خدمتی به واگن ما نمیدادند، حتی آب، و ما نمیتوانستیم به واگنهای جلویی برویم، چون درِ اتصال بسته بود. تمرینکنندهای از ووهان که با ما سفر میکرد، یک پارچ پیدا کرد. وقتی قطار در ایستگاهی توقف کرد، از قطار پیاده شدیم و به واگن جلویی رفتیم تا پارچ را پر از آب کنیم. اما زمان کافی برای بازگشت به واگن خود نداشتیم و مجبور شدیم تا توقف بعدی، در همان واگن بمانیم. مقدار آب به اندازهای بود که فقط برای نوشیدن کافی بود. فقط توانستیم برای معلم یک کاسه نودل فوری در آب خیس کنیم. ما شش بلیت همراه با معلم خریده بودیم و در آخرین واگن قطار بودیم.
وقتی قطار از کوه هوآ گذشت، معلم در انتهای قطار ایستادند. درِ واگن ما هیچ پنجرهای نداشت. معلم مدتی طولانی همانجا ایستادند و به کوههای دوردست نگاه کردند. در آن لحظه، متحیر بودم و نمیدانستم معلم به چه چیزی نگاه میکنند. پس من هم رفتم و به دوردست خیره شدم. معلم به من گفتند که بسیاری از افرادی که در کوه هوآ، راه دائو را تزکیه میکنند، از کوه پایین آمدهاند تا ایشان را ببینند و قطار را دنبال میکنند. معلم از آنها پرسیدند: «دربارۀ شاگردانم چه نظری دارید؟» برخی از آنها مدتها بود که تزکیه میکردند و گفتند که تعداد کمی از آنها با شاگردان استاد قیاسپذیر هستند. این افراد تمام مسیر تا جنگژو همراه ما آمدند تا به فا گوش دهند. بعداً، معلم در یکی از سخنرانیهایشان، دربارۀ اتفاقات آن روز صحبت کردند.
اوضاع امکانات جنگژو تقریباً بدترین حالتی بود که تا آن زمان دیده بودم. انجمن چیگونگ یک سالن ورزشی قدیمی را برای کلاس فراهم کرده بود. کف چوبی مرکزی سالن، بسیار کهنه و در جاهایی شکسته بود و سکوهای اطراف از آجرهای شکسته ساخته شده بودند. حتی پنجرهها شیشه نداشتند. کلاس از ۱۱ژوئن شروع شد.
چند روز بعد درواقع آخر هفته بود و در اواسط کلاس، ناگهان بادی زوزهکشان وزید و ابرها آسمان را تیرهوتار کردند و همهچیز را در تاریکی فرو بردند. باران شدید و تگرگ میبارید و صاعقه همراه با غرش تندر، آسمان را در بر گرفته بود. باران از پنجرهها به داخل میریخت و مردم از جایگاهها بهسمت مرکز ورزشگاه هجوم میبردند. اندکی بعد تگرگهایی به بزرگی گردو روی سقف فلزی سالن فرود میآمدند و آن را بهشدت تکان میدادند. هرگز چنین وضعیتی را تجربه نکرده بودم. با آن باد شدید، تگرگ و رعد و برق به نظر میرسید که طوفان سقف سالن را میشکافد. سقف بالای جایگاه معلم دچار نشتی شد. باران بهسرعت و با سروصدای زیاد به داخل میریخت و سپس کلید برق اصلی دچار اتصالی شد. چراغها خاموش شدند و داخل سالن به تاریکی شب شد. همۀ این اتفاقات ظرف چند دقیقه رخ داد.
همه به معلم نگاه میکردند و شنیدند که ایشان میپرسند: «کی آن بالاست؟» دیدیم که معلم بهآرامی چشمانشان را بستند و دستهایشان را جلو سینهشان قرار دادند، درحالیکه کف دستانشان رو به بالا بود. تمرینکنندگانی که نزدیک معلم نشسته بودند، چشمانشان را به ایشان دوخته بودند. برخی از آنها گفتند: «به دستهای معلم نگاه کنید!» کمی بعد، معلم مشتشان را گره کردند، انگار که چیزی را گرفته باشند. سپس بطری آبِ روی میز را باز کردند، مقداری آب نوشیدند و چیزی را که در دستانشان بود، داخل بطری گذاشتند. بلافاصله طوفان متوقف شد و خورشید بیرون آمد و به داخل سالن ورزشگاه تابید. همۀ ما کف زدیم و هورا کشیدیم. پس از آن، معلم روی میز نشستند و مجموعهای از حرکات بزرگ دست را انجام دادند. سپس گفتند: «کار بزرگی برای شما انجام دادم. بسیاری از چیزها را از میان برداشتم.» در این لحظه، چراغها یکییکی روشن شدند و معلم به سخنرانیشان ادامه دادند.
بعداً مرد جوانی اهل جنگژو، که اغلب برای شرکت در کلاسها معلم را دنبال میکرد، گفت که در آن زمان، در اتاق کنترل اصلی بود. پس از قطع شدن فیوز اصلی، برق نبود، اما چراغها همچنان یکییکی روشن میشدند. روز بعد، روزنامههای جنگژو گزارش دادند که در طول آن طوفان، سقف چند ساختمان از جا کنده شد. ادارۀ هواشناسی وحشت کرده بود و میگفت هیچ نشانهای مبنی بر وقوع چنان طوفانی وجود نداشت. حامی انجمن چیگونگ گفت: «امروز صحنهای خارقالعاده دیدیم.» روز بعد، شهردار جنگژو برای دست دادن با معلم آمد. گفته میشد که عروسش در کلاس حضور داشت و شاهد آن اتفاق بود.
مجموعۀ بعدی سخنرانی، دومین جلسهای بود که در ورزشگاه جینان برگزار میشد. ظرفیت این سالن حدود چهارهزار نفر بود و تمامی صندلیها پر شده بود. در طول سخنرانیهای جینان، معلم بهطور بسیار مفصل به بیان مطالب پرداختند و همچنین دربارۀ برخی از اتفاقاتی که بهزودی رخ میدادند، صحبت کردند.
کنفرانس تبادل تجربۀ فالون دافا در جینان، ۱۹۹۸
مجموعۀ بعدی کلاسها در دالیان برگزار شد. معلم نمیخواستند که همۀ ما به دالیان برویم و به ما گفتند که در تاریخ ۳۰اُم، با هواپیما به دالیان نرویم. معلم در مسیرشان به دالیان، با مداخلات مختلفی روبهرو شدند. مداخله از جانب اهریمن، عظیم بود. درنهایت استاد با کشتی به دالیان رفتند.
به یاد دارم که در چنگدو، تمرینکنندهای که مسئول مرکز دستیاری دالیان بود، یک بار به من گفت که در عکسی که با معلم گرفته بودند، چند اژدها دیده میشد. بسیار متعجب شدم و از او پرسیدم آیا وقتی به دالیان بروم میتوانم عکس را ببینم؟ او گفت بله. وقتی به دالیان رسیدم، مدام به آن عکس فکر میکردم و دنبال او گشتم تا بپرسم آیا میتوانم آن را ببینم. یک روز او عکس را برایم آورد تا نگاهش کنم. وقتی به عکس نگاه کردم، دیدم حقیقت دارد. در آسمان، پشت سر معلم و تمرینکنندگان، دو اژدها بسیار نزدیک به هم وجود داشتند؛ یکی جلو و یکی عقب. سرهای دو اژدها بسیار بزرگ بود. خطوط بینی و چشمهایشان بسیار واضح بود و به نظر میرسید افرادی روی آنها نشسته باشند. سپس او به عکس اشاره کرد و به من گفت: «میبینی، دو شمشیر دولبه وجود دارد.» به آنها نگاه کردم. شمشیرها بسیار کوچک بودند، اما بهوضوح دیده میشدند. مدتی بیتفاوت به عکس خیره شدم. او گفت که این تنها عکسی است که همۀ این چیزها را نشان میدهد. وقتی او نگاتیو را برای چاپهای بیشتر برد، آن چیزها در عکس دیده نمیشدند. پسرش چیزی را که آن تصویر نشان میداد باور نمیکرد و ۲۰ بار سعی کرد موضوع را بررسی کند، اما درنهایت منصرف شد. بعداً در طول سخنرانی دهم، وقتی معلم به سؤالات تمرینکنندگان پاسخ میدادند، تمرینکنندهای گفت که هنگام خواندن جوآن فالون دو شمشیر دولبه دیده است. معلم گفتند: «بله، من آنها را از کیهان آوردهام و آنها قدرت بیکرانی دارند.»
در پنجم اوت، کلاسها در هاربین آغاز شد. این کلاسها در ورزشگاه هاکی روی یخ هاربین برگزار شدند. در آن زمان، ورزشگاه هنوز درحال ساخت بود. فقط در سه طرف صندلی وجود داشت و دیوار چهارم هنوز فقط از تختۀ چندلایه بود. کارکنان ورزشگاه تا آن زمان ندیده بودند که افراد بسیار زیادی دههاهزار کیلومتر را برای شرکت در کلاس چیگونگ طی کنند و بنابراین آنها نیز به سخنرانیهای استاد گوش دادند. یک روز قبل از شروع کلاس، معلم به ورزشگاه آمدند تا تمرینکنندگان را ببینند. وقتی ایشان از جلو تمرینکنندگان عبور میکردند، آنهایی که روی نزدیکترین صندلیها نشسته بودند، با هم برخاستند و درحالیکه احساساتی شده بودند ادای احترام کردند. معلم جلوتر رفتند و سایر تمرینکنندگانی که در ردیف جلو نشسته بودند نیز همگی برخاستند. بهاینترتیب، وقتی استاد دورتادور ورزشگاه قدم میزدند، گروهی از تمرینکنندگان برمیخاستند و گروهی دیگر مینشستند، بهطور منظم و پیوسته. این صحنه بسیار تماشایی بود. کل ورزشگاه مملو از حس تقدس و احترام شده بود. حتی خود تمرینکنندگان نیز شگفتزده شده بودند. این اتفاق کاملاً خودجوش بود و اصلاً برنامهریزی نشده بود. فردی که برای اولین بار در این کلاسها شرکت میکرد و در کنار من نشسته بود، زیر لب گفت: «وای! تابهحال چنین صحنهای ندیدهام. هیچیک از رهبران ملی هم امکان ندارد مورد چنین استقبالی قرار بگیرند.»
سخنرانیهای یانجی در سالن ورزشی یانجی برگزار شدند. تمرینکنندهای محلی که اصالتاً کرهای و اولین کسی بود که در شهرهای دیگر در سخنرانیهای معلم شرکت کرده بود، مشتاقانه مقدمات این کلاس را فراهم کرده بود. او گفت که میخواست برای مردم زادگاهش کار خوبی انجام دهد. گفته میشد که ۷۰ درصد کارکنان محل کارش در این کلاسها شرکت کرده بودند. در آخرین روز کلاس، تمرینکنندگان کرهای لباسهای محلی روشن و رنگارنگ خود را که رسمیترین شکل از رعایت آداب و رسومشان است، به تن کردند تا سپاسگزاری خود را به معلم ابراز و ایشان را بدرقه کنند. بعد از پایان کلاس، مراسم اختتامیۀ کوتاهی برگزار شد. معلم کل درآمدشان از این مجموعه سخنرانیها را که معادل ۷۰۰۰ یوان بود به صلیب سرخ یانجی اهدا کردند.
آن روز پس از خروج از کلاس، مستقیماً به ایستگاه راهآهن رفتم و سوار قطار تومِن نامبر وان به مقصد چانگچون شدم و در آنجا دوباره سوار قطار هاربین شدم.
پس از یک شب سفر با قطار، صبح به چانگچون رسیدم. چمدانم را با خودم میکشیدم و خیلی خسته بودم. وقتی به ورودی گذرگاه زیرزمینی رسیدم، دیدم معلم پشت سرم ایستادهاند و مهربانانه به من نگاه میکنند. بسیار خوشحال شدم و تحت تأثیر قرار گرفتم، اما میترسیدم که معلم بخواهند چمدانم را حمل کنند، بنابراین با عجله گفتم: «معلم، لطفاً اول شما بروید و نگران من نباشید. حالم خوب است. من اغلب بهتنهایی سفر میکنم و هیچ مشکلی نخواهم داشت.» پس از آنکه معلم جلوتر رفتند، من نیز بهآرامی قدم به قدم بهسمت گذرگاه زیرزمینی حرکت کردم. درحالیکه چمدانم را حمل میکردم، بهسمت خروجی رفتم و در صفی ایستادم تا از ایستگاه خارج شوم. وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم معلم جلو من ایستادهاند و منتظرند تا از ایستگاه خارج شوم و همچنان با مهربانی، به من نگاه میکردند. در آن لحظه، گرمایی در قلبم حس کردم. دستهایم را به حالت ههشی روی هم فشردم و گفتم: «معلم، لطفاً نگران من نباشید. خودم میتوانم از پس آن بربیایم.» آن روز بدون هیچ مشکلی به هاربین رسیدم و روز بعد، بهطرز معجزهآسایی به پکن بازگشتم.
در ۲۱دسامبر۱۹۹۴، پنجمین مجموعه سخنرانیهای فا در گوانگجو (استان گوانگدونگ) آغاز شد. این آخرین مجموعه سخنرانیهای فا بود که در چین برگزار میشد. در آن زمان، فالون گونگ بسیار گسترش یافته بود و مردم از سراسر کشور، حتی از استانهای دوردست شمالشرقی و منطقۀ خودمختار شینجیانگ اویغور، برای شرکت در سمینارها میآمدند. آنها برای بهدست آوردن دائو، که آن را بزرگترین دستاورد زندگیشان میدانستند، میآمدند. ماجراهای تأثیرگذار زیادی در این خصوص وجود داشت. برخی افراد بیش از حد زود آمده و فقط مبلغ اندکی پول برای مخارج خود آورده بودند. به همین دلیل، هزینۀ غذای روزانۀ خود را به دو یوان کاهش میدادند که در شهری مانند گوانگجو برای سیر نگه داشتن یک فرد تقریباً کافی نیست. بنابراین برخی از تمرینکنندگان از پکن، به هریک از آنها صد یوان کمک کردند. دختری از شمالشرقی چین، هیچ درآمدی نداشت، چون شرکت دولتیای که در آن کار میکرد، همراه با برخی از شرکتهای صنعتی بزرگ و متوسط دیگر، اعلام ورشکستگی کرده بود. او برای شرکت در سخنرانیهای فا، شروع به فروش سبزیجات کرد و مبلغ اندکی پول جمع کرد و با همان مبلغ کم، به دیگران نیز کمک میکرد تا بتوانند در این سخنرانیها شرکت کنند. دو برادر نیز با پتو آمده بودند و مانند آوارگان با غذاهای اهدایی مردم زندگی میکردند و در فضای باز، با هر نوع شرایط آبوهوایی میخوابیدند.
معلم در دومین جلسۀ سخنرانی در گوانگژو، در سال 1993، سخنرانی میکنند
گفته میشد که بیش از پنجهزار نفر آمده بودند و افرادی که دیرتر از همه رسیده بودند نتوانستند بلیت تهیه کنند. خیلی قبلتر از آغاز اولین سخنرانی در صبح روز اول، میدان روبهروی ورزشگاه به دریایی از جمعیت تبدیل شده بود. در میان آنها، حدود ۵۰۰ نفر بدون بلیت بودند. برخی از تمرینکنندگان پکن بلیتهای خود را به آنها دادند. در لحظهای که بلیتها را تحویل میدادند، اهداکنندگان، دریافتکنندگان و تماشاگران درحالیکه احساساتی شده بودند اشک در چشمانشان حلقه زده بود. پس از شروع سخنرانی، افرادِ بدون بلیت همچنان در میدان روبهروی ورزشگاه حضور داشتند. ایستادگی آنها عمیقاً کارکنان ورزشگاه را تحت تأثیر قرار داد و آنها استثنائاً درِ ساختمان کناری را باز کردند و آنجا یک تلویزیون گذاشتند و به دستگاه پخش ویدئویی همزمان متصل کردند تا آن افراد بتوانند سخنرانیها را تماشا کنند.
پنجمین جلسۀ سخنرانی در گوانگجو رویدادی بود که بهطرزی استثنایی باشکوه بود و نشان میداد که مردم مشتاق کسب فا هستند. آگاهی موجودات ذیشعور برانگیخته شده بود و احترامشان به معلم با هیچ زبانی قابلوصف نبود. یک روز تمرینکنندگان از صبح خیلی زود آمدند و در سکوت، در دو طرف راهرو، بین در ورزشگاه و سالن داخل ایستاده بودند. ازدحام مردم بهقدری بود که بهجز راهرویی که معلم از آن وارد میشدند، هیچ فضایی در ورزشگاه باقی نمانده بود. وقتی معلم آمدند، با احترام فراوان از ایشان استقبال شد. احترام فراوان همه به معلم که از صمیم قلبشان بود، کارکنان ورزشگاه را حیرتزده کرد. آنها از تمرینکنندگان پرسیدند: «معلمتان چطور شخصی است؟ ما هرگز ندیدهایم که افراد بسیار زیادی به فردی تا این اندازه احترام بگذارند.»
پنجمین جلسۀ سخنرانی فا در گوانگجو، تمرینکنندگان را هیجانزده و دلگرم کرد. ما متوجه شدیم که معلم چه آموزۀ بزرگی را به ما آموختهاند و چه نوع راههایی در مسیر تزکیۀ خود در پیش خواهیم داشت. همه مصمم بودند که تا انتها به تمرین ادامه دهند.
این آخرین مجموعه سخنرانیای بود که معلم در چین برگزار کردند. فقط در طول چند سال، فالون گونگ در اوج گسترش خود در چین قرار داشت.
برای شرکت در سمینار پنجم، افرادی از ایالات متحده، هنگکنگ و برخی کشورهای اروپایی نیز به چین سفر کرده بودند. این افراد پس از بازگشت به کشورهایشان، به نخستین گروه تمرینکنندگان در مناطق محلی خود تبدیل شدند و بعدها در گسترش فا در سراسر جهان، کارهای زیادی انجام دادند و کمک بزرگی به فا کردند.
وقتی به مسیر تزکیهام طی هشت سال گذشته فکر میکنم، از اینکه در زمانی زندگی میکنم که دافا برای اولین بار درحال گسترش است و اینکه شخصاً به سخنرانیهای معلم گوش دادم و این تمرین را مستقیماً از ایشان آموختم بسیار خوشحال هستم. چه رابطۀ تقدیری ارزشمندی! بسیاری از مردم، به من برای داشتن چنین رابطهای حسادت میورزند. هرچند در طول آن سالها، با محنتهای فراوانی روبهرو شدم و رنج زیادی کشیدم، اما احساسات و ذهنیتم کاملاً متفاوت با زمان پیش از تزکیهام در دافا بود که چارهای جز رنج کشیدن از بیماری نداشتم. در تزکیهام، پس از هر سختی بهروشنی حس میکردم که مواد آلوده تکهتکه از بدنم پاک میشوند. اکنون بدنم سرشار از انرژی، و زندگیام مملو از امید است و میتوانم آیندهای امیدبخش و زیبا را ببینم.
در حقیقت، زندگی هر موجودی در اصل زیبا بود. یک موجود صرفاً بهدلیل ناآگاهی از اصول کیهان، ناآگاهانه کارمای زیادی به وجود آورد و زندگیاش را به ورطۀ رنج و عذاب کشید. معلم اصول حقیقی کیهان را به ما گفتند، بدن ما را پاکسازی و با فالون و تمام مکانیزمهای لازم برای تزکیه تجهیزمان کردند، که ما را قادر میسازد خود را در دافا تزکیه کنیم و بهطور پیوسته هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی، سطح خود را ارتقا دهیم. غیرتمرینکنندگان ممکن است در زندگی تمرینکنندگان رنج کشیدن را ببینند، درحالیکه ما بهعنوان تمرینکنندگان احساس شادی میکنیم، زیرا ما موجوداتی هستیم که درحال صعودیم و قادر به همزیستی ابدی با کیهان هستیم. در گذشته، این امر تنها بهعنوان نمایش حسننیت بشر تلقی میشد، اما امروز ما واقعاً و بهطور جدی در این مسیر گام برمیداریم و واقعاً میتوانیم از ورطۀ رنج بیرون بیاییم و به اصل و ذات حقیقی خود بازگردیم.
گسترش فا برای معلممان بسیار دشوار بوده است. ایشان در تمام این سالهای گسترش فا، بدون استراحت این کار را انجام دادهاند. چیزهای بسیاری وجود دارد که شاید هرگز ندانیم و ممکن است قلبمان هرگز نتواند آنها را در خود نگه دارد. حتی یک دههزارم از بزرگمنشی و عظمت شخصیت معنوی و وسعت و بزرگی خرد ایشان را نمیتوان با زبان بشری بیان کرد. در ژوئيه۱۹۹۹، در سرزمین اصلی چین میدیدم که ایستگاههای رادیویی و تلویزیونی دیوانهوار درحال ساختن شایعات بودند. آنها با انگیزههای بیرحمانه، افکار بد مردم را برمیانگیختند. نهتنها مردم عادی، بلکه حتی برخی از تمرینکنندگان نیز بهتدریج دچار تردید شدند. برای من این مسئله آنقدر رقتانگیز بود که به مرحله مضحک بودن رسید. چگونه میتوان از دیدگاه تصورات بشری به قلب بودا پی برد و اصول بودا را با منطق بشری قضاوت کرد؟
در این آخرین لحظه از زمان اصلاح کیهان توسط فا، باید بهخاطر خودمان و بهویژه برای آیندۀ ابدی موجودات ذیشعور در کیهان، مانند قبل، در مسیر پیش رو از معلم پیروی کنیم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.