(Minghui.org) تمرین فالون دافا را ۲۵ سال پیش شروع کردم، ولی تازه همین دیروز توانستم در خانهام بهصورت آشکار، فا (آموزهها) را مطالعه کنم و تمرینها را انجام دهم.
در این مقاله میخواهم دراینباره صحبت کنم که چگونه اهمیت نگاه به درون را در طول محنتهای خانوادگی درک کردم.
من با فردی غیرتمرینکننده ازدواج کردم. شوهرم دانشجو بود و ما پول زیادی نداشتیم. او بعد از فارغالتحصیلی کار پیدا کرد، اما خیلی زود اخراج شد. دستمزدم ناچیز بود، به همین خاطر مادرشوهرم مرا تحقیر میکرد و میگفت سرنوشت بدی دارم. او اغلب تقصیرها را گردن من میانداخت و شوهرم را تحریک به کتک زدنم میکرد. خانوادهاش تمرین فالون دافا را قبول نداشتند.
زمانی که آزار و شکنجه فالون دافا در سال ۱۹۹۹ شروع شد، شوهرم تمام کتابهای دافای مرا نابود کرد. میدانستم که فالون دافا خوب است، اما قادر نبودم در مقابل او بایستم. میترسیدم کتک بخورم و از خانواده شوهرم وحشت داشتم. هر وقت صدای باز شدن در توسط مادرشوهرم را میشنیدم، دستانم میلرزید.
هر کاری که در خانه انجام میدادم اشتباه بود و احساس گیجی میکردم. مغزم قفل شده بود. تنها کاری که بلد بودم تحمل توهین و تحقیر بود. ترسم باعث ترغیب آنها به انجام کارهای اهریمنی میشد. خانواده شوهرم بدون هیچ شرمی، جنبه اهریمنی ذات بشر را به من نشان دادند که باعث ایجاد کارمای گناهآمیز برایشان شد. بسیاری از اصول فالون دافا را بهخاطر کارمای فکری به یاد نمیآوردم. فقط بعضی از سخنان استاد را به یاد میآوردم:
«اما گفتهایم که تمرینکننده نباید وقتی مورد حمله قرار میگیرد تلافی کند یا وقتی به او توهین میشود جوابش را بدهد؛ بلکه باید استاندارد بالایی را برای خود در نظر بگیرد.» (سخنرانی چهارم، (جوآن فالون)
وقتی بهنظر میرسید که به ته خط رسیدهام، نسخه جیبی جوآن فالون به دست رسید. آن موهبتی بود، اما فقط وقت ناهار که در خانه تنها بودم میتوانستم آن را بخوانم. هر روز ظهر وقتی به خانه میرسیدم، روکشهای تخت را بلند میکردم، کوکهای بالشم را باز میکردم و کتاب جوآن فالون را بیرون میآوردم. نیم ساعت مطالعه میکردم و بعد دوباره کتاب را مخفی میکردم. با شکم خالی، به محل کارم بازمیگشتم. بهعلت مطالعه کتاب، پیوسته آگاهتر میشدم و خودآگاه اصلیام قویتر شد.
بعد از اینکه به شوهرم گفتم که میخواهم تمرین را از سر بگیرم، هر روز کتکم میزد. نمیدانستم که برای یافتن وابستگیهایم چگونه به درون نگاه کنم. فقط میخواستم ایمانم را تمرین کنم. یک بار شوهرم بهقدری محکم به من لگد زد که تعدادی از دندههایم شکست. شش ماه از هم طلاق گرفتیم، ولی دوباره ازدواج کردیم. هر وقت میگفتم که میخواهم تمرین کنم کتکم میزد. آن زمان بزرگترین آرزویم داشتن اتاقی برای مطالعه فا و انجام تمرینها بود.
محیط تزکیهام تغییر کرد
کارمای فکری زیادی داشتم و وابستگیام به شهوت خیلی قوی بود. نیروهای کهن از شوهرم برای پایین کشیدنم استفاده میکردند. وقتی ظاهراً زندگیمان درحال بهتر شدن بود، او پس از شروع کار در شرکتی دیگر، با خانمی رابطه نامشروع پیدا کرد. بهشدت به او وابسته بودم تا اینکه آن خانم را در اتومبیلش دیدم. معمولاً اجازه نمیداد سوار اتومبیلش شوم. به دخترم گفتم: «مامان خیلی ناراحت شد. دیدم که پدرت آن خانم را به خانهاش میرساند.»
ناگهان درک کردم جریان چیست. بعد از رسیدن به این درک احساس آرامش کردم. غروب وقتی شوهرم به خانه برگشت، گفت: «اگر ریسک نکنی، برنده نمیشوی!»
منظورش را نفهمیدم، ولی بار سنگینی که روی قلبم بود از بین رفته بود. دیگر کارهای او با زنان دیگر ذهنم را مشغول نمیکرد. وابستگی را رها کردم و زندگیام تغییر کرد. شرکت شوهرم را به شهر دیگری فرستاد. حالا محیطی برای تزکیه داشتم و قادر بودم سه کاری را که مریدان دافا ملزم به انجامش هستند انجام دهم.
رنجش باعث تغییر چهرهام شد
زورگویی و آزار خانواده شوهرم و سرزنشهای شوهرم بهمدت بسیار طولانی باعث شد رنجش شدیدی از آنها به دل بگیرم. اغلب حرفها و رفتارهایشان را به یاد میآوردم و نمیدانستم چگونه آنها را از بین ببرم. روزی هنگام تمیزکردن پنجرهها، مدام حرفهای تهدیدآمیز مادرشوهرم به ذهنم میآمد. همانطور که دراینباره فکر و احساس رنجش میکردم، بطری شیشهای در فاصله یکقدمیام بدون هیچ دلیلی ترکید. مچ دستم بریده شد.
متوجه شدم که نباید اینقدر افکار منفی داشته باشم. اغلب با سایر تمرینکنندگان و همکارانم درباره مادرشوهرم بد حرف میزدم. گفتارم را تزکیه نمیکردم و درنتیجه اغلب در دهانم زخمهایی ایجاد میشد. پر از رنجش بودم. نمیدانستم چگونه براساس فا تزکیه کنم. درعوض تمرکزم روی این بود که آنها وسائلم را بردند و مرا مورد ظلم قرار دادند.
با اینکه حقایق فالون دافا را برای خانواده شوهرم روشن کرده بودم، حرفهایم را نمیپذیرفتند. شوهرم در یکی از شعبههای محلی با حقوق بالاتر به سِمَت مدیریت ارتقاء پیدا کرده بود. اما هنوز هیچ پولی به من نمیداد. من و دخترم با حقوق ناچیز من زندگی میکردیم، درحالیکه خانواده شوهرم از زندگی خوبی برخوردار بودند.
مادرشوهرم هر چند روز یک سری لباس جدید میخرید و با آنها خودنمایی میکرد. اما من حتی نمیتوانستم لباسهایم را عوض کنم. مجبور بودم یک دست لباس را هر روز بپوشم. ازآنجاکه یک دست لباس برای تمام فصول مناسب نبود، همیشه در هوای گرم منتظر روزهای خنک و در هوای خنک منتظر روزهای گرم بودم.
از اینکه مادرشوهرم با کنترل شوهرم باعث میشد او من و دخترم را نادیده بگیرد، عصبانی بودم. بالاخره ما یک خانواده بودیم.
بعد از اینکه مادرشوهرم سکته کرد، من و شوهرم تمام هزینههای درمانی او را پرداخت کردیم. برایش آپارتمان خریدیم و پرستار استخدام کردیم. او دو پسر داشت، اما من و شوهرم هزینه همهچیز را پرداخت میکردیم. هرچند حرفی نمیزدم، اما تمام تلاشم را میکردم تا از مادرشوهر بیمارم مراقبت کنم. مهربانیهایم باعث تغییری در شوهرم نمیشد. اگر مرا درحال مطالعه آموزهها یا انجام تمرینها میدید، طبق معمول کتکم میزد.
تا آن زمان تقریباً ۲۰ سال بود که فالون دافا را تمرین میکردم. فقط تحمل کردن را بلد بودم و نمیدانستم چگونه براساس فا تزکیه کنم. هنوز با همه مسائل با عقاید و تصورات بشری برخورد میکردم.
بالاخره رنجشم بهقدری زیاد شد که مرتکب اشتباه بزرگی شدم. روزی فکر نادرستی در ذهنم جرقه زد: چرا بر محنتهای خانوادگی غلبه نکردهام؟ تا این حد تحمل کردهام. چرا هنوز بهاندازه کافی خوب نیستم؟
بعداً متوجه شدم که مقدار زیادی کارما داشتم و استاد درحال مراقبت از من بودند. با اینکه نیروهای کهن تحقیرآمیز به من نگاه میکردند، اما جرئت انجام اقدامی علیه مرا نداشتند. اما وقتی این فکر اهریمنی که بیاحترامی به استاد و فا بود ظاهر شد، نیروهای کهن برای آزار و اذیتم بهانه پیدا کردند.
احساس کردم مادهای در سمت راست سرم جاری شد. انگار سرم خشک شده بود و صورتم حرکت نمیکرد. صورت فلجم وجههام را مخدوش میکرد و تأثیری منفی روی دافا میگذاشت.
نور امید
وقتی با چهره کاملاً متفاوتم در آینه مواجه شدم، بیدار و متوجه اهمیت تزکیه شدم. سرانجام تزکیهام را بهطور صحیح شروع کردم. شوهرم به شهر خودمان منتقل شد و رتبهاش از مدیر کل به کارمند عادی تنزل یافت. دستمزد بالا و جذابیت او از بین رفته بود.
همانند تمرینکنندهای حقیقی مطابق با استانداردهای فا رفتار کردم و رنجشهای گذشته را از بین بردم. به او علاقه نشان دادم و کمکش کردم نگرانیهایش را از بین ببرد. مادرشوهرم بعد از عمل جراحی مغز، دچار اختلال در گفتار و درک شده بود. وقتی خواهرشوهرم جوان بود، مادرش او را مورد آزار و اذیت قرار داده بود. او انتقام خود را گرفت و حتی پرستار با مادرشوهرم بدرفتاری از او سوءاستفاده میکرد.
وضعیت بهداشتی مادرشوهرم خیلی بد بود و همیشه بوی بد میداد. متأثر شدم: اکنون فقط زنی ضعیف و ناتوان بود. از زمانی که بیمار شد تا زمانی که شش سال بعد از دنیا رفت، هرگز سرش داد نکشیدم و بردباریام را از دست ندادم. لباسهای قشنگی برایش خریدم. وقتی که برای خودم انگشتر خریده بودم، بهقدری از آن تعریف کرد که آن را به او دادم. او را به حمام میبردم. لباسهایش را میشستم.
برادرشوهرم و همسرش میدانستند که شوهرم حقوق بالایش را از دست داده و قادر به پرداخت هزینههای زندگی مادرش نیست، اما وانمود میکردند که اطلاع ندارند و کمک نمیکردند. هر ماه هزار یوآن از حقوق ناچیزم را به شوهرم میدادم و مابقی را برای تحصیل دخترم پسانداز میکردم. سبزیجات ارزان و فرآوریشده میخوردم. مهربانیام بالاخره مادرشوهرم را تحت تأثیر قرار داد و به مردم میگفت که کوچکترین دخترش هستم. چند روز قبل از مرگش، روحش با من وداع کرد. بالاخره دلخوریهای بینمان را حل کردم.
پس از مرگ مادرشوهرم، پسر برادرشوهرم چندصدهزار یوآن در قمار از دست دادند. آنها همچنین دویستهزار تا سیصدهزار يوآن دیگر در پرورش غاز از دست دادند. آنها زمانی در رده ثروتمندترین مردم روستا بودند، اما ناگهان بهمیزان زیادی مقروض شدند. تمام تلاشم را کردم تا به آنها کمک کنم. آن زمان قیمت تقریباً هر نیم کیلو گوشت خوک بیشتر از ۲۰ یوآن بود و آنها توان پرداخت آن را نداشتند. به همین خاطر بهمدت یک سال برایشان گوشت خریدم.
خواهرشوهرم مجبور به پرداخت بدهی سنگینی بود. از حقوقم برای ضمانت دریافت وام ۱۲۰هزاریوآنیِ بدون بهره از بانک، برای مساعدت به آنها استفاده کردم. میترسیدم اگر آنها قادر به بازپرداخت وام نباشند، پرداخت وام به من تحمیل شود. اگر مجبور به پرداخت وام میشدم، درآمدم را از دست میدادم. اما با فکر کردن به اینکه آنها در مضیقه هستند، باید کمکشان میکردم. وسعت قلبم بیشتر شده بود. صورت فلجم تقریباً به حالت عادی بازگشته بود، هرچند بهخوبی قبل به نظر نمیرسیدم.
خوشحالکنندهتر از همه تغییر محیط خانوادگیام بود. خانهام اکنون آرام است. میتوانم با ذهنی آرام، فا را مطالعه کنم و تمرینها را انجام دهم. شوهرم خیلی بیشتر تغییر کرده است. قبلاً هرگز کارهای خانه را انجام نمیداد، اما حالا ظرفها را میشوید و در کارهای خانه کمک میکند. او به من اهمیت میدهد.
زمانی که به خانه جدید نقلمکان کردیم، گفتم که میخواهم اتاقی مختص انجام تمرینهای فالون دافا هنگام صبح داشته باشم و او هم موافقت کرد. بعد از ۲۰ سال بالاخره میتوانم در خانهام تمرینها را با سربلندی انجام دهم. وقتی مدیتیشن میکردم، اشکهایم جاری میشد. میدانم تا کمک به شوهرم و خانوادهاش برای درک حقایق آزار و شکنجه و لغو عضویتشان در حزب کمونیست چین، هنوز راهی طولانی در پیش دارم. اما بالاخره قادرم نور امید را ببینم.
سخن پایانی
بعد از مطالعه مقالات استاد «از خطر دوری کنید» و «تزکیه در دافا جدی است» بیشتر آگاه شدهام که مشکلات خانوادگی مانعی بودند که باید بر آنها غلبه میکردم و کارمای خودم باعث بهوجود آمدن این محنتها شد. احساس بدی داشتم و با قدردانی از لطف و موهبت استاد، اشکهایم جاری شد. صمیمانه از استاد بزرگ و نیکخواه تشکر میکنم.
این اولین مقاله تبادل تجربهای است که نوشتهام. میخواهم به سایر تمرینکنندگانی که قادر به پشت سر گذاشتن محنتها به مدت طولانی نبودهاند بگویم: هرچند کیفیت روشنبینیمان ضعیف است، باید ایستادگی کنیم و نباید تزکیه را رها کنیم. تا زمانی که به استاد و فا ایمان داشته باشیم، قطعاً فردای روشنی را پیش رو خواهیم داشت. از همه تمرینکنندگانی که بیش از ۲۰ سال برایم محیط تزکیه ایجاد کردند تشکر میکنم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه