(Minghui.org) من معلم دبیرستان هستم و بیش از 20 سال تدریس کردهام. من همچنین بیش از 20 سال است که فالون دافا را تمرین میکنم. در این مدت استاد نیکخواه از من محافظت و به من کمک کردهاند تا بر بسیاری از مشکلات و موانع غلبه کنم. فای راستین مرا به معلمی با ذهنی باز، خوشبین و فروتن تبدیل کرده است که دانشآموزان او را دوست دارند و والدین به او احترام میگذارند.
وقتی به بیش از 20 سال تدریس و تمرینم تأمل میکنم، چهرههای زنده به ذهنم میرسد و خاطرات فراموش نشدنی در قلبم جاری میشود.
ارتباطات کمیاب و گرانبها
هر وقت که عهدهدار تدریس در کلاس جدیدی میشدم، همیشه در اولین روز درس میگفتم: «دانشآموزان!، میدانید چقدر نادر است که ما در این لحظه اینجا همدیگر را ببینیم؟» برخی از دانشآموزان متعجب به نظر میرسیدند. «اجازه دهید آن را برای شما تحلیل کنم. اول، شما باید یک انسان باشید (دانشآموزان میخندند). حدود هفت میلیارد نفر روی کره زمین زندگی میکنند که شما یکی از آنها هستید. شما باید در بین بیش از 200 کشور و منطقه بهطور خاص در چین متولد شده باشید. سپس باید در بین بیش از 30 استان، منطقه خودمختار یا شهر مهم فقط در استان ما، و از میان شهرهای متعدد آن بهطور خاص، باید در این شهر متولد شده باشید.
«مهمتر از آن، شما نمیتوانید در حال حاضر خیلی پیر باشید (دانشآموزان دوباره میخندند)، و همچنین نمیتوانید خیلی کمسن باشید. شما باید حدود 16 یا 17 سال داشته باشید، دقیقاً سن مناسب برای حضور در دبیرستان.
«شما همچنین برای ورود به مدرسه ما باید از بین بیش از ده هزار داوطلب متمایز و برای نشستن سر این کلاس دربین بیش از 40 کلاس دیگر انتخاب شوید. اینگونه است که میتوانید در این لحظه اینجا بنشینید. اما این همه چیز نیست. حالا مرا در نظر بگیریم من هم باید همین معیارها را داشته باشم. اول باید …»
دانشآموزان مشتاقانه فریاد زدند: «یک انسان!»
«بله، پس من باید چینی باشم و در همان استان، شهر و شهرستان متولد شده باشم. من هم باید سن مناسبی داشته باشم و امسال باید تدریس کلاس شما به من محول شود. علاوه بر این، من باید از بین دهها معلم انتخاب شوم تا معلم درسی شما باشم. بنابراین، فقط از این طریق میتوانم امروز اینجا بایستم!
«اگر همه این احتمالات را ضرب کنید تا احتمال ترکیبی به دست آید، شانس ملاقات ما در این لحظه تقریباً صفر است. پس، این به چه معناست؟ یعنی تقریباً غیرممکن است، با این حال اتفاق افتاده است! گویی از عمد ترتیب داده شده است. اسم این را چه میگذاریم؟»
دانش آموزان مشتاقانه پاسخ دادند: «معجزه!» ، «جادو!» به آنها گفتم: «در فرهنگ سنتی چین، گفتهای وجود دارد که ...» در این مرحله تقریباً همه بچهها پاسخ دادند: «سرنوشت!»
«بله، این سرنوشت است! دانشآموزان، ما توسط سرنوشت گردهم آمدهایم و ارزش آن را دارد که آن را گرامی بداریم! همچنین باید روابط بین خودتان و همکلاسیهایتان و حتی کسی که با شما سر یک میز مینشیند را گرامی بدارید. بنابراین، امیدوارم در آینده یاد بگیرید که با یکدیگر مدارا کنید و صبور باشید و آنها را تشویق کنید، و بیایید با هم از این سفر فوقالعاده دبیرستان لذت ببریم و خاطرات زیبایی بسازیم!»
هر وقت در این مورد صحبت میکردم، عمیقاً متأثر میشدم. فکر میکردم: «من وقتی فالون دافا در حال اشاعه گسترده بود، به دنیا آمدم، چقدر خوش شانس بودم؟»
آموزههای استاد مرا متوجه کرد که مأموریت من این است که حقیقت دافا را برای دانشآموزانم روشن کنم، دروغهای الحاد حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را خنثی کنم، و آنها را به ارزشهای سنتی و مهربانی ذاتیشان هدایت کنم.
من خودم را طبق معیارهای حقیقت، نیکخواهی، بردباری حفظ میکنم و با هر کودکی مهربانانه رفتار میکنم. و با همین نیت ساده و خالصانه، سفر آموزشی بینظیری را آغاز کردهام.
الگوسازی مهربانی
در چین امروزی، طلب شهرت و پول اولویت دارد و مردم برای رسیدن به اهدافشان دست از هیچ چیز نمیکشند. معلمان نیز از این قاعده مستثنی نیستند. بسیاری از همکارانم با دانشآموزان خود بهعنوان وسیله و گروگانی رفتار میکنند که به آنها کمک کنند تا ترفیع، پاداش و جوایز دریافت کنند. هیچ دلگرمی یا آموزش واقعی در کلاسها نیست. و معلمان هیچ نگرانی برای بعد از کلاسِ دانشآموزان ندارند.
من بهعنوان یک تمرینکننده دافا، تلاش میکنم یک نیلوفر آبی ناب در دنیای گلآلود باشم و هدفم احیای جوهر واقعی آموزش است: انتقال دانش، آموزش، و رفع سوءتفاهمها. من میخواهم از حکمت اعطا شده توسط دافا برای بیداری طلب ذاتی دانشآموز برای حقیقت و مهربانی استفاده کنم. با نیکخواهی یک تمرینکننده دافا، از قلبهای بیدفاع آنها محافظت میکنم.
دانشآموزان دبیرستانی امروزه با فشارهای تحصیلی و ذهنی شدیدی مواجه هستند که بسیاری را به سمت مشکلات روانی سوق میدهد. آنها برای برقراری ارتباط با دیگران تقلا میکنند و میتوانند بهشدت ناراحت شوند. اما وقتی با یک تمرینکننده دافا مواجه میشوند، تجربهشان متفاوت است. مهربانی ذاتی تمرینکنندگان باعث میشود دانشآموزان احساس کنند که ما با معلمان دیگر متفاوت هستیم.
علاوه بر این، فضای کلاس درس من آرام است و مطالب غنی و متنوع است. دانشآموزان من فقط فکر نمیکنند که مطالب بدیع و نو است، بلکه تأثیر عمیقتری را احساس میکنند. دلیلش این است که بیشتر معلمان چیزی فراتر از کتابهای درسی یا آنچه در امتحانات است را در کلاس بیان نمیکنند، اما من مطالب درسیام را با اکتشافات علمی مدرن تلفیق میکنم. موارد و دیدگاههایی که من مطرح میکنم اغلب دانش موجود آنها را به چالش میکشند و دروغهای الحاد را از بین میبرند.
همچنین رویدادهای جاری و تاریخی چین را در درسم میگنجانم و دروغهای تبلیغ شده توسط ح.ک.چ را افشا میکنم و دانشآموزان را تشویق میکنم که خودشان درباره واقعیتها فکر کنند و آنها را تحلیل کنند. از آنجایی که دانشآموزان دبیرستانی میتوانند درست را از نادرست تشخیص دهند، بهتدریج درک جدیدی از ح.ک.چ به دست میآورند. من آنها را راهنمایی میکنم تا ارزش فرهنگ سنتی اصیل را درک کنند و یاد بگیرند که افراد در دوران باستان چگونه رفتار میکردند.
من از درکم از اصول دافا برای راهنمایی شاگردانم استفاده میکنم، و وقتی سؤالات یا مشکلاتی در جریان درسهای ما وجود دارد، آنها ناخودآگاه مسائل خود را حل میکنند. حتی برخی از دانشآموزان میگویند: «معلم، شما باید روانشناس میشدید!»
خارج از کلاس، من به دانشآموزانم کمک میکنم تا هم مشکلات تحصیلی و هم مشکلات زندگی شخصیشان را حل کنند. چرا میتوانم این کار را انجام دهم؟ زیرا من واقعاً نگران بهزیستی آنها هستم. زندگی آنها اینجا برای فا است، نه بهعنوان وسیله و گرویی برای طلب شهرت و ثروت! من دانشآموزانم را دوست دارم و آنها هم مرا دوست دارند. آنها مهربانی و صمیمیت مرا احساس میکنند، زیرا میدانند که معلم آنها فرد خوبی است که به آنها میآموزد که انسانهای خوبی باشند.
ممکن است کسی بپرسد: آیا بحث درمورد موضوعات غیرمرتبط روی نمرات امتحانات دانشآموزان تأثیر نمیگذارد؟ برعکس، دانشآموزانم از نظر تحصیلی خیلی خوب هستند. حکمت دافا به من امکان میدهد که درسها را بهطور مؤثر آماده کنم، و همچنین راهبردهای آموزشی نوآورانه طراحی کنم. ارائه دورسم همیشه واضح، طنزآمیز و دقیق هستند، بهطوری که ناظران آموزشی اغلب میگویند کلاسهای من بسیار الهامبخش است.
در طول بیش از 20 سال تدریسم، شاگردان زیادی آمده و رفتهاند. این بچههای دوستداشتنی و عزیز تأثیر عمیقی بر من گذاشتهاند و ما تجربیات زیادی را با هم سهیم شدهایم که هر کسی را تحت تأثیر قرار میدهد.
ماجرای یو
هنگامی که استاد فا را در چین آموزش و آن را گسترش دادند، ایشان تمرینکنندگان را تشویق کردند تا درباره تجربیات و بینشهایشان بنویسند. به پیروی از ایشان، از دانشآموزانم خواستم که درمورد تجربیات و تأملات خود دربارۀ کلاسهایم بنویسند. و من به سؤالات، سوءتفاهمها و افکار آنها با ارائه راه حل پاسخ دادم. حتی برخی از دانشآموزان بیش از یک بار به من نامه نوشتند.
یو دختر ساکتی بود و نامهاش کمی خاص بود: «سلام معلم! دریافت پاسخ امروز از سمت شما غیرمنتظره بود. از زمان ورود به دبیرستان، هر معلمی از ما خواسته است که نامههای مختلفی بنویسیم، اما تاآنجاکه من میدانم معلمان بسیار کمی بهطور جدی آنها را خوانده و پاسخ دادهاند. بنابراین، نامه آخر من تا حدودی سطحی بود. اما وقتی پاسخ شما را دریافت کردم، تحت تأثیر قرار گرفتم.
نامه شما باعث شد متوجه شوم که شما واقعاً به ما و افکارمان اهمیت میدهید. این باعث شد که من احساس احترام و ارزش کنم. هیچ معلم دیگری هرگز این کار را نکرده است. مراقبت واقعی و پاسخهای اندیشمندانه شما به من کمک کرد تا پتانسیلهایم را ببینم و به من انگیزه داد که صادقتر و سختکوشتر باشم. اکنون با اشتیاق و خواست و میل به یادگیری و رشد، منتظر کلاسهای شما هستم. از شما سپاسگزاریم که معلم فوقالعادهای هستید و به ما نشان میدهید که آموزش واقعی چیست.»
پاسخ صمیمانه یو باعث شد متوجه تأثیر عمیقی شوم که یک معلم میتواند صرفاً با نشان دادن علاقه و مراقبت واقعی داشته باشد. این باور مرا درمورد اهمیت رفتار مهربانانه و محترمانه با هر دانشآموز تقویت کرد و انگیزه داد تا با نیکخواهی و خرد به پرورش و راهنمایی آنها ادامه دهم.
یو همچنین نوشت: «معلمان همیشه بر دانشآموزان برتر تمرکز میکنند. نمرات من خوب نیست. در دوره راهنمایی، من مورد توجه معلمان قرار گرفتم، اما در دبیرستان، نمرات من بهتر نشد. بنابراین من خیالم راحت شد زیرا احساس میکردم که معلمان به هر حال به من اهمیت نمیدهند. اما شما، معلم، واقعاً دیدگاه مرا تغییر دادهاید. شما واقعاً ما را دوست دارید باید بگویم که شما تنها معلمی هستید که در بین خیلیها باعث میشود ما احساس دوستداشتنی بودن کنیم. بسیار سپاسگزارم!
«معلم، راستش را بخواهید، وقتی میگویم شما برای ما مثل خدا هستید، اغراق نمیکنم. این تملق نیست! بنابراین میخواهم بدانید که شما فوقالعاده هستید و ما شما را خیلی دوست داریم. شاید شما را آسمان فرستاد تا مرا نجات دهید! برخی از معلمان ممکن است مرا بهعنوان یک محکوم به باخت ببینند، اما شما اینطور نیستید. من واقعاً شما را تحسین میکنم. با نزدیک شدن به سال آخر، امیدوارم همچنان به ما آموزش دهید و کسی باشید که ما را از شاگردی معمولی به سطحی عالی هدایت میکنید. دوستتان داریم!»
خواندن این نامه تأثیر عمیقی بر من گذاشت. شاید یک فرد معمولی از دریافت چنین تمجیدی از دانشآموز احساس خوشحالی و خرسندی کند، زیرا در واقع کسب قدردانی این چنینی آسان نیست. اما، بهعنوان یک تمرین کننده، اشتیاق یک روح و مسئولیت سنگین مرتبط با آن را دیدم. هرکس یک سمت ذاتی دارد که مشتاق دریافت حقیقت و نجات از دافا است، و تمرینکنندگان بهخوبی از این موضوع آگاه هستند.
عملکرد تحصیلی یو متوسط بود و هیچ چیز درمورد او باعث برجسته شدن او نمیشد. بنابراین او توجه زیادی از سوی معلمان به خود جلب نمیکرد. من با همه دانشآموزان یکسان رفتار میکنم زیرا ارتباط ما و هدف آنها از آمدنشان به سمت به من را درک میکنم. من ارزش زندگی آنها را بدون توجه به نمرات، ظاهر یا پیشینه خانوادگی آنها تشخیص میدهم. من با آنها مهربانانه رفتار میکنم.
جملۀ «شاید آسمان شما را فرستاده تا مرا نجات دهید» همیشه در ذهنم مانده است. بهعنوان یک تمرینکننده دافا مسئولیتهایی دارم، من میخواهم مسئولیتم را انجام دهم و بنابراین صمیمانه از استاد این فرصت را میخواهم.
یو یک بار برای مشاوره درمورد انتخاب رشته به من مراجعه کرد و میدانستم که این فرصت فرا رسیده است. او به حقوق علاقه زیادی داشت و من گفتم: «وکالت حرفهای عالی است که از عدالت و انصاف دفاع میکند. اما همچنین چالشبرانگیز است و نیاز به تلاش زیاد دارد. البته برای برتری در هر زمینهای باید تلاش کرد.» یو تأیید کرد و گفت: «معلم، من هم همین فکر را میکنم. از عدالت دفاع میکنم، انصاف را حفظ میکنم، و درآمدم هم خوب است.»
ادامه دادم: «در چین امروزی، وکلای زیادی وجود ندارند که اینطور برای عدالت دفاع کنند. خود دولت قانون را زیر پا میگذارد. آیا دربارۀ فالون دافا اطلاعی داری؟ یک تمرین معنوی مبتنی بر اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری است. هیچ قانونی در چین نمیگوید فالون دافا یک فرقه است. و در بندهای 99 و 100 اداره دولتی مطبوعات و نشریات چین (و همچنین اعلامیه شماره 50)، ممنوعیت قبلی لغو شد و از نظر قانونی اجازه داشتن کتابهای فالون دافا را داد.
اما مقامات چینی از جمله پلیس، دادستان و دادگاهها این قوانین را نادیده میگیرند و به میل خود آنها را نقض میکنند. این مقامات این کار را بر اساس دستورات مستقیم از «بالاتریها» انجام میدهند که منجر به آزار و شکنجه تمرینکنندگان فالون دافا میشود.
«اما بسیاری از وکلای عادل میدانند که دافا به مردم میآموزد که خوب باشند و یک تمرین معنوی مشروع است! بنابراین آنها از این تمرینکنندگان بیگناه دفاع میکنند. دفاعیههای مستدل و موجه آنها، باعث میشود دادستانها، دادگاهها و مأموران پلیس حرفی برای گفتن نداشته باشند. برخی از قضات حتی در دادگاه خشمگین میشوند: «با آنها درمورد قانون صحبت نکنید، زیرا آنها فقط از ح.ک.چ اطاعت میکنند!»
یو در حین گوش دادن سر تکان میداد. من همچنین حقیقت را درمورد «خودسوزی» صحنهسازی شده در میدان تیانآنمن به او گفتم و توضیح دادم که چگونه این یک فریبکاری بود که ح.ک.چ برای بدنام کردن فالون دافا انجام داد.
یو حقیقت فالون دافا را درک کرد. سپس درمورد سنگ با حروف پنهان در استان گوئیژو با حروفی که بهطور طبیعی روی آن حک شده بود برایش صحبت کردم. یو سپس با خروج از اتحادیه جوانان کمونیست و پیشگامان جوان موافقت کرد. بعد از گفتگوی ما، او بارها از من تشکر کرد.
«یک زندگی نجات یافت! یو، آیا میدانی؟ از نظر معلمان عادی، ممکن است تو بهعنوان کسی باشی که امیدی به موفقیتش نیست، اما در نظر من نه. تو کسی هستی که تحت نظارت آسمان است!»
ماجرای گوآ
اولین بار کمی پس از شروع سال تحصیلی نام گوآ را شنیدم. معلم خانه او گفت: «ما چند بچه خاص در کلاس خود داریم، از جمله گوآ. او مشکلات روانی دارد و مدتی در بیمارستان روانی بستری بوده است. پس لطفاً از او سؤال نپرسید.» بعد از آن، در طول کلاس نگاهی انداختم: «اوه، او گوآ است!» یادم آمد که چند روز قبل پسری به دفترم آمد و از من خواست سر کلاس از او سؤال نپرسم و من هم قبول کردم. پس او بود!
در روزهای بعد، متوجه شدم که گوآ گاهی اوقات در کلاس من میخوابد، اما وقتی بحث جالب شد، از خواب بیدار شد و خندید.
یک شب در حین خودآموزی به دفتر من آمد و خواست با من گفتگو کند. او را برای قدم زدن در محوطه دبیرستان بردم، و او گفت: «معلم، شما با معلمان دیگر متفاوت هستید. معلمان دیگر، از جمله معلم خانه و رئیس دپارتمان، هر وقت چیزی میگویند، میدانم که بعداً چه خواهند گفت. اما شما فرق داری نمیدانم بعداً چه خواهید گفت. آیا میدانستید که من مدتی در بیمارستان روانی بودم؟»
گوآ تجربیات گذشته خود و آنچه که منجر به وضعیت فعلی او شده بود را برایم گفت. او اتفاقی از کلاس دوم را برایم تعریف کرد که چیزی در کلاس شکست و همه همکلاسیهایش به او اشاره کردند. معلم او را بیرون برد و از او بازخواست کرد. گوآ که نتوانست به کاری که انجام نداده بود اعتراف کند، مورد سرزنش قرار گرفت و تا زمانی که به دروغ اعتراف کرد کتک خورد. از آن به بعد او را مقصر همه شیطنتهای کلاس میدانستند. در تمام دوران دبستان در این فضا زندگی کرد.
گوا تنها شد و هیچکس دردش را درک نکرد. در دوران دبیرستان، او در یک مدرسه شبانهروزی خصوصی تحصیل کرد که بهدلیل طرحهای پولساز مدرسه، با او نیز بدرفتاری شد و او را بهشدت نسبت به معلمان خشمگین کرد. تا زمانی که او با من ملاقات کرد متوجه شد که هم سبک تدریس و هم نگرش من نسبت به دانشآموزان متفاوت است. بنابراین او حاضر شد با من صحبت کند.
من براساس درکم افکارم را با او در میان گذاشتم. گفتم: «نمیدانستم این همه ماجرا را پشت سر گذاشتهای. من با آنچه که از سر گذراندهای همدردی میکنم و احساساتت را درک میکنم. خدا را شکر تحمل کردی اما نگهداشتن خشم خوب نیست. این نهتنها در حل مشکلات کمکت نمیکند بلکه تو را ناراضی و قلبت را پر از تاریکی میکند.
«این یک آسیب داخلی جدی است که به مرور زمان میتواند آسیب قابل توجهی به بدن و ذهنت وارد کند. در آینده بیشتر با من صحبت کن. بیا با هم درباره مسائل گفتگو کنیم.» بار اول نمیخواستم زیاد به او بگویم. آب شدن یخ او به زمان نیاز دارد و البته این کاری نیست که بتوان در یک روز انجام داد.
گوا کمکم بیشتر پیش من آمد و صحبت کرد و وضعیت و عملکرد کلاسیاش بهطور قابل توجهی بهبود یافت. تشویقش کردم بیشتر درس بخواند و برای قبولی در دانشگاه خوب تلاش کند.
با نزدیک شدن به فارغالتحصیلی، او به دفتر من آمد و به من هدیهای داد. کتابی بود که او بیش از همه دوست داشت. گوا گفت که کتاب برای من است که بهعنوان یادگاری نگه دارم. چه بچه خوبی!
در آخرین عصر روز مطالعه شخصی در محوطه دبیرستان قدم زدیم. من از او برای کتاب تشکر کردم و در طول این گفتگو، حقیقت را درمورد فالون دافا برایش روشن کردم. او با خروج از سازمانهای وابسته به ح.ک.چ موافقت کرد. گفتم: «اسم سانشاین را به تو میدهم تا از حزب خارج شوی. امیدوارم قلبت پر از آفتاب باشد که کینه و تاریکی را از خود دور کند. من صمیمانه برایت آرزوی خوشبختی میکنم!»
در این لحظه، زیر نور محوطه متوجه اشک در چشمان گوا شدم. در تمام مدت صحبت ما اشک در چشمانش باقی ماند. من از او نپرسیدم که چرا گریه میکند و نیازی هم نداشتم زیرا از قبل جواب را میدانستم. در اعماق درون، او حقیقت را یافته بود، پاسخی برای زندگی بعدی خود.
داستان یان
یان دختری آرام بود که بهشدت درس میخواند اما تقلا میکرد نمراتش را بالاتر از حد متوسط نگه دارد.
با نزدیک شدن به تعطیلات زمستانی، معلم خانه یان یک کارت هدیۀ گرانقیمت به من داد و گفت که این کارت را پدر یان برای همه معلمها فرستاده است. معلم بعد از اینکه کارت را به من داد سریع رفت و من مجبور شدم آن را نگه دارم. کمی بعد از شروع ترم جدید، نامهای به پدر یان نوشتم و کارت را ضمیمه کردم.
سال بعد هم همین اتفاق افتاد: کارت را دریافت کردم، موقتاً آن را پذیرفتم و برگرداندم. اما پدر یان اصرار داشت که مرا ببیند. در طول ملاقات ما، والدین یان بسیار عاطفی بودند. آنها گفتند: «بهندرت معلمی مثل شما پیدا میشود. یان هر روز درمورد شما صحبت میکند و به ما میگوید که چه چیزی یاد دادهاید. او شما را بسیار تحسین میکند. ملاقات با معلمی مثل شما برای یان و ما بهعنوان پدر و مادرش یک موهبت است.»
آنها از من خواستند که در طول تعطیلات، معلمخصوصیِ یان باشم. من موافقت کردم، اما با این شرط که درمورد پرداخت پول صحبتی نکنیم. گفتم: «من میتوانم معلمخصوصی او باشم، اما درمورد پول صحبت نمیکنیم، یا این کار را نمیکنم.» بنابراین در تعطیلات به یان آموزش دادم. در ماه اول سال آخر درس یان، پدر یان بارها شماره حساب بانکی مرا خواست که من از دادن آن خودداری کردم. او همچنین سعی کرد با من ملاقات کند تا به من پول بدهد، اما من مؤدبانه نپذیرفتم.
یان سپس به دلایل مختلف به مدرسهای در جنوب منتقل شد. قبل از رفتن، برای خداحافظی به دفترم آمد. قبل از اینکه حتی بتواند حرف بزند، گریه کرد. او را دلداری دادم، چون میدانستم او مهربان است و معتقد بودم که آیندهای درخشان خواهد داشت، زیرا او حقیقت فالون دافا را درک کرده بود. همچنین به او کمک کردم تا از حزب خارج شود.
زندگی یان در جنوب خوب پیش نرفت، بنابراین با من در تماس بود. مادرش تلفنی گفت که یان دائماً با مقایسه معلمان فعلیاش با من تفاوت زیادی را احساس میکند. او امیدوار بود که بتوانم با یان بیشتر صحبت کنم، زیرا به من اعتماد داشت. من با کمال میل موافقت کردم. با او گفتگو کردم تا استرسش را از بین ببرم و به او در مطالعه آنلاین کمک کردم. با تلاش و پشتکار یان در آزمون ورودی دانشگاه نمره خوبی کسب کرد و در دانشگاه مقبولی پذیرفته شد.
پدر یان اصرار داشت که از من تشکر کند: «شما خیلی به ما کمک کردید. حداقل اجازه دهید به نشانه قدردانیمان شهریه او را برای تدریس خصوصیتان بپردازیم.» من با او ملاقات نکردم یک روز غروب، مادر یان زنگ زد و گفت که دم در منتظر من هستند و تا مرا نبینند از آنجا نمیروند. او افزود: «ما درمورد شهریه صحبت نخواهیم کرد. ما شخصیت شما را میشناسیم. ما فقط میخواهیم شما را ببینیم، زیرا این یک کار مؤدبانه متداول است.» بنابراین برای ملاقات با آنها بیرون رفتم. همانطور که گفتند، آنها درمورد شهریه صحبت نکردند، اما در عوض یک هدیه کوچک برای همسرم به من دادند، یک گردنبند طلا.
معلوم شد که آنها گفتگو کرده بودند که چگونه از من تشکر کنند و من را خیرخواه خود میدانستند. یان
پیشنهاد خرید یک آیفون (از آنجایی که از تلفن تاشو استفاده میکردم) یا یک ساعت برای من را داد، اما آنها نتوانستند تصمیم بگیرند. سرانجام، مادر یان تصمیم گرفت گردنبند طلا را نه برای من بلکه برای همسرم انتخاب کند. آنها گردنبند را به من دادند و در میان جمعیت شلوغ به سرعت رفتند، بنابراین مجبور شدم آن را بپذیرم.
در بازگشت به خانه، فکر گردنبند طلا بر ذهنم سنگینی کرد. چگونه میتوانستم آن را برگردانم؟ قرار گذاشتم یان قبل از شروع دانشگاهش به دیدنم بیاید و گفتم میخواهم یک آلبوم فارغ التحصیلی به او بدهم. قرار ملاقات مرتب تغییر میکرد، و من نمیدانستم که آیا او میتواند بیاید یا نه. دعا کردم فرصتی پیش آید و بالاخره یان آمد. آلبوم آماده شده را با پیامم به او دادم و گردنبند طلا را هم به او دادم. او به من گفت که مادرش به او هشدار داده است که این ملاقات شامل گردنبند هم هست و او نباید آن را پس بگیرد.
توضیح دادم: «میدانی، من فردی معتقد هستم. من به تو یاد میدهم که آدم خوبی باشی، پس من هم باید خوب باشم. اگر گردنبند را قبول کنم و همسرم آن را به گردنش بیندازد، اگر کسی درمورد آن بپرسد چه بگویم؟ اینکه از سوی والدین یک دانشآموز است؟ این درست نخواهد بود. آیا باید دروغ بگویم و بگویم خریدم؟ این برخلاف چیزی است که من درمورد حقیقت به شما یاد میدهم.
«چیزی وجود دارد که نمیخواستم به آن اشاره کنم، اما اکنون لازم به نظر میرسد. زمانی دانشآموزی داشتم که در اولین امتحان ورودی کالجش نمره خوبی نگرفت و میخواست دوباره در آزمون شرکت کند اما توان پرداخت هزینه آن را نداشت. در پرداخت شهریه و بخشی از هزینههای زندگیاش کمک کردم. بعد از ورود به دانشگاه، ارتباطمان قطع شد. سالها بعد او را با همسرش دم درِ مدرسه دیدم که تازه ازدواجکرده بودند. آنها آمده بودند تا از من تشکر کنند و خوشحالی خود را با من سهیم شوند. آنها به لطف کمک من صاحب شغل خوب، خانه و اتوموبیل شده بودند.
«پس من از تو میخواهم که گردنبند را پس بگیری و مرا با یک ماجرای خوب ترک کنی. آن را پس بگیر و وقتی در تحصیل و شغلت موفق شدی، اگر بخواهی قدردانی خود را ابراز کنی، قابل درک است!»
یان پس از شنیدن توضیحاتم گردنبند را پس گرفت و من احساس آرامش کردم. مادر یان بعداً به من گفت: «واقعاً معلمان زیادی مثل شما وجود ندارند!»
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.