(Minghui.org) درود، استاد محترم! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

قبل از پاندمی کووید19، مغازه کوچکی داشتم و کیف‌ دستی، جواهرات و لباس می‌فروختم. نمی‌دانستم چرا حدود 70 درصد از مشتریانم قیمت‌هایم را قبول نمی‌کردند و می‌خواستند چانه بزنند. برخی از مشتریان حتی در مقابل دیگران چانه می‌زدند و مرا در دوراهی قرار می‌دادند.

سپس به این فکر کردم که آیا این جریان منعکس‌کننده مشکلی در تزکیه‌ام است؟ توضیح صاحبان مغازه‌های دیگر این بود که چانه‌زنی امری معمول است. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. آیا در حق کسانی که کالا را به قیمت اصلی می‌خریدند، اما من بعداً قیمت را تغییر می‌دادم، بی‌انصافی نمی‌کردم؟ اگر ‌‌درمورد قیمتم قاطع می‌بودم، آیا آن مردم را از خرید منصرف نمی‌کرد؟

تصمیم گرفتم به قیمت مقطوع پایبند باشم و در چند روز بعد، هیچ‌یک از مشتریانم سعی نکرد چانه بزنند. شاید خواست آن‌ها توسط افکار محکم من سرکوب شد. به‌محض اینکه قاطعیتم کم شد، مردم دوباره شروع به چانه‌زنی کردند.

بسیار خسته شده بودم و احساس می‌کردم تلاش خیلی زیادی را صرف این موضوع می‌کنم.

بانوی مسنی که مشتری ثابتم بود، مدام به من می‌گفت که چگونه سال‌ها از همسایه‌اش لباس می‌خرید، اما وی فقط یک تخفیف کوچک به او داده بود. به او توصیه کردم که با صدای پایین‌تری صحبت کند و ذهنش پذیراتر باشد. نمی‌دانستم که آیا او پشت سرم از تخفیف ندادن من هم شاکی است یا نه.

در این محیط، ازطریق تعامل با مردم، درک عمیق‌تری از احساسات و افکار بشری به دست آوردم.

همانطور که استاد بیان کردند:

«معیاری که فرد با آن تعیین می‌کند که کسی یا چیزی خوب یا بد است، حول‌وحوش خودش می‌گردد: "اگر نسبت به من خوب باشد، پس می‌گویم او خوب است. اگر آنچه انجام می‌دهد به من سود برساند، پس می‌گویم او خوب است."» («هیچ اثبات و نمایشی هنگام نجات مردم و آموزش فا»، جوآن فالون جلد ۲)

برخی افراد تلاشی برای چانه‌زنی نمی‌کردند. من به مشتریان ثابتم تخفیف می‌دادم تا از حمایت آن‌ها تشکر کنم. اگر آن‌ها مشتری ثابتم نبودند، مطابق با آموزش استاد، «بدون ازدست دادن، چیزی به‌دست نمی‌آید»، هیچ تخفیفی نمی‌دادم. اگر کسی که چانه می‌زد ناعادلانه سودی به دست می‌‌آورد، به من تقوا می‌بخشید. اگر آن شخص چانه نمی‌زد، پس چیزی به من بدهکار نمی‌شد.

من وابستگی‌های بشری داشتم. اغلب برای مشتریانی که با مهربانی با من صحبت می‌کردند، تا وقتی قیمتی که می‌خواستند پایین‌تر از قیمت پایه من نبود، تخفیف می‌دادم. اما بعضی‌ها طوری رفتار می‌کردند که انگار دارند بدهی‌شان را دریافت می‌کنند و می‌گفتند فقط در صورتی خرید می‌کنند که روی اجناس تخفیف بدهم.

بعد از اینکه چند بار این اتفاق افتاد، فهمیدم که این وابستگی بشری من به این است که می‌خواهم تعریف و تمجید بشنوم و وقتی احساس می‌کردم دیگران به من توهین می‌کنند ناراحت می‌شدم. از منظر فا، شاید من در زندگی دیگری به این شخص آسیب رسانده بودم و آن‌ها همان را به من پس می‌دادند. آیا آن‌ها در تلاش برای کمک به تزکیۀ من نبودند؟ بسیاری از مردم عادی، در توهم زندگی می‌کنند، بنابراین من باید نسبت به آن‌ها نیک‌خواهی داشته باشم.

چند مشتری با من دربارۀ مشکلاتشان گفتند. با خودم فکر کردم که آیا من نیز وابستگی‌‌های مشابهی دارم، اما آن‌ها را نمی‌بینم. برخی از وابستگی‌‌ها آنقدر عمیق هستند که دیگر آن‌ها را نمی‌بینیم. طبق فا، هیچ‌یک از چیزهایی که تمرین‌کنندگان با آن مواجه می‌شوند تصادفی نیست. وقتی دربارۀ خودم تأمل کردم، وابستگی‌هایی داشتم که ناشی از فرهنگ حزب کمونیست چین (ح.‌ک.چ) بود که در آن بزرگ شده بودم.

در محل کار، با افراد مختلف تعامل داشتم و از هر فرصتی برای روشنگری حقیقت استفاده می‌کردم و به آن‌ها بروشور می‌دادم. گاهی به مشتریانم گل‌های نیلوفر آبی کوچک هم می‌دادم. بسیاری از مردم هنوز نمی‌دانند چرا ح.ک.چ فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهد، و من معمولاً این موضوع را در گفتگوهای دوستانه مطرح می‌کنم. اکثر مشتریان حرف مرا قبول کرده‌اند، اما تعداد کمی از گوش دادن خودداری ‌کردند. یکی از مشتریان گفت: «آه، تو تمرین‌کننده فالون دافا هستی. من از تو چیزی نمی‌خرم.» این حرفش روی من تأثیری نگذاشت.

بانوی مسنی سکته کرده بود و می‌خواست یک روکش کاناپه بخرد تا با آن روی صندلی اسکوتر برقی‌اش را بپوشاند. روکش خیلی بزرگ بود، بنابراین به او پیشنهاد دادم آن را پیش خیاط ببرد و اندازه‌اش را درست کند. اما او گفت که برایش سخت است و از من خواست کمکش کنم. از خانم همسایه‌ای که کیف‌ها را تعمیر می‌کرد، خواستم که در اصلاح اندازۀ روکش کمک کند و هزینه را پرداختیم. ابعاد صندلی را اندازه گرفتم و کش را به هزینه خودم تهیه کردم.

احساس می‌کردم تمام تلاشم را کردم، اما وقتی آن خانم مسن برای تحویل روکش صندلی‌اش آمد، از هزینه زیاد خیاط شکایت کرد و حتی گفت صورت‌حساب را بیشتر کرده‌ام. از اینکه از تلاش‌هایم قدردانی نکرد، ناراحت و عصبانی شدم. بعد از آن، آرام شدم و به این فکر کردم که کجا اشتباه کرده‌ام. متوجه شدم که مشکل در هزینه خیاطی است. باید به مشتری و خیاط اجازه می‌دادم مستقیماً با هم مذاکره کنند. اگرچه معتقد بودم که قیمت معقول است، اما شاید نظر مشتری این نبود. به یک واقعیت بسیار مهم پی بردم؛ هنگام انجام کارهای خوب، باید به روند آن نیز توجه کرد. آن باید به‌گونه‌ای انجام شود که نگرانی‌های طرف مقابل در نظر گرفته شود. با این کار، افکار منفی‌ام را نسبت به این خانم مسن رها کردم.

امسال فروشگاهم را تعطیل کردم. چند هفته قبل از تعطیلی، خانم مسنی برای خرید لباس آمد. ‌‌درمورد آزار و شکنجه به او گفتم و مطالب روشنگری حقیقت را به او دادم. او به من گفت که به‌دلایلی ناگهان رغبت پیدا کرد از من لباس بخرد. او سال‌ها هرگز به خرید لباس از مغازه‌های دیگر فکر نمی‌کرد. اما ناگهان به خرید از مغازه من تمایل پیدا کرد. از شنیدن این موضوع غافلگیر شدم، اما مطمئن هستم که او برای یادگیری ‌‌درمورد دافا آمده بود.

مواجهه مستقیم با ترس‌هایم

قبل از شروع تمرین، احساس می‌کردم فردی قوی و شجاع هستم. بعد از اینکه شروع به تزکیه کردم، متوجه شدم که از مشکلات اجتناب می‌کنم. اگر فشار زیادی درحین کار بود، به استعفا فکر می‌کردم. درک این تناقض در شخصیتم، برایم سخت بود. همچنین دریافتم که با یادآوری وقایع دردناک گذشته‌ام مشکل دارم.

بعد از اینکه فروشگاهم را تعطیل کردم، پیشنهادی برای یک کار نیمه‌وقت سه‌ماهه دریافت کردم. این شغل که شامل ارتباط تلفنی با مردم بود، با شغل قبلی‌ام کاملاً متفاوت بود و تجربه‌ای در آن نداشتم. تعداد کمی از کارمندان می‌توانستند چینی صحبت کنند، بنابراین برای پر کردن این جای خالی، با من تماس گرفتند.

این شغل که در خانه و از راه دور انجام می‌شد، این امکان را می‌داد که ساعات کاری انعطاف‌پذیری داشته باشم. در ابتدا، احساس وحشت داشتم که به‌صورت تهوع، نفخ و ضربان شدید قلب ظاهر می‌شد. افکار درست می‌فرستادم تا زمانی که می‌توانستم آرام شوم و علائمم ناپدید می‌شد. به‌محض اینکه شروع به تماس تلفنی می‌کردم ترسم محو می‌شد، اما آن روز بعد دوباره ظاهر می‌شد. بارها این اتفاق افتاد و وضعیتم در نوسان بود. همچنان به درون نگاه می‌کردم و درعین‌حال مکرراً سخنرانی استاد، «هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شود باید کوشاتر باشید»، را می‌خواندم.

در 13سالگی، در یک مدرسه شبانه‌روزی زندگی می‌کردم. با فشار شدید برای برتری تحصیلی، وضعیت سلامتی‌ام رو به وخامت گذاشت. مجبور بودم به‌تنهایی با مشکلات زیادی روبرو شوم و تحملشان کنم. وقتی بزرگ‌تر شدم، متوجه شدم که این جامعه تحت تأثیر ح.ک.چ، دانش‌آموزان را از سنین پایین مجبور می‌کند محیط خانوادگی خود را ترک کنند، و بر یک الگوی آموزشی تأکید دارد که در آن، فقط نمرات تحصیلی به رسمیت شناخته می‌شوند. بچه‌ها ناخودآگاه درد و ترس را در خود جای می‌دادند. حتی قدرت و شجاعت خودم به این دلیل به وجود آمد که چاره‌ای نداشتم. وقتی به من اجازه انتخاب داده ‌شد، ‌خواستم به‌خاطر ترس و دردم آنجا را ترک کنم، اما فراموش کردم که چه چیزی باعث دردم شد. این مکانیسم محافظت باعث شد که از یادآوری خاطرات دردناکم خودداری کنم.

احساس می‌کردم استاد می‌خواهند به من بگویند که باید با این درد روبرو شوم. آرام شدم و سعی کردم این خاطرات دردناک و ترسناک را به یاد بیاورم و به خودم گفتم نترس و همه‌چیز مربوط به گذشته است.

بعد از اینکه به این کار ادامه دادم، دیدم ظرفیت قلبم افزایش یافت و با درد، نارضایتی، درماندگی، ترس و سایر احساسات بد گذشته روبرو شدم. ترس‌هایم نیز کم شد. به معنای سخن استاد، «ظاهر از ذهن نشأت می‌گیرد»، پی بردم.

استاد همچنین بیان کردند: «هرچه درک کنید که چالش‌ها بزرگ‌تر هستند، امور برای انجام دادن سخت‌تر خواهند بود، چراکه "ظاهر از ذهن نشأت می‌گیرد." و بنابراین آن کار به‌طور فزاینده‌ای شاق و سنگین خواهد شد. وقتی می‌گویم "ظاهر از ذهن نشأت می‌گیرد،" توسط آن، هم‌چنین منظورم این است که سختی از زیاده‌نمایی کردن شما در اهمیت خود موضوع و خودتان را دست‌کم گرفتن نشأت می‌گیرد.» (آموزش فای ارائه شده در جلسه اپک تایمز)

ترس غیرمنطقی من ضعیف شد و توانستم وابستگی‌های پنهانم مانند طلب شهرت و غرور را به‌وضوح ببینم.

ترس دائمی باعث می‌شد دائماً هشیار باشم و حس در خطر بودن کنم. تغییراتی که در دنیا اتفاق می‌افتاد باعث می‌شد اضطرابم بیشتر شود. بعد از اینکه متوجه این موضوع شدم، شروع به اصلاح ذهنیتم کردم و دیگر تحت تأثیر اتفاقات بیرونی قرار نگرفتم.

برای رهایی از استرس، برخی افراد پرخوری می‌کنند یا به خرید می‌روند. من فیلم تماشا می‌کردم، اگرچه می‌دانستم نباید این کار را انجام دهم. وقتی می‌دیدم نگرانی‌هایم از بین می‌رود، از این احساس آرامش کوتاه‌مدت لذت می‌بردم. در مواقعی که از کارِ بیش از حد، احساس خستگی می‌کردم، ناخودآگاهم این فکر را به ذهنم می‌آورد که بعد از کار ‌‌فیلم تماشا کنم تا آرام شوم. وسوسه و درنهایت به تماشای ‌‌فیلم مشغول می‌شدم. یک بار بعد از تماشا، احساس کردم بدنم در یک ماده نامرئی پیچیده شده است که روی من سنگینی می‌کند. ضمن احساس ضعف و سرما در بدنم، شدیداً احساس می‌کردم به‌زودی بحرانی اتفاق می‌افتد. همانطور که مدام از استاد عذرخواهی می‌کردم، به‌سرعت تمرینات را انجام دادم. از خودم متنفر بودم که انتظارات استاد را برآورده نمی‌کردم. درعین‌حال احساس درماندگی می‌کردم. می‌خواستم این وابستگی را از بین ببرم، اما امیالم خارج از کنترلم بود. بعد از اتمام تمرینات، عرق سردی کردم و بدنم به‌حالت عادی برگشت.

نمی‌توانستم از تماشای ‌‌فیلم دست بکشم. تلاش‌های قبلی‌ام به آشکارشدن وابستگی‌های مختلف بشری‌ام، مانند کنجکاوی و تمایل به فرار از واقعیت کمک کرد. همچنین به خودم می‌گفتم که میل به تماشای ‌‌فیلم از تأثیرات بیرونی ناشی می‌شود و خودآگاه اصلی من باید هشیار بماند تا این میل را دفع کنم. بدون توجه به اینکه چه‌کار می‌کردم، نمی‌خواستم ‌‌فیلم تماشا کنم. شاید به این دلیل که می‌خواستم خودم را از شر این عادت بد خلاص کنم یا شاید به جایی رسیده بودم که لازم بود این وابستگی را از بین ببرم. یک روز درحین مطالعه فا، به بخشی در جوآن فالون ‌‌درمورد ترک سیگار برخوردم و ناگهان آگاه شدم. اگر تماشای ‌‌فیلم را جای سیگار کشیدن بگذارم، این فا وضعیت فعلی مرا توصیف می‌کند. در ریشه وابستگی من میل به آرامش بود.

همانطور که استاد بیان کردند: «اگر واقعاً می‌خواهید تزکیه کنید، توصیه می‌کنم از همین امروز سیگار را ترک کنید و تضمین می‌کنم بتوانید آن را ترک کنید.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

می‌دانستم که بالاخره باید این عادت را ترک کنم. پس از آن، احساس کردم علاقه‌ام به تماشای ‌‌فیلم کاهش یافته است؛ اشتیاقم از بین رفت. متوجه شدم که وقت‌گذرانی من با تماشای ‌‌فیلم، از تمایلم برای اجتناب از فکر کردن به ناراحتی یا درد ناشی می‌شد.

وقتی به سه ماه گذشته فکر می‌کنم، از استاد برای نظم و ترتیب‌های دقیقشان سپاسگزارم. ازطریق شغل جدیدم، توانستم با ترسم روبرو شوم و این به من کمک کرد تا از شر عادت‌های بد خلاص شوم.

از استاد و دافا سپاسگزارم که مرا از وابستگی‌ام به شهرت، منفعت و عواطف بشری دور کردند. استاد به من کمک کردند تا جنبه شیطانی‌ام را از بین ببرم و سرشت بودایی‌ام را تزکیه کنم.

(ارائه‌شده در کنفرانس فای سنگاپور 2024)