(Minghui.org) سالها بود که به زادگاهم نرفته بودم، اما حدود پنج سال پیش بهطور مکرر به آنجا رفتم تا درباره فالون دافا و آزار و شکنجه به مردم بگویم.
من به بسیاری از روستاها سفر کردم و متوجه شدم که بالای درِ خانههای اعضای حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، تکهای مس با نشان ح.ک.چ (یک چکش و داس) میخکوب شده است. از سایر تمرینکنندگان خواستم که ببینند آیا آنها متوجه این موضوع در زادگاه خود میشوند یا نه.
بالای در خانه همسایهام نیز نشان ح.ک.چ بود. تنها پسر پیرمرد درواقع همکلاسی دبستان من بود. از او پرسیدم که چه زمانی به حزب پیوست و او گفت که عضو حزب نیست، اما پدرش عضو است.
از شنیدن این موضوع متعجب شدم، زیرا پدرش به مدرسه نرفته بود و سواد نداشت؛ چگونه میتوانست به حزب بپیوندد؟ بعدها متوجه شدم که بسیاری از روستائیانِ حدوداً هفتاد هشتادساله به حزب پیوستهاند. برخی از آنها، در آزار و شکنجه مردم شرکت داشتند و احتمالاً به همین دلیل برای پیوستن به حزب دعوت شده بودند.
من بهندرت حقیقت را برای افراد مسن روشن میکردم، زیرا بسیاری از افراد کمشنوا بودند. مجبور بودم فریاد بزنم تا صدایم را بشنوند. تصورات و عقاید بشریام مانعم میشدند، و بعداً متوجه شدم که استاد آنها را بهسمت ما هدایت کردند تا بتوانیم بیدارشان کنیم.
همسایه مسن من ناشنوا بود و زوال عقل داشت. همسرش سالها پیش فوت کرده بود و پسرش خارج از شهر کار میکرد. او تنها زندگی میکرد، بنابراین بهندرت با کسی صحبت میکرد.
نمیدانستم او عضو حزب است. همیشه وقتی همدیگر را میدیدیم به من خیره میشد. من فریاد میزدم، اما او صدایم را نمیشنید، بنابراین فقط به او لبخند میزدم یا به او غذا میدادم.
وقتی فهمیدم عضو حزب است، از او خواستم که حزب را کنار بگذارد و بارها ویدئویی را به او نشان دادم. به ویدئو اشاره و سپس به پیشانیاش اشاره میکردم. پیشانیاش را پاک میکردم تا به او بگویم رد حیوان را بردارد. این کار را بارها انجام دادم و او مدام سر تکان میداد.
همچنین آهنگ «فالون دافا خوب است» را بارها برایش پخش کردم و به قلبش اشاره کردم تا به او بگویم «فالون دافا خوب است» را به خاطر بسپارد.
با گذشت زمان متوجه شدم صورتش گلگون شده است. او بهسختی میتوانست راه برود، اما یک بار بلند شد و بدون تلاش خاصی، بهسمت ورودی روستا رفت و با قاطعیت پرسید: «پسرم کی به خانه میآید؟» او منتظر بود تا پسرش برای سال نو چینی به خانه برگردد.
آن پیرمرد چند ماه بعد فوت کرد. اهالی روستا گفتند که او در گذشته، چند بار نزدیک بود فوت کند. فکر میکنم او منتظر شنیدن درباره دافا بود و میخواست نجات یابد.
از طرف کسانی که نجات یافتند از استاد تشکر میکنم!
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.