(Minghui.org) درود بر استاد ارجمند! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

استاد عزیز، از شما برای این فرصتی که یک ‌بار در طول هزار سال پیش می‌آید سپاسگزارم! بسیار مفتخرم که فالون دافا را تمرین می‌کنم. مایلم تجربه‌هایم را به استاد گزارش دهم درخصوص اینکه چگونه در سال گذشته، در روشنگری حقیقت رو در رو برای مردم دربارهٔ آزار و شکنجه توانستم موانع را پشت سر بگذارم و پیشرفت کنم.

من این آرزو را داشتم و استاد توان لازم را به من بخشیدند

سال‌ها دربارهٔ فالون دافا می‌دانستم، اما پس از آغازِ کووید در سال ۲۰۲۰، به‌طور واقعی تمرین را شروع کردم. خواهرم تمرین‌کنندهٔ فالون دافاست و من قبلاً مقدار زیادی مطلب روشنگری حقیقت توزیع کرده بودم. خواهرم به من گفت: «تو نباید فقط مطالب را پخش کنی؛ باید با مردم صحبت کنی و دربارهٔ آزار و شکنجه به آن‌ها بگویی.» او را تحسین می‌کردم، چون توانایی صحبت‌ با مردم دربارهٔ فالون دافا را داشت. اما من می‌ترسیدم و نمی‌دانستم چگونه رو در رو دربارهٔ فالون دافا با کسی صحبت کنم.

یک روز صبح، هنگامی‌ که درحال ادای احترام به استاد و گذاشتن عود در برابر عکس ایشان بودم، این فکر به ذهنم آمد: «می‌خواهم حقیقت را رو در رو برای مردم روشن کنم.» این فکر بسیار خالص بود. در برابر عکس استاد زانو زدم و گفتم: «استاد، می‌خواهم حقیقت را رو در رو برای مردم روشن کنم. لطفاً مرا تقویت کنید و افراد دارای رابطهٔ تقدیری را به‌سمت من هدایت کنید.» آن روز پس از پایان توزیع مطالب، در اطراف قدم زدم تا شخصی را بیابم که بتوانم برایش حقیقت را روشن کنم. به این شخص نگاه کردم، نه، نمی‌توانستم با او صحبت کنم. به آن یکی نگاه کردم، احساس کردم او آدم بدی است و نمی‌خواستم با او حرف بزنم. راه طولانی‌ای را رفتم، اما کسی را که احساس کنم می‌توانم با او صحبت کنم پیدا نکردم. فهمیدم که به‌دلیل ترس، حقیقت را برای هیچ‌کس روشن نکرده‌ام.

سوپرمارکتی دیدم و وارد شدم. به بخشی رفتم که «کِلپ ( نوعی جلبک) دریایی» در آن قرار داشت. مردی سالخورده از من پرسید که آیا آن خوراکی است. در آن زمان، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) تبلیغ می‌کرد که دریاهای اطراف ژاپن به‌دلیل نشت هسته‌ای آلوده شده است. از او پرسیدم: «فکر می‌کنید خوردنش امن است؟» گفت: «نه، امن نیست.» فکر کردم شاید او کسی باشد که استاد برای روشنگری حقیقت به‌سمت من هدایت کرده‌اند. آهسته پرسیدم: «آیا کسی دربارهٔ خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن برای ایمن‌ماندن با شما صحبت کرده است؟»

وقتی پاسخ منفی داد، گفتم: «این روزها این‌قدر بلایا و فجایع انسانی وجود دارد. دانستن نحوهٔ ایمن‌ماندن موهبت است!» با موضوع بلایای اخیر شروع کردم و به او گفتم که با خروج از ح.ک.چ می‌تواند ایمن بماند. او فوراً پذیرفت که خارج شود. بسیار از استاد سپاسگزار بودم. یک آرزوی قلبی داشتم و استاد کمک کردند.

کمک به مردم، برای خروج از ح.ک.چ

پس از آن، روشنگری حقیقت به‌صورت رو در رو را آغاز کردم. ابتدا مطالب را توزیع می‌کردم و سپس قدم می‌زدم و با مردم صحبت می‌کردم. می‌توانستم یک یا دو نفر، و نهایتاً سه نفر را برای خروج از ح.ک.چ کمک کنم. گاهی هم هیچ‌کس نمی‌خواست خارج شود.

فقط می‌توانستم چند جمله بگویم و نمی‌دانستم چگونه بیشتر ادامه دهم. اگر کسی چند سؤال دیگر می‌پرسید، نمی‌دانستم چگونه جواب بدهم. معمولاً با سالمندان صحبت می‌کردم؛ برخی مشکل شنوایی داشتند و صحبت‌ با آن‌ها سخت بود.

احساس می‌کردم کارم کافی نیست، چون هر روز فقط به یک یا دو نفر کمک می‌کردم. می‌دانستم باید به استاد کمک کنم تا افراد بیشتری را نجات دهند. کمی مضطرب شدم. همراه خواهرم بیرون رفتم تا ببینم چگونه حقیقت را روشن می‌کند. حرف‌هایش را و اینکه چگونه سؤال‌ها را پاسخ می‌داد، می‌نوشتم. مرتب رادیو مینگهویی را گوش می‌دادم و ماجرا‌های سایر تمرین‌کنندگان را دربارهٔ اینکه چگونه حقیقت را روشن کرده بودند، بارها گوش می‌دادم. حتی بعضی از پاراگراف‌ها را در دفترم می‌نوشتم. مرتب هفته‌نامهٔ مینگهویی را می‌خواندم و بارها مطالعه می‌کردم که مردم معمولاً چه نوع سؤال‌هایی می‌پرسند و تمرین‌کنندگان چگونه پاسخ می‌دهند. ترسم تدریجاً کمتر شد و برای افراد بیشتری حقیقت را روشن کردم. ابتدا فقط با یک نفر صحبت می‌کردم. بعدها توانستم هم‌زمان با دو یا چند نفر صحبت کنم.

روزی پس از شرکت در جلسه مطالعهٔ گروهی فا و در راه بازگشت، همراه با یک خانم حدوداً ۸۰ساله از مترو پیاده شدم. از او پرسیدم کجا می‌رود. گفت: «شوهرم دوچرخه را برده، بنابراین من با اتوبوس می‌روم.» گفتم: «من تاکسی می‌گیرم، شما هم با من بیایید.» بسیار خوشحال شد و گفت آدم خوبی را ملاقات کرده است. هنگام انتظار برای تاکسی گفتم: «این روزها بلایای طبیعی و فجایع انسانی زیادی وجود دارد. سلسله‌های چین از پی هم آمده‌اند و رفته‌اند. ح.ک.چ کارهای بد زیادی انجام داده و آسمان آن را نابود خواهد کرد. بلایای طبیعی فراوانند: سیل، پاندمی و زلزله. اگر عضو ح.ک.چ یا سازمان‌های وابستهٔ آن شده‌اید، توصیه می‌کنم خارج شوید تا برکت الهی شامل حالتان شود. بلایا به شما آسیب نخواهند رساند. لطفاً به‌خاطر بسپارید: "فالون دافا خوب است" و "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است".» او بسیار خوشحال شد و گفت: «بله، بله.»

برای راننده تاکسی حقیقت را روشن کردم. گفت قبلاً کسی حقیقت را برایش گفته بود، اما او از ح.ک.چ خارج نشده است. گفتم: «لطفاً از ح.ک.چ خارج شوید. وقتی بلایا رخ دهند، برای خروج خیلی دیر خواهد بود. لطفاً همین حالا خارج شوید.» گفت: «فایده‌ای ندارد.» گفتم: «در بُعد دیگر، ح.ک.چ هنگام عضو شدن افراد، آن‌ها را نشانه‌گذاری می‌کند. اگر این نشانه پاک نشود، موجودات خداگونه شما را نمی‌پذیرند. می‌توانید با نام مستعار خارج شوید و آسمان می‌داند.» پذیرفت که خارج شود. وقتی می‌خواستیم پیاده شویم، آن خانم گفت پولی برای پرداخت ندارد. گفتم من پرداخت می‌کنم.

روزی بعد از اتمام کار روشنگری حقیقت، سوار اتوبوس شدم. به‌محض نشستن، خانمی را با عصا دیدم. وقتی صندلی‌ام را به وی تعارف کردم، گفت: «هیچ‌کس هرگز صندلی‌اش را به من نمی‌دهد. تو خیلی مهربانی.» فهمیدم که او در میانهٔ مسیر پیاده می‌شود و من در ایستگاه آخر. تصمیم گرفتم حقیقت را برایش روشن کنم. اتوبوس شلوغ بود و کمی می‌ترسیدم. با او پیاده شدم و سه خانم دیگر منتظرش بودند. اتوبوس دیگری رسید و سایر افراد سوار شدند. فقط آن چهار خانم و یک مرد باقی ماندند. از چهار خانم خواستم نزدیک‌تر بیایند. سپس به آن‌ها گفتم فالون دافا چیست، چرا باید از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته خارج شد و …. از آن‌ها خواستم از ح.ک.چ خارج شوند. به هریک نام مستعاری دادم که با روی باز پذیرفتند.

نگاه کردم و دیدم مرد سالخورده هنوز منتظر اتوبوس است. حقیقت را برای او هم روشن کردم و او نیز بسیار پذیرا بود. بنابراین پنج نفر از ح.ک.چ خارج شدند. از استاد به‌خاطر این نظم و ترتیب، بسیار سپاسگزار بودم. استاد سپاسگزارم!

خروج از ح.ک.چ موضوعی جدی است. با هر کسی که به حرف‌هایم گوش می‌دهد با جدیت برخورد می‌کنم. روزی مرد سالخورده‌ای را دیدم. پس از روشنگری حقیقت پذیرفت از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شود. اما احساس کردم او جدی نیست. دوباره نزد او برگشتم تا تأییدش را بگیرم. صمیمانه گفتم: «آیا واقعاً می‌خواهید از ح.ک.چ خارج شوید؟ این مسئلهٔ نجات یا عدم نجاتتان است. باید آن را جدی بگیرید.» سر تکان داد و گفت: «بله، می‌دانم. واقعاً می‌خواهم خارج شوم.» خیالم راحت شد.

چند بار حقیقت را برای یک فروشندهٔ سبزیجات روشن کرده بودم. همهٔ افراد مغازهٔ او از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شده بودند. او گفت همه‌چیز را می‌داند و می‌فهمد، اما حاضر نبود از حزب خارج شود. روزی که تنها بود، دوباره به مغازه‌اش رفتم. گفتم: «هدف دیگری ندارم. فقط می‌خواهم ایمن و برخوردار از برکت باشید تا همراه با ح.ک.چ نابود نشوید.» از صمیم قلب و از روی خیرخواهی با او صحبت کردم. صداقتم را احساس کرد و این بار پذیرفت که خارج شود.

بارها با افرادی روبه‌رو شدم که گوش نمی‌دادند و به من توهین می‌کردند. برخی بر سرم فریاد می‌زدند: «تو ضدحزب هستی!» من عصبانی نمی‌شدم و بحث نمی‌کردم. معمولاً فقط دور می‌شدم. وقتی بعداً با تمرین‌کنندگان دیگر این موضوع را در میان گذاشتم، گفتند باید با نیک‌خواهی با آن‌ها رفتار کنیم تا ما را به یاد بسپارند.

وقتی با چنین افرادی روبه‌رو می‌شدم، اگرچه به حرفم گوش نمی‌دادند یا از ح.ک.چ خارج نمی‌شدند، با مهربانی به آن‌ها می‌گفتم: «هرطور که با من رفتار کنید، من همچنان برای شما ایمنی و آرامش را آرزو می‌کنم.» حالت خصمانه آن‌ها کمتر می‌شد. به خانه می‌آمدم و درونم را جستجو می‌کردم تا ببینم چه وابستگی‌هایی باید رها شود. افکار درست می‌فرستادم تا وابستگی‌ها را از بین ببرم. روز بعد دوباره بیرون می‌رفتم تا حقیقت را روشن کنم.

خردم به‌‌لطف استاد پیوسته جاری است

وقتی تازه روشنگری حقیقت به شکل رو در رو را برای مردم شروع کرده بودم، فقط می‌توانستم چند جمله بگویم و نمی‌دانستم چطور باید ادامه دهم. استاد به من خرد عطا کردند و چیزهایی می‌گفتم که حتی خودم را شگفت‌زده می‌کرد. یک روز با خانمی برخورد کردم و به او گفتم اگر از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شود، ایمن خواهد ماند. او با تردید پرسید چگونه ممکن است. گفتم: «برای مثال، شما معمولاً برای رفتن به شرکت‌تان، از این خیابان عبور می‌کنید، اما ممکن است در جلو حادثه‌ای باشد. موجودات الهی شما را از رفتن از این خیابان بازمی‌دارند، بنابراین شما از خیابان دیگری می‌روید و بدین‌ صورت از حادثه دور می‌مانید. درست است؟» او فهمید و پذیرفت که از ح.ک.چ خارج شود.

کسی پرسید: «وقتی زلزله بیاید، ممکن است همه بمیرند. من چطور ایمن می‌مانم؟» گفتم: «اگر قرار است زلزله رخ دهد، موجودات الهی ترتیبی می‌دهند که شما در شهر دیگری باشید.» او حرفم را پذیرفت و موافقت کرد که از ح.ک.چ خارج شود.

برخی سالمندان می‌گفتند که اگر بمیرند برایشان مهم نیست، چون سالخورده هستند. من می‌گفتم: «لطفاً این‌طور فکر نکنید. اگر از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوید، وقتی بمیرید به جهنم نمی‌روید. اگر خارج نشوید، هنگام فروپاشی ح.ک.چ به همراه آن به جهنم خواهید رفت. وقتی ح.ک.چ سقوط کند، شما نیز گرفتار خواهید شد.» آن‌ها بلافاصله درک می‌کردند. بسیاری از آن‌ها می‌گفتند: «نمی‌خواهم به جهنم بروم. لطفاً کمکم کن از ح.ک.چ خارج شوم.»

در ابتدا نمی‌دانستم چگونه حقیقت را برای مسیحیان روشن کنم. بعداً فهمیدم که باید چه بگویم: «عیسی موجود الهی راستین است. شما به عیسی ایمان دارید و می‌خواهید به آسمان بروید. اما ح.ک.چ اجازه نمی‌دهد به خدا ایمان داشته باشید. اگر عضو ح.ک.چ شده باشید، خداوند شما را نخواهد پذیرفت.» آن‌ها می‌فهمیدند و قبول می‌کردند که از ح.ک.چ خارج شوند.

بسیاری از مردم پس از خروج از ح.ک.چ، از من تشکر می‌کردند. من می‌گفتم: «لطفاً از استادمان تشکر کنید. ایشان از ما می‌خواهند شما را نجات دهیم.»

رهاکردن وابستگی‌ها

روشنگری حقیقت برای مردم همچنین یک فرصت تزکیه است و بسیاری از وابستگی‌هایم آشکار می‌شود. سال گذشته فقط جرئت داشتم حقیقت را برای کسانی روشن کنم که روی نیمکت‌های پارک‌های مجتمع‌های مسکونی نشسته بودند. شهامت نداشتم حقیقت را برای کسانی که در خیابان می‌دیدم روشن کنم. امسال بسیاری از وابستگی‌ها را رها کردم و اغلب با مردم در خیابان صحبت می‌کنم. می‌توانم به پنج یا شش نفر و گاهی بیش از دوازده نفر در یک روز، برای خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن کمک کنم.

روزی همراه خواهرم برای روشنگری حقیقت به بازار رفتم. آنجا افراد زیادی بودند. خواهرم یک‌به‌یک برای مردم حقیقت را روشن می‌کرد. اما من نمی‌دانستم چگونه شروع کنم. او مشغول صحبت بود و من احساس اضطراب داشتم و با کسی صحبت نمی‌کردم. به او گفتم: «نمی‌خواهم اینجا بمانم، چون هنوز به هیچ‌کس کمک نکرده‌ام تا از ح.ک.چ خارج شود. می‌خواهم جای دیگری بروم.» او گفت: «تو در وضعیت تزکیهٔ خوبی نیستی. لطفاً درونت را نگاه کن و ببین در کجا کوتاهی داری. سایر تمرین‌کنندگان می‌توانند این کار را انجام دهند، چرا تو نمی‌توانی؟ آیا می‌ترسی؟ چگونه حقیقت را برای مردم روشن می‌کنی و کمک می‌کنی که از ح.ک.چ خارج شوند؟ آیا این تزکیه است؟»

به درون نگاه کردم و وابستگی‌هایم به ترس و اضطراب را پیدا کردم. به استاد گفتم: «استاد، ترس و اضطراب بخشی از من نیستند. من آن‌ها را نمی‌خواهم. فوراً نابودشان می‌کنم.» بعد از آن، وقتی حقیقت را برای مردم روشن می‌کردم دیگر نمی‌ترسیدم.

اما وابستگی‌ها به‌سختی از بین می‌روند. آن‌ها را لایه‌به‌لایه رها می‌کردم. وقتی یک لایه را رها می‌کردم، بعداً دوباره برمی‌گشت. گاهی بیرون می‌رفتم، اما نمی‌توانستم با مردم صحبت کنم. خواهرم می‌گفت: «اگر شجاعت داشته باشی که حقیقت را برای مردم روشن کنی و کمک کنی از ح.ک.چ خارج شوند، باید با مردم صحبت کنی!» سعی می‌کردم نگرانی و ترسم را کنار بگذارم و ذهنم شفاف باشد. هر زمان کسی را می‌دیدم، فقط با او صحبت می‌کردم. هر زمان ترس داشتم، این جمله را در قلبم تکرار می‌کردم: «اگر جرئت داشته باشی با مردم صحبت کنی و حقیقت را برایشان روشن کنی، آن‌ها نیز جرئت خواهند کرد از ح.ک.چ خارج شوند.» افکار درستم بازمی‌گشت و شروع به صحبت‌ با مردم می‌کردم.

روزی همراه خواهرم بیرون رفتم تا حقیقت را روشن کنیم. او به ۱۱ نفر کمک کرد از ح.ک.چ خارج شوند، درحالی‌که من به ۹ نفر کمک کردم. او به من تبریک گفت. فهمیدم که هنگام روشنگری حقیقت دیگر هیچ نگرانی‌ای ندارم. حتی وقتی برخی افراد گوش نمی‌دادند یا به من ناسزا می‌گفتند و مرا می‌راندند، هیچ ترسی نداشتم.

بسیار مهم است که تجربه‌های تزکیه را با سایر تمرین‌کنندگان در میان بگذاریم. هر زمان چیزی را درک نمی‌کردم، با سایر تمرین‌کنندگان تبادل تجربه می‌کردم. از این تبادل تجربه‌ها افکار درست زیادی به‌دست می‌آوردم و با هم پیشرفت می‌کردیم. به‌ویژه وقتی با سختی‌ها روبه‌رو می‌شدم و آزمون‌هایی داشتم و نمی‌دانستم مسئله چیست، با سایر تمرین‌کنندگان بر پایهٔ فا در میان می‌گذاشتم و متوجه می‌شدم وابستگی‌هایم چیست و آزمون‌ها را سریع پشت سر می‌گذاشتم.

رنج و سختی چیزهای خوبی هستند

با وجود هوای بسیار گرم و سوزان تابستان امسال، همچنان بیرون می‌رفتم تا حقیقت را برای مردم روشن کنم. استاد دیدند که من کوشا تزکیه می‌کنم و لایه‌به‌لایه کارما را از گلو، سینه، معده و پاهایم بیرون راندند. هر بار که کارما با شدت به من هجوم می‌آورد، یک فکر استوار داشتم: «این بیماری نیست. استاد کارمای مرا از بین می‌برند.» هر چقدر هم که حالم بد می‌شد، قلبم متزلزل نمی‌شد. به این ترتیب، آزمون‌ها را یکی‌یکی پشت سر گذاشتم.

سال گذشته درد معدهٔ بسیار شدیدی داشتم. چند روز نتوانستم بخوابم و سایر تمرین‌کنندگان کمک کردند تا آزمون را پشت سر بگذارم. چیزهایی سیاه، کدر و بدبو را بالا می‌آوردم. تمرین‌کنندگان سالخورده با فرستادن افکار درست به من کمک کردند و در یافتن مشکلات شین‌شینگم نیز کمک کردند. وابستگی‌هایم را رها کردم، ازجمله احساسات، قلب ناآرام و نامتعادل، ترس و طلب منافع شخصی. آزمون مرگ و زندگی را پشت سر گذاشتم.

امسال کارما از شکم و ران‌هایم خارج شد. نواحی بزرگیِ از بثورات پوستی قرمز روی شکم و ران‌هایم ایجاد شده بود و بسیار خارش داشت. وقتی برای روشنگری حقیقت بیرون می‌رفتم، آن نواحی با عرق پوشیده و بسیار دردناک می‌شد. به‌دلیل درد نمی‌توانستم سریع راه بروم.

شب‌ها به‌خاطر خارش نمی‌توانستم بخوابم. روز بعد دلم نمی‌خواست بیرون بروم و حقیقت را برای مردم روشن کنم. اما به خودم می‌‌گفتم: «استاد برای نجات ما بسیار رنج کشیده‌اند. رنج من چیزی نیست. باید بیرون بروم و حقیقت را روشن کنم.» هنگام صحبت با مردم، نسیمی ملایم را احساس می‌کردم که از پشت سرم می‌وزید. درد کمتر می‌شد و می‌دانستم که استاد مهربان دارند از من مراقبت می‌کنند.

شوهرم از اینکه با وجود ناراحتی جسمی، همچنان برای نجات مردم می‌رفتم، مرا بسیار تحسین می‌کرد. او از من حمایت می‌کرد و بیشتر کارهای خانه را انجام می‌داد. اگر کاری انجام می‌دادم که مطابق فا نبود، اشتباهم را می‌پذیرفتم و فوراً عذرخواهی می‌کردم. به او می‌گفتم استاد چه چیزی از ما خواسته‌اند و کجا مطابق فا عمل نکرده‌ام و باید فوراً آن را اصلاح کنم. اگرچه او فالون دافا را تمرین نمی‌کند، اما حرف‌هایم را می‌فهمد و فالون دافا را بسیار تحسین می‌کند.

برای اینکه بتوانم با صاحبان مغازه‌ها صحبت کنم، از فروشگاه‌ها غذا می‌خریدم. وقتی چهره‌های ناآشنا می‌دیدم، همیشه چیزی از آن‌ها می‌خریدم، فارغ از اینکه اجناسشان چقدر گران یا بی‌کیفیت بود. با این روش می‌توانستم با آن‌ها صحبت و حقیقت را برایشان روشن کنم. اغلب با کیسه‌ای از خرید به خانه برمی‌گردم. شوهرم همیشه می‌خندد و می‌پرسد آن روز به چند نفر کمک کرده‌ام که از ح.ک.چ خارج شوند.

اما گاهی تنبل می‌شوم و از شوهرم می‌پرسم: «لطفاً وضعیت هوا را ببین که آیا فردا باران می‌بارد یا نه.» وقتی چند ‌بار از او می‌پرسم، ناراحت می‌شود و می‌پرسد چرا نگران هوا هستم. این بار سؤالش مرا بیدار کرد. آیا این وابستگی نبود؟ اگر قرار بود فردا باران ببارد، دیگر لازم نبود برای روشنگری حقیقت بیرون بروم. اما برای یک تمرین‌کننده، رنج چیز خوبی است. من دیر شروع به تمرین کردم. اگر به‌طور جدی تزکیه نکنم، آیا استاد مرا می‌پذیرند؟ اگر پُر از کارما باشم، آیا می‌توانم تزکیه‌ام را کامل کنم؟ دیگر از شوهرم دربارهٔ وضعیت هوا نمی‌پرسم.

من تمرین‌کنندهٔ فالون دافا هستم و مأموریتی برعهده دارم. استاد مرا نجات داده‌اند. باید بیرون بروم و موجودات ذی‌شعور را نجات دهم، حتی اگر فقط یک نفر باشد. هر روز حقیقت را برای مردم روشن می‌کنم، چون پشت هر فرد، لایه‌به‌لایه موجودات بی‌شمار هستند. نهایت تلاشم را می‌کنم تا آنچه را که باید انجام دهم انجام دهم.

استاد عزیز، سپاسگزارم که زندگی دیگری به من بخشیدید و امکان دستیابی به چنین فای ارزشمندی را برایم فراهم کردید. این فرصت مقدس را گرامی خواهم داشت، خوب تزکیه خواهم کرد و به شما کمک خواهم کرد موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهید.

استاد سپاسگزارم! هم‌تمرین‌کنندگان سپاسگزارم!

(مقاله منتخب ارائه‌شده برای بیست‌ودومین کنفرانس فای چین در وب‌سایت مینگهویی)