(Minghui.org) وقتی یک شب چند تمرینکننده در خانهام درحال تماشای ویدئوهای سخنرانی }}استاد لی بودند، صدای کوبیدن در آمد. در را باز کردم و چند مأمور پلیس را دیدم که گفتند میخواهند دفترچه ثبت خانوارم را بررسی کنند. متعجب شدم و اجازه ندادم وارد شوند. صدایم را بلند کردم تا سایر تمرینکنندگان صدایم را بشنوند و ویدئو را خاموش کنند.
اما آن ها بلد نبودند چطور دستگاه را خاموش کنند و دیویدیهایی را که روی میز بود نیز پنهان نکردند. پلیس بهزور از کنارم رد شد و دیویدیها و نوارهای صوتی سخنرانیهای استاد و مقداری مطلب {{روشنگری حقیقت را از داخل کمد برداشت. یکی از مأموران کیسهای برداشت، نوارها و مطالب را داخل آن گذاشت و بهسمت در رفت.
جلو او پریدم و کیسه را گرفتم. یکی دیگر از مأموران، با باطوم برقی مرا کنار زد و گفت که مانع آنها شدهام. او گفت دوباره بهخاطر ما برمیگردند. یکی از مأموران گفت خانهام محل تمرین است، چون چند بالشت برای نشستن افراد وجود دارد.
از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم سه خودرو پلیس و مأموران بیشتری بیرون ساختمان هستند. افکار درست فرستادم و حقیقت را برای مأموران روشن کردم. پنج شش نفر از آنها باطومهای برقیشان را بهسمت من گرفتند. با صدای محکم و بلند گفتم: «باطومهایتان را زمین بگذارید و آنچه را توقیف کردهاید به من برگردانید! این به نفع خودتان و آیندهتان است. تمرینکنندگان فالون دافا انسانهای خوبی هستند. تمرین فالون دافا هیچ اِشکالی ندارد. کار اشتباه نکنید.» در آن لحظه هیچ ترسی نداشتم.
میدانستم که باید با افکار درست با این وضعیت روبهرو شوم. بیرون رفتم و بلند گفتم: «همسایهها، لطفاً بیایید و ببینید دارند چهکار میکنند. پلیس دارد وسایل مرا میبرد.» وقتی همسایهها آمدند، گفتم: «پلیس وسایل مرا گرفته است. من فالون دافا را تمرین میکنم. استادم، استاد لی هنگجی، به ما میآموزند که انسانهای خوبی باشیم. آیا این کار اشتباه است؟»
همسایهها پلیس را بهخاطر کار اشتباهش سرزنش کردند.
چند نفر از آنها گفتند: «او بهترین فرد در این ساختمان است.» دیگران گفتند: «چرا وسایل او را میبرید؟ لطفاً آنها را برگردانید. او در خانه فالون دافا را تمرین میکند و هیچ مزاحمتی برای شما ایجاد نمیکند.»
دیگران گفتند: «ببینید چه آسیبی به این خانم سالمند زدهاید. فرزندانش در خانه نیستند. اگر اتفاقی برای او بیفتد، شما مسئول خواهید بود.»
یکی دیگر گفت: «این روزها پلیس کار درست انجام نمیدهد. افراد بد را دستگیر نمیکنند، فقط افراد خوب را میگیرند. چرا یک بانوی سالمند را اذیت میکنید؟»
همه آنها پلیس را سرزنش کردند و مانعشان شدند. یکی از مأموران گفت: «بهتر است وسایلش را به او برگردانیم.»
مأمور دیگری گفت: «ما وسایلتان را به شما برمیگردانیم. لطفاً آرام باشید. ما میدانیم که شما فرد خوبی هستید. درواقع ما نمیخواستیم دخالت کنیم. مأموری از اداره ۶۱۰ بهزودی خواهد آمد. آنها مسئول امور مربوط به فالون گونگ هستند. بهتر است آماده باشید. آنها خانهتان را تفتیش خواهند کرد.»
یکی از همسایهها گفت: «چرا خانهاش را تفتیش کردید؟ او تنها زندگی میکند. بهتر است بروید.»
وقتی مأموران درحال رفتن بودند، یکی از آنها گفت: «ببینید چه آشفتگیای درست کردیم، چه دردسری برای خودمان بهوجود آوردیم!» سپس سوار خودروهایشان شدند و آنجا را ترک کردند.
ساعت ۱۱ شب، چند نفر از همسایهها وارد آپارتمانم شدند و یکی دیگر بیرون در نگهبانی داد. یکی از آنها گفت: «گفتند که ممکن است دوباره بیایند و خانهات را بگردند. آیا چیز دیگری اینجا داری؟» من مسئول رساندن مطالب روشنگری حقیقت به دهها تمرینکننده بودم. همه مطالب را داخل دو کیسه بزرگ گذاشتم و همسایهها آنها را به طبقه بالا بردند.
سپس افکار درست فرستادم و از استاد خواستم به من قدرت دهند، مرا نجات دهند و نقشه اهریمنان را برهم بزنند. من تمرینکننده فالون دافا هستم و اجازه نمیدهم اهریمن مرا تحت آزار قرار دهد. انرژی نیرومندی را احساس میکردم. بهلطف استاد و افکار درست نیرومندم، پلیس نقشه خود را تغییر داد و از نیت بدش برای آزار من دست کشید.
پلیس نیمهشب مدیر و معاون محل کارم را به خانه من احضار کرد و موضوع را به آنها سپرد. پلیس با عجله محل را ترک کرد.
در طول این چهار ساعت سخت، با پلیس همکاری نکردم. پیش از این هرگز با کسی بحث یا دعوا نکرده بودم، چه برسد به پلیس. این نیروی دافا و حمایت نیکخواهانه استاد بود که به من کمک کرد از این موقعیت سخت عبور کنم.
بعد از رفتن پلیس به مدیرانم گفتم: «ببخشید که اینقدر دیر مزاحمتان شدم. نمیدانم چطور شماره تلفن شما را پیدا کردند.»
مدیر گفت: «وقتی تماس گرفتند سریع خودم را رساندم. آمدم تا مشکل را برایت حل کنم. خوشحالم که سالمی. از این به بعد بیشتر مراقب باش.»
برایشان تعریف کردم که پلیس چگونه وسایلم را برد. معاون مدیر گفت: «قبلاً میگفتند راهزنان در کوهستان هستند، اما حالا راهزنان در اداره پلیس هستند. واقعاً حقیقت دارد!»
حقیقت را بیشتر برایشان روشن کردم و از آنها خواستم به یاد داشته باشند که «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.» آنان گفتند که این عبارات را به خاطر خواهند سپرد.
پلیس دیویدیها و نوارهای صوتی سخنرانیهای استاد و همچنین عکس استاد را برد. نتوانستم مانع آنها شوم. از شدت ناراحتی قلبم سنگین است و بسیار شرمسارم.
به درون نگاه کردم و دیدم که ذهنیت خودنمایی و ترس دارم. مسائل را جدی نگرفته بودم و پر از تصورات بشری بودم. میترسیدم پلیس عکس استاد را ببرد، بنابراین آن را برداشتم و پشت در پنهان کردم. این ناشی از تصورات بشریام بود. با افکار درست جلو پلیس را نگرفتم. در این مدت با دقت فا را مطالعه نکرده بودم و در ده روز گذشته هم بهندرت افکار درست فرستاده بودم، چراکه خانهام درحال بازسازی بود. اهریمن از این نقطه ضعفم سوءاستفاده کرد.
وابستگی شدیدی به مدت زمان اصلاح فا داشتم. احساس میکردم اصلاح فا رو به پایان است. با خودم فکر میکردم که در روز سال نو چینی به میدان تیانآنمن بروم و بعد جایی آرام پیدا کنم تا خودم را تزکیه کنم. دلم نمیخواست به خانه برگردم. این فکر بارها و بارها در ذهنم میآمد. اهریمن از همین نقطهضعفها سوءاستفاده کرد. موقعیت خطرناکی بود، اما بهلطف حمایت استاد، این آزار و شکنجه از بین رفت.
این برایم یک هشدار بود. اکنون ذهنم روشن شده است. باید مراقب وابستگیهایم باشم، مسیر تزکیهام را با قلبی پاک طی کنم و هر قدم را با افکار درست بردارم.
از این ماجرا آموختم که روشنگری حقیقت برای همسایهها و مدیرانم چقدر مهم است. آنها حقیقت را میدانستند و اینکه فالون دافا خوب است، به همین دلیل جلو آمدند تا از من و مطالب دافا محافظت کنند. متوجه شدم که وقتی حقیقت را بهخوبی برای همسایهها و مدیرانم روشن میکنم، درواقع یک شبکه ایمنی پیرامون خود ایجاد میکنم. آنها موضع درستی گرفتند. پلیس از نیت شریرانهاش برای آزار من دست کشید و از پیمودن راه اهریمن بازداشته شد. این نیروی فالون دافا و نیکخواهی استاد است.
در مرحله پایانی اصلاح فا، باید ذهنم روشن باشد، سه کار را بهخوبی انجام دهم و با افکار و اعمال درست بر همه موانع غلبه کنم تا موجودات ذیشعور را نجات دهم. با وجود سختیها و خطرها، استاد را دنبال خواهم کرد تا به خانه حقیقی خود بازگردم.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.