(Minghui.org) درود، استاد! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من در کودکی، تمرین فالون دافا را با والدینم شروع کردم و اکنون ازدواج کرده‌ام و یک فرزند دارم. می‌خواهم به شما بگویم که چگونه از قوانین چین، برای مخالفت با آزار و اذیت استفاده کردم و درعین‌حال برای نجات مادرم از حبس غیرقانونی تلاش کردم.

نگاه به درون بدون قید‌وشرط

مادرم مرا به تمرین تشویق کرد. پس از بازداشت و آزادی‌اش، متوجه شد که من سست شدم. مادرِ دوست‌پسرم نیز تمرین‌کننده بود و فکر می‌کرد که چون مادرم به خانه برگشته است، ما باید ازدواج کنیم. مادرم پیشنهاد داد که صبر کنیم. تنش بین خانواده‌ها مرا ناامید کرد، بنابراین ازدواج کردیم. به‌دلیل بوی تندی که در خانه جدیدمان هنگام بازسازی وجود داشت، من و شوهرم به‌طور موقت با مادرشوهرم زندگی کردیم.

بعد از عروسی، احساس افسردگی داشتم. خوشبختانه در دوران نامزدی، شروع به ازبرکردن جوآن فالون کردم و بعد از ازدواج هم به ازبرکردن هرروزۀ کتاب ادامه دادم. این به من کمک کرد از آن دوران سخت که ظاهراً هیچ‌کسی مرا درک نمی‌کرد، عبور کنم.

من و شوهرم در پاییز آن سال، به خانه‌مان نقل‌مکان کردیم. بعد از اینکه از سر کار به خانه می‌آمدم، مجبور بودم برای مادرم غذا بپزم، اما او همچنان فشار زیادی به من وارد می‌کرد. از مادرشوهرم هم ناراضی بودم و شوهرم هم شغلی نداشت. یک روز بعد از کار، احساسات بر من غلبه کرد و در ماشین نشستم و گریه کردم. خوشبختانه، درحال ازبرکردن جوآن فالون بودم. بارها به استاد گفتم: «خیلی سخت است، اما به‌جای سرزنش دیگران، برای بهبود خودم به درون نگاه می‌کنم. فقط ظرفیت قلبم هنوز به اندازه کافی بزرگ نیست. سعی می‌کنم بهبود پیدا کنم.»

از آن به بعد، همیشه به خودم یادآوری می‌کردم که به درون نگاه کنم. مهم نبود چه اتفاقی می‌افتد، فقط به خودم نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم وابستگی‌هایم را از بین ببرم.

تحمل سختی

چند سال پیش، شوهرم مغازه‌ای خرید و کسب و کاری را راه انداخت. وقتی فرزندمان سه‌ماهه بود، متوجه پیامی روی تلفن همراهش شدم. او به من گفت که زنی او را فریب داده و ۲۰۰هزار یوان (حدود ۴۸هزار دلار آمریکا) به زن مزبور داده است. همچنین قبل از ازدواجمان، ۱۰۰هزار یوان بدهکار بود. بنابراین شوهرم ۳۰۰ هزار یوان بدهی داشت.

ما در شهری کوچک زندگی می‌کنیم و حقوقم کم است. سال‌های زیادی طول می‌کشید تا این‌همه پول را پس بدهیم. چون مدام به درونم نگاه می‌کردم، وقتی این را شنیدم توانستم آرام بمانم. به او گفتم: «ما زن و شوهر هستیم. ازآنجاکه این اتفاق بعد از ازدواجمان افتاد، آن را محنتی مربوط به خودم می‌دانم. چون تمرین‌کننده دافا هستم، سختی‌ها را با تو تحمل می‌کنم. اگرچه آرام می‌مانم، اما گاهی اوقات ممکن است شکایت کنم. اگر چنین اتفاقی بیفتد، لطفاً صبور باش. سعی می‌کنم بهتر شوم.»

همچنین از شوهرم خواستم که والدینمان را برای دیدن خانه‌مان دعوت کند. به آن‌ها گفتم: «این یک بدهی بزرگ است و دیر یا زود از آن مطلع خواهید شد. من و شوهرم سخت تلاش خواهیم کرد تا آن را پرداخت کنیم. لطفاً نگران آن نباشید و لازم نیست یک ریال بپردازید. لطفاً اگر نمی‌توانیم در طول تعطیلات هدایای خوبی به شما بدهیم، ما را ببخشید.»

ابتدا که فروشگاه باز شد، در خانه ‌می‌ماندم و از فرزندمان مراقبت ‌می‌کردم. گاهی اوقات ناگهان با فکر کردن به بدهی عصبانی می‌شدم. وقتی چنین می‌شد، می‌خواستم شوهرم را از رختخواب بیرون بکشم و سرش داد بزنم. درعوض، برای آرام شدن، راه می‌رفتم و به خواندن فا ادامه می‌دادم.

بعد از اینکه فرزندمان کمی بزرگ‌تر شد، در فروشگاه کمک می‌کردم. بعضی‌ها مرتباً چیزهایی را نسیه می‌خریدند، اما هرگز پولش را نمی‌پرداختند. به شوهرم گفتم که این کار باید متوقف شود، در غیر این صورت، هرگز نمی‌توانیم بدهی‌مان را پرداخت ‌کنیم. شوهرم گوش نمی‌داد. به خودم یادآوری کردم که تمرین‌کننده هستم، بنابراین تصمیم گرفتم به‌جای تلاش برای تغییر دیگران، خودم را بهبود ببخشم.

وقتی مردی دوباره با نسیه غذا خرید، ناراحت شدم و به شوهرم گفتم که دیگر این کار را نکند. اما او حاضر نبود گوش دهد. ناامید شدم و گفتم: «چرا به حرف من گوش نمی‌دهی؟» خیلی ناراحت شدم و بیرون رفتم.

به ساعتم نگاه کردم و متوجه شدم که وقت مطالعه گروهی فا است. با این فکر که سایر تمرین‌کنندگان درحال مطالعه آموزه‌ها هستند، درحالی‌که خیلی عصبانی بودم، می‌دانستم که رفتارم اشتباه است. بنابراین آرام شدم، به فروشگاه برگشتم و از شوهرم عذرخواهی کردم.

وابستگی‌ام به منافع مادی به‌تدریج ضعیف شد و خوش‌فکرتر شدم. همچنین در رابطه با منافع مادی، چند آزمون را پشت سر گذاشتم. گاهی اوقات فکر می‌کردیم که بدهی بالاخره پرداخت شده است، اما وقتی به ترازنامه نگاه می‌کردیم، شوهرم متوجه می‌شد که هنوز بدهی داریم. خوشبختانه یک سال بعد توانستیم آن بدهی را تسویه کنیم. سپس دوست شوهرم می‌خواست برای شروع یک کسب و کار پول قرض بگیرد. دوستش گفت که پول را پس می‌دهد و سود را با ما تقسیم می‌کند. به شوهرم گفتم که به او پولی قرض ندهد، اما گوش نداد. آن مرد پول را پس نداد. بنابراین بدهی‌مان بیشتر شد. به استاد گفتم: «استاد، تزکیه یعنی اینکه فرد باید سختی‌های زیادی را تحمل کند. لطفاً به من اعتماد کنید. من می‌توانم تحمل کنم.»

بعد از چند سال، بالاخره بدهی‌ها پرداخت شدند. همچنین وابستگی اساسی‌ام را پیدا کردم. هر روز تا ساعت ۲ بامداد سخت کار می‌کردیم. من خسته بودم. قبلاً حسابدار بودم. بعد از اینکه بالاخره بدهی را پرداخت کردیم، می‌خواستم شغل مناسبی پیدا کنم؛ حتی اگر پول کمتری درمی‌آوردم.

متوجه شدم دلیل اینکه می‌خواهم تزکیه کنم این است که نمی‌خواهم در دنیای بشری رنج ببرم. مردم برای انواع‌واقسام چیزها می‌جنگند. من نمی‌خواستم رنج بکشم؛ می‌خواستم تزکیه کنم و بروم.

بعد از اینکه به این درک رسیدم، از خودم پرسیدم: «آیا می‌توانی سختی را تحمل کنی؟»

پاسخ دادم: «بله.» من توانستم رنج را تحمل کنم، ازجمله طی سال‌های بازداشت مادرم.

سپس از خودم پرسیدم: «آیا حاضری از صمیم قلب، سختی را تحمل کنی؟»

گفتم: «نه.»

بارها از خودم پرسیدم که چقدر سختی را می‌توانم تحمل کنم. سپس، طرز فکرم تغییر کرد؛ دیگر احساس بدی یا بی‌عدالتی نداشتم. به استاد گفتم: «استاد، من حاضرم تحمل کنم. من حاضرم رنج بکشم. در مسیر تزکیه ادامه خواهم داد، مهم نیست چه اتفاقی بیفتد. استاد، لطفاً به من اعتماد کنید.»

توانستم وابستگی‌های اساسی‌ام را رها کنم و تزکیه‌ام به‌طرز چشمگیری بهبود یافت. هر روز آرام و آسوده بودم. هیچ آرزویی نداشتم و ذهنم خالی بود.

اما یک روز صبح، احساس کردم تزکیه‌ام تغییر کرده و دوباره وابستگی‌ها و تصورات بشری در من ایجاد شده است. می‌دانستم که این دور دیگری از تزکیه است. چند سال پیش، پس از مدت‌ها تزکیه به‌طور جدی و کوشا، تجربه مشابهی داشتم. در آن زمان، احساس می‌کردم که همه‌چیز در این بُعد یک توهم است. دیگر نمی‌توانستم در این دنیای بشری بمانم و احساس می‌کردم که به‌زودی اینجا را ترک خواهم کرد. پس از دو یا سه روز، دور دیگری از تزکیه شروع شد.

شوهرم درحال پس‌انداز پول برای مادرشوهرم در بانک بود، اما به‌نحوی 10هزار یوان از دست داد. به‌محض اینکه بدهی ما پرداخت شد، اتفاق دیگری افتاد. ظاهراً هر حادثه‌ای پس از زمانی رخ می‌داد که شوهرم از گوش دادن به من امتناع می‌ورزید. می‌دانستم که این‌ها فرصت‌هایی برای آرام کردن قلبم هستند. به شوهرم گفتم: «لطفاً اینقدر به منافع مادی توجه نکن. وقتی بیش از حد روی پول تمرکز می‌کنی و می‌خواهی پول پس‌انداز کنی، درنهایت پول از دست می‌دهیم. ما اینجا نیستیم که پول پس‌انداز کنیم. مهم‌تر این است که کارما را از بین ببریم و بدهی‌های کارمایی خود را پرداخت کنیم تا بتوانیم با استاد برگردیم.»

شوهرم شروع به تمرین کرد و در هر چیزی که مربوط به دافا باشد، با تمام وجود از من حمایت می‌کند. می‌دانم که استاد از ما مراقبت کرده‌اند‌ و ترتیبی داده‌اند که ما به‌عنوان زن و شوهر تمرین کنیم.

اختلافات با مادرشوهرم

پنج سال زندگی با مادرشوهرم در گذشته را می‌توان به سه مرحله تقسیم کرد.

مرحله اول نگاه به درون بود، زمانی که احساس می‌کردم او انتظاراتم را برآورده نمی‌کند. مجبور بودم سخت تلاش کنم تا از نگاه به بیرون اجتناب کنم.

یک روز به خودم گفتم: «هر کسی شایستگی‌های خودش را دارد. مادرشوهرم زندگی مقتصدانه‌ای دارد و حتی به غذای خوب هم اهمیت نمی‌دهد. دوم، او قادر به تحمل سختی‌ها است و بسیار صادق است.» نمی‌توانستم به هیچ نکته خوب دیگری فکر کنم.

بنابراین به خودم گفتم: «او از این دو جنبه از تو بهتر است. بنابراین باید روی آن کار کنی.» اما بعد از مدتی، فکر کردم که او درمورد برخی چیزها اشتباه می‌کند و مانند یک تمرین‌کننده رفتار نمی‌کند. بلافاصله این افکار را سرکوب کردم و دیگر به‌دنبال عیب‌های او نبودم.

مرحله دوم نگاه تحقیرآمیز به دیگران بود. بعد از اینکه دست از اذیت کردن مادرشوهرم برداشتم، آرام شدم. اما، احساس می‌کردم از او بهتر هستم و شروع به تحقیر او کردم. این وضعیت شش ماه ادامه داشت و نمی‌دانستم چگونه بر آن غلبه کنم.

تمرین‌کننده‌ای به نام تینگ از من خواست که در یک جلسه تبادل تجربه محلی شرکت کنم، اما من نمی‌خواستم بروم. او گفت: «لطفاً بیا. تمرین‌کنندگان در مناطق دیگر، قبلاً چنین جلسه‌ای برگزار کرده‌اند. به‌علاوه، مدتی است که به‌صورت گروهی صحبت نکرده‌ایم.» بنابراین رفتم و درباره اینکه چگونه به درون نگاه می‌کنم صحبت کردم.

تینگ آن شب به خانه‌ام آمد. بعد از اینکه فا را خواندیم، گفت: «همه گفتند که امروز از تبادل تجربه شما بهره‌مند شده‌اند. اما همه ما وابستگی شما را دیدیم.»

پرسیدم: «آن وابستگی چیست؟»

او گفت: «نمی‌توانم آن را به‌خوبی توضیح دهم. اما همه ما آن را دیدیم.»

بعد از رفتن تینگ نمی‌توانستم آرام بگیرم و افکار منفی زیادی پشت‌سرهم به سراغم می‌آمد. با خودم فکر کردم: «خب، من اهل منطقه دیگری هستم. همه آن‌ها برای اولین باری که مرا دیدند، مشکلم را دیدند؟ درواقع، تینگ و شوهرش هم اختلافات زیادی دارند. اما حالا دارند به من گیر می‌دهند.»

می‌دانستم که این فکر من نیست، اما سرکوب آن دشوار بود. گفتم: «می‌دانم که می‌خواهی بین من و سایر تمرین‌کنندگان مانع ایجاد کنی. این کار جواب نمی‌دهد.» ازآنجاکه استاد به ما گفتند وقتی با مشکلات مواجه می‌شویم به درون نگاه کنیم، می‌دانستم که وقت انجام این کار است. سپس فهمیدم مشکلم چیست؛ احساس خوبی نسبت به خودم داشتم و به دیگران با دیده تحقیر نگاه می‌کردم.

چند روز بعد، تینگ دوباره با من تماس گرفت و گفت: «تبادل تجربه دفعه‌ قبل شما خیلی خوب بود. اما برخی از تمرین‌کنندگان آن را از دست دادند. می‌توانیم دوباره همدیگر را ببینیم؟» وقتی همدیگر را ملاقات کردیم، نه‌تنها حرف‌های قبلی‌ام را تکرار کردم، بلکه اعتراف کردم که وقتی به دیگران با دیده تحقیر نگاه می‌کردم، احساس خوبی نسبت به خودم داشتم. تینگ بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و اشک‌هایش جاری شد. او گفت: «اگر همه تمرین‌کنندگان می‌توانستند این‌گونه فکر کنند، هیچ مانعی بین ما وجود نداشت.»

می‌دانستم که استاد به من کمک کردند تا این وابستگی را از بین ببرم. همچنین با مادرشوهرم بهتر رفتار می‌کردم.

مرحله سوم شناسایی مسائل اساسی و غلبه بر منیت بود. فکر می‌کردم: «مسیر تزکیه‌ام توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است. داشتن چنین مادرشوهری می‌تواند به من در تزکیه‌ام کمک کند. اگر مادرشوهرم برای من و فرزندم غذا می‌پخت، چگونه می‌توانستم پیشرفت کنم؟» همچنین متوجه شدم که مادرشوهرم مشکلات خودش را دارد.

همانطور که به نگاه کردن به درون ادامه می‌دادم، بالاخره متوجه شدم که مشکلم از کجا ناشی می‌شود. من و مادرشوهرم در دوران نامزدی‌ام اختلاف داشتیم.

به او گفتم: «من جوان هستم. به‌علاوه مادرم در زندان است. فکر می‌کنم خیلی حساس هستم و باید بهتر رفتار کنم.»

او پاسخ داد: «بله، تقصیر توست. چطور این‌گونه رفتار می‌کنی؟ مثل یک تمرین‌کننده رفتار نمی‌کنی.»

این جمله واقعاً مرا آزار داد. تصمیم گرفتم دیگر با او درباره تزکیه صحبت نکنم. از آن زمان، هرگز با او درباره تزکیه صحبت نکردم.

تمایلی به مورد انتقاد قرار گرفتن نداشتم؛ این مشکل اساسی‌ام بود. هیچ‌کسی هرگز رو در رو از من انتقاد نمی‌کرد. اما مادرشوهرم این کار را می‌کرد. پیش‌قدم شدم و از او عذرخواهی کردم و افکارم را به اشتراک گذاشتم. او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.

از این تجربه آموختم که تنها با بهبود خودم، مادرشوهرم متوجه مشکلش در تزکیه می‌شود و به درونش نگاه می‌کند. اشاره به مشکلات دیگران، کمکی به اوضاع نمی‌کند.

تزکیه ازخودگذشتگی

یک بار مادرم وقتی مطالب اطلاع‌رسانی درباره فالون دافا را توزیع کرد، به پلیس گزارش داده شد و دستگیر شد. استاد خیلی به من کمک کردند و من نیز در روند تلاش برای نجات او، رشد و بهبود پیدا کردم.

یک موقعیت استرس‌زا

من و پدرم بعد از اینکه شنیدیم مادرم دستگیر شده است، کتاب‌های فالون دافا را پنهان کردیم. پلیس برای غارت آنجا آمد. من به اداره پلیس رفتم و در آنجا به من گفتند که مادرم به بازداشتگاه فرستاده شده و در بازداشت کیفری قرار گرفته است.

شوکه شدم و شروع به جستجوی درونم کردم. ازآنجاکه هیچ مطلبی مربوط به دافا در خانه پیدا نشد، فکر کردم مادرم فقط برای چند روز تحت بازداشت اداری آنجا خواهد بود. این یک شکاف بود. با پدرم صحبت کردم و توافق کردیم که هیچ سندی را امضا نکنیم؛ در غیر این صورت، ممکن است «شاهدی» علیه مادر در نظر گرفته شویم. گزارش‌های زیادی در مینگهویی در این مورد وجود دارد.

فشار را حس می‌کردم و می‌دانستم که باید حقایق را به پلیس بگویم. به اداره پلیس رفتم و دو مدرک بردم. یکی مدرک شماره ۳۹ از وزارت امنیت عمومی در سال ۲۰۰۰ بود که نشان می‌داد فالون دافا در فهرست فرقه‌های اعلام‌شده توسط حزب کمونیست چین نیست؛ مدرک دیگر شماره ۵۰ از اداره کل مطبوعات و انتشارات دولتی بود که در سال ۲۰۱۱ صادر شده بود و نشان می‌داد ممنوعیت کتاب‌های فالون دافا لغو شده است.

درحالی‌که بیرون می‌رفتم، قلبم تند می‌زد و پاهایم می‌لرزید. به خودم گفتم: «تو خیلی ضعیفی. اگر نتوانی از پس چیزی کوچک مثل این بربیایی، کاری از پیش نمی‌بری. باید بزرگ‌تر و قوی‌تر باشی.»

ضربان قلبم عادی شد، اما پاهایم هنوز می‌لرزید. با دیدن اینکه وقت باز شدن ایستگاه پلیس است، به آنجا رفتم. بعد از رسیدن، نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. لرزش پاهایم متوقف شد.

داخلِ در یک حصار فلزی بود که فقط می‌شد ازطریق آن با پلیس صحبت کرد. از آن‌ها دلیل قانونی بازداشت مادرم را پرسیدم. توضیح دادم: «چه کسی مادرم را دستگیر کرد؟ پرونده چه زمانی تشکیل شد؟ پرونده چه زمانی پذیرفته شد؟ باید این را بدانم، زیرا غارت خانه‌ام اشتباه است، مگر اینکه او جرمی مرتکب شده باشد. آزادی عقیده مادرم تضمین شده است. فالون دافا در فهرست ممنوعه ح.ک.چ نیست و انتشار کتاب‌های دافا قانونی است.»

آن‌ها گفتند که پرونده هنوز درحال بررسی است و به من گفتند که به خانه بروم و منتظر بمانم.

من و پدرم تصمیم گرفتیم یک وکیل حقوق بشر پیدا کنیم. اما وکیل آن هفته وقت نداشت ما را ببیند. کمی ناراحت بودم و می‌دانستم که به‌دنبال کمک خارجی هستم. همچنین متوجه شدم که استاد از من انتظار دارند به‌جای تکیه بر وکلا، راه خودم را بروم.

من و پدرم دیگر به وکلا تکیه نکردیم. شنیدم که تمرین‌کنندگان در منطقه‌ دیگری با افکار درست قوی، تمرین‌کنندگان بازداشت‌شده را به‌خوبی نجات دادند. از برخی از آن‌ها خواستم توضیح دهند که چگونه این کار را انجام داده‌اند.

غلبه بر ترس

احساس کردم همه این‌ها فرصت‌هایی برای من هستند تا از قانون برای مقابله با آزار و اذیت استفاده کنم. به‌جای تکیه بر وکلا، باید نقش رهبری را بر عهده می‌گرفتم و حقایق را به افراد درگیر در این پرونده می‌گفتم.

گفتن این حرف آسان‌تر از انجام دادن آن است. در تمام دوران کودکی‌ام، پلیس والدینم را مور آزار و اذیت قرار می‌داد و آن‌ها را به اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌ها می‌فرستاد. این‌ها باعث ترس من می‌شد. با این مسئله که حقایق را به‌صورت رو در رو به آن‌ها بگویم مشکلی نداشتم، اما وقتی با آن‌ها تماس می‌گرفتم، می‌ترسیدم.

تصمیم گرفتم با دادستان تماس بگیرم تا از وضعیت مادرم مطلع شوم. از ساعت ۱۱:۳۰ صبح شروع به آماده‌شدن برای آن کردم. بعد از اینکه به‌مدت یک ساعت افکار درست فرستادم، قلبم هنوز می‌لرزید... می‌دانم هیچ‌کسی نمی‌توانست کمک کند، اما آنقدر مضطرب بودم که نمی‌توانستم کاری انجام دهم.

آن روز بعدازظهر، جلو آینه نشستم و از خودم پرسیدم که من کیستم. پاسخ دادم: «یک تمرین‌کننده‌ فالون دافا.»

پرسیدم: «می‌خواهی این کار را انجام دهی؟»

پاسخ دادم: «بله.» وقتی نزدیک ساعت ۴ بعدازظهر شد، می‌دانستم که دفتر دادستانی به‌زودی بسته می‌شود، بنابراین شماره را گرفتم. به‌محض شنیدن صدای بوق، ترسم از بین رفت و پرسیدم که پرونده چگونه پیش می‌رود.

بعد از آن، وقتی با افراد در سیستم قضایی تعامل داشتم، دیگر نمی‌ترسیدم. روز بعد، وکیل از من خواست که مدارکی را به دفتر دادستانی ارائه دهم. این کار را کردم و به معاون دادستان گفتم که پلیس اشتباه کرده است. مادرم بی‌گناه است. همچنین به بخش نظارت اداره پلیس رفتم و شکایتی ثبت کردم.

در طول این روند، به تک‌تک افکارم توجه زیادی می‌کردم. هر روز قبل از خواب، طرز فکر آن روزم را مرور می‌کردم. تزکیه‌ام به‌سرعت بهبود یافت و پایدار شد. بعد از اینکه چند بار به اداره پلیس و دفتر دادستانی رفتم، پدرم نیز از سایه ترس بیرون آمد و شروع به نگاه به درون کرد.

از مأموران پلیسی که پرونده مادرم را بررسی می‌کردند، به کمیسیون بازرسی و نظارت محلی شکایت کردم. چند روز بعد، وضعیت را بررسی کردم. در طی مسیر، کمی مضطرب بودم، چون قبلاً هرگز با بازرسی انضباطی یا کمیسیون نظارت تعامل نداشتم. سریع راه می‌رفتم، فکر می‌کردم پدرم خیلی کُند است و نمی‌تواند به من کمک کند. بعد متوجه شدم که باید به درون نگاه کنم.

بعد از رسیدن به دفتر پذیرش پرسیدم که آیا شکایتم پذیرفته می‌شود یا خیر. همچنین مدرک شماره ۳۹ از وزارت امنیت عمومی منتشرشده در سال ۲۰۰۰ و مدرک شماره ۵۰ از اداره کل مطبوعات و انتشارات دولتی منتشرشده در سال ۲۰۱۱ را به آن‌ها نشان دادم. توضیح دادم که مادرم خلافکار نیست.

شکایتی که ثبت کردم پذیرفته نشد. اما این تجربه به من کمک کرد تا بفهمم که فقط برای نجات مادرم به اینجا نیامده‌ام. درعوض، باید روی گفتن حقایق مربوط به آزار و اذیت به کارکنان تمرکز کنم. از آن به بعد، وقتی با مأموران سیستم قضایی تعامل داشتم، نمی‌ترسیدم. افرادی که با آن‌ها صحبت می‌کردم نیز مهربان‌تر و مؤدب‌تر شدند.

(ادامه دارد)

(مقاله منتخب برای بیست‌و‌دومین فاهویی چین در وب‌سایت مینگهویی)