(Minghui.org)

(ادامه از قسمت ۱)

روشنگری حقیقت برای اقوام و دوستان

قبلاً خلق و خوی تندی داشتم. هر وقت مشکلی درباره چیزی پیش می‌آمد، با صدای بلند دیگران را سرزنش می‌کردم. از کسی نمی‌ترسیدم. اعضای خانواده و اقوامم از من می‌ترسیدند. بعداً دچار مشکلات جسمی شدم. احساس اضطراب پیدا کردم و مرتباً از کوره در می‌رفتم. خواهر و برادرها و پسرعموها و دخترعموهایم اگر فکر می‌کردند شوخی‌هایشان با عقاید و تصورات بشری من مطابقت ندارند وقتی مرا می‌دیدند، دست از شوخی برمی‌داشتند. آن‌ها می‌گفتند: «بس کنید. بس کنید. خواهر بزرگ دارد می‌آید» یا «نگذار خواهر بزرگ بفهمد.»

بعد از تمرین فالون دافا، خصوصیات اخلاقی‌ام بهبود یافته است. خودم را طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری تزکیه می‌کنم. به‌جای اینکه از کوره در بروم، لبخند می‌زنم. نگهبان مسن شرکتم گفت که خلق و خوی خوبی دارم و همیشه با لبخند صحبت می‌کنم. بعد از تمرین فالون دافا، سالم شدم و روحیه‌ام خوب شد. اعضای خانواده و اقوامم شاهد تغییراتم بوده‌اند. تصمیم گرفتم به آن‌ها بگویم که فالون دافا چقدر فوق‌العاده است.

خاله سومم مشکلات جسمی داشت و تحت عمل جراحی قرار گرفت. او ضعیف و بسیار لاغر بود. با مکمل‌های غذایی به دیدنش رفتم. با او صحبت کردم و به او گفتم که فالون دافا تمرین خوبی است و بدن را قادر می‌سازد تا به‌سرعت بهبود یابد. او بی‌سواد است و به‌دلیل وضعیت سلامتی نامناسبش نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. نمی‌توانست تمرینات فالون دافا را انجام دهد. به او گفتم که به‌طور مداوم تکرار کند: «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» او از شوهرش خواست که عبارات را بنویسد تا آن‌ها را ازبر کند. اما شوهرش عضو حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) بود. او گفت: «این خرافات است. ح.ک.چ به مردم اجازه نمی‌دهد که فالون گونگ (که با نام فالون دافا نیز شناخته می‌شود) را تمرین کنند. آن‌ها را نمی‌نویسم.» خاله‌ام گفت: «خواهرزاده بزرگم می‌گوید که آن خوب است؛ پس حتماً خوب و حتماً مؤثر است.»

زمان مناسبی بود که حقیقت را برای شوهرش روشن کنم تا از عقاید الحادی‌اش دست بردارد. به او گفتم: «شما می‌دانید که قبلاً وضعیت سلامتی و خصوصیات اخلاقی‌ام چگونه بود. قبلاً باور نداشتم که موجودات خدایی و بوداها وجود دارند. به پزشکان و بیمارستان‌های زیادی مراجعه کردم، به این امید که بیماری‌هایم درمان شوند. شما پزشک هستید و می‌دانید که هیچ درمانی برای بیماری‌هایم وجود ندارد. اما بیماری‌هایم بعد از دو هفته تمرین فالون دافا ناپدید شدند. لطفاً این را با استفاده از علم پزشکی مدرنتان توضیح دهید.»

او گفت که نمی‌تواند توضیح دهد. به او گفتم که فالون دافا یک تمرین پیشرفته از مدرسه بوداست و ح.‌ک.‌چ فالون دافا و تمرین‌کنندگان آن را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد. همانطور که به حرف‌های من گوش می‌داد، یک تکه کاغذ و یک خودکار بیرون آورد و نوشت: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

عکس مائو زدونگ را روی دیوار دیدم. گفتم: «مائو سال‌ها پیش فوت کرد. عکس او چیز خوبی نیست. چرا عکس یک مرده را نصب کنیم؟ وحشتناک است. جای تعجب نیست که خاله بیمار است و درد می‌کشد.»

او گفت: «مردم می‌گویند مائو می‌تواند از مردم محافظت کند.» گفتم: «خاله و شوهرخاله! شما فریب خورده‌اید. مائو اجازه نمی‌داد مردم به موجودات خدایی و بوداها اعتقاد داشته باشند. او یک ملحد بود. چگونه می‌تواند به شما برکت دهد؟ از زمان‌های قدیم، مردم گفته‌اند که موجودات خدایی و بوداها از مردم محافظت می‌کنند. هرگز نشنیده‌ام که یک فرد ملحد مرده بتواند به مردم برکت دهد.»

خاله‌ام به شوهرش گفت: «لطفاً سریع آن را پایین بیاور. ما آن را نمی‌خواهیم.» قبل از خداحافظی، به هر کدام از آن‌ها یک نشان یادبود فالون دافا دادم.

خاله‌ام بهتر و بهتر شد. وقتی دوباره مرا دید، دستم را گرفت و گفت: «خواهرزاده‌ام مرا نجات داد!» فوراً حرفش را اصلاح کردم: «استاد شما را نجات دادند!» او گفت: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

پدربزرگم با ما زندگی می‌کرد و در خانه من درگذشت. کوچک‌ترین نوه‌اش (پسر پسر بزرگترش) به او گفت که خانه‌شان را بازسازی می‌کند و اجازه می‌دهد پدربزرگمان در خانه جدید زندگی کند. نوه خانه پدربزرگ و خانه خودش را به هم متصل کرد و آن را به خانه‌ای با بیش از ۱۰ اتاق تبدیل کرد. وقتی بازسازی خانه جدید تمام شد، اجازه نداد پدربزرگمان با او زندگی کند. پدربزرگم چاره دیگری جز زندگی با پدرم نداشت که در آپارتمانی در یک ساختمان مرتفع زندگی می‌کرد. پدربزرگم حدوداً ۸۰ساله بود و به زندگی در آپارتمان عادت نداشت. او گفت که نمی‌تواند آسمان را ببیند و احساس تنهایی می‌کند و مخفیانه گریه می‌کرد. وقتی از اوضاع باخبر شدم، خانه‌ام را که قبلاً در آن زندگی می‌کردم، تمیز کردم و اجازه دادم او در آنجا زندگی کند. او بسیار خوشحال شد. پدر و مادرم هم خوشحال بودند. خانه‌ام نزدیک آپارتمان پدرم بود. پدر و مادرم روزانه سه وعده غذا برای پدربزرگم آماده می‌کردند و هر روز آن‌ها را به او می‌رساندند.

اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، اجازه نمی‌دادم پدربزرگم در خانه‌ام زندگی کند. او به دختران اهمیت نمی‌داد و با پدر و مادرم خوب رفتار نمی‌کرد. او پسر بزرگش را دوست داشت که دارای دو پسر بود. عروس بزرگش اغلب مادرم را اذیت می‌کرد. من به‌خاطر مادرم دعوا می‌کردم. این عروس بزرگ به من فحش می‌داد و مرا کتک می‌زد. پدربزرگم یک بار یقه‌ام را کشید و از خانه‌اش بیرون انداخت.

ما به شهر نقل‌مکان کردیم، چون پدرم شغلش را عوض کرد. من و مادرم بعد از آن، هیچ ارتباطی با همسر دایی بزرگ نداشتیم. اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، اجازه نمی‌دادم پدربزرگم در خانه‌ام زندگی کند. با پسردایی‌ام جروبحث می‌کردم که پدربزرگمان را فریب داده و باعث شده بود پدربزرگم به یاد داشته باشد که پسر محبوبش و خانواده‌اش چگونه با او رفتار کرده‌اند. نفرت بین دو خانواده ما عمیق‌تر می‌شد.

بعد از اینکه فالون دافا را تمرین کردم، از دیدگاه فا با مادرم صحبت کردم. مادرم فردی منطقی است. دو خانواده ما در طول یک مراسم تشییع جنازه در زادگاهمان با هم دست دادند. فالون دافا نفرت ما را از بین برد.

پدربزرگم عاشق بازی شطرنج چینی بود. او اغلب با چارپایه تاشوی خود بیرون می‌رفت تا دوستانی شطرنج‌بازش پیدا کند. به آن‌ها می‌گفت: «من قبلاً پسرها را دوست داشتم و از دخترها متنفر بودم. این درست نبود. پسر پسرم خانه‌ام را اشغال کرد. من به‌عنوان یک پیرمرد، جایی برای زندگی نداشتم. دختر دخترم در کودکی لاغر و نحیف بود و من او را دوست نداشتم. به‌طور غیرمنتظره‌ای، او کسی بود که به من کمک و از من حمایت کرد.»

به او گفتم که فالون دافا فوق‌العاده است. او مشکل شنوایی داشت. برایش هدفون گذاشتم تا به سخنرانی‌های صوتی استاد گوش دهد.

او در ۹۲سالگی با آرامش درگذشت، انگار که خوابیده بود. ما برای برگزاری مراسم تشییع جنازه‌اش به زادگاهش برگشتیم. ازآنجاکه فالون دافا نفرت بین اقوام را از بین برده بود، ما برگشتیم و در هماهنگی با تمام خانواده بزرگ آنجا ماندیم. قبلاً وقت نداشتم آن‌ها را ملاقات کنم. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم تا حقیقت را برایشان به‌طور کامل روشن کنم.

از خانه تا مقبره راه زیادی بود. آن‌ها پس از طی مسافتی کوتاه، مراسمی برگزار ‌کردند. اگر در مراسم شرکت نمی‌کردم، بسیاری از مردم رفتارم را درک نمی‌کردند و بعداً در روشنگری حقیقت برایشان مشکل داشتم. مراسم خاکسپاری سه روز طول کشید. زمان زیادی برای صحبت با آن‌ها داشتم. حقیقت را برای گروه‌های سه، پنج یا هفت‌نفره روشن می‌کردم. به آن‌ها گفتم که چرا فالون دافا یک تمرین تزکیه پیشرفته از مدرسه بودا است، چگونه می‌توان طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری به فردی خوب تبدیل شد، چگونه ح‌.ک‌.چ فالون دافا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد، چگونه ح.‌ک.‌چ حادثه خودسوزی در میدان تیان‌آنمن را صحنه‌سازی کرد و چرا مردم باید از ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند.

هنگام روشنگری حقیقت برای آن‌ها بسیار آرام بودم. والدینم از من حمایت کردند. دو پسر دایی بزرگ‌ترم حقیقت را آموختند و سپس حقیقت را برای سایر اقوام روشن کردند. ظرف سه روز، همه اعضای خانواده و اقوام با دقت به من گوش دادند. همه آن‌ها، به جز زن‌دایی بزرگم، موافقت کردند که از حزب کمونیست چین و سازمان‌های وابسته به آن کناره‌گیری کنند.

سپس دوباره با سایر تمرین‌کنندگان به زادگاهم رفتم و برای هر خانواده یک دیش ماهواره نصب کردم. آن‌ها عاشق برنامه‌های تلویزیون ان‌تی‌دی هستند. یک بار، پسردایی‌ام به من گفت: «خواهر، لطفاً دفعه بعد مطالب بیشتری برایم بیاور. من و همسرم به بازار می‌رویم. مردم آنجا دوست دارند مطالب شما را بخوانند. من بروشورهایی را که داشتم به آن‌ها دادم. گفتند که می‌خواهند بیشتر بخوانند.» اکنون هر بار که به زادگاهمان می‌روم، یک جعبه مطالب برایش می‌برم. او آن‌ها را با روی باز می‌پذیرد.

رفتار مهربانانه با بیماران

در یک زمستان، مادرم در بیمارستان بستری شد و عمل جراحی داشت. من در بیمارستان از او مراقبت کردم. با بیماران و همراهانشان با مهربانی رفتار کردم و وقتی فرصتی پیش می‌آمد، حقیقت را برایشان روشن می‌کردم.

مرد مسنی حدوداً ۶۰ساله اهل روستا بود. او سه پسر داشت. روزی که او تحت عمل جراحی قرار گرفت، پسر بزرگ و پسر سومش آمدند و مدتی آنجا ماندند. همسرش در بقیه اوقات، روز و شب، از او مراقبت می‌کرد. آن زن خیلی خسته شده و پاهایش ورم کرده بود. به او کمک می‌کردم آب بیاورد و مراقب سرم شوهرش بودم تا او بتواند کمی چرت بزند.

دکتر از شوهرش خواست که شب قبل از عمل، لباس خواب گشاد بپوشد. هیچ کسی به دیدن آن‌ها نیامد یا چیزی برایشان نیاورد. آن زن به من گفت: «بعد از آمدن پرستار، آیا برایت امکان دارد که لطفاً مراقب سرم باشی؟ من می‌روم بیرون تا برایش لباس خواب بخرم.» می‌دانستم که مغازه داخل بیمارستان لباس می‌فروشد. بازار بیرون از بیمارستان خیلی دور بود. از او پرسیدم: «از کجا می‌خواهی آن را بخری؟ در بیمارستان؟ می‌توانی به پسرت زنگ بزنی و از او بخواهی که یکی بخرد. ممکن است گم شوی. بازار از اینجا خیلی دور است.» او گفت: «این لباس‌ها در فروشگاه بیمارستان خیلی گران هستند. پسرم تا فردا نمی‌آید. دکتر از ما خواسته که امروز یکی بخریم. من بیرون می‌روم ببینم از کجا می‌توانم یکی بخرم.»

مطمئن نبودم که بتواند بازار را پیدا کند یا نه. تاکسی نمی‌گرفت و دوچرخه هم نداشت. برایش خیلی سخت بود. گفتم: «بهتر است اینجا بمانی و از شوهرت مراقبت کنی. تو بازار را پیدا نخواهی کرد. من با دوچرخه به بازار می‌روم و برایت یکی می‌خرم. لباس‌های آنجا گران نیستند. به این ترتیب، شوهرت می‌تواند امروز لباس را داشته باشد.» اشک‌هایش جاری شد. ۱۰۰ یوان از جیبش بیرون آورد و به من داد. گفتم: «تا وقتی که برنگشتم، به من پولی نده.»

بعد از اینکه سِرم مادرم را وصل کردند، از پدرم خواستم مراقبش باشد. با دوچرخه به بازار رفتم. یک دست لباس خواب باکیفیت خریدم و به خانه رفتم. قبل از اینکه به بیمارستان برگردم، آن‌ها را شستم و خشک کردم. خانم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «تو خیلی خوبی، از سه پسر من بهتری.» گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم. دافا به من یاد می‌دهد که اول دیگران را در نظر بگیرم. فالون دافا، فای بودا است و از افرادی که به آن اعتقاد دارند محافظت می‌کند. لطفاً عبارات «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را در قلبت تکرار کن. بوداها از شما محافظت خواهند کرد.»

آن‌ها از من خواستند که عبارات را به آن‌ها یاد بدهم. من حرف به حرف، به آن‌ها گفتم. پول لباس خواب را از او نگرفتم، چون فقیر بودند. آن خانم بسیار ساده و صادق بود. او گفت که ما در آینده، مانند دوستان با هم دیدار خواهیم داشت. شماره تلفن آن‌ها را خواستم، زیرا می‌خواستم در آینده به دیدارشان بروم و حقیقت را برایشان روشن کنم.

مادرم بیش از یک ماه در بیمارستان ماند. بیماران و مراقبان‌شان در بخش او می‌آمدند و می‌رفتند. با همه آن‌ها صحبت کردم و شماره تلفنشان را گرفتم. پس از ترخیص مادرم از بیمارستان، هدایایی خریدم و به خانه هر بیمار رفتم. به آن‌ها بروشورهای روشنگری حقیقت و نشان‌‌های یادبود فالون دافا دادم و حقیقت را برای آن‌ها و اعضای خانواده‌شان روشن کردم. می‌دانستم که آن‌ها آمده‌اند تا حقیقت را بشنوند. هر خانواده با روی باز با من صحبت کرد و حقیقت را آموخت.

راننده: «نزدیک بود در دامی که ح‌.ک‌.چ پهن کرده بود، بیفتم»

من حقیقت را برای همکاران، اعضای خانواده و دوستانم روشن کردم. همچنین وقتی به خرید می‌رفتم، با دوستانم ملاقات می‌کردم، سوار اتوبوس می‌شدم و غیره، حقیقت را برای مردم روشن می‌کردم. من در مرکز خرید و بازار خرید می‌کنم. وقتی به مرکز خرید می‌روم، اسکناس‌های بزرگ را به اسکناس‌های کوچک‌تر تبدیل می‌کنم تا بتوانم پیام‌های روشنگری حقیقت را روی اسکناس‌های کوچک‌تر چاپ کنم. اغلب برای دوستان، اقوام و همکاران، چیزهای زیادی را در بازار می‌خرم. سپس می‌توانم به افراد بیشتری نزدیک شوم و حقیقت را برایشان روشن کنم.

عمدتاً هنگام پرداخت، از اسکناس‌هایی با پیام‌های روشنگری حقیقت استفاده می‌کنم. از هر فرصتی برای روشنگری حقیقت در بازار استفاده می‌کنم. هر کجا که باشم، همیشه از فالون دافا محافظت می‌کنم.

یک روز بعد از اینکه خریدم تمام شد، سوار تاکسی شدم. راننده یک سرباز بازنشسته بود. درخصوص روشنگری حقیقت برای او کمی تردید داشتم، بنابراین برای مدتی افکار درست فرستادم تا مداخله‌ای را که مانع از درک حقیقت توسط او می‌شد، برطرف کنم. یک اسکناس پنج‌یوانی بیرون آوردم و با لبخند به او گفتم: «می‌بینی که این پول خرد دارای پیام‌ را موقع خرید دریافت کردم. پیام درباره فالون گونگ است.» راننده صورتش را برگرداند و بدون هیچ احساسی پرسید: «پیام چیست؟» آن را خواندم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. آن می‌تواند در مواجهه با خطر جانت را نجات دهد.» راننده چیزی نگفت.

از او پرسیدم که آیا به آن اعتقاد دارد؟ گفت نه. دلیلش را سؤال کردم. از من پرسید که آیا به آن اعتقاد دارم یا نه. گفتم: «کلمات حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب هستند. جامعه امروزی فاقد حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری است.»

وی به من نگاه کرد و گفت: «باور کردن آن چه فایده‌ای دارد؟ ح‌.ک‌.چ به ما اجازه نمی‌دهد که آن را باور کنیم. اگر آن را باور کنید، توسط ح.‌ک.‌چ مجازات خواهید شد.» با لبخند به او نگاه کردم و گفتم: «فقط به این دلیل که ح‌.ک‌.چ به مردم اجازه نمی‌دهد آن را باور کنند، جامعه اینقدر آشفته شده است. هیچ اعتمادی بین مردم وجود ندارد. بلایای طبیعی و ساخته دست بشر زیادی وجود دارد.»

قبل از اینکه حرفم تمام شود، حرفم را قطع کرد و گفت: «تو فالون گونگ را تمرین می‌کنی، درست است؟» با لبخند از او پرسیدم: «چرا این‌طور فکر می‌کنی؟» او گفت: «لحن و حالت چهره‌ات وقتی صحبت می‌کنی درست مثل خواهرم است. او به‌دلیل تمرین فالون گونگ سه سال بازداشت بود. رنج زیادی کشید، اما پس از آزادی از زندان، همچنان فالون گونگ را تمرین می‌کند. به حرف کسی گوش نمی‌دهد. یک روز موقع ناهار، شوهرش مرا صدا زد و از من خواست که بروم و او را بیاورم. من رفتم و دیدم که روی میز پر از غذا بود، هیچ‌کسی غذا نمی‌خورد و خواهرم در اتاقش با پاهای ضربدری روی هم، نشسته بود.»

درحالی‌که دست چپش هنوز روی فرمان بود، کف دست راستش را بالا آورد. فهمیدم که خواهرش ساعت ۱۲ ظهر درحال فرستادن افکار درست بود. او ادامه داد: «می‌بینی، تمام خانواده منتظرش بودند، درحالی‌که او در اتاقش فالون گونگ را تمرین می‌کرد. آیا این طبیعی است؟ من و شوهرش به آنجا رفتیم. دونفری پاهایش را باز کردیم و او را به اتاق دیگری بردیم. او را زمین گذاشتیم، اما همچنان درحال انجام فالون گونگ بود. حتی چشمانش را باز نکرد. آیا این باعث عصبانیت تو نمی‌شود؟»

خندیدم و پرسیدم: «چه کسی تمام ظرف‌های میز را شسته است؟» او گفت که خواهرش بوده است. از او پرسیدم که آیا او کارهای خانه را انجام می‌دهد؟ گفت: «بله، او تمام کارهای خانه را انجام می‌دهد و از نوه‌هایش مراقبت می‌کند. از افراد پیر و بچه‌های خردسال مراقبت می‌کند. برای سالمندان و خردسالان آشپزی می‌کند.»

از او پرسیدم که آیا به اندازه کافی سالم است که همه این کارها را انجام می‌دهد. او گفت: «ممنون که پرسیدی. او قبلاً فرد بسیار بیماری بود. تمام پس‌انداز خانواده‌شان را صرف دارو می‌کرد. شوهرش مجبور بود آشپزی کند و لباس‌ها را بشوید. بعد از تمرین فالون گونگ، او می‌تواند هر کاری انجام دهد و همیشه پرانرژی است.»

گفتم: «بسیار عالی است! بعد از تمرین فالون گونگ نیازی به مصرف هیچ دارویی ندارد. شوهرش دیگر نیازی به آشپزی و شستن لباس‌ها ندارد. او از نوه‌هایشان مراقبت می‌کند. چقدر خانواده‌اش خوشبخت هستند!» او ساکت ماند.

با لبخند از او پرسیدم: «احساس می‌کنم کمی عجیب است. او قبلاً برای شما آشپزی کرده بود. فقط به اتاقش رفت و ۱۵ دقیقه مدیتیشن انجام داد. بعد از مدیتیشن، غذا خورد و خانه را تمیز کرد. اگر می‌خواستی صبر کنی، می‌توانستی صبر کنی. اگر می‌خواستی غذا بخوری، می‌توانستی اول غذا بخوری. چرا می‌خواستی او را از یک اتاق به اتاق دیگر بکشی؟» نمی‌دانست چه بگوید.

در ادامه گفتم: «خواهرت واقعاً آدم خوبی است و طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری رفتار می‌کند. درباره‌اش فکر کن. او خانه‌اش را تمیز و مرتب می‌کند، از شوهر و نوه‌هایش مراقبت می‌کند. لازم نیست آن‌ها نگران چیزی باشند. او می‌تواند همه این کارها را انجام دهد، چون فالون گونگ را تمرین می‌کند و از سلامتی خوبی برخوردار است. دیگر چه کاری از او می‌خواهید؟ اگر او فالون گونگ را تمرین نکند و مثل قبل بیمار شود، چه فایده‌ای برای شما خواهد داشت؟»

او جدی شد. بعد از مدتی گفت: «بعد از اینکه به خانه رسیدم با شوهرش در این مورد صحبت خواهم کرد. نباید اینقدر احمقانه رفتار کنیم. نزدیک بود در دامی بیفتم که ح‌.ک‌.چ برای ما پهن کرده است. لطفاً به من بگو که اگر از ح.‌ک.‌چ خارج شوم برایم چه فایده‌ای خواهد داشت. خواهرم چند بار از من خواسته است که از ح‌.ک‌.چ خارج شوم. در ارتش، پول خرج کردم و از ارتباطاتم برای پیوستن به حزب استفاده کردم. تو از من می‌خواهی که خارج شوم، پس باید خارج ‌شوم؟»

گفتم: «البته که باید خارج شوی. می‌بینی ح‌.ک‌.چ چقدر پلید است. آسمان دیر یا زود آن را از بین خواهد برد. اگر آن را ترک نکنی، آیا بخشی از آن نیستی؟ همه ما انسان‌های مهربانی هستیم و ارزشمان بیشتر از این است که همراه با ح‌.ک‌.چ حذف شویم، درست است؟» او فوراً گفت: «بله، می‌خواهم از ح.‌ک.‌چ خارج شوم. لطفاً از نام واقعی‌ام برای خروج از ح‌.ک‌.چ استفاده کن. لطفاً به من کمک کن خارج شوم.»

گفتم: «خوب است. اگر وقت دارید، لطفاً از خواهرتان بخواهید که کتابچه نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به شما بدهد تا بخوانید. بیشتر خواهید فهمید.» او لبخندی زد و گفت: «او مدت‌ها پیش آن را به من داد. آن را نخوانده‌ام. بعد از اینکه به خانه رسیدم، آن را خواهم خواند.» بعد از اینکه از تاکسی‌اش پیاده شدم، برایم دست تکان داد و خداحافظی کرد.

سخنان پایانی

مسیر تزکیه‌ام هموار نبوده است. فراز و نشیب‌هایی داشته‌ام. اما همیشه به یاد دارم که یک تمرین‌کننده فالون دافا باید سه کار را انجام دهد. حقیقت را برای مردم روشن می‌کنم و با خردی که فالون دافا به من می‌دهد، به استاد در اصلاح فا کمک می‌کنم. استاد، به‌خاطر محافظتتان متشکرم. از شما، تمرین‌کنندگان، به‌خاطر اعتماد، تشویق و یادآوری‌هایتان متشکرم.

در زمان محدود باقی‌مانده، دستورالعمل‌های استاد را به خاطر خواهم سپرد، خودم را به‌طور کوشا و استوار تزکیه خواهم کرد، سه کار را به‌خوبی انجام خواهم داد، مأموریت ماقبل‌تاریخی خود را به انجام خواهم رساند و از استاد پیروی خواهم کرد تا به خانه اصلی‌ام برگردم!

(مقاله برگزیده برای بیست‌و‌دومین فاهویی چین در وب‌سایت مینگهویی)