(Minghui.org)

پیروی از دستورالعمل‌های استاد و پشت سر گذاشتن آزار و شکنجه‌های نیروهای کهن

تمرین‌کننده وئی (نام مستعار) در اوایل ماه اوت، به خانه‌ام آمد و ماجرایی درباره خودش را برایم تعریف کرد. او و شوهرش در ماه آوریل، خانه‌شان را بازسازی کردند. او با اینکه هفتادوچندساله بود، در حد امکان، به کارگران در جا‌به‌جایی میزها و تخت‌ها کمک کرد. حتی وقتی غذا می‌خورد یا می‌خوابید، مشغول مرتب کردن وسایل بود. روزی کارگری برای نصب پرده آمد. کارگر برای دسترسی به قسمت بالای پنجره، باید روی تخت پا می‌گذاشت. تخت او کمی از پنجره فاصله داشت و او می‌ترسید که کارگر از تخت بیفتد، بنابراین کنار تخت ایستاد تا از آن کارگر محافظت کند. وئی به او گفت که اگر بیفتد، می‌تواند او را بگیرد و مطمئن بود که می‌تواند وزن آن کارگر را تحمل کند.

از او پرسیدم چرا اینقدر مطمئن است. جوابی به من نداد، اما سرش را تکان داد و تکرار کرد: «واقعاً اینقدر مطمئن بودم.» از او پرسیدم که آیا حقیقت را برای آن کارگر روشن کرد. او گفت که به روشنگری حقیقت برایش فکر می‌کرد، اما می‌ترسید که حواسش از کارش پرت شود، بنابراین می‌خواست صبر کند تا کارش تمام شود. به‌طور غیرمنتظره‌ای، به‌محض اینکه کارگر کارش تمام شد، آنجا را ترک کرد. او می‌خواست با او در آستانه در صحبت کند، اما به‌طور غیرمنتظره‌ای شوهرش را در درگاه دید. می‌ترسید که شوهرش اعتراض کند، بنابراین حقیقت را برای آن کارگر روشن نکرد.

وئی با پشیمانی فراوان به داخل خانه‌اش برگشت. کمی احساس ضعف کرد و پس از مدتی، در کمرش احساس ناراحتی کرد. درد کمرش شب‌ها بیشتر می‌شد و نمی‌توانست حرکت کند. او تا ۲۸ روز بعد بهبود نیافت. بعداً متوجه شد که با وجود بهره‌مندی از فا، به فا اعتبار نبخشیده است. وقتی از او پرسیدم که چرا اینقدر مطمئن است، جوابی نداد، زیرا در آن وضعیت نادرست جسمی، برایش دشوار بود که بپذیرد عدم موفقیتش در اعتباربخشی به فا، برایش دردسرهای غیرضروری ایجاد کرده است.

در دومین روز سال نو چینی، به ملاقات تمرین‌کننده‌ای رفتم که در شهر دیگری کسب و کاری داشت. می‌خواستم یک دستگاه پخش‌ صوت به او بدهم. نسخه صوتی هفته‌نامه مینگهویی و چند مقاله تبادل تجربه را روی دستگاه دانلود کردم. آدرسی که از او داشتم اشتباه بود. او را پیدا نکردم، اما وقتی به خانه رسیدم با او تماس گرفتم. او پشت تلفن چیزی به من نگفت. سه بار شماره‌اش را گرفتم، اما با من صحبت نکرد. بردباری‌ام را از دست دادم. او حتی با یک غریبه هم نباید این‌طور رفتار کند، چه رسد به من که خودم را معرفی کرده بودم.

ساعت ۱۰:۳۰ صبح احساس کردم که مشکلی در کمرم وجود دارد. به بخاری تکیه دادم و حدود ۲۰ صفحه از جوآن فالون را مطالعه کردم. کمرم آنقدر درد داشت که دیگر نمی‌توانستم بنشینم. شوهرم ناهار پخت و آن را برایم آورد.

شب‌ها درد کمرم آنقدر شدید می‌شد که نمی‌توانستم بایستم، بنشینم، حرکت کنم یا در رختخواب دراز بکشم. حتی نفس کشیدن و سرفه کردن هم دردناک بود. مشکلم چه بود؟ چرا کارمای من اینقدر بزرگ بود؟

می‌خواستم به فای استاد گوش دهم، اما فکر می‌کردم وقتی نمی‌توانم بایستم یا بنشینم، آن بی‌احترامی به فا است. بنابراین به مقالات تبادل تجربه تمرین‌کنندگان درمورد چیزهایی مانند خلاص شدن از شر نفرت و شکایت و رها کردن وابستگی به راحتی گوش دادم. همچنین افکار درست فرستادم تا میدان بُعدی‌ام را پاک کنم. تمرین‌کنندگان فالون دافا فقط از استاد پیروی می‌کنند و هیچ نظم و ترتیب دیگری را نمی‌پذیرند. اگر کوتاهی‌هایی داشتم، مصمم هستم خودم را در فا اصلاح کنم. تمام شب بیدار ماندم.

متوجه شدم که نیروهای کهن می‌خواستند مرا نابود کنند. نیروهای کهن از چه وابستگی‌ای سوءاستفاده کرده و باعث این درد شده بودند؟ ازطریق فا می‌دانستم که نیروهای کهن برای هر تمرین‌کننده یک سری نظم و ترتیب‌های بسیار خاصی را برنامه‌ریزی کرده بودند، ازجمله اینکه چه زمانی تمرین‌کنندگان به چیزی فکر می‌کنند و چه اتفاقاتی برای یک تمرین‌کننده می‌افتد و غیره. فقط وقتی تمرین‌کنندگان فالون دافا طبق فا عمل ‌کنند و در مسیری که استاد نظم و ترتیب داده‌اند قدم بردارند، می‌توانیم از نظم و ترتیب‌های شیطانی نیروهای کهن عبور کنیم.

شروع به نگاه به درونم کردم و تک‌تک افکار و اعمالم را مرور کردم تا ببینم کجا کوتاهی کرده‌ام.

قلب ناپاک دردسرساز است

تمرین‌کنندگان در جلسه مطالعه گروهی فا، در ۲۷دسامبر تقویم قمری چینی، از یک زوج تمرین‌کننده متأهل که در شهر دیگری مشغول به کار بودند، انتقاد کردند. این زوج ۱۰هزار یوان از یک تمرین‌کننده در همان جلسه مطالعه گروهی فا قرض گرفته بودند. آن تمرین‌کننده سپس به‌دلیل کارمای بیماری در بیمارستان بستری شده بود. سایر تمرین‌کنندگان حدس زدند که این موضوع به‌ مسئله قرض‌گرفتن پول مربوط است. سپس یک تمرین‌کننده محلی با این زوج تماس گرفت و به آن‌ها گفت که سایر تمرین‌کنندگان پشت سر آن‌ها چه می‌گویند. این منجر به بروز اختلاف در میان تمرین‌کنندگان شد.

فکر می‌کردم همه با افکار بشری، تصورات بشری و احساسات بشری به این موضوع نگاه کردند. دو بار حرف آن‌ها را قطع کردم. گفتم که همه در این دنیای فریب‌خورده درحال تزکیه هستند و ما روابط علی و معلولی را نمی‌دانیم، اما ازطریق فا می‌دانیم که هیچ‌چیز تصادفی نیست و ازآنجاکه این اتفاق افتاده است، همه ما باید به درون خود نگاه کنیم، خودمان را تزکیه کنیم و ببینیم هنوز چه وابستگی‌هایی داریم.

وقتی این را گفتم، قلبم پاک نبود، چون به تمرین‌کنندگان دیگر تحقیر‌آمیز نگاه می‌کردم و مسائل را از دیدگاه بدن واحد در نظر نمی‌گرفتم. لحن صدایم هنگام بیان این موضوع آرام نبود. این خودخواهی، خودنمایی و حسادتم بود. وقتی رفتم تا دستگاه پخش‌ صوت را به آن تمرین‌کننده بدهم، قلبم پاک نبود. با خودم فکر کردم: «با آن‌ها درگیر نمی‌شوم. فقط می‌گذارم به هفته‌نامه مینگهویی گوش دهند تا از پیشرفت اصلاح فا مطلع شوند. این اختلاف هیچ ربطی به من ندارد، چون من دخالت نمی‌کنم.» آن‌ها را هم سرزنش نکردم.

در واقع از مسئولیتم شانه خالی کردم. استاد به ما گفتند وقتی اختلافی رخ می‌دهد، شخص سومی که شاهد آن است نیز باید به درون نگاه کند. این حادثه در مطالعه گروهی فای ما اتفاق افتاد، بنابراین من هم باید به درون نگاه می‌کردم.

میدان بُعدی من ناخالص بود. جای تعجب نیست که تمرین‌کنندگان صحبت نمی‌کردند. من رنجش و شکایت داشتم. نیروهای کهن بهانه‌ای پیدا و برایم مشکل ایجاد کردند.

اعتبار نبخشیدن به فا درحالی‌که از فا بهره‌مند شده‌ایم

من هفتادوچندساله هستم. نمی‌خواستم در روز سال نو چینی برای ادای احترام به بزرگانمان، به زادگاه شوهرم بروم، اما این سنت محلی ماست.

ما در حومه شهرستان زندگی می‌کنیم که حدود هشت کیلومتر با مرکز شهرستان فاصله دارد. اگرچه مادرشوهرم چند سال پیش فوت کرد، اما ما هنوز نیاز داشتیم به دیدار اقوام از نسل مادرم و نسل مسن‌تر از او برویم. طبق سنت محلی، خانم‌های بالای شصت سال نیازی به رعایت این رسم ندارند، اما من تمرین‌کننده دافا هستم که مأموریت کمک به استاد در نجات موجودات ذی‌شعور را دارم، بنابراین هر سال با شوهرم به زادگاهمان برمی‌گشتم. چهره‌های جدیدی را می‌دیدم، یا دانشجویانی که به زادگاه برگشته بودند، و برخی از افراد مسن‌تر که معمولاً در خانه می‌ماندند. من مسئولیت داشتم که حقیقت فالون دافا را به آن‌ها بگویم و نجاتشان دهم.

بعضی‌ها می‌گفتند که من وضعیت سلامتی خوبی دارم. سپس برای آن‌ها توضیح می‌دادم که فالون دافا را تمرین می‌کنم و به همین دلیل سالم مانده‌ام، و سپس حقیقت را با جزئیات بیشتری برایشان روشن می‌کردم. به آن‌ها فلش‌های حافظه با مطالب روشنگری حقیقت می‌‌دادم و از آن‌ها می‌خواستم که به یاد داشته باشند «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» و به آن‌ها کمک می‌کردم از حزب کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) خارج شوند تا بتوانند در امان بمانند.

بسیاری از خانواده‌های روستا هنوز عکس مائو تسه‌تونگ را روی دیوار خانه‌شان داشتند. به آن‌ها می‌گفتم مائو سال‌هاست که مرده است و عکس او از دنیای مردگان است و ما که در این دنیا زندگی می‌کنیم نباید آن چیزهای دنیای مردگان را در خانه‌مان نگه داریم. برخی می‌گفتند که وقتی فرصت کنند، عکس‌های مائو را از دیوار خانه‌شان برمی‌دارند. برخی دیگر فقط می‌خندیدند و فکر نمی‌کردند که مهم باشد.

بستگانم و اهالی روستا همه می‌دانند که من فالون دافا را تمرین می‌کنم. در تمام این سال‌ها حقیقت را برایشان روشن کرده‌ام. برخی هنوز حقیقت را نپذیرفته‌اند. قبل از این سال نو چینی، خانه و زیرزمینم را کاملاً تمیز کردم. خسته بودم و نمی‌خواستم به زادگاهمان بروم. می‌خواستم در خانه بمانم و شن یون را تماشا کنم. اما با کمی فکر کردن، متوجه شدم که این خودخواهی است. به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا، نباید از خستگی بترسم. کمک به استاد و نجات موجودات ذی‌شعور کاری بود که باید انجام می‌دادم. بنابراین چند فلش مموری آوردم و به همراه شوهر و پسرم به زادگاهمان رفتیم. به‌لطف تقویت استاد، احساس خستگی نداشتم و درواقع، سریع راه می‌رفتم.

خواهرشوهرم از من به‌خاطر سلامتی‌ام تعریف کرد. به او گفتم که ۲۸ سال است به هیچ پزشکی مراجعه نکرده‌ام و هیچ دارویی مصرف نکرده‌ام. او گفت که این خیلی خوب است. اما نگفتم که از تمرین فالون دافا بهره‌مند شده‌ام. یکی از خاله‌هایم که دو سال از من بزرگ‌تر بود به من گفت که به‌دلیل درد پا در راه رفتن مشکل دارد. فراموش کردم به او بگویم که مرتباً تکرار کند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» خوشبختانه، قبلاً حقیقت را برایش روشن کرده بودم و او از حزب کمونیست چین خارج شده بود.

با کمال تأسف، حقیقت را برای یک دانشجوی دختر از دانشگاه چینگ‌هوا روشن نکردم. از زمان شروع همه‌گیری، او، والدینش، عمو و عمه‌اش را ندیده بودم. خانه‌ای پر از آدم دیدم و احساس کردم ذهنم سرکوب شد و خرد نداشتم. درحالی‌که هنوز داشتم فکر می‌کردم چگونه با آن‌ها صحبت کنم، مهمانان دیگری وارد خانه شدند. سپس ما آنجا را ترک کردیم.

وقتی از پله‌ها پایین رفتم، احساس کردم پاشنه پای راستم ضربه خورده است. پله‌ها شیب تندی داشتند. در مسیر بازگشت به خانه، به این فکر کردم که آن روز چه اشتباهی از من سر زد. من حقیقت را روشن نکردم یا به کسی فلش مموری ندادم. استاد به من بدن و ذهنی سالم دادند و من از آن استفاده نکردم. استاد را ناامید کردم.

به درون نگاه کردم و متوجه شدم که این به‌دلیل فکر منفی من مبنی بر اینکه در ابتدا نمی‌خواستم به زادگاهمان بروم، ایجاد شده بود. وابستگی به راحت‌طلبی داشتم. نیروهای کهن افکارم را سرکوب کردند و وقتی نمی‌خواستم حقیقت را برای مردم روشن کنم، برایم مشکلاتی ایجاد کردند، بنابراین با وجود اینکه از فا بهره‌مند شده بودم، به فا اعتبار نبخشیدم. این مسئله کوچکی نبود.

وقتی احساسات‌ را رها کردم، نیک‌خواهی پدیدار شد

بعد از یک نبرد شبانه بین خیر و شر، احساس کردم که به‌لطف تقویت استاد، ذهنم آرام شده است. درد کمرم از بین رفت و توانستم بنشینم. اما پای راستم دردناک و متورم بود. نمی‌توانستم آن را صاف کنم و نمی‌توانستم راه بروم یا چمباتمه بزنم.

خواهرزاده‌ام به دیدنم آمد و سعی کرد مرا متقاعد کند که به پزشک مراجعه کنم. به او گفتم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده، هیچ بیماری‌ای ندارم و این یک وضعیت نادرست است و وقتی خودم را اصلاح کنم، خوب خواهم شد. برادرزاده‌ام گفت که این بیماری نیست و نیازی به مراجعه به پزشک یا مصرف دارو ندارم. او گفت که از یک استاد ارتوپد می‌خواهد که برای جا انداختن استخوانم بیاید و من بهبود خواهم یافت.

همه آن‌ها می‌دانند که فالون دافا خوب است. وقتی چیزی نگفتم، ساکت ماندند.

روز بعد خواهرشوهرم آمد و گفت که اگر درمان نشوم، ممکن است فلج شوم. او چند مثال آورد و خواست فوراً مرا به بیمارستان ببرد. به او گفتم که به‌جای مراجعه به پزشک، ترجیح داده‌ام تمرینات را انجام دهم و خودم را تزکیه کنم، زیرا او از قبل می‌دانست که فالون دافا خوب است.

بعد از رفتن او، شوهرم ترسید. نگران بود که اگر فلج شوم، روی خانواده‌مان چه تأثیری خواهد داشت. به او اطمینان دادم که حالم خوب خواهد شد، چون استاد از من مراقبت می‌کنند. گفتم: «اگر به بیمارستان بروم، برایت خیلی دردسر درست می‌شود. باید پول خرج کنی و در بیمارستان همراهم باشی. نمی‌توانی از خانواده مراقبت کنی و برای نوه‌مان آشپزی کنی. من فقط چند روزی در رختخواب دراز می‌کشم. تو هر کاری که باید بکنی انجام بده.»

چند روز بعد به دیدن خواهرشوهرم رفتم. می‌توانستم با کمی ناراحتی و ناهماهنگی راه بروم، اما دیگران نمی‌توانستند آن را ببینند. قصد داشتم ازطریق اعمالم به فا اعتبار ببخشم. همسایه‌اش مرا دید و تعجب کرد. به او گفتم که کاملاً بهبود یافته‌ام. او پرسید که چطور اینقدر سریع بهبود یافته‌ام. به او گفتم که تمرینات فالون دافا را انجام دادم، فا را مطالعه کردم و بهبود یافتم. سپس بیرون رفتم تا پله‌ها را جارو کنم و کمی بیرون از خانه را بشویم تا همسایگانش ببینند که من بهبود یافته‌ام. پنج روز بعد هیچ دردی احساس نکردم و پاهایم دیگر متورم نبودند.

از این حادثه درس خوبی گرفتم. متوجه شدم که تنها با به‌خوبی مطالعه‌کردن‌ فا می‌توانم تک‌تک افکار و اعمالم را در فا اصلاح کنم. مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم، باید قلبی پاک و آرام داشته باشم و نسبت به دیگران باملاحظه‌ باشم. باید ازطریق اعمالم به فا اعتبار ببخشم، زیرا از دافا بهره‌مند شده‌ام.

استاد، برای نیک‌خواهی و نجات رحمت‌آمیزتان سپاسگزارم!

(مقاله برگزیده برای بیست‌و‌دومین فاهویی چین در وب‌سایت مینگهویی)