(Minghui.org) درود استاد! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

وقتی به ۳۲ سال تزکیه‌ام در فالون دافا فکر می‌کنم، احساساتی می‌شوم. طی ۲۶ سال گذشته، درحالی‌که در اصلاح فا به استاد یاری رساندیم، فشارهای شدیدی را از سوی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) متحمل شدیم.

در این سفر خارق‌العاده، سختی‌ها و شادی‌های بی‌شماری وجود داشت. با حفاظت استاد لی هنگجی ارجمند، با وجود فراز و نشیب‌ها توانستم مسیر را طی کنم. تا همیشه قدردان استاد عزیزم و نیز تمامی هم‌تمرین‌کنندگان مهربان و ازخودگذشته‌ام هستم، و نیز برای همگی احترام قائلم. در این مناسبت ویژۀ بیست‌ودومین فاهویی چین، مایلم بخشی از تجربیات تزکیه‌ام را به اشتراک بگذارم.

یافتن استاد پس از جست‌وجو در سراسر زندگی‌ام

در دوران کودکی، زندگی برای من سخت‌تر و تلخ‌تر از دوستانم بود. پدر و مادرم با ما بچه‌ها مهربان بودند، اما مادرم بسیار تندخو بود و اغلب با اعضای خانواده درگیر می‌شد. گاهی آن‌قدر عصبانی می‌شد که غش می‌کرد. وقتی در مقطع راهنمایی بودم، پدرم اغلب او را کتک می‌زد و نزدیک بود از هم جدا شوند.

در ۱۵سالگی، مادربزرگم پس از مواجهه با تجربه‌ای هولناک هنگام پیاده‌روی شبانه، دچار فروپاشی روانی شد و اندکی بعد درگذشت. پدربزرگم در شهر دیگری کار می‌کرد و طی «جنبش جهش بزرگ به جلو» (یک کمپین صنعتی‌سازی در چین، بین سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۲ به رهبری ح.ک.چ) نزدیک بود از گرسنگی بمیرد. زندگی برایش بسیار سخت بود و روابط پرتنش با اعضای خانواده، باعث استرس فراوانش می‌شد. تیر خلاص زمانی بود که خانه‌ای که با عشق ساخته بود، در زلزله بزرگ تانگشان فرو ریخت. او دیگر تاب نیاورد و درگذشت.

من بزرگ‌ترین فرزند خانواده و همیشه در تحصیل ممتاز بودم و خانواده‌ام از ادامه تحصیل من حمایت می‌کرد. از دوره راهنمایی، پدربزرگم برای پرداخت شهریه‌ام وام می‌گرفت. سرانجام اولین دانشجوی روستایمان شدم.

در کلاس سوم دبستان، به ذات‌الریه دچار شدم. پس از آن، هر سال دچار التهاب نای می‌شدم و اغلب نیازمند دارو بودم. همچنین مشکل کبد داشتم که همیشه اشتهایم را مختل می‌کرد. در دوره راهنمایی دچار افسردگی شدم و پیشرفتم در درس به‌شدت افت کرد. علاوه‌بر این، دو سال در مدرسه مورد آزار و اذیت قرار گرفتم! عجیب آنکه بعداً ناگهان این آزار و اذیت متوقف شد. فکر می‌کنم به‌خاطر بازپرداخت کارما بود.

در دبیرستان، خیلی تحت فشار بودم تا عقب‌ماندگی‌ام را جبران کنم. اگر نمی‌توانستم وارد دانشگاه شوم، احتمالاً برای همیشه در روستای کوچکمان می‌ماندم و کشاورز می‌شدم. در پول غذایم صرفه‌جویی می‌کردم و کتاب‌های کمک‌درسی می‌خریدم. خوشبختانه با سخت‌کوشی، در آزمون ورودی دانشگاه، در مدرسه‌ام رتبه اول و در کل شهرستان رتبه دوم را کسب کردم. این دستاورد برای من و خانواده‌ام بسیار مهم بود. بعداً که تمرین فالون دافا را آغاز کردم، فهمیدم احتمالاً این نیز از سوی استاد لی نظم و ترتیب داده شده بود. این موفقیت اعتمادبه‌نفسم را تقویت کرد و هنگام مواجهه با رژیم اهریمنی در دوران آزار و شکنجه، به من نیرو بخشید.

در ضمن، هنوز با دو بیماری مزمن دست‌وپنجه نرم می‌کردم. انواع درمان‌های طب غربی و سنتی چین را امتحان کرده بودم، اما هیچ بهبودی حاصل نشده بود. اغلب با خودم فکر می‌کردم: «هدف زندگی چیست؟» در دوران فراگیر شدن چی‌گونگ، مدرسه‌های مختلفی را امتحان کردم، اما هیچ فایده‌ای نداشت و نزدیک بود در دام یک تمرین انحرافی بیفتم. کم‌کم فهمیدم که مدارس چی‌گونگ درست و نادرستی وجود دارند و همچنین امکان تسخیر توسط حیوان یا روح هست. ترسیدم و همه آن‌ها را رها کردم. اما همچنان به کتاب‌هایی درباره تمرین‌های انرژی یا بودیسم علاقه داشتم، انگار در جست‌وجوی چیزی بودم.

یک روز، زمان من هم فرا رسید! استاد ترتیبی دادند که در شهر دیگری کار کنم و در آنجا، شخصی از من پرسید که آیا می‌خواهم فالون دافا را تمرین کنم؟ بدون هیچ تردیدی گفتم: «بله!» حتی خودم هم تعجب کردم که چرا این‌قدر سریع پذیرفتم.

به پارکی رفتم تا برای سمینار پیشِ‌روی فالون دافا ثبت‌نام کنم، اما به من گفتند ظرفیت تکمیل شده است. درخواست کردم نامم را در فهرست انتظار قرار دهند و درنهایت یک بلیت دریافت کردم.

درست پیش از آغاز سمینار، مدیرم تماس گرفت و خواست فوراً برای انجام کاری به شهری دیگر بروم. گفت اگر الآن نروم، ممکن است شغلم را از دست بدهم. درباره کلاس چی‌گونگ به او گفتم و اینکه نمی‌توانم قبل از پایان آن بروم. او چند ثانیه سکوت کرد و سپس پذیرفت که می‌توانم در کلاس شرکت کنم. در روز دوم سمینار، نزدیک بود حدود ۳۰ دقیقه از کلاس را از دست بدهم. اما به‌طرز معجزه‌آسایی همه‌چیز بعداً به‌خوبی پیش رفت و هیچ بخشی را از دست ندادم!

بسیار خوش‌شانس بودم که توانستم در طول این کلاس، استاد را از نزدیک ببینم. ایشان بسیار جوان بودند و مانند فردی ۲۰ساله به‌نظر می‌رسیدند. بلندقد، صلح‌جو و نیک‌خواه بودند. قلبم سرشار از شادی شده بود! حتی با گذشت ۳۲ سال، آن صحنه هنوز برایم کاملاً زنده است.

استاد در سخنرانی اولِ جوآن فالون بیان کردند:

«فکر می‌کنم هرکسی که بتواند شخصاً در سخنرانی‌هایم شرکت کند واقعاً... بعداً در آینده به اهمیت آن پی خواهید برد و متوجه می‌شوید چه خوشبختی بزرگی بوده است.»

واقعاً همین‌طور بود!

دافا بسیار قدرتمند است! پس از فقط یک‌ سال تمرین دافا، بیماری‌های مزمنی که یک دهه آزارم داده بودند کاملاً ناپدید شدند. بسیار خوشحال بودم. آموزه‌های ژرف دافا همچنین کمک کرد تا بفهمم چرا در سال‌های اولیه زندگی‌ام، این‌همه بدبیاری داشتم. این همان کارمایی بود که باید پرداخت می‌شد و همچنین زمینه‌ای برای کسب دافا در آینده بود. احساس می‌کنم ذهنم گسترده شده و دیگر با سرسختی به نظرات و درک‌های محدود خودم نمی‌چسبم.

در سیل بزرگ ۱۹۹۸، پس از اهدای ۵۰ یوان در محل کارم، به اداره امور مدنی رفتم و ۵۰ یوان دیگر نیز اهدا کردم. در تلویزیون شنیدم تمرین‌کننده فالون دافایی در محله ما، ۱۰۰۰ یوان اهدا کرده است، درحالی‌که اکثر ما فقط ۶۰۰ تا ۷۰۰ یوان در ماه درآمد داشتیم.

تمام تلاشم را می‌کردم که اصول دافا را دنبال کنم و انسان خوبی باشم. همیشه کسانی هستند که زندگی‌شان سخت‌تر از من است. در دوره‌ای که برای اجتناب از آزار و شکنجه، از خانه دور و آواره شده بودم، از ۲۰۰یوانی که برایم باقی مانده بود، ۶۱ یوان را به پسربچه‌ای دادم که پول جمع می‌کرد تا بتواند به خانه برگردد. درحالی‌که در یک منطقه خرید معروف در پکن پرسه می‌زد و به این طرف و آن طرف می‌رفت هیچ‌کس به او کمک نکرده بود. وقتی پول را به او دادم، آنقدر هیجان‌زده شد که در خیابان فریاد زد: «فالون دافا خوب است!»

مسیر تزکیه هر فرد همیشه پر از چالش و آزمون است. مدت کوتاهی پس از کسب فا، فرزندم به دنیا آمد و به خانه بازگشتم. در منطقه ما، تمرین‌کننده‌ای نبود و تمرین‌های چی‌گونگی که پیش‌تر آموخته بودم با من مداخله می‌کردند. پس از دو سه ‌سال، سرانجام مصمم شدم دافا را تمرین کنم و فوراً کتاب‌های چی‌گونگی را که جمع کرده بودم فروختم. در سال ۱۹۹۶، با تمرین‌کننده‌ای آشنا شدم و در فعالیت‌های معرفی فا به عموم شرکت کردم. تازه از آن زمان، در تزکیه کمی کوشاتر شدم.

روزی چون مرتکب اشتباهی شده بودم، فکر کردم «فالون» (چرخ قانون) من تغییر شکل داده و دیگر نمی‌توانم فالون دافا را تمرین کنم. روی زمینِ محل تمرین نشستم و ساکت ماندم. هیچ‌کس نمی‌دانست چقدر غمگین هستم. اما این استاد بودند که با ترتیب‌دادن اینکه تمرین‌کننده‌ای با مهربانی با من صحبت کند مرا نجات دادند. آن تمرین‌کننده‌ تشویقم کرد که بلند شوم و به انجام تمرینات ادامه دهم و درنهایت کمکم کرد این آزمون را پشت سر بگذارم.

استاد همیشه ترتیبی می‌دادند که وقتی آموزه‌های جدید دافا منتشر می‌شد تمرین‌کنندگان مرا آگاه کنند تا در مطالعه فا کوشا بمانم. روزی محل کارم سفری به «آرامگاه‌های چینگ دونگ» ترتیب داد. نمی‌خواستم بروم، اما بهانه مناسبی برای مرخصی گرفتن نداشتم. پس از اینکه رفتم، از شکوه و قداست آنجا شگفت‌زده شدم. چند روز بعد، استاد شعر «دیدار از آرامگاه‌های چینگ دونگ» را منتشر کردند. احساس خوشبختی می‌کردم که توانسته بودم از این مکان ویژه دیدن کنم. سال‌ها پس از آن، اغلب به این ماجرا فکر و احساس می‌کردم که ما تمرین‌کنندگان دافا مسئولیت‌های عظیمی بر دوش داریم.

رفتن به پکن برای دفاع از فا

در ۲۰ژوئیه۱۹۹۹، دیکتاتور پیشین رژیم کمونیستی، جیانگ زمین، دستور آزار و شکنجه فالون دافا را صادر و منابع سراسر کشور را بسیج کرد تا دافا را اهریمنی جلوه دهد و بدنامش کند. فضای رعب و وحشت همه‌جا را فرا گرفته بود و مردم با شنیدن نام فالون دافا، رنگ از ‌رخسارشان می‌پرید.

من به‌عنوان دستیار یک محل تمرین و یک کارمند دولتی، هدف اصلیِ نظارت قرار گرفتم. همچنین متوجه بودم که بسیاری از تمرین‌کنندگانِ خانم برای دادخواهی و دفاع از دافا به پکن می‌روند، اما تعداد بسیار اندکی از تمرین‌کنندگان مرد برای این کار می‌رفتند. فکر می‌کردم ترس مانع رفتن برخی از تمرین‌کنندگان، ازجمله خودم شده است. سردرگم بودم و نمی‌دانستم آیا باید بروم یا نه. تا اینکه روزی هنگام مطالعه فا فهمیدم این کار درستی است که باید انجامش دهم. ما به‌عنوان تزکیه‌کنندگان کارهای خارق‌العاده‌ای انجام می‌دهیم و باید از دافا حفاظت کنیم.

دو بار برای دادخواهی رفتم. اما چون هنوز ترس داشتم، هر دو بار دستگیر شدم و مجبور شدم برخلاف میلم اظهاریه‌هایی مبنی بر انکار فالون دافا بنویسم. وقتی در بازداشتگاه بودم، همراه سایر تمرین‌کنندگان هنگ ‌یین را از بر می‌خواندیم. ۷۱ شعر را به‌ یاد دشتیم، اما هرچه تلاش کردیم آخرین شعر یادمان نیامد. پس از آزادی فهمیدم که شعر «تزکیه واقعی» را فراموش کرده بودیم. دریافتیم که استاد درحال یادآوری این مسئله به ما هستند که به‌طور واقعی خودمان را تزکیه کنیم.

نوشتن اظهاریه انکار، حتی گرچه در قلبم آن را قبول نداشتم، بسیار دردناک بود. می‌دانستم در تزکیه کاستی‌هایی دارم، بنابراین نزدیک دو ماه بخش پایانی جوآن فالون، «شخصی با کیفیت مادرزادی فوق‌العاده» را از بر خواندم.

وقتی می‌خواستم برای بار سوم، به‌منظور دادخواهی به پکن بروم، با نگاه به دختر هفت‌ساله‌ام، دچار احساسات متفاوتی شدم. نمی‌دانستم این بار چه بر سرم خواهد آمد. او را نزد خاله بزرگش گذاشتم و سپس سوار اتوبوس به مقصد پکن شدم. در طول مسیر، پلیس‌ها در جست‌وجوی تمرین‌کنندگان فالون دافا بودند، اما من توانستم خودم را به میدان تیان‌آنمن برسانم. آنجا از ته قلبم فریاد زدم: «فالون دافا خوب است! فالون دافا فای راستین است!»

این بار نیز دستگیر شدم. محل کارم قصد داشت مرا اخراج کند. همسرم بسیار نگران بود و از مدیرش، رئیس اداره سازمان شهرستان، خواست مرا قانع کند که اظهاریه دیگری مبنی بر انکار دافا بنویسم. می‌دانستم همه آن‌ها دلشان به حالم می‌سوزد، اما می‌دانستم که نباید بار دیگر چنین چیزی بنویسم.

بعداً همسرم با استفاده از ارتباطات محل کارش توانست به بازداشتگاه بیاید و با من صحبت کند. او جلو من زانو زد و با گریه شدید التماسم کرد که به‌خاطر او و دخترمان، آن اظهاریه را بنویسم. هنوز وابستگی احساسی شدیدی به خانواده داشتم و درحالی‌که اشک‌هایم جاری شده بود پذیرفتم.

یک مأمور پلیس که شاهد این صحنه بود تحت ‌تأثیر قرار گرفت و به من گفت: «می‌دانی چرا دولت آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد؟ چون شما ۱۰۰میلیون نفر تمرین‌کننده دارید!» شگفت‌زده شدم. تازه دراین‌باره با تمرین‌کننده‌ای دیگر صحبت کرده بودم که آیا واقعاً ۱۰۰میلیون تمرین‌کننده دافا وجود دارد یا نه. مقداری حساب‌کتاب کردیم، اما واقعاً نتوانستیم به چنین عددی برسیم.

با شنیدن حرف آن مأمور، از خودم شرمنده شدم، چون به استاد ایمان کامل نداشتم. مصمم شدم: آن اظهاریه انکار را نخواهم نوشت! وقتی به آن‌ها گفتم که نظرم عوض شده، مأمور شوکه و همسرم به‌شدت ناراحت شد. او فکر کرد فریبش داده‌ام و رنجش شدیدی از من به دل گرفت. پیش از ازدواج، برای جلب نظرش خیلی تلاش کرده بودم و عمیقاً عاشقش بودم. نیروهای کهن از همین احساسات سودجویی کردند و برای سال‌های زیادی، محنت‌های فراوانی برایم ایجاد کردند.

تزکیه جدی است. اگر شین‌شینگ (خصوصیات اخلاقی) من مطابق استاندارد نباشد، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم از آزمون‌های مهم عبور کنم. پس از فقط ۱۹ روز بازداشت، خیلی احساس تنهایی و فشار می‌کردم. بار دیگر اظهاریه انکار را نوشتم و آزاد شدم.

خیلی از خودم ناامید شده بودم و احساس می‌کردم شایستگی تمرین این دافای مقدس را ندارم. وقتی همسرم برای بردنم آمد، حتی یک کلمه هم حرف نزد. همراه من به خانه نیامد، اما مرا نزد یکی از اقوام برد. آن فرد بسیار بانفوذ بود و برای آزادشدنم با مقامات نیز صحبت کرده بود. ترتیبی داده شد که در کارخانه او مشغول به کار شوم.

روزی سرِ کار فکر کردم که تزکیه خیلی سخت است. شاید بهتر باشد سطح الزامات را برای خودم پایین بیاورم و فقط انسان خوبی باشم. همان‌طور که به این مسئله فکر می‌کردم، ابزاری ۳۰۰پوندی (حدود ۱۳۶ کیلوگرم) روی انگشت پایم افتاد. اگر سمت دیگر آن به یک فلنج (قطعه‌ای لبه‌دار و معمولاً دایره‌ای‌شکل برای اتصال لوله‌ها، شیرآلات یا قطعات صنعتی) متصل نبود، شاید دست و پایم می‌شکست. ناگهان متوجه شدم که هنوز کارمایی دارم که باید پرداختش کنم. صرف‌نظر از اینکه چه اتفاقی بیفتد، این چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد؛ حتی اگر تزکیه را رها کنم، بازهم راه گریزی وجود ندارد.

پس از خواندن یکی از مقالات مینگهویی که شامل آموزه‌های استاد بود، تشویق شدم و افکارم دوباره درست و استوار شد. واقعاً بابت نظم و ترتیب‌های استاد سپاسگزار بودم و هستم.

یک ماه بعد، یکی از اقوامم گفت که اگر یک اظهاریه دیگر در محکومیت دافا بنویسم، می‌توانم به محل کار اولیه‌ام برگردم. از او بابت تمام کمک‌هایی که طی دو دهه به من و خانواده‌ام کرده بود تشکر کردم، اما گفتم که دیگر نمی‌توانم هیچ اظهاریه‌ دیگری بنویسم. او به گریه افتاد و گفت که اگر پدربزرگم زنده بود، کار مرا تأیید نمی‌کرد. نتوانستم او را متقاعد کنم و برای تمام موجودات ذی‌شعوری که توسط نیروهای کهن و آزار و شکنجه مسموم شده بودند، بسیار احساس تأسف کردم.

تمرین‌کنندگان محلی قصد داشتند دوباره برای دادخواهی به پکن بروند. بیش از ۱۲۰ نفر ثبت‌نام کرده بودند. اطلاعات بعداً به پلیس درز کرد، بنابراین تصمیم گرفتیم یک هفته زودتر حرکت کنیم. حدود ۴۰ نفر در مسیر رهگیری و برگردانده شدند، اما ۸۰ نفر دیگر موفق شدند به میدان تیان‌آنمن برسند و فریاد بزنند: «فالون دافا خوب است!»

وقتی در بازداشتگاه بودم، دیگر امیدی به آزادی نداشتم. همسرم از تمام ارتباطات ممکن استفاده کرده بود و هر بار تضمین آزادی‌ام بسیار سخت‌تر شده بود. دوستی می‌گفت آزادسازی من، حتی از آزادکردن یک قاتل هم سخت‌تر است. او از من خواست دیگر به او زنگ نزنم، چون فالون دافا حالا یک موضوع مهم سیاسی شده بود.

روزی نگهبان ناگهان پرسید که آیا می‌خواهم وکیل بگیرم یا نه. فکر کردم شاید قصد دارند مرا محکوم کنند. با آرامش پاسخ دادم: «نه، توان مالی‌اش را نداریم.» با کمال تعجب، مدت کوتاهی بعد، بدون آنکه چیزی بنویسم، آزاد شدم! و این آزادی به‌معنای آزادی با وثیقه نبود، بلکه با وجود تأیید رسمی دستگیری، مرا آزاد کردند (این حالت غیرعادی و نادر است و نشان می‌دهد که روند پرونده ناگهان تغییر کرد).

وقتی به این بخش از مسیر تزکیه‌ام فکر می‌کنم، واقعاً پرپیچ‌وخم و چالش‌برانگیز بود. درحالی‌که آزار و شکنجه درواقع بسیار شیطانی بود، اما عمدتاً کارمای خودم و فقدان تزکیه راسخ بود که باعث بروز این محنت‌ها شد. درحالی‌که آزمون‌هایم سخت‌تر می‌شدند، قلبم بی‌ثبات می‌شد و به‌جای یافتن پاسخ در فا، تلاش می‌کردم با روش‌های بشری از آزمون‌ها عبور کنم. علاوه‌بر این، نیتم برای دادخواهی کاملاً خالص نبود؛ می‌ترسیدم از روند اصلاح فا عقب بمانم و در پی کسب تقوای عظیم برای رسیدن به کمال بودم. همچنین وابستگی‌هایم به رقابت‌جویی و احساسات بشری شدید را نیز یافتم. همه وابستگی‌هایم شکاف‌هایی بودند که نیروهای کهن برای آزار و شکنجه من، از آن‌ها سودجویی می‌کردند.

این بار پشت‌سر گذاشتن این آزمون‌ها سبب شد پیشرفت عظیمی در ازبین‌بردن نظم و ترتیب‌های نیروهای کهن حاصل شود. آن همچنین بنیانی قوی برای شین‌شینگم ایجاد کرد تا بعداً بتوانم آزمون‌های دیگری را پشت سر بگذارم.

فرار از شش دستگیری پلیس در دوران آوارگی

چون فکر می‌کردم دیگر امکان آزار و شکنجه بیشتر وجود ندارد، وقتی عمه بزرگم گفت که شنیده کسی به‌تازگی به زندان محکوم شده، شوکه شدم. او مشخصاً نامی از من یا جزئیات آن پرونده نبرد، اما به‌طور ناخودآگاه فکر کردم که موضوع درباره من است و گفتم: «چرا می‌خواهند دوباره مرا تحت آزار و اذیت قرار دهند؟ چه‌کار کرده‌ام؟» وقتی بعداً درباره‌اش فکر کردم، فهمیدم هیچ‌چیز بی‌دلیل اتفاق نمی‌افتد و استاد ازطریق عمه‌ام به من هشدار می‌دهند.

کمی بعد از سال نو چینی، سه مأمور پلیس محلی به خانه‌ام آمدند و به بهانه اینکه به کمک من برای یک تحقیق نیاز دارند مرا به اداره پلیس بردند. به آن‌ها گفتم هیچ قانونی را نقض نکرده‌ام و اینکه بردن من به اداره پلیس غیرقانونی است. مأموری گفت که من هنوز با قرار وثیقه آزاد هستم، اما من حرفش را تکذیب کردم. وقتی به اداره رسیدیم، سعی کردم با رئیس پلیس بحث کنم. او نمی‌خواست با من حرف بزند و گفت که می‌توانم فردا با بخش امور حقوقی بحث کنم. در آن لحظه فهمیدم وضعیت جدی است: شیطان قصد داشت مرا به اردوگاه کار اجباری بفرستد. از استاد کمک خواستم.

وقتی مأموری مرا به‌سمت سلول می‌برد، دیدم درِ ورودی کاملاً باز است. دویدم و فرار کردم و پلیس نتوانست مرا بگیرد. پس از این حادثه، دو سال برای فرار از دست پلیس، در آوارگی زندگی کردم. در خانۀ تمرین‌کنندگان مختلف ماندم و یاد گرفتم چگونه از رایانه استفاده، مطالب را از وب‌سایت مینگهویی بارگیری و آن‌ها را برای توزیع چاپ کنم.

سپس آزمون بسیار بزرگ دیگری فرا رسید. همسرم دیگر نتوانست وضعیت را تحمل کند و درخواست طلاق داد. او حضانت دخترمان را خواست. درباره تنها دارایی‌مان (یک خانه قدیمی به ارزش حدود ۴۰هزار یوان) گفت که علاوه‌بر سهم خودش، سهم مرا نیز می‌خواهد، آن‌هم به‌عنوان «سهم من در بزرگ‌کردن فرزندمان». این یعنی همه‌چیزم را از دست می‌دادم و واقعاً بی‌خانمان می‌شدم.

با درخواست‌های همسرم موافقت نکردم، اما او بر تصمیماتش پافشاری می‌کرد. با توجه به فشار و تبعیضی که به‌خاطر من در محل کار متحمل می‌شد، و اینکه نباید به هیچ چیزی در دنیای بشری وابسته باشم، با امضای سند طلاق موافقت کردم.

احساس گناه می‌کردم که مسئولیت‌های پدری‌ام را به‌خوبی انجام نداده‌ام. بنابراین اجازه دادم همسرم مالکیت کامل خانه را داشته باشد. همچنین پذیرفتم تا ۱۸سالگیِ دخترمان، نفقه پرداخت کنم. همسرم شگفت‌زده شد و تحت ‌تأثیر قرار گرفت. مرا در آغوش گرفت و به گریه افتاد. دیگر هرگز موضوع طلاق را مطرح نکرد.

در یکی از تعطیلات، برای دیدار همسر و دخترم به خانه مادرزنم رفتم. برادر‌زنم ترسیده بود و جرئت نداشت اجازه دهد شب آنجا بمانم. گرچه همسرم می‌دانست که جای دیگری برای رفتن ندارم، سکوت کرد. درحالی‌که نیمه‌شب در خیابان قدم می‌زدم، احساس تنهایی و اندوه می‌کردم. سپس به یادم آمد که تمرین‌کننده‌ای در همان نزدیکی زندگی می‌کند. به خانه‌اش رفتم و او با خوشحالی به من پناه داد.

بار دیگر، در خانه هماهنگ‌کننده‌ای بودم که پلیس محله‌اش را محاصره کرد. چون نتوانستند درِ ضدسرقت را باز کنند، یک جوشکار آوردند تا آن را ببُرد. درست زمانی که داشتند وارد می‌شدند، از پنجره طبقه دوم بیرون پریدم. مچ پایم پیچ خورد، اما وقت رسیدگی نداشتم و باید برای نجات جانم می‌دویدم. سریع از یک حصار بالا رفتم و ناگهان خودم را در یک پایگاه نظامی یافتم. چهار پنج نفر به‌دنبالم دویدند. همچنان می‌دویدم و درنهایت فرار کردم.

روزی هنگام انتظار برای اتوبوس، پوستری درباره دافا نصب کردم. جمعیتی برای تماشا جمع شد. یکی از آن‌ها مأمور پلیس لباس‌شخصی بود. او به‌دنبالم دوید و دستگیرم کرد. پس از اینکه مرا به اداره پلیسی در آن نزدیکی برد، وقتی نام و نشانی‌ام را پرسیدند، سکوت کردم، و آن‌ها کتکم زدند. یکی از مأموران با باطوم برقی مرا زد. اما به‌طرز شگفت‌انگیزی همین باعث شد ترسم از باطوم برقی از بین برود.

مأموران پس از بازگشت از شام، پایه یک صندلی را روی پایم گذاشتند و با باطوم برقی، به بدنم از پا تا گردن شوک وارد کردند. نترسیدم و همچنان شعرهای هنگ‌ یین را از بر می‌خواندم. سپس معجزه‌ای رخ داد: دیگر هیچ دردی حس نمی‌کردم و فکر کردم باطوم خراب شده است. اما وقتی هیجان‌زده شدم، در دور بعدیِ شوک، دوباره درد را حس کردم. آن‌قدر شوک دادند تا شارژ باطوم تمام شد. سپس مرا به یک صندلی فلزی زنجیر کردند و همان نزدیکی خوابیدند. در بازجویی، یکی از مأموران مرا شناخت. نگران شدم که شاید مرا به اردوگاه کار اجباری بفرستد. از استاد کمک خواستم. یکی از دستبندها خودبه‌خود باز شد، اما بازکردن دیگری سخت بود. فکر کردم اگر استاد نمی‌خواستند من از اینجا بروم، همان دستبند اول نیز خودش باز نمی‌شد. کمی بیشتر وقت گذاشتم و دستبند دوم هم باز شد.

به‌طرف در دویدم، اما نتوانستم دستگیره را بچرخانم. نگران شدم که از بیرون قفل باشد. سپس دوباره فکر کردم: اگر قرار نبود از اینجا بروم، نمی‌توانستم اصلاً از دستبندها رها شوم. آرام شدم و راهی برای چرخاندن ضامن پیدا کردم. نگهبانان در تمام این مدت خواب بودند.

تا حد ممکن بی‌سرو‌صدا از پله‌ها پایین رفتم. درحالی‌که فکر می‌کردم چطور با نگهبان بخش ورودی برخورد کنم، دیدم هیچ‌کس آنجا نیست، گرچه چراغ روشن بود. از در خارج شدم و گوشه‌ای پنهان شدم تا نفسی تازه کنم. برگشتم و مطمئن شدم که کسی دنبالم نمی‌آید. سپس با تمام سرعت از آنجا دور شدم.

چند کیلومتر راه رفتم تا از هم‌تمرین‌کننده‌ای کمک بگیرم، اما چون فقط یک ‌بار به خانه‌اش رفته بودم، آدرس را به‌یاد نداشتم. اشتباهی درِ خانه دیگری را زدم. سپس تصمیم گرفتم کلینیک یکی از همکلاسی‌های قدیمی دبیرستانم را که جایی در شرق بود پیدا کنم. آن‌قدر خسته شده بودم که به یک پمپ‌بنزین نزدیک بزرگراه رفتم تا از مردم درباره کلینیک او سؤال کنم.

ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم گذشت و وارد پمپ‌بنزین شد. ابتدا توجه نکردم، اما ناگهان ایستاد و نگاه کردم؛ شش مأمور پلیس به‌سمتم می‌دویدند. نمی‌دانم از کجا نیرو گرفتم، اما برگشتم و به‌سمت جنوب دویدم. وقتی پشت سرم را نگاه کردم، ماشین به‌سمت شرق می‌رفت. بنابراین به‌سمت غرب دویدم.

به یک کارخانه متروکه رسیدم و وارد شدم تا جایی برای پنهان‌شدن پیدا کنم. اما کاملاً خالی بود و جایی برای پنهان‌شدن وجود نداشت. اگر همان‌جا می‌ماندم، مثل «لاک‌پشتی در شیشه» بودم؛ پلیس خیلی راحت می‌توانست مرا دستگیر کند. اما دوباره فکر کردم: اگر قرار نبود فرار کنم، استاد هرگز در مرحله اول کمک نمی‌کردند که از اداره پلیس خارج شوم. اعتمادبه‌نفسم بیشتر شد و به دویدن ادامه دادم. سپس یک لوله بزرگ فاضلاب را دیدم که خالی بود. داخلش رفتم و به مسیر ادامه دادم. پس از بالا رفتن از یک حصار فلزی، به یک برکه بزرگ رسیدم. به‌هرحال، درنهایت فرار کردم.

بعدها شنیدم پلیس آن برکه را جستجو کرده بود، اما یکی از مأموران (که قبلاً وقتی حقایق را برایشان روشن کرده بودم خوب به حرف‌هایم گوش داده بود) گفته بود: «لازم نیست ادامه بدهیم. او حتی از دستبند هم فرار می‌کند؛ هرگز نمی‌توانیم پیدایش کنیم. برگردیم.» این واقعاً یک خطر بزرگ بود! از استاد متشکرم که از من محافظت کردند!

اداره پلیس محلی از فرارم شوکه شده بود. برخی مأموران می‌گفتند من «توانایی‌های فوق‌طبیعی» دارم. اما بعد توسط یک هماهنگ‌کننده که مرا لو داد، دستگیر شدم. مرا به مرکز شستشوی مغزی بردند. معاون رئیس پلیس که مسئول تبدیل من بود گفت: «تو واقعاً توانایی داری. شنیده‌ام مقداری توانایی فوق‌طبیعی داری. نشانم بده!» هر جلسه شستشوی مغزی ۱۵ روز طول می‌کشید و اگر تبدیل نمی‌شدم، مرا به اردوگاه کار اجباری می‌فرستادند. احتمالاً رئیس تصور نمی‌کرد بتوانم از چنین مرکزِ به‌شدت محافظت‌شده‌ای فرار کنم. اما پس از دو تلاش ناموفق قبلی، در روز سیزدهم بازداشت، موفق به فرار شدم.

این فرار هم تجربه بسیار ویژه‌ای بود، اما با توجه به طولانی‌شدن مقاله، آن را در سه نکته خلاصه می‌کنم: ۱) دو تلاش اولم برای فرار، به‌دلیل ترس شدید من شکست خورد. از خودم پرسیدم دقیقاً از چه می‌ترسم؟ سپس به‌تدریج آرام شدم. ۲) سرانجام ترس از شکنجه شدن در اردوگاه کار را رها کردم. دیگر نگران نبودم که شاید اگر نتوانم شکنجه را تحمل کنم تبدیل شوم. مصمم بودم که هرگز اظهاریه انکار ننویسم. ۳) نسبت به تمرین‌کننده‌ای که مرا لو داده بود رنجش نداشتم. فکر کردم شاید از زندگی‌های پیشین به او بدهکار بوده‌ام. اما برایش واقعاً متأسف و امیدوار بودم که به اشتباهش پی ببرد. شنیدم که وی یک هفته پس از آزادی‌اش، از کارش پشیمان شده بود.

روزی در دوران آوارگی، هنگام سال نو چینی، دلم آنقدر برای خانه تنگ شده بود که مخفیانه به خانه رفتم تا همسر و دخترم را ببینم. شاید پلیس ترتیبی داده بود که کسی آن‌ها را زیر نظر داشته باشد. درحالی‌که دور هم غذا می‌خوردیم، کسی در زد. توجه نکردم، اما همسرم هشدار داد که شاید پلیس باشد. جا خوردم و فوراً فرار کردم.

یک ‌بار هنگامی که به دیدن تمرین‌کننده‌ای رفته بودم، نزدیک بود دوباره دستگیر شوم. پلیس ناگهان ظاهر شد. اما بازهم توانستم فرار کنم. این فرار را به خوابی که مدتی قبل دیده بودم نسبت دادم. در خواب، دو مأمور پلیس مرا دستگیر کرده بودند؛ یکی از آن‌ها همکلاسی دوران دبیرستانم بود. به او التماس می‌کردم رهایم کند، اما فایده‌ای نداشت. مرا نزد یک مقام دولتی شهرستان برد و مأموری در آنجا روی سینه‌ام پا گذاشت. همان لحظه ترسم را رها کردم. با صدای بلند عبارات فرستادن افکار درست را خواندم و عوامل شیطانی در بُعد دیگر را که آزارم می‌دادند، ازبین بردم.

در طول دو سال آوارگی، نزد تمرین‌کنندگان زیادی ماندم. عمدتاً به حمایت مالی تمرین‌کنندگان و چند تن از بستگان متکی بودم. درحالی‌که دائماً در ترس زندگی می‌کردم و تنهایی شدیدی همراهم بود، هم‌تمرین‌کنندگان به‌خوبی مراقبم بودند و درباره هر موضوعی با هم صحبت می‌کردیم. اغلب درک‌هایمان درباره فا را به اشتراک می‌گذاشتیم و در اطلاع‌رسانی درباره آزار و شکنجه همکاری داشتیم. آن‌ها از خانواده‌ام نیز به من نزدیک‌تر شده بودند. ازطریق آن‌ها، قدرت دافا و نیک‌خواهی استاد را حس کردم. با کمک آن‌ها شین‌شینگم به‌طور چشمگیری ارتقا یافت. مایلم سپاس عمیق و صمیمانه‌ام را نثار همه تمرین‌کنندگانی کنم که بدون ‌چشم‌داشت و فداکارانه به من کمک کردند.

چند ماه در خانه یک تمرین‌کننده سالخورده که دوست پدرم بود زندگی کردم. اتفاقی رخ داد که تأثیر عمیقی بر من گذاشت. او یک رایانه رومیزی بسیار قدیمی داشت و سرعت اینترنت به‌شدت پایین بود. اغلب بابت این موضوع عصبی می‌شدم. اما در این مدت، شاید همگی در شین‌شینگ رشد کرده بودیم و معجزه‌ای رخ داد؛ سرعت اینترنت یک‌باره شش‌برابر شد!

شبی کتاب استاد سفر به شمال آمریکا برای آموزش فا را دانلود کردم. هنگام مطالعه این فا، حس روشن‌بینی عظیمی درونم پدید آمد. درکی باورنکردنی و عمیق از این آموزه به دست آوردم. همه‌چیز بسیار آرام به‌نظر می‌رسید و احساس می‌کردم زمان ایستاده است، گویا در فا غوطه‌ور شده بودم. بسیار تحت‌ تأثیر قرار گرفتم و اشک‌ بر گونه‌هایم جاری شد.

پشت‌سرگذاشتن آزمون مرگ‌ و زندگی

بزرگ‌ترین آزمون مرگ ‌و زندگی که نیروهای کهن برایم ترتیب دادند بدون هیچ هشداری به سراغم آمد. چنین چیزی رخ داد، چون هنوز وابستگی‌های بسیار زیادی داشتم که باید رهایشان می‌کردم، هنگام مطالعه فا آن را با قلبم درک نمی‌کردم، انجام کارها را همان تزکیه در نظر می‌گرفتم و در مواجهه با اختلافات، به‌جای نگاه فعالانه به درون، به‌طور منفعلانه روی وابستگی‌هایم کار می‌کردم.

روزی در اتوبوس، با مردی که کنارم نشسته بود درباره دافا صحبت کردم. معلوم شد یک مأمور لباس‌شخصی است و چهار مأمور دیگر نیز در اتوبوس بودند. پس از دستگیری‌ام، ابتدا مرا به اداره پلیس بردند و سپس به مرکز شستشوی مغزی منتقل کردند. نُه ماهی که در آنجا بودم سخت‌ترین دوران زندگی‌ام بود. چندین بار تا مرز فروپاشی پیش رفتم. آن واقعاً لانه اهریمنان تاریک بود. اما بار دیگر، این فا بود که به من نیرو بخشید.

استاد بیان کردند:

«چرا مریدان دافا به‌طور بی‌رحمانه‌ای توسط شیطان شكنجه می‌شوند؟ زیرا آن‌ها در ایمان راستین‌شان به دافا پابرجا می‌مانند و به‌خاطر این‌كه آن‌ها اجزاء دافا هستند.» («دافا شکست‌ناپذیر است»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2)

چون برای اعتراض به آزار و شکنجه، اعتصاب غذا کرده بودم، نگهبانان مرا به «تخت مرگ» (روشی وحشتناک برای شکنجه) بستند و قادر به حرکت نبودم. نگهبان خانمی به‌نام ژانگ هر روز تبلیغات افتراآمیز درباره دافا (که دافا را اهریمنی جلوه می‌داد) را تکرار می‌کرد. مدام با او بحث می‌کردم و هیچ‌یک از ما نمی‌توانست دیگری را قانع کند. برایش متأسف بودم، زیرا آن‌ها توسط رژیم کمونیستی شستشوی مغزی شده بودند و خودشان نمی‌دانستند، اما همچنان قاطعانه حزب را در شرارت دنبال می‌کردند، حتی وقتی می‌دانستند که آن ممکن است اشتباه باشد.

وقتی مایعات تزریقی دریافت می‌کردم، مجبور بودم بارها درخواست کنم تا اجازه دهند به توالت بروم. آن‌ها اجازه نمی‌دادند از تخت بیرون بیایم و ترتیبی داده بودند که یک مأمور جوان ظرف ادرار را برایم بیاورد. گاهی نمی‌توانستم خودم را نگه دارم و تخت خیس می‌شد. در اوایل بهار که هوا هنوز سرد بود، نمی‌توانستم زیر پتوی خیس بخوابم. پس از دو هفته تحمل، دیگر تاب نیاوردم و پذیرفتم غذای له و صاف‌شده را بخورم. درنهایت از تخت مرگ رها شدم.

پیش از پذیرش در این مرکز، فکر می‌کردم تا زمانی که مرا آزاد نکنند، به اعتصاب غذا ادامه می‌دهم. تصورم این بود که پس از دو سه‌ ماه اعتصاب، آزاد خواهم شد. اما وقتی سه ‌ماه گذشت و هنوز نشانی از آزادی نبود، دچار سردرگمی شدم. اینکه هر روز مرا به صندلی فلزی می‌بستند و با لوله بینی تحت خوراندن اجباری قرار می‌دادند تجربه‌ خوشایندی نبود. نگهبانان همچنین با محدودکردن استفاده‌ام از توالت، شکنجه‌ام می‌کردند. دچار یبوست شدید شده بودم، چون برای اجابت مزاج، فقط پنج دقیقه وقت می‌دادند.

نمی‌دانستم که آیا باید ادامه بدهم یا نه. یک روز، نگهبانی از من پرسید: «آیا تو تزکیه‌کننده هستی؟» از شنیدن سؤالش جا خوردم. با دقت به آن فکر کردم و حس کردم استاد ازطریق او به من اشاره‌ای می‌رسانند. بنابراین مصمم شدم به اعتصاب غذا ادامه دهم. بعدازظهر همان روز، نگهبانی آمد و گفت که خوابی درباره من دیده است: از پنجره طبقه سوم پریده بودم و او نیز برای گرفتنم، پشت سرم پریده بود. فهمیدم که اعتصاب غذا موضوع ساده‌ای نیست.

آن‌ها برای وادارکردن من به خوردن غذا، به انواع‌واقسام روش‌ها متوسل شدند. آن‌قدر لاغر شده بودم که کسی می‌توانست یک دستش را دور کلفت‌ترین بخش بازویم حلقه کند و ساق‌هایم نیز بسیار ورم کرده بودند. یک ‌بار یک نگهبان زن به نام ژانگ حتی هنگام متقاعدکردنم به خوردن غذا، به گریه افتاد. صحبت‌هایش مرا تحت تأثیر قرار داد و اگر روش‌های شیطانی‌ای را که برای شکنجه من به کار برده بود تجربه نکرده بودم، نزدیک بود حرفش را بپذیرم. ذهن منطقی‌ام می‌گفت که نمی‌توانم از اعتصاب غذا دست بکشم. از او تشکر کردم و گفتم که نمی‌توانم موافقت کنم. لحنش فوراً عوض شد و رفت.

افراد مختلف مدام می‌آمدند تا روی من کار کنند. یک نگهبان زن وانمود می‌کرد که استاد دانشگاه است. هر روز یک تخم‌مرغ و کاسه‌ای فرنیِ ارزن کنار بالشم می‌گذاشت. فکر می‌کردم بیشتر از دو هفته نمی‌تواند به این کار ادامه دهد. در روز سیزدهم، چهره واقعی‌اش را نشان داد و با کفش‌هایش به ساق پاهای ورم‌کرده‌ام لگد زد. ساق پاهایم پر از زخم‌های خونین شد و پوستشان کنده شد. بیش از ده سال طول کشید تا آثار آن زخم‌ها از بین برود.

مرا در سلول انفرادی حبس و مجبورم می‌کردند مدت‌های طولانی در حالت ایستاده یا چمباتمه بمانم. همچنین مرا وادار به خوردن الکل، سرکه، چای تلخ و بطری‌های بزرگ آب سرد می‌کردند. به‌مدت شش ماه هر روز به صندلی فلزی بسته می‌شدم. شب‌ها اجازه خواب نداشتم و تلاش می‌کردند مرا تبدیل کنند. استفاده از توالت دوباره محدود شده بود. علاوه‌بر این، کتک‌خوردن‌ها و توهین‌های مداوم را تحمل می‌کردم. دست‌هایم پر از زخم‌های ناشی از فرو کردن سوزن بود.

یک ‌بار لباس‌هایم را درآوردند و مرا داخل یک کیسه زباله بسیار بزرگ گذاشتند. سپس به‌زور نصف سطل آب به من خوراندند. آن‌قدر ادرار کردم که پاهایم خیس شد. سپس مرا به‌خاطر بی‌اختیاری ادرار، درحالی‌که فقط سی‌وچند سال داشتم مسخره کردند. همچنین مرا متهم کردند که از والدین و فرزندانم مراقبت نمی‌کنم، و به من برچسب «ضدح.ک.چ و غیرمیهن‌دوست» و «افراطی درخصوص ایمانم» زدند. دردناک‌ترین قسمت زمانی بود که به دافا توهین و مرا مجبور می‌کردند تبلیغاتشان را بخوانم، به‌ویژه «اعتراف‌نامه»‌هایی از تمرین‌کنندگان سابق که براثر آزار و شکنجه از دافا دست کشیده بودند.

یک‌ بار نگهبانان وانمود کردند قاضی هستند و برایم جلسه «دادرسی» برگزار و تهدید کردند که حکم طولانی‌مدت زندان صادر خواهند کرد. چهار نفر از آن‌ها «متخصص» تبدیل تمرین‌کنندگان بودند. چند تمرین‌کننده سابق که به‌سمت تاریکی رفته و ایمانشان را انکار کرده بودند نیز نوبتی با من حرف زدند. تحت فشار و اضطراب شدیدی بودم. احساس می‌کردم مرگ بهتر از زندگی است. ناامید شده بودم. چندین بار خواب پدربزرگ و بستگان فوت‌شده‌ام را دیدم. به خودکشی فکر می‌کردم. اما دیوارهای سلول با ضربه‌گیر پوشیده شده بود و راهی نداشتم که حتی خودم را بکشم؛ همچنین ۲۴ساعته تحت‌نظر بودم. واقعاً معنای «هر روز مثل یک سال می‌گذرد» را تجربه کردم.

پس از شش ماه، نگهبانان تصمیم گرفتند به هر قیمت ممکن به اعتصاب غذای من پایان دهند؛ حتی اگر می‌مردم. سطلی بزرگ از غذای پوره‌شده و چهار قرص بزرگ نان ذرت آماده کردند؛ به‌ اندازه غذای شش نفر. پزشکی بیرون اتاق آماده‌باش بود. برنامه‌شان این بود که آن‌قدر به خوراندن اجباری ادامه دهند تا تسلیم شوم. ترسیدم واقعاً براثر این کار بمیرم، بنابراین از اعتصاب غذا دست کشیدم.

از میان تمام شکنجه‌ها، دردناک‌ترین بخش، محرومیت از خواب به‌مدت ۱۸ روز بود. نزدیک بود دچار فروپاشی روانی شوم. نگهبان می‌گفت محرومیت از خواب، همراه با اعتصاب غذا، تمام نیازهای انسانی را قطع می‌کند. همیشه چهار نگهبان مراقبم بودند و هر شش ساعت شیفت عوض می‌کردند. بعد از چند روز به‌شدت خواب‌آلود شده بودم. اگر حالشان خوب بود رفتارشان دوستانه بود و با صحبت‌کردن مرا بیدار نگه‌ می‌داشتند، اما اگر حالشان بد بود، کتک یا لگدم می‌زدند. گاهی دو نگهبان مرا به دیوار می‌چسباندند و اگر چشمانم بسته می‌شد رویم آب سرد می‌ریختند.

پس از دو هفته، دچار توهم شدم. دیگران را نمی‌شناختم و حرف‌های عجیب می‌زدم. چیزها را دو تا می‌دیدم. تخت در چشم من عمودی شده بود و تعجب می‌کردم که چرا بطری آب از روی آن نمی‌افتد. حتی در آن وضعیت، نگهبانان بازهم اجازه نمی‌دادند بخوابم. تا اینکه یک روز بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، پزشکی کنارم بود. او به نگهبان گفت: «بگذارید کمی بخوابد.» و آنگاه برای مدتی اجازه خوابیدن یافتم.

بعد از آن، مرا به صندلی بستند و اجازه چهار ساعت خواب روزانه دادند. همچنین در طول خواب، پاهای ورم‌کرده‌ام را روی میز می‌گذاشتند. این نوع شکنجه دو ماه کامل ادامه داشت.

در آن مکان، موجودات شیطانی بسیار زیادی حضور داشتند. یک‌ بار نگهبانی آمد تا مرا تبدیل کند و من مدام در قلبم افکار درست می‌فرستادم. ناگهان حالت چهره و لحنش تغییر کرد (فکر می‌کنم روح شیطانی بر او مسلط شده بود). با لحنی خشم‌آلود گفت: «چرا اهریمن را از بین می‌بری؟ اهریمن‌ها هم موجودات زنده‌اند!» سپس از پشت لگدی به من زد. چون انتظار ضربه‌اش را نداشتم، روی زمین افتادم. بعد دوباره به حالت عادی برگشت، مرا بلند کرد و پرسید که آیا آسیب دیده‌ام. خیلی شوکه شده بودم. چطور ممکن بود بفهمد در ذهنم چه می‌گذرد؟ چطور ممکن است شیطان در بُعدهای دیگر این‌قدر افسارگسیخته باشد!

در طی این نُه ماه بازداشت، برای تحمل این فشار فزاینده، از تمام خرد، شجاعت، نیرو و استقامت، و از هر چیزی که می‌توانستم از فا به‌یاد بیاورم و درک کنم استفاده می‌کردم. مدام فا را از بر می‌خواندم و تا حد ممکن افکار درست می‌فرستادم. بعداً فهمیدم که تمرین‌کنندگان بیرون نیز برایم افکار درست می‌فرستادند و واقعاً سپاسگزار تلاش‌هایشان بودم و هستم.

با همه نگهبانان مهربان بودم، اما همچنان در برابر درخواست‌های مکررشان برای نوشتن اظهاریه‌های انکار و محکوم کردن دافا مقاومت می‌کردم. از لحاظ جسمی و ذهنی کاملاً فرسوده شده بودم و روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌شدم. اگر نگهبانی شرور نزدیکم می‌شد، از شدت ترس می‌لرزیدم. یک بار، در طول رنج شدید گفتم که در برابر ح.ک.چ و مردم چین، اقرار به گناه می‌کنم، و بیانیه‌ای نوشتم مبنی بر اینکه دیگر دافا را تمرین نخواهم کرد. از اینکه هنوز به استاندارد یک تمرین‌کننده دافا که فناناپذیر باشد نرسیده بودم، پشیمان شدم.

سرانجام روزی پلیس محلی آمد و مرا برای اجرای حکم سه‌ساله اردوگاه کار اجباری برد. بالاخره از لانه اهریمنی‌ای بیرون می‌رفتم که مرا تا سرحد مرگ شکنجه و تقریباً دیوانه کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و برای خودم خوشحال شدم. می‌دانستم وقتی در گذراندن یک آزمون ناکام می‌مانم، آزمون بعدی سخت‌تر خواهد بود، اما عزم من برای ادامه تمرین فالون دافا هرگز تضعیف نشد. استاد نیک‌خواه نیز هرگز مرا رها نکردند و فرصت‌های بیشتری برای ارتقا در اختیارم گذاشتند.

پس از شش ماه حبس در اردوگاه کار، به‌تدریج بهبود یافتم. سپس تصمیم گرفتم همراه سایر تمرین‌کنندگان دوباره اعتصاب غذا کنم. وقتی شنیدیم تمرین‌کننده‌ای دراثر شکنجه جان باخته است، با هم فریاد زدیم: «فالون دافا خوب است» تا اعتراضمان را نشان دهیم. آن شب رعد‌وبرق نیم‌ ساعت طول کشید. ما آن را نشانه‌ای از سوگواری برای آن تمرین‌کننده می‌دانستیم. روز بعد روز جهانی فالون دافا بود و آسمان صاف شد. حتی ویدئویی از راهپیمایی در هنگ‌کنگ دیدیم که تمرین‌کنندگان در آن، بنرهایی با نوشته «فالون دافا خوب است» در دست داشتند. (دیسک در خانه نگهبان به دستش رسیده بود و پس از تماشای آن در اردوگاه کار، فراموش کرده بود آن را از دستگاه پخش خارج کند.)

نامه‌ای نوشتم که آزار و شکنجه در اردوگاه کار را افشا می‌کرد، و آن نامه به‌دست فرد موردنظر رسید. یکی از اعضای خانواده تمرین‌کننده‌ای، آموزه‌های جدید استاد را برایمان فرستاد. وقتی به اردوگاه کار دیگری منتقل شدم، آن را همراه خود بردم. نگهبانان هنگام بازرسی آن را پیدا نکردند، و آن را با تمرین‌کنندگان آنجا به‌اشتراک گذاشتم.

پس از دو ماه دیگر اعتصاب غذا، این بار خواهر و همسرم مرا به خانه بردند. مدت بازداشت من درمجموع ۱۶ ماه بود. نقشه اهریمنیِ نگه‌داشتن من برای سه سال شکست خورد. خوشحال بودم که دوباره آزاد شده‌ام و هیچ رنجشی از نگهبانانی که مرا شکنجه کرده بودند به دل نداشتم. خوشحال بودم که به‌رغم شکنجه‌هایی که متحمل و خطاهایی که مرتکب شدم، ایمانم به دافا را حفظ کردم.

به‌عنوان موجودی ناچیز در این کیهان، افتخار می‌کنم که تمرین‌کننده دافا هستم و توسط استاد لی نجات یافته‌ام. بدون حفاظت استاد، هدایت دافا و حمایت راستینِ تمرین‌کنندگان، هرگز نمی‌توانستم چنین شکنجه وحشتناکی را تحمل کنم و بدون هیچ‌گونه عارضه جسمی یا آسیب روانی زنده بمانم.

در راه بازگشت به خانه، خواهرم مقداری غذا برایم خرید. دو ماه بود که چیزی نخورده بودم و آن غذا برایم فوق‌العاده لذیذ بود. با خود فکر کردم هرگز چیزی به این خوشمزگی نخورده‌ام!

قدرت دافا زمانی متجلی می‌شود که تمرین‌کنندگان مانند بدنی واحد با یکدیگر همکاری کنند

وقتی در اردوگاه کار بودم، از اینکه نمی‌توانستم فا را مطالعه کنم یا تمرینات را انجام دهم، بسیار ناراحت بودم. امیدوار بودم پس از آزادی بتوانم وقت بیشتری را صرف این کار کنم. اما وقتی به خانه برگشتم، زندگی‌ام با امور روزمره مشغول شد. علاوه‌بر این، بسیاری از وابستگی‌هایم با من مداخله می‌کردند، مانند ذهنیت خودنمایی، راحت‌طلبی، رقابت‌جویی، رنجش، اضطراب و شهوت. حتی وقتی متوجه می‌شدم این وابستگی‌ها را دارم، رها کردنشان برایم بسیار دشوار بود.

هنوز سه کار را انجام می‌دادم، اما اصلاً کوشا نبودم و مانند « آن فرد متوسط که درباره راه (دائو) را می‌شنود» رفتار می‌کردم. سه‌ بار هنگام تمیزکردن خانه زمین خوردم. بار سوم، مچ دستم آسیب دید و بیش از یک سال طول کشید تا بهبود یابد. یک‌ بار دیگر، هنگام موتورسواری زمین خوردم و شش دنده‌ام شکست. با نیروی شفابخش معجزه‌آسای دافا، فقط طی یک ماه بهبود یافتم. چند بار دیگر نیز دستگیر شدم. یک ‌بار، پلیس شهر به‌طور خاص سندی صادر کرد و از پلیس محلی خواست در مورد من تحقیق کند، و نزدیک بود به زندان محکوم شوم.

اما چند موضوع بسیار مثبت هم وجود داشت که می‌خواهم اینجا به اشتراک بگذارم. درحالی‌که برای آزادسازی تمرین‌کنندگانِ بازداشت‌شده با یکدیگر همکاری می‌کردیم، متوجه شدم که هر کسی مشکلات شین‌شینگی و کاستی‌هایی دارد. اما ما قلبمان را برای این کار گذاشته بودیم، با یکدیگر به‌خوبی همکاری می‌کردیم، با مهربانی هر مشکلی را به یکدیگر گوشزد می‌کردیم و همچنین روی شین‌شینگ خود کار می‌کردیم. در نتیجۀ همکاری بی‌نقص ما، چند معجزه رخ داد.

برای چهار تمرین‌کننده محلی به‌دلیل روشنگری حقیقت برای مردم، کیفرخواست صادر شد. اداره پلیس با دقت زیاد پرونده‌های آن‌ها را تحت‌نظر داشت. یکی از تمرین‌کنندگان سالمند، به‌دلیل دستگیری‌ها و بازداشت‌های مکرر در گذشته، درگیر آسیب‌های روانی بود. هماهنگ‌کننده نیز متوجه شد که تلفنش تحت شنود است. ما همگی می‌خواستیم برای آزادسازی آن‌ها کاری انجام دهیم، اما نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم.

سپس استاد ترتیبی دادند که یک تمرین‌کننده خانم با افکار درست قوی، که هرگز تحت آزار و شکنجه قرار نگرفته بود، به ما بپیوندد. او بسیار شجاع بود و به جزئیات توجه داشت. او دائماً با ما تماس می‌گرفت تا درباره طرح آزادسازی تبادل‌نظر کنیم. فکر کردم این نظم و ترتیب استاد است، بنابراین با او همکاری کردم تا برای آن تمرین‌کنندگان وکیل بگیریم و خانواده‌های تمرین‌کنندگان را تشویق کنیم تا برای درخواست آزادی آنان، به ایستگاه پلیس مراجعه کنند. همچنین افکار درست می‌فرستادیم تا از کار وکلا حمایت کنیم و در کنار آن، برای دادخواست آزادی این تمرین‌کنندگان، از مردم محلی امضا جمع‌آوری می‌کردیم.

دادخواست به‌خوبی پیش رفت. بار نخست، بیش از ۳۰۰ امضا جمع‌آوری کردیم. پس از چند بار دیگر، بیش از ۱۰۰۰ نفر این دادخواست را امضا کردند. هنگامی که دو وکیل برای درخواست آزادی این تمرین‌کنندگان به مرکز شست‌وشوی مغزی رفتند، نزدیک به ۶۰ تمرین‌کننده در همان حوالی افکار درست فرستادند. بیش از ده نگهبان در ابتدا، بسیار شرور بودند، اما در کمتر از دو دقیقه نرم شدند و با وکلا بسیار دوستانه رفتار کردند.

چند تمرین‌کننده حتی مستقیماً به خانه قاضی مسئول پرونده رفتند تا حقیقت را برای او روشن کنند. قاضی بسیار ترسیده بود و جرئت نکرد در را باز کند. سایر تمرین‌کنندگان نیز نامه‌های زیادی به همسر قاضی و همسر رئیس پلیس ارسال کردند.

یکی از تمرین‌کنندگانی که با پیگرد قضایی روبه‌رو بود، حقیقت را برای دادستان روشن کرد و او عمیقاً تحت ‌تأثیر قرار گرفت. همسر یکی دیگر از تمرین‌کنندگانِ در معرض پیگرد، مقالات مربوط به آزار و شکنجه‌ای را که شوهرش در گذشته متحمل شده بود، در تمام اتاق‌های معلمان یک مدرسه توزیع کرد؛ مدیر مدرسه عصبانی نشد و مهارت خوب او در نویسندگی را ستود. بسیاری از تمرین‌کنندگان خارج از کشور نیز با تعداد بیشتری از کارکنان در دادگاه و دادستانی تماس گرفتند و به آن‌ها کمک کردند که بفهمند تمرین‌کردن فالون دافا نقض قانون نیست.

پیش از برگزاری جلسه دادرسی این تمرین‌کنندگان، ما مطالب اطلاع‌رسانی را بین مردم توزیع و آن‌ها را دعوت کردیم که در جلسه حضور یابند، زیرا این جلسه قرار بود به‌صورت علنی برگزار شود. شیطان بسیار ترسیده بود. در جریان نخستین جلسه دادرسی، بیش از ۳۰۰ مأمور پلیس و نیروهای مسلح ضدشورش تمام دست‌فروشانِ اطراف را دور و دادگاه را محاصره کردند. ما همگی افکار درستی قوی داشتیم و یک تمرین‌کننده نزدیک دادگاه ایستاده بود و جلیقه‌ای با عبارت «فالون دافا خوب است» به تن داشت. نزدیک به ۲۰۰ تمرین‌کننده نیز نزدیک دادگاه نشسته بودند و افکار درست می‌فرستادند. صرف‌نظر از اینکه چگونه ما را تهدید کردند، حاضر نشدیم آنجا را ترک کنیم. فقط تعداد کمی از تمرین‌کنندگان پس از اینکه دستور یافتند به محل کارشان بازگردند، رفتند.

آن شب، یکی از تمرین‌کنندگان خواب دید که اهریمن‌های کوچکی در نزدیکی دادگاه صف کشیده‌اند. آسمانِ سمت شمال دادگاه پر از ابرهای تیره بود، اما در سمت جنوب، هوا روشن و آفتابی بود.

پیش از شروع جلسه روز بعد، معاون رئیس پلیس وکلا را مورد ارعاب قرار داد و بر سر آن‌ها فریاد زد. وکلا مرعوب نشدند و برای تمرین‌کنندگان اعلام بی‌گناهی کردند. آن‌ها استدلال کردند که تمرین‌کنندگان با تمرین باورشان یا اطلاع‌رسانی به مردم درباره آن، هیچ قانونی را نقض نکرده‌اند. همچنین افشا کردند که پلیس چگونه در رسیدگی به پرونده‌های تمرین‌کنندگان، قانون را نقض کرده است. قاضی چند‌ بار جلسه را به تعویق انداخت. در آخرین جلسه، تمرین‌کنندگان خودشان در دفاع از خود شهادت دادند و منافع و فوایدی را که از تمرین‌کردن فالون دافا کسب کرده بودند، شرح دادند.

پس از جلسه، پلیس تلاش کرد از تمرین‌کنندگان عکس بگیرد. آنان نترسیدند و درعوض سعی کردند از پلیس عکس بگیرند. هر ۱۶ مأمور برگشتند و فرار کردند. این واقعاً حقیقت دارد که: «شرارت نمی‌تواند بر نیکی غلبه کند.»

فرصت‌های فراوانی نیز برای ارتقای شین‌شینگمان وجود داشت. تمرین‌کننده‌ای طی تلاشی طاقت‌فرسا مقاله‌ای نوشت که افشا می‌کرد رئیس اداره امنیت داخلی چگونه طی دو دهه گذشته فالون دافا را مورد آزار و شکنجه قرار داده است. اما تمرین‌کنندگان پس از خواندن این مقاله واکنش‌های متفاوتی داشتند. تمرین‌کنندگان درباره اینکه چه چیزهایی باید نوشته شود یا نشود نظرات مختلفی دادند. همچنین درباره دقت برخی از حقایق اختلاف‌نظر وجود داشت. یک تمرین‌کننده خانم به‌طور آرام اطلاعاتی ارائه کرد که به اصلاح مطالب مقاله کمک کرد. سایر تمرین‌کنندگان به‌شدت با توزیع این مقاله مخالفت کردند.

پس از پنج شش بار بازبینی، هنوز تمرین‌کنندگان بیشتری نظرات بسیار مختلفی ارائه می‌دادند. نویسنده ناراحت شد. اما به‌سرعت خود را با فا اصلاح کرد و فهمید که این فرصتی است که استاد برای کمک به بهبودش ترتیب داده‌اند. همچنین فهمید که روند اصلاح و بازنویسی مقاله مانند تیزکردن یک چاقو است: هرچه تیزتر شود، می‌تواند شرارت بیشتری را از بین ببرد. بنابراین وقتی دیگران دوباره بازخورد می‌دادند، ناراحت نمی‌شد و با صبر و حوصله روی مقاله کار می‌کرد. پس از بیش از ۲۰ دور اصلاح، مقاله نهایی شد.

رئیس اداره امنیت داخلی در ابتدا شهرت خوبی داشت، زیرا برای اهالی روستا جاده‌ای ساخته بود تا حمایت آنان را جلب کند. اما پس از اینکه این مقاله را درباره او توزیع کردیم، اهالی روستا همگی فهمیدند که او چقدر شرور است. خود او نیز مقاله را دریافت کرد. سپس به سراغ برادرزن یکی از تمرین‌کنندگان رفت و گفت که بسیاری از چیزهای ذکرشده در مقاله به او ربطی ندارد. او احساس می‌کرد مورد بی‌انصافی قرار گرفته و دیگر فعالانه در آزار و شکنجه شرکت نکرد.

برگردیم به پرونده حقوقی چهار تمرین‌کننده‌ای که پیش‌تر ذکر شدند. قاضی دو سال طول داد تا رأی را اعلام کند. دو تمرین‌کننده به‌ترتیب به پنج و شش سال محکوم شدند. سومی اجازه یافت دوره محکومیت را در منزل بگذارند و چهارمی به سه سال حبس با سه سال تعلیق اجرای حکم محکوم شد.

پلیس محلی در تلافی تلاش‌های ما برای آزادسازی این تمرین‌کنندگان، هشت تمرین‌کننده ازجمله مرا دستگیر کرد. وقتی مرا به زیرزمین اداره پلیس بردند، اتاق‌های کوچکی را دیدم که هریک از آن‌ها پر از ابزارهای شکنجه بود. در ابتدا کمی مضطرب شدم، اما اندکی بعد بر ترسم غلبه کردم. سپس در همان شب، هر هشت نفرِ ما آزاد شدیم!

ازطریق همکاری‌مان، به بسیاری از مسئولان قضایی کمک کردیم حقیقت را درک کنند و برای چند سال، هیچ آزار و شکنجه شدیدی در منطقه ما رخ نداد. وقتی بیش از ۳۵۰ نفر از ما در سال ۲۰۱۵، شکایاتی کیفری علیه جیانگ زمین تنظیم کردیم، فقط چند تمرین‌کننده مورد آزار و اذیت قرار گرفتند.

اتفاقات معجزه‌آسای بیشتری نیز در مسیر تزکیه‌ام رخ داده و می‌توانم به‌طور بی‌پایانی دراین‌باره بنویسم. یک‌ بار، ما با پشتکار برای روشنگری حقیقتِ دافا همکاری کردیم، و نه‌تنها چند مأمور پلیس نجات یافتند، بلکه یک تمرین‌کننده نیز از بازداشت آزاد شد. تمرین‌کنندگان خارج از کشور نیز با قاضی مسئول و اعضای خانواده‌اش تماس گرفتند. آن‌ها دیگر تمایلی به مشارکت در آزار و شکنجه نداشتند و فقط حکمی سبک به‌مدت یک ‌سال برای آن تمرین‌کننده صادر کردند. آن تمرین‌کننده ده‌ ماه در بازداشت بود و دو ماه باقی‌مانده را نیز در بازداشتگاه ‌گذراند، بدون اینکه به زندان منتقل شود.

مسیر تزکیه‌ام طولانی بوده است، اما هرگز از مسیری که انتخاب کردم پشیمان نشدم. هر بار که به استاد فکر می‌کردم، می‌خواستم گریه‌ کنم. بدون محافظت و نیک‌خواهی عظیم استاد، چگونه می‌توانستم به مسیرم ادامه دهم؟ اگرچه در جریان آزار و شکنجه، رنج‌هایی را متحمل شده‌ام، اما آن در مقایسه با آنچه استاد برای ما تحمل کرده‌اند، هیچ است. تنها می‌توانم با تزکیه‌ خودم به‌طور کوشا و به‌خوبی انجام‌دادن سه کار، دین خود را به استاد ادا کنم.

اگر چیزی با فا در تضاد است، لطفاً به آن اشاره کنید.

استاد سپاسگزارم! هم‌تمرین‌کنندگان سپاسگزارم!

(گزیده‌ای از مقالات ارسالی برای بیست‌ودومین کنفرانس فای چین در وب‌سایت مینگهویی)