(Minghui.org) من 70 سال دارم، پیشتر در صنعت مالی کار میکردم و اکنون بازنشستهام. در ماه مه۱۹۹۸، تمرین فالون دافا را آغاز کردم و 27 سال است که تمرین میکنم.
در اوایل ژانویه۲۰۲۰، خواب بسیار واضحی دیدم. در خواب، همراه با افرادی ناشناس در کنار رودخانهای، درحال امتحان دادن بودم. شبی بارانی و طوفانی بود. هرکس برگه آزمون متفاوتی داشت. نمرهام ۶۰ یا ۷۰ شد. باد شدید بود و باران سنگینی میبارید. ما درحالی امتحان میدادیم که بارانی به تن و چتر در دست داشتیم و من حتی فرصت نکردم تمام پرسشها را پاسخ دهم. به این آگاه شدم که شاید آزمونها یا رویدادهای بزرگی در پیش است. و همانطور که میدانید پاندمی کووید 19 آغاز و شهر ووهان قرنطینه شد.
چند روز بعد، شهر ما در قرنطینه قرار گرفت. در مناطق مسکونی ما فقط یک دروازه باز بود، بنابراین مردم نمیتوانستند بهآسانی رفتوآمد کنند. تمام دروازههای دیگر بسته شده بود. نگهبانان 24ساعته در ورودی مستقر بودند.
مسئولان شهر و ناحیه بهدقت این دروازه را زیر نظر داشتند. خروج آزادانه ساکنان مجاز نبود. برای هر خانوار، یک کارت تردد صادر شده بود و هر دو روز یک بار، اجازه خرید داشتند و سپس هر سه روز یک بار. چند روز بعد این مقررات دوباره تغییر کرد و ساکنان اجازه خروج از مناطق مسکونی یا حتی قدم زدن در آن مناطق را نداشتند.
اعلامیهها پیدرپی از بلندگوها پخش میشد و گسترش سریع ویروس، همه را وحشتزده کرده بود. هنگام رفتن به فروشگاه، باید دمای بدنمان اندازهگیری میشد، شماره تلفن و کارت شناساییمان ثبت میشد و یک متر از دیگران فاصله میگرفتیم. نمیتوانستم با کسی صحبت کنم یا برای روشنگری حقیقت اقدامی کنم. در آن زمان، فقط یک فکر داشتم: «باید برای نجات موجودات ذیشعور با زمان مسابقه بدهم.»
بهعلت قرنطینه، هیچ اتوبوسی تردد نمیکرد. در روز سال نو چینی، با پوسترها و لپتاپم، پیاده به خانه یکی از تمرینکنندگان رفتم تا پوسترها را لمینیت کند. بیش از یک ساعت در راه بودم. روز بعد، برای نصب پوسترها بیرون رفتم. آمدوشد زیادی وجود داشت و افراد بسیاری بیرون بودند. نمیتوانستم پوسترها را نصب کنم، زیرا ممکن بود دیده و دستگیر شوم. سرانجام به ایستگاه اتوبوسی رسیدم که چند نفر در آنجا منتظر اتوبوس بودند. از استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، خواستم تا آن افراد همانجا بمانند و حرکت نکنند. در کوتاهترین زمان ممکن، یک پوستر نصب کردم و بهسرعت دور شدم. آن افراد تا وقتی از کنارشان عبور نکردم، تکان نخوردند. سپس برگشتند و به من نگاه کردند. استاد، سپاسگزارم که مرا در نصب آن پوستر یاری کردید.
گاهی به پارکها، میدانها و مناطق مسکونی اطراف میرفتم تا برچسبهایی با عبارات فرخنده «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را نصب کنم. آن مناطق در قرنطینه نبودند و مردم برای قدم زدن به آنجا میرفتند و برچسبها را میخواندند. بعدها، پس از پایان قرنطینه، وقتی حقیقت را برای مردم روشن میکردم، برخی از آنان گفتند که آن برچسبها را دیدهاند و عبارات را ازبر هستند. بهمنظور خرید نوارچسب دوطرفه برای درست کردن برچسبها، پیاده به مرکز خریدی رفتم که حدود یک ساعت از محل زندگیام فاصله داشت. به مکانهای مختلف رفتم تا برچسبها را نصب کنم و مردم آنها را دیدند. در اینجا مایلم از ویراستاران وبسایت «مینگهویی» تشکر کنم که انواع مطالب روشنگری حقیقت را روی وبسایت منتشر میکنند و چنین ابزارهای ارزشمندی را در اختیار تمرینکنندگان داخل چین قرار میدهند. سپاسگزارم!
روزی چند برچسب تازه دانلود و درست کردم. اگرچه هنوز نوبت خرید خانوادهام نرسیده بود، میخواستم برای روشنگری حقیقت بیرون بروم. پس از آنکه فرستادن افکار درست را به پایان رساندم، پوسترها و بروشورها را آماده کردم و از خانه بیرون رفتم. بیش از ده مأمور دم در بودند، اما من در را باز کردم و بیرون رفتم. آنها متوجه من نشدند. دهها پوستر را نصب کردم. میدانستم که استاد مرا در پوششی قرار دادهاند تا آن افراد متوجه من نشوند. تا زمانی که قلبی برای نجات مردم داشته باشم، استاد کمکم میکنند. این استاد هستند که موجودات ذیشعور را نجات میدهند.
روز بعد بیرون رفتم. یکی از نگهبانان گفت: «خانم، لطفاً بیرون نروید. آنها مردم را دستگیر میکنند و به مرکز مطالعات میبرند. باید پول زیادی بپردازید. اوضاع وحشتناک است.» از او تشکر کردم، اما بازهم رفتم. میخواستم نوارچسب دوطرفه و کمی عود بخرم. هنگام عبور از خیابان، خودرو پلیسی کنارم نگه داشت. دو مأمور پیاده شدند. پلیس زن دفتر ثبتی در دستش بود و مأمور مرد یک دماسنج داشت. فریاد زدند: «ایست! اینجا چه میکنی؟ در کدام منطقه مسکونی زندگی میکنی؟ شماره شناساییات را بده!»
بهسرعت وارد خط عابر پیاده شدم و با خود گفتم: «از دستور یا خواسته اهریمن پیروی نکن.» با آرامش به آنها گفتم: «درحال رفتن به مرکز خرید هستم. کارت شناساییام همراهم نیست.» نایستادم و آنها هم جلو مرا نگرفتند. به فرستادن افکار درست ادامه دادم. آنها سوار خودرو شدند و رفتند. به یک چهارراه رسیدم و سه خودروی پلیس با یک دوجین افرادِ داوطلب را دیدم. فضا پرتنش بود، اما بهلطف محافظت استاد، بخت با من یاری کرد.
روزی به نگهبان منطقه مسکونی روبهروی محل زندگیام برخوردم. با او همقدم شدم و حقیقت را برایش روشن کردم. او پذیرفت که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمانهای وابستهاش خارج شود. یک نشان یادبود به او دادم و او از من تشکر کرد. بهدنبال او وارد منطقه مسکونیاش شدم. در مسیر شرقی قدم گذاشتم و مردی حدوداً پنجاهساله را دیدم. با او صحبت و حقیقت را برایش روشن کردم. او گوش داد و با خروج از ح.ک.چ موافقت کرد. او گفت که این مسیر به منطقه مسکونی دیگری میرسد و اگر از سراشیبی جاده پایین بروم، میتوانم به شهر برسم. او مطالب بیشتری میخواست. دو نشان یادبود، دو پوستر و چند بروشور به او دادم. بسیار خوشحال شد. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که به گریه افتادم. موجودات ذیشعور در انتظار نجات بودند. استاد مرا تشویق میکردند.
بعداً منطقه مسکونیام کاملاً در قرنطینه قرار گرفت. ما اجازه نداشتیم از منطقه مسکونی خود خارج شویم. شروع کردم کیسههای حاوی بروشورها و دیویدیها را روی دستگیره درِ خانهها آویزان کنم. البته بهصورت حضوری نیز حقیقت را برای ساکنان روشن میکردم.
روزی پیش از لغو قرنطینه، وقتی از کنار دروازه میگذشتم، مأمور مرکز اجتماعات و مدیر ساختمان مرا درحال صحبت با فردی دیدند. مدیر ساختمان مرا نگه داشت و عکسهایی از بروشورهای روشنگری حقیقت را در تلفن همراهش به من نشان داد. پرسید که آیا آنها مال من هستند و گفت که کسی به او گفته که من آنها را توزیع کردهام. پاسخی ندادم و شروع کردم به روشنگری حقیقت و از او خواستم که برای حفظ امنیت خود، عبارات فرخنده «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را به خاطر بسپارد. قبلاً حقیقت را برایش روشن کرده بودم. او چیزی از من نگرفت و رفت.
روز بعد، دختری جوان از دفتر ساختمان به من گفت که یکی از مدیران دولتی با کیسهای از بروشورهای روشنگری حقیقت نزد آنها آمده، درحالیکه خشمگین بوده است. او درخواست کرده بود دوربینهای مداربسته بررسی شود تا بفهمد چه کسی آنها را توزیع کرده است. او گفته بود منطقه در قرنطینه است، اما هنوز کسی کیسهها را به دستگیره درها آویزان میکند. گفته بود مقامات شهرداری از این موضوع باخبر شدهاند و او پیگیر خواهد شد تا بفهمد چه کسی این کار را انجام داده است. من قبلاً حقیقت را برای نگهبانان و مأموران دفتر ساختمان روشن کرده بودم و با آنها رابطه خوبی داشتم. تحت تأثیر گفتههای آن دختر جوان قرار نگرفتم. استاد در ازبین بردن این سختی، به من کمک کردند. سپاسگزارم استاد!
اغلب برای نصب پوستر و برچسب بیرون میرفتم. شبی در اوایل سال گذشته، پس از فرستادن افکار درست در ساعت شش عصر، برای توزیع بروشور به جای دوری رفتم. هنگام بازگشت، نیمهشب بود و تاریکی مطلق همهجا را فراگرفته بود. دو نفر را دیدم که با چراغقوهای در دست، درحال قدم زدن با سگهایشان بودند. نور چراغقوههایشان مدتی راهم را روشن کرد. گربهای نیز بهسمتم آمد و راه را به من نشان داد. هنگامی که درحال نصب پوستری روی تیر چراغ برق بودم، نور چراغهای جلو خودرویی پوستر را روشن کرد. برگشتم تا آن را بپوشانم و در قلبم از استاد درخواست کردم که مرا محافظت کنند. خودرو گشت پلیس از کنارم عبور کرد و دو بار بوق زد. آنها مرا ندیدند. خطر از بیخ گوشم گذشت. استاد، برای محفاظتتان سپاسگزارم.
دو سال پیش در شب سال نو چینی، به وبسایت «مینگهویی» سر زدم و مقاله استاد با عنوان «انسان چگونه پدید آمد» را دیدم که تازه منتشر شده بود. از عروسم که او نیز تمرینکننده است، خواستم که بیاید و با هم آن را بخوانیم. چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که اشک از چشمانم سرازیر شد. اصلاح فا وارد مرحلهای تازه شده بود. دوران اصلاح فای جهان بشری آغاز شده بود. استاد برای ما سخت کار کردهاند و هر باری را برای نجات موجودات ذیشعورِ کیهان بر دوش کشیدهاند. استاد برای نجات همه موجودات، تمام وجودشان را وقف کردهاند.
استاد، برای رحمت بیکرانتان سپاسگزارم!
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.