(Minghui.org)

(ادامه قسمت ۱)

تغییرات در نگرش کارکنان اداره 6۱۰

ما متوجه شدیم که محکومیت شوهرم به دستور اداره 6۱۰ بوده است؛ نهادی فراقضایی که معمولاً به‌طور مستقیم با تمرین‌کنندگان تعامل ندارد. وقتی رأی بدوی را بررسی کردیم، متوجه شدیم که قاضی به تصمیمی از اداره 6۱۰ اشاره کرده است. اما این به‌اصطلاح تصمیم، نه شامل نام هیچ مسئولی بود و نه شامل مهرهای اداری‌ای بود که صحت آن را تأیید کند.

بنابراین به اداره 6۱۰ رفتم و با بینگ، مدیر آن، ملاقات کردم. او در ابتدا نامش را به من نگفت و سایر مأموران نیز برخورد بدی داشتند. آن‌ها دورم جمع شدند و بر سرم فریاد زدند، چون انتظار نداشتند که عضوی از خانواده یک تمرین‌کننده بازداشت‌شده جرئت کند به آنجا برود.

نمی‌ترسیدم، چون می‌دانستم اقدامات آن‌ها هیچ‌گونه مبنای قانونی ندارد. یکی از آن‌ها، انگشتش را به‌طرف بینی من گرفت و تهدید کرد که پلیس را خبر می‌کند تا دستگیرم کند. ایستادم و گفتم: «می‌توانید همین حالا پلیس را خبر کنید. من یک زن سالمند هستم و آمده‌ام به شما بگویم که مرتکب کارهای بد نشوید. خداوند ناظر بر همه ماست. شما هنوز جوانید. اگر با عواقب کارهای بدتان روبه‌رو شوید، خانواده‌تان چه خواهند کرد؟!»

بینگ از من خواست بنشینم تا چن، یک مأمور دیگر، از من فیلم بگیرد، طوری که گویا درحال بازجویی از یک زندانی است. نپذیرفتم، چون این کار نقض حقوقم بود.

سند شماره ۳۹ وزارت امنیت عمومی، منتشرشده در سال ۲۰۰۰، را به آن‌ها نشان دادم. در آن، ۱۴ فرقه فهرست شده بود و فالون دافا جزء آن‌ها نبود. آن‌ها به سند نگاه نکردند و گفتند که به آن دسترسی دارند. این مأموران گفتند فقط از دستورات مافوق‌شان پیروی می‌کنند و تبلیغات افترا‌آمیز ح.ک.چ درباره حادثه صحنه‌سازی‌شده خودسوزی در میدان تیان‌آنمن را تکرار کردند. گفتم که آن حادثه یک حقه ساختگی به‌دست حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) برای بدنام کردن فالون دافا بود. وقتی جزئیات را توضیح دادم، همه آن‌ها آرام و ساکت گوش کردند.

گفتم: «فقط به‌خاطر اینکه شوهرم کلمات "حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری" را روی کدو حک کرده بود، او را به بیش از هشت سال حبس محکوم کردید. این خیلی خیلی زیاد است. چگونه او با حکاکی روی یک کدو، به کسی آسیب رسانده؟» چن به من گفت که به اندازه کافی صحبت کرده‌ام و پیشنهاد کرد که چون تعداد زیادی دوربین نظارتی در ساختمان هست، بهتر است بروم. او مرا تا پایین ‌پله همراهی کرد.

شخصی در آن ساختمان، به من گفت که یک مأمور سابق اداره 6۱۰ به نام کئی تصمیم مربوط به پرونده شوهرم را صادر کرده است. ازآنجاکه کئی به اداره بهداشت عمومی منتقل شده بود، شماره تلفنش را پیدا کردم و با او تماس گرفتم. او گفت دیگر در اداره 6۱۰ کار نمی‌کند و باید موضوع را ازطریق بینگ پیگیری کنم.

اداره 6۱۰ با سایر مکان‌هایی که قبلاً رفته بودم متفاوت است. جوِ آن بسیار خصمانه است و من احساس ناراحتی می‌کردم، بنابراین به سایر تمرین‌کنندگان گفتم که نمی‌خواهم دوباره به آنجا بروم. پس از اینکه آن‌ها افکارشان را با من در میان گذاشتند، فهمیدم این کار مهم است، بنابراین تصمیم گرفتم ادامه دهم.

پس از آماده‌کردن اظهاریه دفاعی و سایر اسناد، برخی از آن‌ها را انتخاب و ایمیل کردم. همچنین علیه کئی و بینگ شکایت‌هایی تنظیم کردم. وقتی این شکایت‌ها را به مأموران در ساختمان اداره 6۱۰ تحویل دادم، آن‌ها آن‌قدر که انتظار داشتم خشمگین نشدند. بلکه هنگام صحبت با من، بسیار آرام‌تر بودند. یکی از مأموران شکایت‌ها را پذیرفت و آن‌ها را در کشویی قرار داد.

اداره 6۱۰ در همان ساختمان کمیته امور سیاسی و حقوقی (PLAC) قرار داشت. برای اینکه درباره آزادی شوهرم با قید ضمانت پزشکی، با بینگ صحبت کنم به آنجا رفتم. بینگ آنجا نبود، بنابراین اتاق‌های مجاور را بررسی کردم. در یکی از اتاق‌های طبقه پایین، با شخصی درباره آزار و شکنجه‌ای که شوهرم متحمل شده بود صحبت کردم. آن فرد به‌دقت گوش داد. پس از اینکه دوروبرش را نگاه کرد و دید کسی نیست، آهسته و درگوشی به من گفت مراجعه به اتاقی دیگر ممکن است کمک کند، و با اشاره، آن اتاق را نشان داد.

آن اتاق، دفتر یکی از معاونان دبیر حزب ح.ک.چ بود. او فردی خوش‌برخورد بود. پس از شنیدن ماجرایم، به بینگ تلفن کرد تا بیاید و در حضور من، از او خواست به پرونده من رسیدگی کند. وقتی بینگ مرا تا پایین‌ پله همراهی می‌کرد، به نگهبان گفت اگر دوباره آمدم اجازه دهد وارد شوم.

وقتی بعداً به اداره 6۱۰ مراجعه کردم، کار بسیار آسان‌تر شد؛ گویی داشتم به خانه یک همسایه سر می‌زدم. بینگ و سایر مأموران نیز رفتار خوبی با من داشتند.

برای اثبات اینکه تصمیم صادرشده توسط اداره 6۱۰ غیرقانونی بوده است، از اداره دادگستری استانی، درخواست افشای اطلاعات دولتی را کردم. پرسیدم آیا اداره 6۱۰ منطقه، یک نهاد ارزیابی قضایی ثبت‌شده در اداره دادگستری استان است یا خیر. اداره دادگستری پاسخ داد که این‌طور نیست، بنابراین این پاسخ و سایر اسناد را به اداره 6۱۰ ارائه دادم.

پس از مدتی متوجه شدم که رفتار بینگ تغییر کرده است. لانگ، معاون مدیر زندان، زمانی پس از مرگ شوهرم در زندان، درباره شوهرم از من پرسیده بود. رفتار لانگ در آن زمان، بسیار خصمانه بود. پس از اینکه او با مسئولان کمیته امور سیاسی و حقوقی (PLAC) استانی و محلی تماس گرفت، گفت که آن‌ها قصد دارند آزار و شکنجه علیه دافا را تشدید کنند.

یک روز قبل از اینکه با بینگ ملاقات کنم، لانگ دوباره با من تماس گرفت. گفتم چون آن مأموران مجهز به جی‌پی‌اِس هستند، می‌تواند مرا پیدا و با من صحبت کند. پس از مدتی، لانگ و مأمور دیگری به دفتر بینگ آمدند.

در طول آن ملاقات، لانگ مرا تحت فشار قرار داد تا جسد شوهرم را بسوزانم و خاکستر کنم. من مضطرب بودم و ناخواسته چند جمله‌ای گفتم که به زیانم بود. بینگ به‌آرامی با دستش به من زد تا هشدار دهد که حرف اشتباهی نزنم که لانگ بتواند علیه من استفاده کند. فوراً متوجه شدم. بینگ به لانگ گفت: «ازآنجاکه شوهرش (به شوهر من اشاره می‌کرد) فوت کرده، باید این موضوع را به‌گونه‌ای رسیدگی کنید که رضایت او را جلب کند.» لانگ و مأمور دیگر، غافلگیر شدند و خصومتشان کمتر شد.

بینگ بعداً به من گفت که اگر کسی از زندان، دوباره برای صحبت بیاید، می‌توانم با او تماس بگیرم. وقتی مأموران زندان نزد من آمدند، من بینگ را دعوت کردم و او از طرف من، برای مأموران زندان، یک سخنرانی طولانی ایراد کرد. دیدن اینکه کسی حقیقت دافا را درک و موضع درستی اتخاذ کرده است، خوشحالم کرد.

شهر من چند منطقه دارد. طی چند سال گذشته متوجه شدیم منطقه‌ای که بینگ مسئولش بود، نسبت به سایر مناطق پرونده‌های آزار و شکنجه کمتری داشت. در پرونده‌های مشابهی که مربوط به روشنگری حقیقتِ رودررو می‌شد، تمرین‌کنندگان در مناطق دیگر ممکن بود به سه سال زندان محکوم شوند. اما در اینجا، یک تمرین‌کننده ممکن بود فقط برای چند روز بازداشت یا مستقیماً آزاد شود. در یک منطقه دیگر، چندین تمرین‌کننده ممکن بود در یک سال زندانی شوند، اما در منطقه ما، طی چند سال گذشته هیچ جلسه دادرسی‌ای علیه تمرین‌کنندگان برگزار نشده بود.

تحقیر شدن هنگام ملاقات در زندان و روشنگری حقیقتِ پس از آن

پس از اینکه دادگاه تجدیدنظر رأی اولیه را تأیید کرد، شوهرم در سال ۲۰۲۰، به زندان منتقل شد. خانواده‌ام اجازه داشتند در طول یک سال، فقط سه بار با او صحبت کنند. بعد از آن، دیگر هیچ خبری از او نداشتیم. تمام خانواده‌ام نگران بودند. تصمیم داشتم به ملاقاتش بروم، اما دو دخترم گفتند که تنهایی رفتن برای زنی سالمند مثل من بسیار خطرناک است. چند ماه گذشت و دیگر نتوانستم صبر کنم، بنابراین بدون اینکه به دخترانم بگویم، خودم به زندان رفتم.

وقتی رسیدم، نگهبان اجازه ورود نداد. دو مأمور آمدند و من گفتم که برای دیدن شوهرم و درخواست برای آزادی او با قید ضمانت پزشکی آمده‌ام. یکی از آن‌ها به نام اِن مدیر بود و پرسید که آیا من نیز فالون دافا را تمرین می‌کنم. گفتم این موضوع ربطی به بحث ندارد.

سپس درخواست کردم که تلفنی با شوهرم صحبت کنم و از حال او باخبر شوم. اِن پاسخی نداد، بنابراین درخواست کردم با مدیر زندان ملاقات کنم. او نیز پاسخی نداد. وقتی آن‌ها به داخل برگشتند، خواستم به‌دنبالشان بروم، اما نگهبان مانعم شد. گفتم: «چندین ماه است خبری از شوهرم ندارم. خیلی نگرانم و حتی سال نو را هم جشن نگرفتیم. او اکنون خیلی سالمند است. اگر بیمار باشد چه؟ اگر اتفاقی برایش بیفتد چگونه می‌توانم زنده بمانم؟» و به گریه افتادم.

چند نگهبان مرا به اتاقی بردند. ابتدا فقط گوش دادند تا دلیل رفتنم به آنجا را بدانند. پس از مدتی، مأمور دیگری (احتمالاً از پلیس مسلح) وارد شد. او انگشتش را به‌طرف بینی من گرفت و به من ناسزا گفت. ایستادم و گفتم: «می‌خواهی مرا کتک بزنی و دستگیرم کنی؟ بفرما! چون شوهرم در اینجاست، من هم همین‌جا با او می‌مانم.» سایر مأموران مانع او شدند.

پس از مدتی، چند مأمور با یک ون پلیسِ ایوِکو آمدند و گفتند از ایستگاه پلیس محلی هستند. آن‌ها کارت شناسایی مرا بررسی کردند، از من عکس گرفتند و اظهاراتم را یادداشت کردند. دیدن اینکه با زنی حدوداً 7۰ساله چنین رفتاری می‌کنند و اِن نیز به درخواست من پاسخی نداد، نگرانی مرا درباره شوهرم دوچندان کرد.

پس از بازگشت به خانه، درخواست افشای اطلاعات دولتی را به اداره پلیس مسئول آن منطقه ارائه دادم. مخصوصاً درخواست کردم اطلاعات مربوط به مأموران پلیسی را که اظهارات مرا در زندان ثبت کرده بودند، ارائه دهند.

چند روز بعد، کسی با من تماس گرفت و گفت که او رئیس ایستگاه پلیسِ مسئول آن منطقه است. درخواستم دریافت شده و او برای بررسی برخی جزئیات تماس گرفته است. بنابراین مدتی با او صحبت کردم.

دو هفته بعد، رئیس آن ایستگاه پلیس گفت که برای مأموریت کاری به شهر ما آمده و پرسید که آیا می‌توانم با او ملاقات کنم. با این فکر که طی کردن چنین مسافت طولانی‌ای برایش آسان نبوده، رفتم تا با او صحبت کنم.

رئیس ایستگاه گفت که مافوقش از او خواسته بیاید و درخواست مرا روشن کند. بله، ایستگاه پلیس او مسئول آن منطقه بود، اما افرادی که آن روز با آن‌ها روبه‌رو شدم نگهبانان زندان بودند و از ایستگاه پلیس او نبودند. رئیس ایستگاه همچنین نام و شماره شناساییِ فردی که آن حمله را رهبری کرده بود، به من داد. او توضیح داد که شماره شناسایی پلیس یک شماره شش‌رقمی است، درحالی‌که شماره شناسایی نگهبان زندان پنج‌رقمی است. او بارها تکرار کرد که آن افراد مأمور ایستگاه پلیس او نبودند و آن ون پلیس نیز متعلق به آن‌ها نبود.

سپس شکایاتی تکمیلی علیه زندان و اداره کل زندان‌های استان ارائه کردم، اما پاسخی دریافت نکردم. اما دیگر اتفاقی مشابه آن حمله رخ نداد و کارکنان هنگام مراجعات بعدی من خصومت کمتری نشان می‌دادند.

همچنین در آن سفر، نکته جدیدی آموختم. از اواخر سال ۲۰۲۰، زندان تمام حقوق شوهرم را درخصوص ملاقات، تماس تلفنی، تماس تصویری و نامه‌نگاری، به‌دلیل اینکه از رها کردن فالون دافا امتناع کرده بود، سلب کرده بود. ۲۰۰ یوان برای تماس تصویری او با ما واریز کرده بودیم، اما اجازه ندادند وی تماس بگیرد. او از حقوقش محروم شد و سپس جان باخت.

به‌دلیل این موضوع، درخواست افشای اطلاعات را به اداره کل زندان‌های استان ارائه کردم. پاسخ آن‌ها را دریافت و درخواست بازنگری اداری را ثبت کردم. نوشتم: «قانون زندان‌ها به‌‌روشنی تصریح می‌کند که مأموران زندان باید حق بازداشت‌شدگان را برای دادخواهی طبق قانون رعایت کنند. به‌عبارت دیگر، بازداشت‌شدگان حق دارند بی‌گناهی خود را مطرح کنند.»

در ادامه گفتم: «رها کردن باور، به‌معنای پذیرش گناه است. ماده ۷ قانون زندان‌ها بیان می‌کند: "کرامت انسانی زندانی نباید تحقیر شود و امنیت شخصی، اموال قانونی و حقوق او برای دفاع، دادخواست، شکایت و اتهام و سایر حقوقی که طبق قانون سلب یا محدود نشده‌اند نباید نقض شود." این بدان معناست که شوهرم حق داشت بی‌گناهی خود را مطرح کند.»

توضیح دادم: «هیچ مقرره قانونی‌ای وجود ندارد که آزادی مشروط را برای افرادی که ادعای بی‌گناهی می‌کنند محدود کند. اینکه صرفاً به ‌این‌ دلیل که او از باورش دست نکشید، آزادی مشروط او را رد کرده‌اند اشتباه است. یک اصل حقوقی وجود دارد: "هر چیزی که ممنوع نشده است، مجاز است."»

ازآنجاکه اداره کل زندان‌ها به درخواست من پاسخ نداد، برای بازنگری اداری اقدام کردم. علاوه‌بر اشاره به مسئولانی که قانون را نقض کرده بودند، دوباره تأکید کردم که فالون دافا کاملاً قانونی است و شوهرم نیز از قانون تبعیت کرده است. مدتی بعد، یک مأمور از اداره کل زندان‌ها با من تماس گرفت و گفت که اسنادم بسیار خوب تنظیم شده‌اند. یک کارمند از اداره دادگستری شهر نیز با من تماس گرفت و همین را گفت.

شوهرم درگذشت

پس از اینکه شوهرم به زندان منتقل شد، اسنادی را به زندان و دستگاه قضایی ارائه کردم تا برای او دادخواهی کنم.

به‌دلیل آزار و شکنجه، او دچار کم‌خونی شدید شده بود و یک چشمش تقریباً نابینا بود. یک کارشناس پزشکی گفت کم‌خونی طولانی‌مدت می‌تواند به نارسایی اندام‌ها منجر شود. این موضوع جدی است، زیرا نارسایی اندام‌ها، به‌ویژه نارسایی قلب، می‌تواند هر لحظه جان انسان را بگیرد.

درنتیجه، «درخواست انجام وظایف» را به زندان، اداره کل زندان‌های استان و اداره دادگستری ارائه کردم. چون این درخواست درواقع درخواست انجام وظایف بود، کارکنان درگیر ممکن بود با دعاوی اداری مربوط به تخلف اداری مواجه شوند.

من و دخترم نیز بارها به زندان و اداره کل زندان‌ها مراجعه کردیم و برای آزادی شوهرم با قید ضمانت پزشکی، درخواست دادیم. اما یک سال گذشت و زندان آن را بررسی نکرد. بنابراین شکایتی ثبت کردم و زندان دو نفر را به شهر ما فرستاد.

وقتی آن‌ها رسیدند، ظهر شده بود و همراه دخترم به اداره دادگستری منطقه رفتند. رفتار کارکنان اداره دادگستری خصمانه بود و حتی تلاش کردند ما را بیرون کنند. مأموران زندان از ما حمایت کردند و بسیار تلاش کردند تا تأیید آزادی با قید ضمانت پزشکی را بگیرند. اما اداره دادگستری اصرار داشت که فرمت سند صحیح نیست. مأموران زندان چاره‌ای نداشتند جز اینکه دراین‌باره با جیانگ، مدیر زندان، تماس بگیرند. جیانگ به آن‌ها گفت که فرمی با فرمت جدید تکمیل کنند و دفعه بعد به اداره دادگستری ارائه دهند.

دخترم با دیدن اینکه رفتار مأموران زندان بسیار حمایت‌گرانه است، از آن‌ها تشکر و به صرف غذا دعوتشان کرد. آن‌ها گفتند نیازی نیست و یکی از آن‌ها گفت: «جیانگ از ما خواسته به شما بگوییم که مادرتان نویسنده بسیار خوبی است. امیدواریم او دیگر شکایتی ثبت نکند.»

دخترم گفت: «البته، مادرم بسیار توانمند است و سابقاً برای کار، به سراسر کشور سفر می‌کرد. خانواده ما روی او حساب می‌کند.»

بعدها شنیدیم که جیانگ به سِمت دیگری منتقل شده است.

وقتی مأموران زندان بار دیگر به اداره دادگستری مراجعه کردند، دوباره از سوی اداره دادگستری رد شدند، به همان بهانه همیشگی که ناقص بودن مدارک بود.

شش ماه بعد، شوهرم دوباره در بیمارستان بستری شد. اما زندان با من تماس نگرفت و فقط به دخترم زنگ زد. وقتی موضوع را شنیدم با پزشک ارشد تماس گرفتم. پزشک گفت شوهرم در آستانه مرگ است و سه اخطاریه وضعیت بحرانی صادر شده و از ما خواست به آنجا برویم.

بلافاصله با رئیس بیمارستان زندان تماس گرفتم و درباره وضعیت شوهرم پرسیدم. او گفت حال شوهرم خوب است.

گفتم: «شنیده‌ام او در وضعیت بحرانی است.»

پرسید: «چه کسی این را گفته؟ چه کسی به شما اطلاع داد؟»

پاسخ دادم: «این مهم نیست. به من بگویید آیا شوهرم در وضعیت بحرانی است یا نه؟»

رئیس بیمارستان وقتی دید که مصمم هستم، نرم شد و گفت فردا می‌توانم ملاقات کنم.

روز بعد همراه دخترم به آنجا رفتیم. سال ۲۰۲۲ بود و ما به‌دلیل همه‌گیری، لباس محافظ تهیه کرده بودیم. اما در مسیرِ جاده، به‌دلیل قرنطینه جلو ما را گرفتند و مجبور شدیم به خانه برگردیم. تحت اصرار شدید من، رئیس بیمارستان پذیرفت که روز بعد به ما، به‌عنوان مورد ویژه، اجازه ملاقات بدهد. اما پیش از اینکه برویم، به ما اطلاع داد که شوهرم فوت کرده است.

زندان گفت وسیله‌ای می‌فرستند تا ما را برای دیدن جسد ببرند، اما من نپذیرفتم. گفتم: «وقتی شوهرم زنده بود، تلاش کردیم او را ملاقات کنیم و اجازه ندادید. حالا که او مرده، چه فایده‌ای دارد؟ چرا قبلاً از ملاقات ما می‌ترسیدید؟»

وقتی دیدند نمی‌روم، چند مأمور را برای مذاکره فرستادند. در میان آن‌ها هِنگ، مدیر آموزش، که رفتاری خصمانه داشت، نیز حضور داشت.

او گفت: «باید به‌زودی جسد را بسوزانیم. در غیر این صورت رنگ صورتش سیاه می‌شود و چه شما موافقت کنید و چه نکنید، او را می‌سوزانیم.»

گفتم: «اگر این برنامه شماست، پس انجامش دهید. شوهرم بدون هیچ دلیلی در زندان جان باخت. هیچ‌یک از اعضای خانواده هنگام مرگ او حضور نداشتند. پرسش‌های بسیاری دارم و به همین دلیل باید سوزاندن جسد به تعویق بیفتد.»

او ساکت شد.

فرد دیگری که از زندان آمده بود پرسید که آیا مشکل مالی دارم. اگر چنین است می‌توانند چندهزار یوان به من بدهند. گفتم من حقوق بازنشستگی دارم و نیازی به پول ندارم. فقط می‌خواهم بدانم چه بر سر شوهرم آمده است.

هِنگ گفت برای او غذای خوبی مثل نودل با تخم‌مرغ تهیه می‌کردند که احتمالاً بهتر از غذایی بود که در خانه می‌خورد.

پرسیدم: «می‌خواهید چه کسی را فریب دهید؟ تعداد زیادی از تمرین‌کنندگان، در زندان شما جان باخته‌اند. چرا باید با شوهر من این‌قدر خوب رفتار کرده باشید؟»

آن‌ها چندین نفر را فرستادند تا با من صحبت کنند، اما کوتاه نیامدم. درنهایت یکی از آن‌ها گفت: «برای افراد دیگر، فقط ۸۰۰۰ یا ۹۰۰۰ یوان بابت هر فوت پرداخت می‌کنیم. برای شما، بیشتر پرداخت خواهیم کرد، احتمالاً ۱۰هزار یا ۲۰هزار یوان. اما نمی‌تواند بیش از ۵۰هزار باشد.»

گفتم بحث دراین‌باره بی‌فایده است. توضیح دادم: «اگر من فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، یک چوب بزرگ برمی‌داشتم و شما را می‌زدم. درواقع شما نیز توسط ح.ک.چ فریب خورده‌اید تا کارهای بد انجام دهید و خودتان قربانی آزار و شکنجه شده‌اید. بهتر است قبل از اینکه دوباره کاری مانند این انجام دهید بیشتر فکر کنید.»

درنهایت گائو از اداره کل زندان‌ها، با من تماس گرفت و گفت مسئول نظارت بر رئیس زندان است. پرسیدم چرا پس از صدور سه اخطاریه وضعیت بحرانی، اجازه ملاقات ندادید؟ توضیح دادم: «فکر می‌کنم تخلف اداری در میان بوده و می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاده است.» جسد شوهرم را در سردخانه نگه داشته بودند و زندان مدتی با من تماس نگرفت.

برگزاری ناگهانی یک جلسه دادرسی که از مسیر خارج شد

پس از درخواست‌های مکرر، اجازه پیدا کردم به زندان بروم؛ آن‌ها یک فیلم نظارتی از زمانی که شوهرم در زندان بود نشانم دادند. فیلم فقط کمی بیش از ده دقیقه بود و تدوین شده بود.

وقتی درخواست کردم تمام تصاویر نظارتی را ببینم، گفتند بقیه ویدئوها حذف شده و فقط همین بخش حفظ شده است. با تصور اینکه چیزی درست نیست، فرم درخواست افشای اطلاعات دولتی را ارائه کردم، اما هیچ‌کس پاسخی نداد.

بنابراین با تیم مستقر دادستانی در زندان و همچنین اداره کل زندان‌های استان تماس گرفتم تا به ویدئوی کامل دسترسی پیدا کنم. در حدود یک ماه، ۲۷ تماس تلفنی گرفتم، اما هیچ‌کس پاسخ نداد. در دو ماه بعد، ۲۹۹ تماس تلفنی گرفتم. تماس‌ها ۱۳ بار وصل شد، اما هیچ‌کدام از مسئولان در آن زمان، در دسترس نبودند. تمام این تماس‌ها را ثبت کردم.

اواخر سال ۲۰۲۳، رئیس بیمارستان زندان با من تماس گرفت و گفت رئیس زندان قرار است در تاریخی مشخص با من ملاقات کند. وقتی همراه فرزندانم به هتل رسیدیم، دیدیم بیش از ده مأمور از قبل، در اتاق حضور دارند. همچنین یک دوربین فیلم‌برداری روبه‌روی صندلی‌هایی که برای ما در نظر گرفته شده بود قرار داشت. به ما گفتند این یک جلسه دادرسی است.

دیدن این صحنه مرا ناراحت کرد، و حتی قصد داشتم آنجا را ترک کنم. ازآنجاکه این‌همه مأمور در آنجا حاضر بودند، مشخص بود که برای این جلسه به‌خوبی آماده شده‌ بودند. آن‌ها از قبل به ما اطلاع نداده بودند تا ما را غافلگیر کنند. ناراحت بودم، چون ویدئو را به من نشان نداده بودند و حالا هم این رفتار را با ما داشتند. فقط دو دخترم و یک خواهرزاده‌ام همراه من بودند. سپس با خودم گفتم، خب، حالا که اینجا هستم ببینیم چه می‌کنند؛ من تمرین‌کننده فالون دافا هستم، بنابراین نگرانی ندارم.

بعد از آغاز جلسه، مجری جلسه خودش را معرفی کرد و گفت هماهنگ‌کننده کمیته امور سیاسی و حقوقی (PLAC) محلی است. او گفت چهار نفر از زندان و شش مقام از دولت محلی حضور دارند، ازجمله نمایندگانی از کنگره ملی خلق (NPC) و کنفرانس مشاوره سیاسی خلق چین(CPPCC) . بینگ از اداره ۶۱۰ نیز آنجا بود. صحبت او را قطع کردم و گفتم نمی‌توانم همه نام‌ها را به خاطر بسپارم. یک دفترچه از کیفم درآوردم و گفتم باید نام و شماره تلفن هر شخص را یادداشت کنم.

مجری گفت: «نیازی به این کار نیست.»

اصرار کردم: «باید آن‌ها را بنویسم، چون بعداً پیگیری خواهم کرد.»

وقتی دید نمی‌تواند مانعم شود، موافقت کرد.

بنابراین نام، شماره تلفن، محل کار و عنوان شغلی آن‌ها را یک‌به‌یک نوشتم. آن‌ها چاره‌ای نداشتند جز اینکه به من بگویند. وقتی از آخرین نفر پرسیدم، ترسید و عقب کشید.

گفت: «نیازی نیست نام مرا بنویسی. من صرفاً وکیل هستم.» و با دست اشاره کرد که ننویسم.

این موضوع برایم جالب بود و گفتم: «اگر وکیل هستی، پس از چه چیزی می‌ترسی؟» ظاهراً حتی وکلا هم می‌دانستند این جلسه غیرقانونی است.

بعداً فهمیدم که آن‌ها گمان کرده بودند چند تمرین‌کننده فالون دافا از من حمایت می‌کنند. در حقیقت، همان لحظه که وارد شدیم، مأموران زندان به خواهرزاده‌ام مشکوک شدند که تمرین‌کننده دافا است و او را محاصره کرده و از او نام و شماره تماسش را پرسیدند. وقتی اطلاعات همه مأموران را یکی‌یکی درخواست کردم، آن‌ها غافلگیر شدند و نمی‌دانستند چه‌کار کنند. بنابراین دیگر هیچ‌کس از خواهرزاده‌ام سؤالی نکرد.

رئیس بیمارستان زندان عمدتاً درباره اینکه چگونه شوهرم را نجات دادند و چگونه روی آزادی او با قید ضمانت پزشکی کار کردند صحبت کرد. او حیله‌گر و ریاکار بود و می‌گفت که تمام تلاش خود را کرده‌اند. معمولاً یک بازداشت‌شده اجازه دارد هر سال ملاقات‌ها و تماس‌های تلفنی متعددی داشته باشد. اما شوهر من فقط سه تماس با دخترم داشت. آن‌ها فکر می‌کردند می‌توانند هرچه می‌خواهند بگویند.

این مأموران پیش از جلسه کاملاً آماده و بسیار مطمئن بودند. در پاسخ به اظهارات رئیس بیمارستان، هم من و هم دختر کوچکم ایستادیم و تلاش‌های بی‌شماری را که برای ملاقات با شوهرم کرده بودیم اما ناکام مانده بودند، توضیح دادیم. رئیس بیمارستان زندان دستپاچه شد و فقط می‌توانست بیانیه کتبی آماده‌شده خود را تکرار کند. می‌شد تشخیص داد که سخنانش با واقعیت مطابقت ندارد. تحت اصرار شدید من، او پذیرفت که پرونده پزشکی شوهرم را از زندان در اختیار ما قرار دهد.

بنابراین من و خانواده‌ام به زندان رفتیم و با دفتر نظارت دادستانی صحبت کردیم. تحت درخواست‌های مکرر من، زندان چهار بار پرونده‌های بستری‌شدن شوهرم را ثبت کرد. مأموران گفتند بیش از ۱۰۰هزار یوان هزینه کرده‌اند و اینکه تمام تلاششان را به کار گرفته‌اند.

ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «آدمی برنامه‌ریزی و پیشنهاد می‌کند، اما در نهایت خداست که تعیین می‌کند چه اتفاقی بیفتد.» هم‌تمرین‌کنندگان میان این پرونده‌های پزشکی و فایل‌های صوتی پزشکان، چند موضوع را کشف کردند. هزینه پزشکی ۱۴۰هزاریوانی زیاد به‌نظر می‌رسید. اما بررسی‌های دقیق نشان داد ۷۰ درصد مدت بستری و ۸۵ درصد هزینه درواقع مربوط به دو بستری‌شدن آخر شوهرم بوده است. این دو بستری فقط یک هفته با هم فاصله داشتند و درست پیش از مرگ او اتفاق افتاده بودند.

در آن دوره زمانی، چه درمان‌هایی ارائه شده بود؟ پزشک ارشد گفت که اگر درخواست زندان نبود، هرگز بیماری مانند او را بستری نمی‌کردند. زیرا چنین بیماری در مرحله پایانی، حتی در بهترین بیمارستان‌های پکن نیز قابل‌درمان نبود. تنها کاری که می‌توانستند انجام دهند، کاهش درد و تمدید زمان بود تا خانواده بتوانند با بیمار ملاقات کنند. بنابراین این اقدامات، درمان واقعی محسوب نمی‌شدند.

از سوی دیگر، طی دو بستری قبلی، شوهرم زمانی مرخص شد که شاخص‌های پزشکی او هنوز در وضعیت خطرناک بودند. دخترم با عصبانیت گفت: «این‌ها هم درمان محسوب نمی‌شوند. حتی آنفلوانزا هم مدت بیشتری طول می‌کشد و هزینه بیشتری دارد.»

مأموران قصد داشتند موضوع را در همان جلسه دادرسی حل‌وفصل کنند و ۱۰هزار یوان غرامت بدهند. بیش از ده مأمور آمده بودند، چون می‌خواستند ما را بترسانند و وادار به امضای توافق‌نامه غرامت کنند. اما نتیجه خلاف انتظارشان بود. وقتی این را دیدند، غرامت ۵۰هزاریوانی پیشنهاد دادند، اما ما نپذیرفتیم.

در واکنش به این جلسه دادرسی غیرمعمول، دوباره درخواست افشای اطلاعات دولتی را به زندان، اداره کل زندان‌های استان و اداره دادگستری ارسال کردم. هیچ‌کس پاسخ نداد. بنابراین ازطریق استانداری درخواست بازنگری اداری کردیم. این موجب شد اداره دادگستری پاسخ بدهد. اما وقتی با زندان تماس گرفتم، کسی جواب نداد. بنابراین شکایت‌هایی ثبت کردم، اما بازهم هیچ بازخوردی دریافت نشد.

در همین فاصله، همچنین با مجری جلسه دادرسی ملاقات کردم. از کانال‌های دیگر فهمیدم که او معاون مدیر اداره ۶۱۰ شهر است. فکر کردم چون او مجری جلسه بود، باید مسئولیت آن را بپذیرد. بنابراین بعد از جلسه دادرسی، هفته‌ای یک ‌بار او را ملاقات می‌کردم. ابتدا نگهبان می‌گفت او در سفر کاری است؛ بعد گفتند به کنفرانس رفته است. در مدت شش ماه، بیش از ۲۰ بار به دیدنش رفتم و هرگز او را ندیدم. بعد گفتند که او بازنشسته شده و نیازی نیست دنبالش بگردم. پرسیدم جانشین او چه کسی است، گفتند هیچ‌کس جای او را نگرفته است. دو ماه گذشت و هنوز جانشینی تعیین نشده بود.

این احتمالاً چیزی نبود که مأموران انتظارش را داشتند. آن‌ها وقتی جلسه دادرسی را برنامه‌ریزی می‌کردند، فکر می‌کردند همه‌چیز تحت کنترلشان است؛ اما درنهایت آن به چیزی تبدیل شد که همه می‌خواستند از آن فرار کنند.

بینگ نیز در جلسه دادرسی بود، اما هیچ صحبتی به نمایندگی از زندان نکرد.

از تهدید تا التماس برای رسیدن به توافق

من به تماس با اداره کل زندان‌های استان و اداره دادگستری ادامه دادم. بسته به شرایط مختلف، اسناد گوناگونی را در پاسخ ارسال می‌کردم.

در ماه مه۲۰۲۴، لانگ به‌عنوان معاون جدید مدیر زندان منصوب شد. در گذشته، زمانی که شوهرم در بازداشت بود ملاقات با مأموران زندان بسیار دشوار بود. اما پس از اینکه لانگ این سِمت را گرفت، اغلب خودش پیش‌قدم می‌شد و به دیدنم می‌آمد. زندان چندصد کیلومتر از شهر من فاصله دارد. اما او همراه سایر مأموران، هفته‌ای سه بار به دیدنم می‌آمد. فکر کردم این کار زیاده‌روی است و گفتم که از شهر خارج می‌شوم. او گفت مشکلی نیست، چون منتظر می‌ماند، یا می‌توانیم در شهری که من می‌رفتم ملاقات کنیم.

یک ‌بار که به اداره دادگستری رفته بودم، دیروقت شده بود. اما او دوباره با من تماس گرفت. گفتم در مرکز استان هستم. او گفت مشکلی نیست و خودش نیز در همان شهر است. فکر کردم اداره دادگستری او را از سفر من مطلع کرده و خواسته تا به دیدارم بیاید.

هر بار که صحبت می‌کردیم، او موضوع سوزاندن جسد شوهرم را مطرح می‌کرد و پیشنهاد می‌داد که دادستانی در آینده به سؤالاتم پاسخ دهد. می‌گفتم نه، و اینکه ابتدا باید این مسائل حل‌وفصل شود. به‌نظر می‌رسید مأموران رده‌بالا فشار زیادی بر او وارد می‌کردند. این همچنین نشان می‌داد که تلاش‌های قبلی ما، اگرچه در آن زمان بی‌نتیجه به‌نظر می‌رسید، در بلندمدت اثر خود را گذاشته بود.

وقتی لانگ دید که کوتاه نمی‌آیم، از شیوه‌های دیگری برای تحت‌ فشار قرار دادن من استفاده کرد. پس از مرگ شوهرم، دختر بزرگم دچار افسردگی شد و نتوانست کار کند. بنابراین لانگ شروع کرد به آزار و اذیت دختر کوچکم، شوهر او و داماد بزرگم در محل کارشان. ازآنجاکه آن‌ها کارمندان دولتی هستند، لانگ گفت مسیر شغلی آن‌ها و حتی تحصیل فرزندانشان تحت‌ تأثیر قرار خواهد گرفت، مگر اینکه من تسلیم شوم.

این موضوع داماد دومم را ترساند. او که به‌شدت تحت ‌تأثیر شستشوی مغزی ح.ک.چ و همچنین ارتقای شغلی پیش‌ِرو بود، نگران شده بود. علاوه‌براین، دخترشان نیز چند سال بعد باید برای دانشگاه درخواست می‌داد. بنابراین او با دخترم درباره طلاق صحبت کرد. وقتی دخترم این موضوع را با من مطرح کرد، گفتم: «لطفاً نگران نباش. من می‌توانم رابطه‌ام را با تو قطع کنم تا خانواده تو تحت ‌تأثیر قرار نگیرند.» دخترم گفت منظورش این نبوده است. به او گفتم در هر صورت، به خانه خودم برمی‌گردم و این برای همه بهتر خواهد بود.

اسباب‌کشی و تنها زندگی کردن برایم تصمیم بزرگی بود. سال‌ها پیش مدیر فروش بودم. چون اغلب در سفرهای کاری بودم و آشپزی‌ام خوب نبود، یک حساب اعتباری در رستوران نزدیک خانه گذاشته بودم تا دو فرزند کوچکم در آنجا غذا بخورند و وقتی برمی‌گشتم صورتحساب را پرداخت می‌کردم. شوهرم در محل کار چندان درگیر نبود، پس او آشپزی می‌کرد. حتی پس از بازنشستگی نیز او آشپزی می‌کرد. پس از دستگیری شوهرم، مستقیماً به خانه دختر کوچکم نقل‌مکان کردم. حالا باید مستقل می‌شدم. بنابراین شروع به آشپزی کردم و دخترانم اغلب برایم غذا می‌آوردند. به این زندگی عادت کردم و چون کسی در خانه نبود، آزادی بیشتری داشتم.

لانگ همچنین با کمیته امور سیاسی و حقوقی (PLAC) محلی تماس گرفت و تهدید کرد که سیستم قضایی استانی را برای حل موضوع مربوط به شوهرم بسیج خواهد کرد. وقتی با سایر تمرین‌کنندگان ملاقات ‌کردیم، متوجه شدیم کسی ما را تعقیب می‌کند و تلفن‌مان شنود می‌شود. برای کاهش فشار بر سایر تمرین‌کنندگان، کمتر با هم ملاقات می‌کردیم.

لانگ همچنان اغلب با من صحبت می‌کرد. کمی اذیت می‌شدم، و این موضوع درواقع دیدار با سایر تمرین‌کنندگان را دشوارتر می‌کرد. بنابراین مدتی از دیدار با او امتناع کردم. دختر کوچکم یک وکیل عادی برای مذاکره با زندان استخدام کرد.

ازآنجاکه لانگ اغلب به محل کار دختر کوچکم و دامادهایم می‌رفت، همکاران آن‌ها اذیت می‌شدند. آن‌ها اغلب به لانگ می‌گفتند برود، چون افرادی که به‌دنبالشان است در آنجا نیستند. دخترم و دامادهایم نیز صبرشان را از دست دادند. آن‌ها به لانگ گفتند این تصمیم شخصی من است و آن‌ها کاری از دستشان برنمی‌آید. متعاقباً رفتار لانگ دیگر خصمانه نبود و مؤدبانه شد.

پس از مدتی، به مرکز استان رفتم تا با مأموران اداره دادگستری، اداره کل زندان‌ها و دولت استانی ملاقات کنم. گفتم شوهرم سه سال پیش فوت کرده است. اگر این حل نشود، به پکن خواهم رفت. استانداری به من گفت به پکن نروم و آن‌ها روی موضوع کار خواهند کرد. اداره دادگستری بعداً اداره کل زندان‌ها را وادار به رسیدگی به پرونده من کرد. آن‌ها همچنین از من اطلاعات بیشتری خواستند و با وکیلم تماس گرفتند.

اوایل امسال، وکیلم گفت زندان مبلغ غرامت را افزایش خواهد داد و درخواست یک جلسه کرد. موافقت کردم، و یک روز در محل کارِ دختر کوچکم جلسه‌ای برگزار شد، ازجمله با حضور لانگ و مافوق او.

در ابتدا، من ۳۰۰هزار یوان درخواست کردم. آن‌ها گفتند این مبلغ خیلی زیاد است. درنهایت، بر مبلغ ۱۹۸هزار یوان توافق کردیم. این مقدار آن چیزی نبود که انتظار داشتم. اما وقتی دیدم آن‌ها برای رسیدن به توافق التماس می‌کنند و حتی برای پرداخت غرامت، از دریافت پاداش‌های سفر کاری خود صرف‌نظر کرده‌اند، موافقت کردم.

زندان جسد شوهرم را سوزاند.

وقتی به این سال‌ها نگاه می‌کنم، با نهادهای دولتی بسیاری سروکار داشتم؛ ازجمله زندان، اداره پلیس استان، اداره کل زندان‌های استان، استانداری، فدراسیون زنان استان، کمیته امور سیاسی و حقوقی شهر، اداره پلیس محلی، دادگاه، اداره دادگستری، دادگاه میانی و کمیسیون بازرسی انضباطی. تجربه‌ام این است که حتی اگر مأموران متخاصم باشند، نباید بترسیم. اگر به‌یاد داشته باشیم چه کسی هستیم و اینکه آمده‌ایم تا به استاد برای نجات مردم کمک کنیم، به قدرت الهی متصل خواهیم شد. این اهریمن را سرکوب می‌کند و به دافا اعتبار می‌بخشد. نیک‌خواهی ما به نجات مردم نیز کمک خواهد کرد.

پرونده مربوط به زندان اکنون خاتمه یافته است. قصد دارم با اداره دادگستری (به‌دلیل رد آزادی شوهرم با قید ضمانت پزشکی)، اداره پلیس (به‌دلیل توقیف اموال شخصی خانواده‌ام) و سازمان تأمین اجتماعی (به‌دلیل کسر حقوق بازنشستگی‌ام) تماس بگیرم. هدف اصلی این است که حقیقت را درباره دافا و آزار و شکنجه به آن‌ها بگویم تا دیگر در آن مشارکت نکنند. این به مقابله با آزار و شکنجه، کمک به این مأموران و اعتباربخشی به دافا کمک خواهد کرد.

این‌ها تجربیات شخصی من هستند. من نزدیک به ۸۰ سال دارم و فقط تا پایان دوره راهنمایی تحصیل کرده‌ام. می‌دانم هیچ‌یک از کارهایی که انجام دادم بدون راهنمایی استاد و حمایت تمرین‌کنندگان محلی ممکن نبود. همچنین می‌خواهم از تمرین‌کنندگان تالار گفتگوی حقوقی و از فداکاری‌های بی‌چشم‌داشت همه تشکر کنم.

(پایان)

(گزیده‌ای از مقالات ارسالی برای بیست‌ودومین کنفرانس فای چین در وب‌سایت مینگهویی)