(Minghui.org) من ۷۵ سال دارم و در روستا زندگی می‌کنم. تحصیلات رسمی نداشتم. تمرین فالون دافا را در سال ۱۹۹۸ شروع کردم. با نگاهی به سفر تزکیه‌ام، به‌لطف محافظت و نظم و ترتیب‌های اندیشمندانه‌ استاد، بر سختی‌ها و مشکلات غلبه کرده‌ام. استاد، از محافظت‌تان سپاسگزارم. از شما هم‌تمرین‌کنندگان به‌خاطر مراقبت فداکارانه و کمکتان متشکرم. می‌خواهم برخی از ماجرا‌هایی را که شخصاً تجربه کرده‌ام به اشتراک بگذارم و آن‌ها را به استاد گزارش دهم تا شگفت‌انگیزی فالون دافا را اعتبار بخشم.

درحالی‌که زمانی بی‌سواد بودم، ‌توانستم در عرض یک سال جوآن فالون را بخوانم

در ۴۰سالگی از افیوژن شدید قفسه سینه (تجمع مایع در فضای بین ریه‌ها و حفره قفسه سینه)، مشکلات قلبی و فشار خون بالا رنج می‌بردم. یک هفته در بیمارستان شهرستان بستری شدم، اما بهتر نشدم. با وجود بیماری‌هایم مجبور بودم کار کنم. نمی‌توانستم درست غذا بخورم یا بخوابم و مدام درد داشتم. هنوز باید از چهار فرزندم مراقبت می‌کردم. زندگی‌ام فلاکت‌بار بود.

شوهرم در شهر دیگری کار و زندگی می‌کرد. او معشوقه‌ داشت و به خانواده‌مان اهمیتی نمی‌داد. وقتی به خانه می‌آمد، برای خالی کردن خشمش، مرا کتک می‌زد.

من زنی سنتی هستم و با او جروبحث و تلافی نمی‌کردم. احساس می‌کردم زندگی‌ام تلخ است. می‌خواستم خودکشی کنم، اما نگران فرزندانم بودم. اگر مادرشان را از دست می‌دادند، زندگی برایشان سخت‌تر می‌شد. فرزندانم امید من بودند. به‌خاطر آن‌ها باید به پیش می‌رفتم و قوی می‌ماندم.

در سال ۱۹۹۸، سلامتی‌ام به‌سرعت رو به وخامت گذاشت. یکی از اقوام که اغلب مرا نمی‌دید، به ملاقاتم آمد و از من پرسید که چه مشکلی دارم. وقتی درباره وضعیت سلامتی‌ام به او گفتم، گفت: «فالون دافا را تمرین کن. به تو نشان می‌دهم که چگونه تمرینات را انجام دهی. دافا می‌تواند به برطرف‌کردن بیماری کمک کند. تا زمانی که آرزوی خالصانه برای تزکیه خودت داشته باشی، می‌توانی سلامتی‌ات را بازیابی.» او چند مثال زد.

چیزی درباره تزکیه نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم بیماری‌هایم را درمان کنم. اگر سطح سلامتی‌ام بهبود می‌یافت، تمرین می‌کردم. بنابراین از او خواستم تمرینات را به من نشان دهد.

بعد از رفتنش، با سایر تمرین‌کنندگان تماس گرفتم. عصرها با آن‌ها جوآن فالون را می‌خواندم و هر روز صبح برای تمرین می‌رفتم و تمرینات را انجام می‌دادم. احساس می‌کردم بدنم سبک‌تر و سبک‌تر می‌شود و سلامتی‌ام هر روز بهبود می‌یابد. در کمتر از یک ماه، تمام بیماری‌هایم ناپدید شدند. احساس ‌کردم این تمرینی معمولی نیست. هر روز احساس شادی داشتم و لبخند به لب‌هایم بازگشت. احساس می‌کردم فرد جدیدی شده‌ام. حتی وزن اضافه کردم.

نمی‌توانستم بخوانم، بنابراین وقتی سایر تمرین‌کنندگان فا را می‌خواندند، به‌دقت گوش می‌دادم. وقتی آن‌ها می‌خواندند، با انگشتم به هر کلمه اشاره می‌کردم. از فرزندانم خواستم که خواندن را به من یاد بدهند. حدود یک سال بعد توانستم جوآن فالون را بخوانم. اقوام و دوستانم تغییرات شگفت‌انگیزم را دیدند و گفتند که فالون دافا معجزه‌آساست. در کمتر از یک ماه پس از شروع تمرین فالون دافا، تمام بیماری‌هایم بهبود یافت و همچنین توانستم کتاب‌ها را بخوانم! واقعاً شگفت‌انگیز بود!

به‌لطف محافظت استاد، در تصادفات رانندگی آسیب ندیدم

یک روز در اوت۲۰۱۶، بعد از شام با همسایه مسنم به‌سمت میدان فرهنگ قدم زدم. می‌خواستم حقیقت درباره آزار و شکنجه را برای مردم روشن کنم. همین‌طور که راه می‌رفتیم، ناگهان ماشینی مستقیماً به‌سمت ما آمد و مستقیماً به من برخورد کرد. ماشین به رانندگی ادامه داد و قبل از اینکه متوقف شود، من زیر ماشین غلتیدم.

راننده وحشت‌زده بود. زن همراهم به زمین پرت شد و من زیر ماشین بودم. مرد با آمبولانس تماس گرفت.

ما را به بیمارستان بردند. معاینه نشان داد که من آسیبی ندیده‌ام، حتی پوستم هم خراش برنداشته بود، درحالی‌که دو دنده سمت راست همسایه مسنم شکسته و ستون فقراتش در رفته بود. او نمی‌توانست بایستد و برای درمان، نیاز به بستری‌شدن در بیمارستان داشت.

من فالون دافا را تمرین می‌کنم. در آن زمان فکرم پاک بود. استاد از من محافظت کردند و آسیبی ندیدم. استاد، از لطف‌تان متشکرم! همسایه‌ام تمرین‌کننده نیست. نتیجه متفاوت بود. او یک ماه در بیمارستان ماند و هزینه پزشکی‌اش بیش از 10هزار یوان شد. حتی الان هم نمی‌تواند صاف بایستد. شرکت بیمه می‌خواست به من پول بدهد. گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم. آسیبی ندیده‌ام. پول نمی‌خواهم. راننده عمداً به من نزده است.» مسئول بیمه بسیار سپاسگزار شد. در طول این روند، حقیقت را برای مدیرکل او روشن و به او کمک کردم از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شود.

بعد از تصادف، از دریافت پول خودداری کردم، اما خانواده‌ام موافق نبودند. آن‌ها گفتند: «وقتی زیر ماشین بودی ترسیده بودی. آن‌ها باید به‌خاطر فشار روانی‌ای که به تو وارد شد، غرامت بدهند. زن همراهت به‌شدت آسیب دید. میزان خطر بسیار بالا بود و ممکن بود بمیری. استاد از تو محافظت کردند و تو در امان بودی.»

بارها با آن‌ها صحبت کردم و بالاخره موافقت کردند، اما گفتند که من احمق هستم. افراد دیگری هم بودند که می‌گفتند که من آدم خوبی هستم، اما کمی احمقم. چنین اتفاق بزرگی افتاد، اما من پولی نخواستم.

خواهرم مریض بود و من دو ماه برای مراقبت از او، به خانه‌اش رفتم. وقتی برگشتم، احساس کردم چیزی درست نیست. از پسرم پرسیدم. او از من خواست نگران نباشم و گفت که این هیچ ربطی به من ندارد. از او پرسیدم که آیا از راننده پولی قبول ‌کردند یا نه. او چیزی نگفت. بارها از او ‌پرسیدم و بالاخره گفت که پسر همسایه‌مان پول خواسته، چون مادرش نمی‌توانست صاف بایستد. راننده ۴۰۰۰ یوان به ما داد.

پسرم گفت که پول دست پدرش است. به شوهرم گفتم که نباید آن را بگیریم، چون من آسیبی ندیده‌ام. او چیزی نگفت و پول را به پسرمان داد. بعد از مدتی، عروسم برای برداشتن تومور در بیمارستان بستری شد. دکتر گفت که اگر برداشته نشود، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شود. صورتحساب او ۴۰۰۰ یوان بود. بنابراین اگر چیزی مال شما نباشد، آن را از دست خواهید داد یا شاید دچار مصیبت شوید. این یک اصل آسمانی است. مردم باید صرف‌نظر از اینکه چقدر فقیر هستند، کارهای خوب انجام دهند و مهربان باشند. به این ترتیب می‌توانید برای نسل‌های آینده، تقوا جمع کنید.

به شرکت بیمه رفتم تا بررسی کنم که آیا همه‌چیز نهایی شده است یا خیر. مدیرکل آنجا نبود. کارمندش به من گفت که از شرکت بیمه شکایت کرده‌ام. آن‌ها یک کپی از ثبت‌نام خانوار، کارت شناسایی و عکسم داشتند. غرامت ۸۰هزار یوان بود.

فکر کردم چه کسی شکایت را به نام من ثبت کرده است؟ اعضای خانواده‌ام هم نمی‌دانستند. این موضوع را با سایر تمرین‌کنندگان در میان گذاشتم. آن‌ها پیشنهاد دادند که شکایت را پس بگیرم. روز بعد این کار را کردم.

من و خواهرم با یک گاری الکتریکی، به حومه شهر رفتیم تا حقیقت را برای مردم روشن کنیم. ناگهان یک موتورسیکلت بزرگ مستقیماً به‌سمت ما حرکت و از روبرو به ما برخورد کرد. شیشه جلو گاری ما شکست و جلو گاری آسیب دید. سینه خواهرم ضربه خورد. فریاد زدم: «استاد، لطفاً ما را نجات دهید!» خواهرم حالش خوب بود. من و راننده آسیبی ندیدیم. راننده موتورسیکلت به‌شدت از ناحیه پا ضربه خورد و به اورژانس منتقل شد. استاد، متشکریم که دوباره از ما محافظت کردید!

ما سه خواهر در طول جشنواره چینگ‌مینگ، برای جارو کردن مقبره والدینمان، به زادگاهمان برگشتیم. در راه برگشت، سوار گاری الکتریکی بودیم. گاری در گودالی در کنار جاده افتاد. نوه‌ام سرش آسیب دید و تاول خونی بزرگی زد. خواهر بزرگ‌ترم سرش آسیب دید. خواهرم دستش شکسته بود. من اصلاً آسیبی ندیدم. مدام تکرار می‌کردم: «استاد، لطفاً ما را نجات دهید.» همه آن‌ها ظرف یک هفته بهبود یافتند. واقعاً این‌گونه است که یک نفر فالون دافا را تمرین می‌کند و تمام خانواده از آن بهره‌مند می‌شوند.

قدرت افکار درست

روزی من و تمرین‌کننده‌ای با خانم جوانی آشنا شدیم و حقیقت را برایش روشن کردیم. او چیزی نگفت و رفت. طولی نکشید که چند مأمور پلیس به‌سمت ما آمدند. یکی از مأموران دست تمرین‌کننده همراهم را گرفت و سعی کرد او را به اداره پلیس ببرد. من در سکوت، فا را ازبر می‌خواندم.

مأمور پلیس در مسیر اداره پلیس، دست آن تمرین‌کننده را رها کرد. همه آن‌ها طوری رفتند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ما به روشنگری حقیقت برای مردم ادامه دادیم. از استاد به‌خاطر محافظت مداوم‌شان از ما متشکریم.

مأمور پلیس نمی‌توانست حرکت کند

در یک روز یکشنبه، در میدان به مرد جوانی برخوردم. با او گپ زدم و فهمیدم که پلیس کمکی است. مدتی پیش چند مأمور پلیس از ایستگاه پلیسِ او، کتاب‌های فالون دافای یک تمرین‌کننده را توقیف کرده بودند. از او خواستم کارهای خوب و مهربانانه انجام دهد، و کارهای بد و شیطانی نکند تا آینده خوبی داشته باشد. او می‌خواست صحبت کند، اما نمی‌توانست، و می‌خواست راه برود اما نمی‌توانست. نمی‌توانست حرکت کند. آنجا را ترک کردم و نفهمیدم چه زمانی از آنجا رفت. استاد به او کمک کردند تا در آنجا بماند. این قدرت فالون دافا بود.

افراد با رابطه تقدیری

در یک بعدازظهر تابستانی، برای روشنگری حقیقت برای مردم، به میدان رفتم، اما هیچ کسی آنجا نبود. احتمالاً چون خیلی گرم بود. از استاد خواستم کسی را بفرستند.

طولی نکشید که مرد مسنی را دیدم که همسرش را با صندلی چرخدار هل می‌داد. گفت که همسرش نمی‌تواند راه برود. او در پکن و شانگهای تحت درمان قرار گرفت، اما هیچ‌چیز کمکی نکرد. به معبدی رفت و دعا کرد، اما بهبود نیافت. می‌خواست تسلیم شود، زیرا پولی برای درمان‌های بیشتر نداشت.

از او پرسیدم که آیا به خدا اعتقاد دارد یا خیر؛ او گفت بله. به او یاد دادم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. یک دی‌وی‌دی شن یون به او دادم و از او خواستم که هر روز کلمات را تکرار و دی‌وی‌دی را تماشا کند. او گفت که این کار را خواهد کرد.

وقتی چهار روز بعد آن‌ها را دیدم، توانست کمی راه برود. او گفت که دنبال من می‌گشت. او و شوهرش از من تشکر کردند. به آن‌ها یادآوری کردم که استادمان آن‌ها را نجات داده‌اند. آن‌ها از استاد تشکر کردند.

اشتباهاتم را اصلاح کردم

به کودکی در خیابان بروشوری دادم. او خوشحال شد و شروع به خواندنش کرد. مادرش آمد و آن را از او گرفت. مختصر نگاهی به آن کرد و بعد دور انداخت. سپس به من و او فحش داد. او گفت که نباید به فرزندش آسیبی برسانم. مدام به من فحش می‌داد.

افکار درست فرستادم تا موجودات و عناصر شیطانی‌ای را که مانع او برای شنیدن حقیقت می‌شدند، پاک کنم. به او گفتم: «عذر می‌خواهم! نمی‌دانستم شما مادر او هستید. من مقصر بودم. اول باید از شما اجازه می‌گرفتم.»

او گفت: «درست است. باشد، لطفاً بروشور را به من بده.»

یکی دیگر به او دادم. فرزندش آن را از او گرفت و دوباره خواند. این قدرت افکار درست بود. عناصر شیطانی‌ای که او را کنترل می‌کردند از بین رفتند. او هشیار شد و سرشت مهربانش را بازیافت.

صندوقدار اسکناس با پیام‌های روشنگری حقیقت را پذیرفت

به‌منظور خرید مقداری غذا برای سال نو چینی، به سوپرمارکت رفتم. صندوقدار پولی را که به او دادم دید که رویش پیام‌هایی چاپ شده بود: «آسمان ح.‌ک.‌چ را از بین می‌برد و به چین کمک می‌کند» و «فالون دافا خوب است». صندوقدار گفت که نمی‌تواند آن را بپذیرد، زیرا می‌ترسد رئیسش او را سرزنش کند. به او گفتم که فقط اسکناس‌هایی با این پیام‌های چاپ‌شده دارم. صفی طولانی پشت سرم تشکیل شده بود.

قلبم کمی تندتر می‌زد. استاد بیان کردند: «... فقط اگر تحت تأثیر قرار نگیرید می‌توانید تمام وضعیت‌ها را اداره کنید.» («آموزش فای ارائه‌شده در کنفرانس فای کانادا ۲۰۰۵»، آموزش فا در کنفرانس، جلد پنجم) این فا و نظم‌های افکار درست را تکرار کردم و از استاد خواستم که به من در اعتباربخشی به دافا کمک کنند.

در همان لحظه، یکی دیگر از کارکنان آمد. پول را از من گرفت و به آن نگاه کرد. گفت که اسکناس‌ را نزد رئیس خواهد برد. طولی نکشید که با اسکناس‌ برگشت و گفت: «بسیار خب، مشکلی نیست.» سپس صندوقدار اسکناس‌ را پذیرفت.

با غذای سال نو، به خانه برگشتم. وقتی از آسانسور پیاده شدم، احساس کردم بدنم داغ و پر از انرژی است. به‌لطف محافظت استاد، در آزمون قبول شدم. متشکرم استاد! فالون دافا و افکار درست ما قدرت عظیمی دارند.

توزیع دی‌وی‌دی‌های شن یون

روزی من و یکی از تمرین‌کنندگان، برای توزیع دی‌وی‌دی‌های شن یون به روستایی که چند کیلومتر دورتر بود رفتیم. ۶۰ دی‌وی‌دی با خود بردیم. وقتی رسیدیم، تمام خانه‌ها بسته بودند.

مردم کجا رفته بودند؟ فکر کردم بیهوده آمده‌ایم و می‌خواستم همان مسیر را به خانه برگردم. مسیر دیگری را انتخاب کردیم. وقتی از روستا بیرون آمدیم، گروهی از مردم را در کنار جاده دیدم. وقتی نزدیک‌تر شدیم، دیدیم که درحال حفر خندق برای گذاشتن کابل هستند. متوجه شدم که استاد ما را به آنجا هدایت کردند تا بتوانیم آن‌ها را نجات دهیم. بنابراین شروع به گفتگو با آن‌ها کردیم.

گفتم: «شما خیلی سخت کار می‌کنید. پیشینیان درختان را ‌کاشتند؛ آیندگان در سایه‌اش می‌نشینند. شما برای نسل‌های آینده برکت ایجاد می‌کنید. شما نیز برکت خواهید یافت. ما آمده‌ایم تا برای شما برکت بیاوریم. به هریک از شما یک دی‌وی‌دی شن یون می‌دهیم. شن یون داستان‌هایی از چین باستان را روایت می‌کند.» همچنین حقیقت را برایشان روشن کردیم و از آن‌ها خواستیم که به یاد داشته باشند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

آن‌ها با خوشحالی دی‌وی‌دی‌ها را پذیرفتند و آن‌ها را روی لباس‌هایشان روی زمین گذاشتند. بارها از ما تشکر کردند. گفتم که استادمان از ما خواسته‌اند که این کار را انجام دهیم و آن‌ها باید از استاد تشکر کنند. آن‌ها گفتند: «متشکریم، استاد!» برایشان خیلی خوشحال شدیم و امیدوار بودیم که دی‌وی‌دی شن یون را تماشا کنند و آینده‌ای زیبا داشته باشند.

کمک به خواهرم

خواهرم هنگام نصب پوستر به پلیس گزارش شد. او دستگیر و در اداره پلیس بازجویی شد. او حقیقتِ آزار و شکنجه را برایشان روشن کرد. پلیس به او دستبند زد و از قاب پنجره آویزان کرد، درحالی‌که پاهایش به‌سختی با زمین تماس داشت. یک روز و یک شب آنجا آویزان بود و چیزی برای خوردن به او ندادند. او حدود شصت سال داشت.

داشتم از مادرِ بسیار بیمارمان مراقبت می‌کردم که این خبر را شنیدم. اول به اداره پلیس رفتم و دیدم جز خواهرم کسی در اتاق بازجویی نیست. به‌سمتش رفتم و متوجه شدم که توانسته دستش را از دستبند بیرون بیاورد.

از استاد خواستم که ما را تقویت و محافظت کنند. به خواهرم گفتم که لباس‌هایی را که آورده بودم بپوشد و کلاهی به سر بگذارد. او توانست ظرف ۵ دقیقه فرار کند و سوار تاکسی شود. از استاد بابت کمک، هماهنگی و محافظت‌شان متشکرم.

مأمور پلیس متوجه شد که خواهرم رفته است و چند ماشین را برای جستجوی او فرستاد. آن‌ها در ایست‌های بازرسی نیز راه را بستند، اما نتوانستند او را پیدا کنند.

پلیس بسیار عصبانی شد و مرتباً شوهر و پسرش را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد و می‌پرسید که او کجاست. آن‌ها از شوهر و پسرش خواستند که وقتی به خانه ‌آمد به پلیس گزارش دهند، مراقب او باشند، نگذارند بیرون برود، فا را مطالعه کند، تمرین‌ها را انجام دهد، حقیقت را روشن کند یا پوستر نصب کند... پلیس آن‌ها را تهدید کرد و گفت که اگر مراقب او نباشند، تمام خانواده‌شان مجازات خواهند شد.

خواهرم تحت نظارت شدید شوهر و پسرش، و آزار و اذیت و شکنجه مداوم پلیس، بیماری‌هایش عود کرد. او یک سال بعد درگذشت. ح‌.ک‌.چ جنایت دیگری علیه فالون دافا مرتکب شد.

رؤیایی عجیب

یک شب رؤیای عجیبی دیدم. در مکانی ناآشنا قدم می‌زدم و کوهی روبرویم بود. احساس کردم شخصی مرا تعقیب می‌کند. اما نمی‌توانستم صورتش را ببینم و فقط می‌توانستم بخشی از سینه‌اش را ببینم. او لباس‌های قدیمی پوشیده بود و مدام مرا تعقیب می‌کرد.

بعد از اینکه شروع به قدم زدن در کوه کردم، صدای بلندی شنیدم. صدایِ چه بود؟ شخصی که دنبالم می‌آمد گفت که درختی بزرگ افتاده است. به درخت نزدیک‌تر شدم و دیدم که بسیاری از افراد سیاه و گل‌آلود یکدیگر را در یک سوراخ هل می‌دهند و سعی می‌کنند از شاخه‌های درختِ درحال سقوط بالا بروند و از سوراخ خارج شوند. برخی تقریباً به بالای درخت رسیده بودند. افرادی که زیر درخت بودند، درخت را تکان دادند و آن‌ها دوباره به داخل سوراخ افتادند.

ایستادم و به آن‌ها نگاه کردم. نفر پشت سرم مرا تشویق کرد که به جلو بروم. به راهم ادامه دادم تا اینکه از کوه بیرون آمدم و جاده‌ای با گروهی از افراد سیاه و گِل‌آلود دیدم. نفر پشت سرم دوباره مرا تشویق کرد که به جلو بروم.

صدای جیغ افراد سیاه و گِل‌آلود را شنیدم و می‌خواستم برگردم و به آن‌ها نگاه کنم. نفر پشت سرم گفت: «جلو برو! جلو برو!»

وقتی به‌سمت نفر پشت سرم رفتم، ناپدید شد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. از خواب بیدار شدم.

به این رؤیا و معنی آن فکر کردم. متوجه شدم که استاد مراقبم هستند و از من محافظت می‌کنند. استاد نگران بودند که ممکن است منحرف شوم و نتوانم با پیشرفت اصلاح فا همگام باشم، بنابراین از من خواستند که در لحظات بحرانی، به جلو بروم. به من یادآوری کردند که مهم نیست در اطرافم چه اتفاقی می‌افتد، نباید حواسم پرت شود یا تزکیه‌ام را به‌دلیل کنجکاوی درخصوص چیزی دیگر به تأخیر بیندازم، وگرنه سطح تزکیه‌ام پایین می‌آید. به من یادآوری کردند که باید طبق اصول فا، پیوسته و درستکارانه به جلو بروم و اراده قوی و مصممی برای ادامه تزکیه داشته باشم، مانند وقتی که تازه تزکیه را شروع کرده‌ بودم.

استاد، از یادآوری و نجات‌ رحمت‌آمیزتان سپاسگزارم!

به استاد گوش خواهم داد، با پشتکار تزکیه خواهم کرد، فا را بیشتر و بهتر مطالعه خواهم کرد، سه کار را به‌خوبی انجام خواهم داد، وابستگی‌ها را رها خواهم کرد، به درون نگاه خواهم کرد تا وابستگی‌هایم را پیدا و رهایشان کنم، شین‌شینگ خود را بهبود خواهم بخشید، در ویژگی‌های حقیقت، نیک‌خواهی، بردباریِ کیهان جذب خواهم شد و استاد را تا خانه اصلی‌ام دنبال خواهم کرد.

استاد، به‌خاطر آنچه برایم انجام داده‌اید متشکرم. امیدوارم شایسته نجات نیک‌خواهانه شما باشم!

با توجه به سطح تزکیه محدودم، لطفاً هر چیزی را که با فا همسو نیست، به من گوشزد کنید.

(مقاله ارسالی منتخب برای بیست‌و‌دومین کنفرانس فای چین در وب‌سایت مینگهویی)