(Minghui.org) به‌دلیل آزار و شکنجه فالون دافا توسط حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ)، برای اجتناب

از دستگیرشدن به‌طور غیرقانونی مجبور شدم خانه را ترک کنم. من در روشنگری حقیقت برای مردم، دربارۀ آزار و شکنجه، در مقایسه با سایر تمرین‌کنندگان بسیار کم کار کرده‌ام، اما تجربیات تکان‌دهنده‌ای داشته‌ام. می‌دانم که این‌ها توسط استاد لی نظم و ترتیب داده شدند تا من تشویق شوم.

یک رویارویی خوش‌یمن

یک خواربارفروشی محلی توسط دو پسرعمو به نام‌‌های آیپنگ و بینگ اداره می‌شود. حقیقت را برای آن‌ها روشن کردم و به آنان کمک کردم تا از ح.‌ک.‌چ خارج شوند. به‌دلیل رکود اقتصادی و دلایلی دیگر، فروشگاه آن‌ها در آوریل گذشته تعطیل شد. متوجه شدم که حقیقت را برای همسر و دختران آیپنگ روشن نکرده‌ام. قبلاً آن‌ها را دیده بودم و آن‌ها مهربان و آرام بودند. بنابراین به‌امید اینکه برای خانواده‌ آیپنگ حقیقت را روشن کنم، او را به صرف شام دعوت کردم.

روز موعود، برای قطعی کردن قرار، با آیپنگ تماس گرفتم. او گفت که دختر بزرگش آن شب کلاس رقص دارد، و پیشنهاد داد که زمان برنامه را تغییر دهیم. موافقت کردم و سپس به بازار کشاورزان، در چندکیلومتری منزلم رفتم تا با اسکناس‌هایی که اطلاعاتی دربارۀ فالون دافا رویشان چاپ شده بود، خرید کنم. در مسیر، به رانندۀ تاکسی‌موتوری کمک کردم تا ح.ک.چ را ترک کند.

آخرین باری که به این بازار رفته بودم، حقیقت را برای صاحب مغازه‌ای که مسیحی بود، روشن کرده بودم. اما او حاضر به ترک ح.‌ک.‌چ نشد. وقتی او را دیدم، نسخه‌ای از سخنرانی اخیر استاد «چرا آفریدگار به‌دنبال نجات همۀ موجودات است» را بیرون آوردم و به او نشان دادم. او آن را به‌دقت خواند و متوجه شدم که تحت تأثیر قرار گرفت. در پایان، با ترک ح.‌ک.‌چ موافقت کرد و من حقیقت را بیشتر برایش روشن کردم.

همان‌طور که درحال خروج از از بازار بودم و از کنار یک رستوران باربیکیو می‌گذشتم، یک نفر ناگهان اسمم را صدا زد. برگشتم و بینگ، آیپنگ و همسر و دختران آیپنگ را دیدم که دور یک میز در فضای باز نشسته بودند. چه اتفاقی! همه تعجب کردند. ساعت 8 شب بود و معلوم شد که دختر آیپنگ تازه کلاسش تمام شده است، بنابراین تصمیم گرفتند شام بخورند. آیپنگ از من پرسید از آخرین باری که به این بازار رفته‌ام خیلی گذشته است. گفتم احتمالاً حدود یک ‌سال. همه از این اتفاق شگفت‌زده شدند، اما در قلبم می‌دانستم ازآنجاکه خواست نجات مردم را داشتم، استاد این فرصت را برایم فراهم کردند.

غذا سفارش دادم و همانطور که غذا می‌خوردیم حقیقت را روشن کردم و به همسر و دختران آیپنگ کمک کردم تا از ح.‌ک.‌چ و سازمان‌های جوانان آن خارج شوند. همچنین به آن‌ها کتابچه‌ای دادم که اطلاعات بیشتری درباره فالون دافا و آزار و شکنجه داشت. پیشنهاد دادم که غذا را همگی مهمان من باشند. آن‌ها می‌دانستند که برای گرفتن تاکسی موتوری خیلی دیر شده و من تلفن ندارم تا تاکسی معمولی بگیرم، به‌ همین علت برایم تاکسی تلفنی گرفتند و اصرار کردند که پولش را بپردازند. سپس از صمیم قلب خداحافظی کردیم.

اعمال مهربانانه کوچک

متوجه شدم که یکی از بستگانم، کارت شناسایی‌ام را که تازه صادر شده‌ بود دریافت کرده بود و برای گرفتن آن به خانه‌اش رفتم. از اتوبوس که پیاده شدم هوا بارانی بود. زن جوانی نیز در آن ایستگاه پیاده شد، اما چتر نداشت، بنابراین چترم را با او سهیم شدم. مهربانی کوچک من ما را به هم نزدیک کرد. خیابان را آب گرفته بود و تا بالای مچ پایمان آب بود. وقتی متوجه شدم ایستگاه اتوبوسی که باید به آن برسم در لیست توقف اتوبوس نیست، او متوجه شد که تلفنم همراهم نیست و با مهربانی به من کمک کرد تا با تاکسی تماس بگیرم.

نمی‌توانستم فرصت نجات او را از دست بدهم. حقیقت را برایش روشن کردم، به او کمک کردم تا ح.‌ک‌.چ را ترک کند، و در آی‌پدم، تصاویری از این را که چگونه فالون دافا در سراسر جهان تمرین می‌شود به او نشان دادم.

وقتی رانندۀ تاکسی از بردن من امتناع کرد، آن زن به من کمک کرد یک تاکسی موتوری بگیرم. در مسیر ایستگاه مترو، حقیقت را برای راننده روشن کردم و به او کمک کردم تا از ح.‌ک.‌چ خارج شود. او با مهربانی به من یادآوری کرد که مراقب باشم.

هیچ چیزی تصادفی اتفاق نمی‌افتد. اگر سوار تاکسی معمولی‌ می‌شدم که سیستم ضبط صدا در داخل خودرو دارد، نمی‌توانستم حقیقت را روشن کنم و فرصت تقدیری با این رانندۀ تاکسی موتورسیکلت را از دست می‌دادم.

معمولاً هر وقت فرصتی پیش می‌آید حقیقت را روشن می‌کنم. ماه گذشته از مرد جوانی در ایستگاه اتوبوس، آدرس پرسیدم. او سوار اسکوتر برقی بود و گفت که به همان سمت می‌رود و با کمی بیش از 10 یوان مرا می‌برد. او همچنین چند آلو که تازه خریده بود به من تعارف کرد.

درحین گپ‌زدن در مسیر، به این موضوع اشاره کردم که این روزها زندگی برای مردم عادی چقدر سخت شده است. درمورد تاریخچۀ ح.‌ک.‌چ در قتل و برداشت اجباریِ اعضای بدنِ تمرین‌کنندگان فالون دافا صحبت کردم. سپس دربارۀ فالون دافا بیشتر توضیح دادم‌. این جوان بدون تردید حرفم را پذیرفت. او از شنیدن حقایقی که ح.‌ک.‌چ پنهان کرده بود، شوکه شد. و با خروج از ح.‌ک.‌چ موافقت و بارها از من تشکر کرد.

در راه برگشت، یک پیک غذا را که چهره‌ای صادقانه داشت دیدم و از او آدرس پرسیدم. او پیشنهاد داد که سوار اسکوتر برقی او شوم و گفت که مسیرش آن سمت است. گفت اول یک کیک تولد تحویل می‌دهد و بعد مرا به ایستگاه مترو می‌برد.

در راه برگشت متوجه شدم که او یک جفت صندل پلاستیکی کهنه پوشیده است، پاشنه‌هایش تقریباً زمین را لمس می‌کرد. با احساس دلسوزی، به مغازه‌ای در همان حوالی رفتم تا به‌دنبال صندل مناسب برای او بگردم. وقتی برگشت، عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفت. در راه، به سه مغازه مختلف رفتم تا اینکه بالاخره یک جفت صندل پیدا کردیم که او دوست داشت. قیمتش فقط 15 یوان بود و من اصرار کردم که هزینه را بپردازم. او به من گفت که در کارخانه‌ای کار می‌کند و بعد از کار، غذا تحویل می‌دهد. پس از گذشت سه ‌سال از پاندمی کووید، زندگی برای او بسیار سخت شده بود.

همان‌طور که او رانندگی می‌کرد، حقیقت را کاملاً برایش روشن و به او کمک کردم تا از ح.‌ک.‌چ خارج شود و او را تشویق کردم تا این حقایق را با خانواده‌اش در میان بگذارد. همچنین یک اسکناس که حقیقت را روشن می‌کرد به او دادم که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» رویش چاپ شده بود. او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.

تلاش می‌کنم در هر فکر و عملی، نیک‌خواهی را تزکیه کنم. اعمال مهربانانه کوچک می‌تواند شکاف بین ما و موجودات ذی‌شعور را پر کند، و به آن‌ها اجازه می‌دهد زیبایی دافا را ببینند و وقتی حقیقت را برایشان روشن می‌کنیم، موانع را برطرف می‌کند.

متقاعد کردن صاحبان مغازه برای برداشتن پرچم‌های قرمز

هر سال قبل از اول اکتبر (روز ملی ح‌.ک‌.چ)، ح‌.ک.‌چ مردم را مجبور می‌کند که پرچم‌های قرمزش را در مکان‌هایی مانند مغازه‌های محلی آویزان کنند. برخی از این پرچم‌ها، برای مدتی طولانی باقی می‌مانند و مردم را آلوده می‌کنند و شانس نجات آن‌ها را مختل می‌کنند. در طول این سال‌ها، وقتی از کنار مغازه‌هایی رد می‌شدم که این پرچم‌ها را به نمایش می‌گذاشتند، به صاحبان آن‌ها می‌گفتم: «من کمی درباره "فنگ‌شویی" می‌دانم. نمایش آن پرچم‌ها برای شما خوب نیست. به‌گفته ح.‌ک.‌چ، پرچم سرخ به خون کشته‌شدگان جنگ آغشته است. آیا آن‌ها نباید در قبرستان باشند؟ انرژی ساطع‌شده از این پرچمِ خونین منفی است و مردم را جذب نمی‌کند. اگر می‌خواهید کسب‌وکارتان رونق بگیرد، نباید آن‌ها را آویزان کنید. استادان فنگ‌شویی گفته‌اند که داشتن این‌ها در یک تجارت، منجر به ضرر مالی می‌شود. آویزان کردن این پرچم‌ها برای سلامتی‌تان هم مضر است.»

اکثر مردم از من تشکر می‌کنند و پرچم‌ها را پایین می‌آورند. یک بار در یک مرکز خرید بزرگ، پس از صحبت با چند صاحب مغازه، 12 پرچم قرمز را جمع‌آوری کردم و آن‌ها را سوزاندم. بار دیگر در رستورانی، مشغول صرف غذا بودم و با صاحبش صحبت کردم. او بلافاصله پرچم کوچک قرمز را برداشت و بارها از من تشکر کرد.

یک سوپرمارکت در سال گذشته، بیش از صد پرچم کوچک قرمز را در ورودی‌اش آویزان کرده بود و تجارت آن آسیب دید. گهگاه از آنجا خرید می‌کردم، اما مدیرش را هرگز ندیدم. سرانجام او را دیدم و گفتم: «فروشگاه شما تمیز است و مدیریت خوبی دارد، بنابراین تجارت شما باید بهتر شود. می‌دانی چرا آن‌طور که باید کار نمی‌کند؟» سپس توضیحات فوق را به او دادم.

مدیر گفت که او و صاحب سوپرمارکت به فنگ‌شویی اعتقادی ندارند. پاسخ دادم: «شما یک مقام دولتی نیستید. شما درحال راه‌اندازی یک تجارت برای کسب درآمد هستید. آن پرچم‌های قرمز کوچک را پایین بیاورید، زیرا این برای تجارت شما بهترین کار است. واقعاً امیدوارم که تجارت شما به خوبی پیش برود!» او از من تشکر کرد، اما پرچم‌ها را پایین نیاورد.

کمی بعد وقتی دوباره از کنار آن سوپرمارکت رد می‌شدم دیدم همۀ پرچم‌ها از بین رفته‌اند و بلافاصله احساس کردم فضا پاک شده است.

مایۀ تاسف است که خیلی اوقات به روشنگری حقیقت و کمک به مردم برای خروج از ح.‌ک.‌چ ادامه ندادم. باید این کار را در آینده بهتر انجام دهم.