(Minghui.org) امسال بیستمین سال تزکیهام در فالون دافاست. از استاد لی برای نجات نیکخواهانهشان سپاسگزارم. اکنون میخواهم تجربههای اخیرم در تزکیه را به استاد گزارش دهم و آنها را با سایر تمرینکنندگان در میان بگذارم.
یکی از تمرینکنندگان دافا بیش از ۲۰ سال است هر روز فا را مطالعه کرده و تمرینات را انجام داده است. سال گذشته، او هر روز سه سخنرانی از جوآن فالون را میخواند. من این کارش را بسیار خوب میدانستم، اما مصمم نشدم که خودم هم اینگونه عمل کنم. فقط از ابتدای امسال شروع کردم که هر روز سه سخنرانی از جوآن فالون را مطالعه کنم. هر وقت فرصت داشتم، فا را رونویسی میکردم یا به مطالعه آموزههای استاد در مکانهای مختلف میپرداختم. گاهی پایبندی به این کار سخت است، بهویژه زمانی که آزمون شینشینگ پیش میآید. اما هرچه بیشتر میخواندم، قلبم آرامتر میشد.
از هر فرصتی برای روشنگری حقیقت استفاده میکردم؛ هنگام رفتوآمد، خرید، رفتن به بازار، سوار شدن اتوبوس، دورهمیها، عروسیها، مهمانیها و غیره.
استاد افراد دارای رابطه تقدیری را سر راهم قرار میدادند. مدتی پیش، به یک مراسم عروسی در فاصله دوازدهکیلومتری رفتم. دختربچهای را دیدم و همین که شروع کردم درباره دافا با او صحبت کنم، دختر دیگری هم آمد. هردو با نام واقعی خود از پیشگامان جوان (یکی از سازمانهای وابسته به حزب کمونیست چین) خارج شدند. یکی از دخترها دنبالم آمد و خواست تنقلاتش را به من بدهد. میدانستم که این خوشحالی از سوی ذات آگاه اوست و تشویقی از سوی استاد برای من است. آن روز به ۱۷ نفر کمک کردم که از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند؛ یعنی بیشترین تعدادی که تاکنون در یک روز توانستهام انجام دهم.
در روشنگری حقیقت، با افراد گوناگونی مواجه شدهام. بعضی سپاسگزار بودند، بعضی نمیخواستند هزینهٔ خرید را از من بگیرند (اما من همیشه پرداخت میکردم)، بعضی خوشحال میشدند و مرا در آغوش میگرفتند، بعضی سکوت میکردند، و بعضی هم حرفهای ناخوشایند میزدند. یک بار زنی خواست مرا گزارش کند. آرام به او گفتم: «تو آنقدر مهربان هستی که چنین کاری نمیکنی.»
چند سال پیش، یک روز در هواپیما نشسته بودم. صندلی وسط را داشتم و در صندلی کناریام، یک دانشجوی سال دوم دانشگاه پلیس پکن نشسته بود. حقیقت را برایش روشن کردم، اما آن را نپذیرفت. اما نگاههای اطرافیان را حس میکردم. بعد از آن، در پروازهای بعدی میگذاشتم شوهرم سمت راهرو بنشیند، من وسط، و صندلی کنار پنجره را برای شخص مناسب میگذاشتم. نتیجهٔ این کار بسیار خوب بود.
ماه مه سال گذشته، برادرم ما چهار خواهر و برادر را با اتومبیلش به زادگاه پدر و مادرمان برد و در مسیر، به مکانهای دیدنی زیادی رفتیم. قبل از حرکت، برادرم به من هشدار داد که با دیگران درباره فالون دافا صحبت نکنم. اما این برای من امکانپذیر نبود. برادرم حقیقت را درباره دافا میدانست و مدام میگفت: «خانوادهمان همه از حزب کمونیست خارج شدهاند، اما با غریبهها درباره دافا صحبت نکن.» او نگران من بود، اما من متزلزل نشدم و مصممتر به انجام مأموریتم ادامه دادم. در زمانهای مشخص، افکار درست میفرستادم.
این نخستین بارم بود که به زادگاه برمیگشتم و بستگان را نمیشناختم. از آنها میپرسیدم: «مادرم قبلاً به شما برای خروج از حزب کمک کرده است؟» نمیخواستم به کسی دوباره بگویم یا کسی را از قلم بیندازم. با یکی از بستگان دور، درباره دافا صحبت و کمکش کردم از حزب خارج شود. برادرم خواست مانع من شود، اما پاسخ دادم: «مادرم گفت او عضو حزب است. باید حقیقت را برایش بگویم.» آن فرد از حزب کنارهگیری کرد.
یکی از برادرشوهرهایم هم مأمور پلیس بود و وضعیت سلامتی خوبی نداشت. پس از خروجش از حزب، برادرم به شوخی گفت که او رئیس پلیس خواهد شد. برادرشوهرم گفت: «من که از حزب خارج شدم، دیگر نمیخواهم رئیس شوم.»
برای هر خانواده بستهای آماده کرده بودم، به امید اینکه مطالب روشنگری حقیقت دافا را بخوانند و حقیقت را درک کنند. جوانان واقعاً مهربان بودند. فقط یک یادبود دافا برایم باقی مانده بود و همه آن را میخواستند. پسری گفت که یادبود دافا برای اوست و او باید آن را داشته باشد. دختری گفت که چارهای نیست و باید آن را به آن پسر بدهم. دستگاه پخش صوت را نزد خالهام گذاشتم و خواستم که به مطالب آن گوش دهد.
در مسیر بازگشت، از مکانهای دیدنی در تیانجین، استانهای هبی، شاندونگ و دیگر نقاط بازدید کردیم. از برادرم و دوستانش فاصله میگرفتم و برای راهنماهای تور و گردشگران حقیقت را با مهارت روشن میکردم. در شهر «چوفو» در استان شاندونگ، راهنمایی دافا را بدنام کرد. به او گفتم: «نمیتوانی اینطور صحبت کنی!» و شروع کردم به گفتن حقایق بسیاری درباره دافا. در پایان، او دستهایش را روی سینه گذاشت و عذرخواهی کرد.
برادرم به من گفت: «تو بیشترین بهره را از این سفر بردی. هم کار اصلیات را از دست ندادی، هم به راهنمای تور درس دادی!»
گفتم: «من کار درستی انجام میدهم. این کاری عالی برای جمع کردن تقواست. شما همه از این برکت برخوردار میشوید.»
این سفر بیش از ۱۰ روز طول کشید. فقط شبی که در خانهٔ خالهام ماندیم باران بارید. باقی زمان، هوا آفتابی بود. راهنمای تور گفت که ما در زمان مناسبی آمدیم. دو روز اول آنها مجبور بودند کاپشن بپوشند، چون هوا سرد بود. با وجود آفتابی بودن، در هر توقفی، سایه پیدا میکردیم. همهچیز بدون دردسر پیش رفت. نزدیک خانه بودیم که دیدیم زمین خیس است؛ انگار تازه باران باریده بود. برادرم با احساس گفت: «رسیدیم! نگاه کن، ابرهای سیاه از ما دوری کردند. میدانید چرا همهچیز اینقدر خوب پیش رفت؟ چون یک موجود آسمانی بزرگ در این اتومبیل نشسته است!» (و به من اشاره کرد) میدانم که این تشویق استاد از زبان او بود.
هیچ واژهای نمیتواند گویای سپاس من از استاد باشد. نیکخواهی استاد جبرانناپذیر است. میخواهم فروتنترین و باایمانترین شاگرد استاد باشم، به سخنان استاد گوش دهم، فا را بیشتر بخوانم، خودم را خوب تزکیه کنم، موجودات ذیشعور را نجات دهم و همراه استاد به خانه بازگردم.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.