(Minghui.org) خواهر بزرگ‌ترم که ۸۳ساله و شوهرش ۸۷ساله است، هردو از مقامات رده‌بالای بازنشسته هستند و بیش از ۵۰ سال پیش، به حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) پیوستند. من و خواهرم از یک پدر هستیم ولی دو مادر مختلف داریم.

در دوران جوانی‌ام، برای پیدا کردن شغل باید به ارتباطات متکی می‌بودیم و می‌دانستم که خواهرم توانایی این را دارد که شغلی مناسب برایم پیدا کند. او به من گفت که صبر کنم تا شغلی ثابت پیدا کنم و بعد به‌دنبال شریک زندگی و ازدواج باشم. اما تقریباً ۲۶ساله شده بودم و او هنوز در یافتن شغل برای من، کاری نکرده بود. از او رنجیده شدم و او را مقصر می‌دانستم که فرصتم برای داشتن ازدواجی خوب را به تأخیر انداخته است. بیش از ۵۰ سال با او صحبت نکردم و انگار که او دیگر در زندگی‌ام وجود نداشت.

یک روز، دختر خواهر سومم (خواهرزاده‌ام) با من تماس گرفت و گفت که خواهر بزرگ‌ترم می‌خواهد مرا ببیند. اولین فکرم این بود: «او باید منتظر شنیدن حقیقت دربارۀ فالون دافا و نجات‌یافتن باشد!» بلافاصله موافقت کردم. خواهرزاده‌ام چنان هیجان‌زده شد که لحظه‌ای زبانش بند آمد. وقتی آرامش خود را دوباره به دست آورد، گفت: «خاله، انتظار نداشتم که این‌قدر زود قبول کنی.» می‌دانستم که دافا مرا تغییر داده است.

اما بعد از این مکالمه، دچار تردید شدم. به‌هرحال بیش از ۵۰ سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم و دیدار دوباره با او کار آسانی نبود. درگیر کشمکشی درونی شدم، درحالی‌که وابستگی‌ام به غرور، بارها ظاهر شد. اگر فالون دافا را تمرین نکرده بودم، حتی به فکر دیدنش نمی‌افتادم. اما به خودم یادآوری کردم که تمرین‌کننده هستم و باید از آموزه‌های استاد پیروی کنم. غرور و رنجش چندساله را رها کردم و سوار قطاری به مقصد شهر جینان شدم.

وقتی رسیدم، شوهرخواهرم آشکارا جا خورد. دستم را گرفت و گفت: «ممنون که برای دیدن ما آمدی!» آن‌ها می‌دانستند که همیشه چقدر سرسخت بوده‌ام. گفتم: «من اکنون فالون دافا را تمرین می‌کنم و استاد به من آموخته‌اند که فرد بهتری باشم.»

بعد از اینکه با هم حرف زدیم، شروع به روشنگری حقیقت کردم. ابتدا برای خواهرم توضیح دادم که چرا بعد از سال‌ها رنجش، حاضر به دیدنش شده‌ام. دربارۀ زیبایی فالون دافا و آزار و شکنجۀ ح.ک.چ صحبت کردم. به او گفتم که ح.ک.چ در آستانۀ فروپاشی است و به او هشدار دادم که مسئولیت جنایات آن را برعهده نگیرد. او به‌سرعت موافقت کرد که از ح.ک.چ کناره‌گیری کند و گفت: «پس فالون دافا این‌قدر خوب است! من هم می‌خواهم آن را یاد بگیرم.»

در طول صرف غذا، با شوهرخواهرم صحبت کردم. با گفتگو دربارۀ فساد شروع کردم، اینکه چگونه مقامات رده‌بالا مبالغ هنگفتی را اختلاس می‌کنند، درحالی‌که افراد رده‌پایین آنچه در توانشان باشد برمی‌دارند، بنابراین هیچ‌کس پاک نیست. توضیح دادم که برخی از این مقامات فاسد که فالون دافا را مورد آزار و شکنجه قرار دادند، با مصیبت‌هایی مواجه شدند. به او گفتم که فالون دافا به مردم می‌آموزد که مهربان باشند و براساس حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری زندگی کنند تا افراد بهتری شوند، پس آزار و شکنجۀ فالون دافا اشتباه است. شوهرخواهرم با من موافق بود.

به شوخی، به او گفتم: «تو هم یک مقام رده‌بالا بودی. آیا اختلاس کردی؟» جواب داد: «نه. به همین دلیل نگرانی ندارم.» گفتم: «ح.ک.چ درحال فروپاشی است. بهتر است برای محافظت از خود و اطمینان از ایمنی‌ات، از آن کناره‌گیری کنی!» او پذیرفت.

واقعاً برایشان خوشحال بودم و فهمیدم که استاد این دیدار را برایم ترتیب داده‌اند تا آن‌ها را نجات دهم. سپاسگزارم، استاد!