(Minghui.org) بیش از ۲۰ سال است که فالون دافا را تمرین میکنم و از این تمرین بهره زیادی بردهام. استاد بیان کردند:
«در سطوح اجتماعی مختلف میتوانید فرد خوبی باشید.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
میخواهم تجربهام درباره کارکردن برای خانواده تیان را به اشتراک بگذارم.
در سال ۲۰۱۶، با معرفی خاله تیان (یکی از همتمرینکنندگان)، برای کار به خانه تیان رفتم، درحالیکه ناهار درست میکردم و آشپزخانه را تمیز میکردم. تیان یک فرزند پنجماهه داشت. من فقط برای تیان و خودم ناهار درست میکردم.
تیان خانمی ساده و رُک است. تقریباً همسن دختر من است، بنابراین با او مثل فرزندم رفتار میکنم. او دوست دارد تمیز باشد، بهدقت غذا میخورد و بسیار دقیق است. از نظر شخصیتی، با من متفاوت است. برای مثال، هنگام درستکردن کوفته یا نان، او گوشت چرخکرده خریداریشده را دوباره بهصورت دستی میکوبید. هنگام آشپزی، فن اجاق گاز باید روشن باشد و درِ دستشویی و پنجره آشپزخانه باید بسته باشند. من حوصله دردسر را نداشتم و همهچیز را طبق خواسته او انجام میدادم.
هر روز آنچه را که میخوردیم، سروسامان میدادم. غذایی که معمولاً در خانه میپزم ساده است و من در آشپزی واقعاً خوب نیستم. اما برای این کار باید خوب عمل میکردم. بنابراین، هر وعده غذایی را طبق سلیقه او درست میکردم و غذای هر روز متفاوت بود. بعد از مدتی، تیان گفت: «خاله، غذایی که درست میکنی مثل غذای مادرم است.»
دست مادر تیان یک بار آسیب دید و نمیتوانست آشپزی کند. تیان همچنین خواهری داشت که در دبیرستان درس میخواند. بنابراین هر روز برای دو نفر دیگر نیز غذا میپختم و مادرش برای گرفتن غذا میآمد. گاهی اوقات وقتی مادرش برای ناهار به خانه برنمیگشت، از من میخواست که غذا را مستقیماً به دست خواهر تیان در مدرسه برسانم. بدون توجه به اینکه باران میبارید یا برف، طبق معمول غذا را تحویل میدادم. همچنین مدتی بود که مادر تیان صبحها برای یادگیری کوتاهکردن مو به کلاس میرفت. همچنان برایش آشپزی میکردم. غذاهای سرخشده، غذاهای سرد و برنج را در ظروف مختلف میریختم تا مادرش آنها را تحویل بگیرد.
چند ماه بعد، دختر تیان هشتماهه شد و زمان خوردن غذای کمکی فرا رسید. هرچه برای نوزاد لازم بود برایش میخریدم. کودک شخصیتی قوی داشت و اجازه نمیداد دیگران به او غذا بدهند و خودش غذا میخورد. او هنوز کوچک بود و وقتی غذا میخورد، غذا را همهجا پخش میکرد. اهمیتی نمیدادم و آن را در صورت نیاز تمیز میکردم.
مواد غذایی را میخریدم و روزانه هزینهها را یادداشت میکردم. در پایان هر ماه، تیان به همراه حقوقم، هزینهها را به من برمیگرداند. هنگام رسیدگی به خریدها، هیچ پولی را هدر نمیدادم؛ درست انگار پول خودم را خرج میکردم. در ماه اول، تیان محاسبه میکرد که چقدر پول خرج کردهام. بعداً، او محاسبه را کنار گذاشت و هرچه را که گزارش میدادم، به من برمیگرداند. طاقت دور ریختن باقیمانده غذا را نداشتم و روز بعد میتوانستم آنها را بخورم.
یک روز صبح پس از خرید مواد غذایی، از پلهها بالا و به خانه تیان که در طبقه دوم بود، رفتم. سرم را بالا آوردم و دیدم در باز است. فکر کردم تیان حتماً صدای پایم را شنیده و آن را باز کرده است. اما کسی خانه نبود! کمی ترسیدم و او را صدا زدم. معلوم شد که دختر تیان شب قبل مریض شده بود و آنها به پکن رفته بودند. چون با عجله رفتند، فراموش کردند در را قفل کنند و کل شب در باز مانده بود. تیان پرسید: «آیا از خانهام سرقت شده است؟» به او گفتم که همهچیز خوب به نظر میرسد. او گفت: «خاله، لطفاً بررسی کن که آیا جواهرات طلای من هنوز آنجا هستند؟» او به من گفت که جواهرات کجا هستند و آنها را یکییکی پیدا کردم. از من خواست که جواهرات را به خانهام ببرم و وقتی برگشت، آنها را به او برگردانم.
بهتدریج ما مثل یک خانواده شدیم. تیان اگر نگرانیای داشت به من میگفت و من هم ماجراهای خانوادگیام را با آنها در میان میگذاشتم.
مادر تیان یک آرایشگاه باز کرد. وقتی برای کوتاهی مو رفتم، نمیخواست پول بدهم و گفت: «شما برای ما آشپزی میکنید و آن را به ما تحویل میدهید. از شما را پول نمیگیرم.» اما من اصرار داشتم که پول بدهم، چون برای او آسان نبود که بهتنهایی مغازه باز کند. یک بار برای کوتاهی مو رفتم و یکی از مشتریان گفت که پرستار بچهای که استخدام کرده مخفیانه وسایل آنها را میبرد. مادر تیان به او گفت: «اگر دوباره میخواهی استخدام کنی، باید کسی را استخدام کنی که فالون دافا را تمرین میکند. آنها چیزی برنمیدارند، حتی اگر خودت به آنها چیزی بدهی.»
سال بعد، مادرشوهرم بیمار شد و مجبور شد در خانه من زندگی کند، بنابراین کارم را ترک کردم. وقتی شوهر تیان آخرین حقوقم را پرداخت کرد، مقداری پول اضافی به من داد که به تلفن همراه شوهرم فرستاد. من ۱۰۰ یوان به او پس دادم. وقتی پرسید چرا؟ گفتم: «من پول بیشتری از شما نمیخواهم. پول درآوردن برای شما آسان نیست.» او در پیامکش، استیکر با دو دست بههمفشرده فرستاد تا سپاسگزاریاش را ابراز کند.
استاد از ما میخواهند که به دیگران فکر و با مهربانی، با آنها رفتار کنیم. ما ترجیح میدهیم ضرر کنیم تا اینکه بگذاریم دیگران رنج بکشند. همچنین فکر میکنم که نمیتوانیم پول را خیلی جدی بگیریم. اگر دوستی برای پختن چند وعده غذا به من نیاز داشته باشد، چگونه میتوانم از او پول بخواهم؟
خانوادهاش بعداً یک پرستار بچه دیگر استخدام کردند. در طول تعطیلات سال نو چینی، شوهر تیان یک جعبه بزرگ میوه خشک در یک جعبه هدیه برای من فرستاد.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.