(Minghui.org)

درود استاد!درود هم‌تمرین‌کنندگان!

سال‌ها پیش از کسب فا، یک روز تصویری رؤیاگونه را دیدم: درحالی‌که در خانه‌ای نشسته بودم، هم‌زمان موجودی بسیار بزرگ بودم که بالای جهان شناور بودم و گستره‌ای بسیار بزرگ از جهان را پوشش می‌دادم. در زیر من، روی سطح زمین، تعداد زیادی موجود کوچک‌تر قرار داشتند. می‌دانستم که مسئول آن‌ها هستم.

آن تصویر رؤیاگونه محو شد و معنایش را نفهمیدم. فکر کردم شاید دارم دیوانه می‌شوم یا دچار توهماتی درباره خودم شده‌ام. عجیب‌ترین چیز این بود: آن موجوداتی که من مسئولشان بودم، عمدتاً در یک منطقه جغرافیایی خاص از جهان متمرکز بودند که هرگز به آنجا نرفته بودم و قبلاً هیچ حس ارتباطی با آن نداشتم.

چند سال بعد، همراه پسرعمویم به یک کتاب‌فروشی کتاب‌های دست‌دوم رفتم. جلد کتابی خاص پسرعمویم را سرگرم کرد و آن را از قفسه برداشت تا به من نشان دهد. آن یک کتابچهٔ کوچک درباره معرفی چی‌گونگ بود که نویسنده‌اش غربی بود. خیلی علاقه‌مند شدم و آن را خریدم. وقتی آن را خواندم، حتی بیشتر علاقه‌مند شدم؛ تصمیم گرفتم حتماً یک تمرین چی‌گونگ «واقعی» پیدا کنم و آن را یاد بگیرم. چند ماه بعد، هنگام خواندن اخبار، مقاله‌ای درباره آزار و اذیت چینی‌کانادایی‌ها به‌دست حزب کمونیست چین، توجهم را به خود جلب کرد. در این مقاله، به فالون گونگ اشاره شده بود و با خودم فکر کردم: «فالون گونگ، این باید یک تمرین چی‌گونگ باشد.»

در ابتدا، باور و پذیرش «لون‌یو» برایم دشوار بود، اما تصمیم گرفتم به خواندن ادامه دهم. اندکی بعد تمام سؤالاتم درباره زندگی تا آن زمان، به‌روشنی پاسخ داده شد و شگفت‌زده شدم. از آموزه‌های ادیان گرفته تا چشم آسمانی، دیدن از راه دور، خودآگاه کمکی، کانال‌های انرژی و روشن‌بینی؛ یکی پس از دیگری؛ همه این مفاهیم به‌روشنی توضیح داده شده بودند. با شگفتی دریافتم که دیگر هیچ سؤالی درباره زندگی ندارم، و فقط پرسش‌هایی درباره خود فالون دافا داشتم: اینکه چگونه می‌توانم بیشتر بیاموزم و تمرین این روش عالی را شروع کنم. این اصل فا بیش از هر چیزی بر من تأثیر گذاشت:

«شما تلاش خود را به انجام می‌رسانید و استادتان بقیۀ مسائل را اداره می‌کند.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

شروع به تمرین کردم و حدود ۶ ماه به‌تنهایی تزکیه می‌کردم، زیرا در شهری زندگی می‌کردم که هیچ تمرین‌کننده‌ای آنجا نبود. ازطریق مطالعهٔ فا، سه کاری را که تمرین‌کنندگان باید انجام دهند درک کردم. مطالعهٔ فا و فرستادن افکار درست برایم انجام‌پذیر به‌نظر می‌رسید، اما نمی‌دانستم که چگونه باید حقیقت را روشن کنم. برایم روشن نبود که چگونه صرفاً توضیح‌دادن واقعیت‌های مربوط به آزار و شکنجه می‌تواند مردم را نجات دهد. اما استاد بیان کرده‌اند که تمرین‌کنندگان باید این کار را انجام دهند، بنابراین بروشورها و دادخواست‌هایی را که در وب‌سایت‌های تمرین‌کنندگان پیدا کرده بودم، چاپ و شروع به توزیعشان کردم. بااین‌حال، چون اصول پایه‌ای را درک نکرده بودم، نمی‌توانستم پایداری کنم یا کار زیادی در این خصوص انجام دهم. ازآنجاکه تنها بودم، یگانه راه ارتباط من با سایر تمرین‌کنندگان، مقالات تبادل تجربه در وب‌سایت مینگهویی بود. این مقالات در آن زمان، برایم بسیار حیاتی و سودمند بودند، اما اکثر آن مقالات را تمرین‌کنندگان در سرزمین اصلی چین نوشته بودند و جامعهٔ آنجا بسیار متفاوت از جامعهٔ محل زندگی من بود. درک اینکه دقیقاً باید چه کاری انجام دهم، برایم دشوار بود و نسبت به خودم دچار تردید شده بودم.

حوالی همان زمان، پیشنهادی برای یک شغل خوب در شهری دیگر به من داده شد. جالب اینکه این شهر دقیقاً در همان منطقه‌ای قرار داشت که پیش از کسب فا، در آن تصویر رؤیاگونه دیده بودم. شاید استاد مسائل را این‌گونه نظم و ترتیب دادند تا ایمانم قوی‌تر شود.

پس از نقل‌مکان به این شهر توانستم به گروه تمرین‌کنندگان محلی آنجا بپیوندم. از دیدشان بسیار هیجان‌زده بودم. به‌ویژه در نخستین جلسهٔ مطالعه گروهی فا، مداخله ذهنی زیادی را حس می‌کردم، درحالی‌که در طول مطالعه، استاد موجودات شیطانی در میدان بُعدی ذهنم را پاکسازی می‌کردند. این وضعیت هر بار که در جلسهٔ مطالعه گروهی شرکت می‌کردم تکرار می‌شد و پس از آن، خیلی حس پاکسازی شدن داشتم.

اما هنوز اصول بنیادین روشنگری حقیقت و نجات موجودات ذی‌شعور را به‌درستی درک نکرده بودم، و این موضوع بر ذهنم سنگینی می‌کرد. اما اکنون که در بین گروه بودم، به‌تدریج به بسیاری از پروژه‌های می‌پیوستم و وارد جریان اصلاح فا می‌شدم، و به‌مرور درک‌هایم عمیق‌تر می‌شد.

تغییر شغل

اندکی بعد فرصتی به من داده شد تا در تولید نسخهٔ انگلیسی روزنامه اپک تایمز محلی‌مان کمک کنم. آموزش دیدم که چگونه صفحه‌آرایی انجام دهم و بابت این فرصت بسیار سپاسگزار بودم. احساس می‌کردم پیوندی قوی‌ با این پروژه دارم.

همزمان، در ایجاد تعادل میان تزکیه، کار داوطلبانه در پروژه‌ و شغل عادی‌ام مشکل داشتم. اغلب در شغل عادی‌ام، در محل کار، احساس خستگی می‌کردم و حتی پشت میزم به خواب می‌رفتم. همچنین اعتمادبه‌نفس لازم را در توانایی‌هایم نداشتم، به احساس حقارت وابسته بودم و ذهنیتی قوی در تکیه کردن به دیگران داشتم.

درنهایت اوضاع به نقطهٔ بحرانی رسید و مدیرانم اعلام کردند که از عملکردم رضایت ندارند و مرا در دوره آزمایشی قرار دادند. درحال گذراندن یک برنامهٔ آموزشی بودم، برنامه‌ای که همهٔ کارکنان جدید این شرکت باید در آن حضور می‌یافتند. در مرحلهٔ بعدی این آموزش، باید به شهری دیگر سفر می‌کردم و یک پروژهٔ فنی دوهفته‌ای را به ‌پایان می‌رساندم. به‌روشنی به من گفته شد که اگر می‌خواهم در این شرکت باقی بمانم، باید در این پروژه، عملکرد خوبی داشته باشم.

بنابراین در طول آن دو هفته، بیشتر کارهایی را که در پروژه‌های روشنگری حقیقت انجام می‌دادم موقتاً کنار گذاشتم (اگرچه همچنان روزنامهٔ هفتگی را تهیه می‌کردم) و تمرکزم را بر این آموزش گذاشتم. این تجربه برایم بسیار روشنگرانه بود. همکارانی که پیش‌تر نسبت به آن‌ها، احساس حقارت داشتم، این آموزش برایشان فوق‌العاده دشوار بود و شکایت می‌کردند که این سخت‌ترین چیزی بوده که تاکنون انجام داده‌اند. اما از سوی دیگر، من چون تحت فشار فعالیت‌های مختلف پروژه‌ای نبودم، احساس می‌کردم در تعطیلات هستم. آن بسیار آرام و راحت بود. همچنین ازآنجاکه در این پروژه نمی‌توانستم به دیگران متکی باشم، مجبور بودم همهٔ کارها را خودم انجام دهم. پس از پایان کار، ناظران آموزش گفتند پروژهٔ من بهترین کاری بوده که در تمام سال‌های برگزاریِ این آموزش، شاهدش بوده‌اند.

این تجربه خیلی کمکم کرد. اعتمادبه‌نفس مرا در توانایی‌های حرفه‌ای‌ام بالا برد، اما درعین‌حال یادآوری محکمی بود درباره اینکه کارهایی که تمرین‌کنندگان انجام می‌دهند، هرچند ممکن است در ظاهر ساده به‌نظر برسد، در حقیقت نبردی در بُعدهای دیگر هستند. استاد بیان کردند:

«آن‌ها ممکن است معمولی به نظر برسند، اما تمام کارهایی که مریدان دافا انجام می‌‌دهند، بسیار باشکوه هستند و آن‌ها بی‌سابقه هستند.» ( آموزش و تشریح فا در کنفرانس فا در متروپولیتن نیویورک)

همچنین درک می‌کنم که شاید برخی از تمرین‌کنندگان، تزکیه را رها کرده‌اند، زیرا پس از ترک میدان نبرد، طعم آسایش را چشیده‌اند و دیگر تمایل نداشته‌اند که بازگردند.

سپس، حرفه عادی‌ام رونق گرفت و در طول چند سال، چندین ترفیع شغلی گرفتم. از کارم لذت می‌بردم و برای پیشرفت‌های بیشتر در مسیر شغلی‌ام، برنامه‌ریزی می‌کردم. اما همیشه یک احساس خلأ جزئی در درونم داشتم و حس می‌کردم شاید توانایی‌هایی که به من داده شده، صرفاً برای داشتن یک شغل عادیِ لذت‌بخش نبوده، بلکه برای آن بوده که بتوانم به استاد کمک کنم. اما ترک شغل برای پیوستن به یک پروژهٔ دافا، واقع‌بینانه به‌نظر نمی‌رسید.

در یکی از سال‌ها، شرکتِ محل کارم سیاست‌هایش را تغییر داد و دیگر اجازه نداد کارکنان مرخصی‌های استفاده‌نشده را به سال بعد منتقل کنند. چند ماه مرخصی ذخیره داشتم و به من گفته شد که باید به‌زودی آن را استفاده کنم، وگرنه از دست خواهد رفت. بنابراین دو ماه مرخصی گرفتم و به نیویورک سفر کردم تا با تیم طراحی اپک تایمز انگلیسی در دفتر مرکزی همکاری کنم.

در دفتر مرکزی، تحت تأثیر کیفیت کار تمرین‌کنندگان آنجا قرار گرفتم و همچنین احساس کردم می‌توانم در تیم آن‌ها، مفید واقع شوم. مهم‌ترین چیز این بود که مشتاق بودم به‌طور تمام‌وقت در این رسانه کار کنم و مأموریتمان را محقق سازم. در پایان آن دو ماه، آن‌ها یک موقعیت شغلی به من پیشنهاد دادند و دربارهٔ اهمیت پروژه و اینکه چگونه این کار به تزکیه‌ام کمک خواهد کرد، عمیقاً با من صحبت کردند. مصمم شدم از شغلم استعفا دهم و به نیویورک نقل‌مکان کنم.

درخصوص اینکه چگونه تصمیمم را برای همکاران، دوستان و خانواده‌ام توضیح دهم، خیلی مضطرب بودم. می‌خواستم یک شغل حرفه‌ایِ عالی با درآمد بالا و آیندهٔ شغلی درخشان را رها کنم تا از نو، در حرفه‌ای کاملاً متفاوت و صنعتی کاملاً متفاوت شروع کنم. بااین‌حال، فقط برایشان توضیح دادم که فرصتی عالی برای کار در نیویورک به من داده شده و این همان چیزی است که واقعاً می‌خواهم انجامش دهم. همهٔ آن‌ها با درک و حمایت برخورد کردند.

به‌شکلی غیرمنتظره، کسی که کمترین حمایت را از تصمیمم داشت، همسر تمرین‌کننده‌ام بود. گرچه او چند سال پیش دقیقاً همین کار را انجام داده بود (رها کردن یک شغل حرفه‌ای به‌منظور کار تمام‌وقت در رسانه)، نمی‌توانست تصمیم مرا بپذیرد. او نگران بود که این تصمیم فشار مالی زیادی بر ما وارد کند و در همان زمان، خودش نیز درحال گذراندن یک آزمون بسیار دشوار بود. فشار و نفرت زیادی را از سوی او حس می‌کردم، اما هنوز احساس می‌کردم باید تصمیمم را عملی کنم. استاد بیان کردند:

«اگر کارهای دیگری انجام می‌دادید، همسرتان به این حد اهمیت نمی‌داد. تمرین‌ها باید چیز خوبی باشد، اما همسرتان همیشه به شما ایراد می‌گیرد. در حقیقت همسرتان درحال کمک به شماست که کارمای‌تان را از بین ببرید، گرچه خودش این را نمی‌داند. او فقط در ظاهر با شما دعوا نمی‌کند و در درون با شما مهربان باشد؛ این‌طور نیست. او حقیقتاً عصبانی است، زیرا هرکسی کارما به دست آورده باشد احساس ناراحتی می‌کند. قطعاً به این شکل است.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

وقتی به نیویورک رسیدم، به من اطلاع داده شد که به‌مدت ۶ ماه تحت دوره آزمایشی خواهم بود و در این مدت، فقط نصف حقوق واقعی را دریافت خواهم کرد. شوکه شدم؛ هیچ‌کس قبلاً این موضوع را برایم توضیح نداده بود و از پیش هم وضعیت مالی‌ام بسیار سخت بود. احساس می‌کردم به من خیانت شده، خشمگین بودم و به‌شدت به ترک کار فکر می‌کردم. اما پس از تأمل به یاد آوردم که هدف واقعی‌ام از آمدن به اینجا چه بوده، تعهدم به تحقق مأموریتمان، و اینکه کاهش حقوق این هدف را تغییر نمی‌داد، اما ترک کار، همه‌چیز را تغییر می‌داد. به‌تدریج این مسئله را به‌چشم یک آزمون دیدم: آیا واقعاً می‌خواهم در رسانه کار کنم؟

 همچنین تلاش کردم وضعیت مدیریت را نیز درک کنم. بنابراین ناراحتی‌ و شکایتم را کنار گذاشتم، و قاطعانه فکر کردم که می‌توانم از نظر مالی از پس این شرایط بربیایم، و ادامه دادم.

برخورد با محنت‌های جسمی شدید

پس از سال‌ها تمرین و کار در رسانه، در سال ۲۰۱۹، با جدی‌ترین آزمونی که تا آن زمان در مسیر تزکیه‌ام تجربه کرده بودم، روبه‌رو شدم. یک‌ بار، وقتی برای کاری به دفتر نیویورک رفته بودم، باید به جلسهٔ مطالعه گروهی بزرگ در فلاشینگ می‌رفتم تا کسی را در آنجا ملاقات کنم (معمولاً با گروه انگلیسی در دفتر مطالعه می‌کردم). من تنها غربیِ حاضر در یک سالن آمفی‌تئاتر بودم که صدها تمرین‌کنندهٔ چینی در آن حضور داشتند. وقتی هماهنگ‌کننده مرا دید، مرا تا جلو سالن برد و میکروفنی به دستم داد، بدون اینکه به اعتراضم توجه کند. قرار بود یک پاراگراف به انگلیسی (توسط من به‌تنهایی) و یک پاراگراف به چینی (توسط صدها تمرین‌کننده چینی) خوانده شود. چند دقیقه که گذشت، حس عجیبی به من دست داد. حس می‌کردم درحال ازدست‌دادن هشیاری‌ام هستم. این تصور را داشتم که نیروهای کهن درحال ایجاد دیواری میان خودآگاه اصلی من و بدن سطحی‌ام هستند و نمی‌توانستم طبق معمول این کارما را از بین ببرم. احساس ترس و خطر داشتم. با خودم فکر کردم چگونه ممکن است چنین چیزی اتفاق بیفتد، آن هم در برابر صدها تمرین‌کننده؟ ما درحال مطالعهٔ سخنرانی اول کتاب جوآن فالون بودیم. در همین لحظه، جمله‌ای از استاد در ذهنم برجسته شد.

استاد بیان کردند:

«باید نکته‌ای را تأکید کنم: اگر نتوانید وابستگی یا نگرانی دربارۀ بیماری را کنار بگذارید، نمی‌توانیم کمکتان کنیم.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

در آن لحظه، واقعاً جدیت تزکیه را حس کردم. چگونه ممکن است کسی وابستگی یا نگرانی‌اش درباره بیماری را رها کند، آن هم زمانی ‌که ناگهان با چنین محنت شدیدی تهدید می‌شود؟ بااین‌حال، باید تلاش می‌کردم. سعی کردم تمرکزم را بر متن جوآن فالون بگذارم و نگرانی نسبت به این محنت را رها کنم. به‌هرحال، بارها در زندگی‌های گذشته مرده بودم، درحالی‌که فقط این یک فرصت را برای کسب فا داشتم. نتوانستم به‌طور کامل از نگرانی رها شوم، اما با تمرکز بر فا توانستم جلسه مطالعه را پشت سر بگذارم. با تمرین‌کننده‌ای که قرار بود ملاقاتش کنم دیدار کردم و به خانه بازگشتم.

حدود یک سال بعد، ویروس حزب کمونیست چین (ویروس کرونا) در جهان شیوع پیدا کرد. در این زمان، روند جدی‌ای از ازبین بردن کارما را تجربه کردم. با تمرکز بر مطالعهٔ فا، بازهم توانستم از آن عبور کنم. در طول این تجربه‌ها، با اطمینان و استواری درک کردم که بیماری درواقع ناشی از کارماست. فکر می‌کنم پیش از آن، به‌طور عمیق به این موضوع باور نداشتم، زیرا تحت تأثیر عقاید و تصورات علم مدرن بودم.

چند ماه بعد، شبی، به‌طرزی غیرعادی احساس خستگی داشتم. تصمیم گرفتم بخوابم، اما فقط ۳۰ دقیقه بعد، از خواب بیدار شدم و در سراسر بدنم، احساس ناراحتی شدیدی داشتم، دچار سرگیجه بودم و احساس می‌کردم ممکن است هشیاری‌ام را از دست بدهم. در همین لحظه، تصویری رؤیاگونه را دیدم. بدنم را در بُعدی آسمانی ‌دیدم. کنار بدنم، گوی بزرگ و متراکمی از کارما قرار داشت. دو موجود که ظاهراً ردای تشریفاتی به تن داشتند، درحال هل‌دادن آن گوی کارما به‌سمت بدنم بودند. زمانی‌ که این گوی کارما حتی اندکی با بدنم تماس پیدا می‌کرد، میدانش با میدان بدنم درهم می‌آمیخت و فوراً همان حس ناراحت‌کننده‌ در سراسر بدنم به‌وجود می‌آمد (دقیقاً همان حسی که در آن لحظه داشتم). همچنین ‌دیدم که اگر این گوی بیشتر به بدنم فشار داده می‌شد، بدنم به‌شدت ناتوان یا حتی نابود می‌شد. به یاد دارم که با خودم فکر کردم احتمالاً چند ماه طول خواهد کشید تا این کارما حل‌وفصل شود.

فکر می‌کنم شاید این صحنه به من نشان داده شد، زیرا به علت واقعی بیماری روشن شده بودم. گرچه این تصویر رؤیاگونه هشداردهنده بود، برایم نوعی تشویق هم به‌شمار می‌رفت؛ اینکه با وجود بزرگیِ کارما می‌توانستم از آن عبور کنم، و درعین‌حال جدیت وضعیت را به من یادآوری می‌کرد.

طی چند ماه بعدی، هر روز این احساس ناراحتی شدید و خطر ازدست‌دادن هشیاری را تجربه می‌کردم. با پشتکار، به مطالعهٔ فا ادامه می‌دادم، حتی شبی را کاملاً بیدار ماندم و به مطالعهٔ جوآن فالون پرداختم. سرانجام، پس از چند ماه، از این آزمون عبور کردم.

وقتی دربارهٔ اینکه چرا این اتفاق افتاد تأمل کردم، دلایل زیادی به ذهنم رسید، اما تا حدی فکر می‌کنم یکی از دلایل، این بود که برای چندین سال، به‌صورت دورکاری و از خانه کار می‌کردم. این وضعیت، در کنار اینکه تمرین‌ها را با پشتکار انجام نمی‌دادم، باعث شد کارما در بدنم انباشته شود. به‌درک من، رفت‌وآمد روزانه به محل کار یا اداره می‌تواند به فرد کمک کند کارما را از بین ببرد. همچنین این آزمون به من کمک کرد شین‌شینگ، ایمان و درکم از فا را ارتقا دهم. یک روز که این آزمون در اوج خود بود و برای خودم احساس تأسف می‌کردم، مقاله‌ تبادل تجربه‌ای را در مینگهویی خواندم درباره اینکه تمرین‌کننده‌ای تجربه‌ای به‌مراتب سخت‌تر از من را پشت سر گذاشته بود. روزی دیگر، درحال ناله‌کردن بودم: «این وضعیت چه زمانی تمام می‌شود؟» سپس متوجه شدم که باید صرف‌نظر از اینکه چه حسی دارم، تمرکزم را بر ارتقای شین‌شینگم بگذارم.

همچنین شاید به‌اندازهٔ کافی برای نفی این آزمون تلاش نکرده بودم. درواقع، این رنج فقط زمانی به‌طور کامل رو به بهبود رفت که شروع کردم به‌طور طولانی‌مدت افکار درست بفرستم.

بار دیگر همین اواخر، نیمه‌شب از خواب بیدار شدم و دردی در قسمت پایین کمرم احساس کردم. ابتدا درد ملایم بود، اما اندکی بعد به دردی به‌شدت طاقت‌فرسا تبدیل شد. آن‌قدر درد داشتم که نمی‌خواستم آن را تحمل کنم و حتی افکار مرگ به سراغم آمد. به‌تدریج آرام شدم و شروع به خواندن جوآن فالون کردم و توانستم روی کلمات تمرکز کنم. از خودم پرسیدم: اگر این درد هرگز از بین نرود، چه می‌شود؟ آیا بازهم تزکیه خواهم کرد و کارهایی را که باید، انجام خواهم داد؟ به مطالعه ادامه دادم و پس از چند ساعت، درد از بین رفت. صبح روز بعد، با احساس فوق‌العاده‌ای در بدنم، از خواب بیدار شدم. این تجربه به من کمک کرد تا از ترس از درد رهایی یابم.

تزکیه در محل کار

چند سال پیش، از راه دور، برای پروژه‌ای که از این رسانه منشعب شده بود کار می‌کردم. آن پروژه نسبتاً موفق بود، اما با ماندن در آنجا، راحت نبودم و فکر می‌کردم باید به پروژهٔ اصلی رسانه برگردم.

بنابراین با هماهنگ‌کنندهٔ اصلی اپک تایمز انگلیسی کانادا تماس گرفتم و به تیم آنجا پیوستم. پس از بیش از یک سال کار در آنجا، کم‌کم رنجش‌های متفاوتی در قلبم رشد کرد. مسائلی مربوط به شهرت، منفعت و حسادت. کم‌کم افکاری منفی نسبت به کارهای روزانه‌ام پیدا کردم. استاد بیان کردند:

«بسیار بدتر اینکه بخواهید به‌وسیلۀ آن‌ها پول و ثروت به دست بیاورید یا بخواهید با آن‌ها به اهداف شخصی‌تان در بین مردم عادی برسید.» (سخنرانی دوم، جوآن فالون)

دریافتم که این یک وابستگی‌ بنیادین در من بود: اینکه انگیزه‌ام اعتباربخشی به خودم بود، نه اعتباربخشی به فا.

روزی قرار بود جلسه‌ای با مدیران داشته باشم. پیش از آن، درحال مدیتیشن بودم و بسیاری از این رنجش‌ها با ذهنم مداخله می‌کردند. حتی در ذهنم مرور می‌کردم که کدام‌یک از این مسائل را در جلسه مطرح کنم. وقتی متوجه افکارم شدم، از خودم پرسیدم: آیا برای یک تمرین‌کننده درست است که چنین باشد؟ نه، درست نبود. نمی‌خواستم یکی از آن افرادی باشم که پر از رنجش و خشم است و سپس پروژه‌اش (و شاید حتی تزکیه‌اش) را رها می‌کند. با کمک استاد توانستم تمام آن افکار را پاک کنم و سپس رفتم و جلسه‌ای معمولی داشتم. امروز حتی یادم نمی‌آید دقیقاً از چه چیزی ناراحت بودم. فکر می‌کنم آن‌ها فقط موجودات گوناگونی بودند که سعی می‌کردند مرا نابود کنند.

زمان بسیار کوتاهی پس از این ماجرا، استاد مقاله‌ «تزکیه در دافا جدی است» را منتشر کردند. استاد بیان کردند:

«افرادی که بیش از همه مستعد هستند که دنباله‌رو این افراد باشند، آن‌هایی هستند که به رنجش و وابستگی‌هایی چسبیده‌اند، شامل افراد ناراضی که به‌خاطر اشتباهاتشان از پروژه‌های دافا کنار گذاشته‌ شدند. وقتی آنان دور هم جمع می‌شوند و نارضایتی‌شان را خالی می‌کنند، وابستگی‌های بشری‌شان به‌طور کامل درحال افشا شدن است. دیده‌ایم که چنین افرادی هرگز از فا برای ارزیابی خودشان استفاده نمی‌کنند و از خود نمی‌پرسند: "آیا این درست است که نارضایتی داشته باشم؟ آیا این چیزی است که یک تزکیه‌کننده باید داشته باشد؟ آیا این همسو با دافا است؟"» («تزکیه در دافا جدی است»)

سپاسگزارم که توانستم از این آزمون عبور کنم و پیش از انتشار این مقاله، فرصتی برای این کار به من داده شد.

سخنان پایانی

وقتی به مسیر تزکیه‌ام در گذشته نگاه می‌کنم، برایم روشن است که بدون کمک استاد نمی‌توانستم از آن عبور کنم. احساس می‌کنم کمک استاد فراتر از حفاظت یا راهنمایی بوده است. استاد مرا از نو آفریده‌اند و حتی در زمان‌هایی که به‌خوبی تزکیه نمی‌کردم، مرا پیوسته ارتقا داده‌اند و همچنان فرصت‌های تزکیه بیشتری در اختیارم گذاشته‌اند. می‌دانم که باید کوشاتر باشم و باقی مسیرم را به‌خوبی بپیمایم.

سپاسگزارم استاد!سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان!

(گزیده‌ای از مقالات تبادل تجربه ارسالی برای کنفرانس فای 2025 کانادا)