(Minghui.org) درود استاد محترم! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

اصلاح فا به پایانِ خود رسیده است. در این حیاتی‌ترین لحظه‌ برای نجات مردم، استاد امیدوارند که همه تمرین‌کنندگان بتوانند به‌طور کامل توانایی‌های خود را به‌کار گیرند تا تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور را نجات دهند و ایشان را تا خانه دنبال کنند. اما بسیاری از تمرین‌کنندگان، درگیر آزمون‌های مختلف کارمای بیماری هستند که با توانایی آن‌ها برای نجات مردم مداخله می‌کند.

مایلم به شما بگویم که چطور پس از تجربه یک تصادف شدید رانندگی، از این محنت عبور کردم و زنده ماندم و همچنین درک محدودم درباره محنت‌های کارمای بیماری را با شما در میان بگذارم. اگر درکم با فا همسو نیست، لطفاً مرا اصلاح کنید.

عصر ۱۶دسامبر۲۰۲۴، کمی بعد از ساعت پنج، در مسیر بازگشت به خانه بودم که یک خودرو به من برخورد کرد. وقتی به هوش آمدم، تقریباً پنج ساعت گذشته بود. احساس سرگیجه و تهوع داشتم، و در سمت راست سر و گوش راستم دردی وصف‌ناپذیر داشتم. همچنین در استخوان‌های سمت راست گردن، شانه راست، جلو و پشت قفسه سینه، زانوی راست و ساق پای چپ، دردی شبیه شکستگی داشتم. انگشتان هر دو دستم خونریزی شدیدی داشت.

پرستار گفت: «شما با خودرو تصادف کردید.» تازه آنجا بود که فهمیدم در بیمارستان هستم و چند ساعت پیش تصادف کرده‌ام. در قلبم، پیوسته از استاد درخواست می‌کردم که مرا نجات دهند. می‌گفتم حتی اگر کاستی‌هایی دارم، استاد مراقب من هستند و خودم را در دافا اصلاح خواهم کرد. اجازه نمی‌دهم نیروهای کهن مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهند. با تکرار این‌ها، ذهنم کمی شفاف‌تر شد و توانستم چشم‌هایم را باز کنم.

پرستار گفت: «شما خیلی شدید تصادف کرده‌اید. باید سی‌تی‌اسکن انجام دهید تا کل بدنتان بررسی شود.» این را گفت و مرا به‌سمت درِ اتاق سی‌تی‌اسکن هل داد. گفتم: «من فالون دافا را تمرین‌ می‌کنم. نیازی به سی‌تی‌اسکن ندارم. حالم خوب است. لطفاً مرا به بخش برگردانید.» چون همکاری نمی‌کردم، پرستار پزشک را صدا زد تا با من صحبت کند. پزشک گفت: «تصادف بسیار شدید بوده. اگر معاینه نشوید، پشیمان می‌شوید.» و تأکید کرد که این کار برایم هزینه‌ای ندارد. گفتم: «حتی اگر هزینه‌ای برایم نداشته باشد، نمی‌توانم برای دیگران دردسر درست کنم. نمی‌توانم طرف مقابل را مجبور به پرداخت هزینه کنم. من فالون دافا را تمرین‌ می‌کنم. استادمان به ما آموخته‌اند که همیشه اول به دیگران فکر کنیم. نیازی به سی‌تی‌اسکن ندارم.»

پزشک با دیدن قاطعیتم گفت: «پس باید تمام عواقب را بپذیرید و رضایت‌نامه را امضا کنید.» پذیرفتم. پزشک و پرستار چاره‌ای نداشتند جز اینکه مرا به بخش برگردانند. فکر کردم: باید به خانه بروم. به پرستار گفتم: «لطفاً گوشی تلفن را به من بدهید.» با پسرم تماس گرفتم و خواستم که به‌دنبالم بیاید. درحالی‌که منتظر پسرم بودم، فکر کردم نباید دراز بکشم؛ باید بنشینم و افکار درست بفرستم. اما نمی‌توانستم بدون کمک گرفتن بنشینم. به پرستار گفتم: «ممکن است کمکم کنید؟ می‌خواهم بنشینم.»

او گفت: «آسیب‌دیدگی‌تان خیلی شدید است، نمی‌توانید بنشینید.» فکر کردم: نمی‌توانم به حرف پرستار گوش دهم؛ باید بنشینم. مدتی بعد گفتم: «پرستار، لطفاً کمکم کنید، می‌خواهم پایین بیایم تا به توالت بروم.» پرستار گفت: «شما پوشک بزرگسال دارید، همان‌جا درازکش ادرار کنید، بعد کمکتان می‌کنیم تا خودتان را تمیز کنید.» فکر کردم پوشک برای بیماران است، من بیمار نیستم. نمی‌توانم در پوشک ادرار کنم. باید این آزار و شکنجه نیروهای کهن را نفی کنم. گفتم: «پرستار، من نمی‌توانم در حالت درازکش ادرار کنم، باید بلند شوم و به توالت بروم.» او گفت: «نباید حرکت کنید»، یعنی نگران بدتر شدن وضعیت بودند. گفتم: «مشکلی ندارم، لطفاً فقط کمکم کنید بلند شوم.»

پرستار چاره‌ای نداشت، جز اینکه تخت را بالا ببرد. وقتی نشستم، متوجه شدم که تمام لباس‌هایم را بریده‌اند و به‌جز پوشک، فقط لباس بیمارستانی به تن داشتم. در قلبم، از استاد خواستم که به من قدرت ببخشند، و خودم بلند شدم و به توالت رفتم. پس از آن، به پرستار گفتم: «می‌خواهم مدتی بنشینم، لطفاً مجبورم نکنید دراز بکشم.» او هم ناچار شد اجازه دهد در حالت نشسته بمانم. وقتی رفت، بلافاصله افکار درست فرستادم تا آزار و شکنجه نیروهای کهن را به‌طور کامل نفی کنم. در همان لحظه، فکر کردم: من تمرین‌کننده فالون دافا هستم، و فقط در مسیری که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند گام برمی‌دارم. هیچ نظم و ترتیب دیگری را تصدیق نمی‌کنم و نمی‌خواهم. هیچ‌کسی اجازه ندارد مرا مورد آزار و اذیت قرار دهد. بدنم از ماده‌ با انرژی بالا ساخته شده؛ اگر کسی بتواند بر من تأثیر بگذارد، پس می‌تواند بر استادم تأثیر بگذارد، آنگاه می‌تواند بر این عالم تأثیر بگذارد.

پس از اینکه مدتی افکار درست فرستادم، پرستار با آب و مُسکن آمد. گفتم: «حالم خوب است، نیازی به دارو ندارم، متشکرم.» پرستار دارو را کنار گذاشت و من به فرستادن افکار درست ادامه دادم. حدود یک ساعت بعد، ذهنم شفاف‌تر شد. سپس همان‌جا نشستم و مدیتیشن انجام دادم، تا اینکه پسرم آمد که مرا به خانه ببرد. پزشک به پسرم گفت: «مادرت به‌شدت مجروح شده، اما از دریافت درمان اجتناب می‌کند.» پسرم گفت: «نظر نهایی را مادرم می‌دهد. اگر می‌گوید حالش خوب است، پس حالش خوب است. اجازه دهید به خانه برود.» پزشک گفت که باید مسئولیت همه‌چیز را خودمان بپذیریم. پسرم پاسخ داد: «او حالش خوب است.» و این‌گونه، بدون هیچ آزمایش یا دارویی، به خانه برگشتیم.

غلبه بر محنت با حفظ افکار درست

پس از بازگشت به خانه نمی‌توانستم دراز بکشم؛ هر بار که تلاش می‌کردم دراز بکشم، گویا کل جهان به چرخش درمی‌آمد. انگار تمام بدنم و حتی خانه می‌چرخید. حالت تهوع داشتم و مدام کف سفیدی بالا می‌آوردم. یک لگن تمام روز کنارم روی زمین بود. بعداً مایع زرد و تلخی بالا می‌آوردم. این بالا آوردن چهار روز ادامه داشت، بدون اینکه چیزی بخورم یا بنوشم. صرفاً بوی غذا باعث می‌شد دچار حالت تهوع شوم. خانواده‌ام به‌خاطر من جرئت نمی‌کردند گوشت، ماهی یا غذاهایی با بوی قوی بپزند. حتی برای صرف غذا، جرئت نمی‌کردند سر میز بنشینند. هر بار که حالت تهوع داشتم، حس می‌کردم بخیه‌های سرم از هم باز می‌شوند؛ دردی وصف‌ناپذیر داشتم. حس می‌کردم سرم به دو نیم‌کره تقسیم شده، و نیمه راست آن ورم کرده است. وقتی لمسش می‌کردم، حس ضربان داشت. حتی دستم نمی‌توانست به موهایم بخورد؛ بدون لمس هم سرگیجه داشتم، و با لمس، بی‌حس و گزگز می‌شد، مانند شوک الکتریکی که حالت چرخش را شدیدتر می‌کرد.

در روز دوم پس از تصادف، صورتم کم‌کم ورم کرد. چشم‌هایم چنان باد کردند که فقط شکاف باریکی از آن‌ها دیده می‌شد. خون‌مردگی‌های داخلی در سرم کم‌کم ظاهر شدند؛ بخشی از آن‌ها، از اطراف گوش‌ها بیرون زد و باعث شد پوست آن نواحی کبود شود. سایر خون‌مردگی‌ها سه‌چهارم صورتم را فرا گرفت و حتی به داخل چشمانم نیز رسید، و چهره‌ام به رنگ کبود تیره درآمد. ظاهر بسیار ترسناکی پیدا کرده بودم. حدود بیست روز بعد، این تغییر رنگ به‌تدریج محو شد.

استخوان‌های سمت راست سرم تغییر شکل داده بودند: ناهموار، با برجستگی‌ها و فرورفتگی‌‌ها. در ناحیه‌ای به‌اندازه یک کاسه کوچک که دچار تغییر شکل شده بود، هیچ مویی نداشتم. هنوز هر روز در سرم، حس ناراحتی وصف‌ناپذیری داشتم؛ گاهی دردهای تیرکشنده، گاهی دردهای شدید و مداوم. جرئت نداشتم سرم را حرکت دهم. با چرخاندنش، دچار سرگیجه و تهوع می‌شدم. حرف زدن دردناک‌تر بود. دراز کشیدن حتی سخت‌تر؛ هنوز سرم به بالش نرسیده بود دنیا شروع به چرخش می‌کرد.

گوش راستم، که در بیمارستان هم احساس ناراحتی داشت، دچار درد، سوزش و وزوز شده بود. کبودی پشت گوشم بیش از یک ماه باقی ماند. استخوان‌های سمت راست گردن و شانه راستم انگار به‌سمت داخل فرو می‌ریختند و نمی‌توانستم بازوی راستم را بلند کنم. قفسه سینه‌ام حس خُردشدگی داشت و تنفس برایم دشوار شده بود. گردنم طوری بود که انگار باری 500کیلوگرمی را تحمل می‌کرد؛ دردی فراتر از توصیف. ساق پای چپم آن‌قدر درد داشت که جرئت نمی‌کردم تکانش دهم. آن و مچ پایم کبود و متورم شده بودند. زانوی راستم هم کبود و متورم شده بود، به اندازه یک کاسه بزرگ، با توده‌ای سفت و بزرگ و دردی طاقت‌فرسا. هر روز نه می‌توانستم چیزی بخورم و نه در حالت درازکش بخوابم. نشستن تحمل‌ناپذیر بود، دراز کشیدن غیرممکن، و راه رفتن نیز خارج از توانم. احساس می‌کردم تمام بدنم از تکه‌‌های شکستۀ کنار هم تشکیل شده است.

گرچه هر روز درد شدیدی داشتم و هر ثانیه برایم مانند شکنجه بود، اما ایمانم به استاد و فا هرگز متزلزل نشد. آزار و شکنجه نیروهای کهن را کاملاً نفی می‌کردم. در قلبم پیوسته تکرار می‌کردم: «فرقی نمی‌کند در کجا خوب عمل نکرده‌ام، نیروهای کهن حق ندارند به من دست بزنند. استاد مراقبم هستند. نیروهای کهن لیاقت این را ندارند که بخواهند مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهند. هر شکافی داشته باشم، آن را در دافا اصلاح خواهم کرد.»

به یاد آوردم که استاد گفته‌اند برای تمرین‌کنندگان، اتفاق‌های خوب و بد، همگی چیزهای خوبی هستند. بنابراین به این تصادف رانندگی به چشم یک اتفاق خوب نگاه می‌کردم؛ فرصتی برای ازبین بردن کارما. صرف‌نظر از اینکه چه شرایطی در بدنم ظاهر می‌شد، هرگز برچسبی مانند شکستگی، خونریزی یا چیز دیگری به آن نمی‌زدم. فقط به فرستادن افکار درست ادامه می‌دادم تا میدان بُعدی‌ام را پاک‌سازی کنم.

در چهار روز نخست پس از تصادف، به‌طور مداوم بالا می‌آوردم و نمی‌توانستم چیزی بخورم یا بنوشم. فکر می‌کردم: نیروهای کهن نمی‌گذارند چیزی بخورم یا بنوشم؛ یعنی می‌خواهند مرا از گرسنگی بکُشند؟ پس باید غذا بخورم و حتی زیاد بخورم. از استاد خواستم: «استاد، می‌خواهم غذا بخورم، و زیاد هم بخورم.» نمی‌توانستم بوی غذا را تحمل کنم. گفتم: «استاد، نمی‌توانم بیش‌ازحد خودخواه باشم. چون نمی‌توانم بوی غذا را تحمل کنم، خانواده‌ام نمی‌توانند آشپزی کنند. آیا این خودخواهی من نیست؟ باید بتوانم تحمل کنم و غذا بخورم.» اگر غذا نمی‌خوردم، برای خواهرم هم دردسر درست می‌شد؛ او نمی‌توانست غذا بپزد. گفتم: «بپزید و غذا را روی میز بگذارید. من هم همان‌جا غذا می‌خورم.» خواهرم پرسید: «واقعاً می‌توانی؟» گفتم: «بله.» درنتیجه، دیدن غذای آن‌ها دیگر باعث حالت تهوعم نشد و توانستم کمی فرنی بخورم. بعداً توانستم به‌طور عادی غذا بخورم.

وقتی تمام بدنم درد می‌کرد، به این فکر نمی‌کردم که تصادف کرده‌ام. می‌دانستم که استاد دارند تمام کارمایم را به سطح می‌آورند تا آن از بین برود! وقتی درد واقعاً تحمل‌ناپذیر می‌شد، فکر می‌کردم: استاد به من تواناهایی داده‌اند. بگذار این درد و سرگیجه به‌سمت آزاردهندگانم برگردد. بگذار آن‌ها حسش کنند، نه من. وقتی چشم‌هایم متورم شدند، فکر ‌کردم: این کارماست که درحال ازبین رفتن است. چشمانم حتی شفاف‌تر و روشن‌تر خواهند شد. وقتی گوش‌هایم وزوز می‌کردند، فکر می‌کردم: این فالون است که می‌چرخد و گوش‌هایم را پاک‌سازی می‌کند. وقتی این کارما از بین برود، گوش آسمانی‌ام باز خواهد شد. وقتی سرم چنان درد می‌گرفت که تیر می‌کشید، فکر می‌کردم: استاد درحال پاک کردن سرم هستند و و کمک می‌کنند استخوان‌ها به جای خود بازگردند. کارمایی که از سرم بیرون می‌رود، ذهنم را شفاف‌تر و خردمندتر خواهد کرد.

وقتی دچار سرگیجه می‌شدم و دنیا به دور سرم می‌چرخید، فکر می‌کردم: فالون درحال چرخش است.

«یک ویژگی فالون این است که وقتی به‌طرف درون می‌چرخد (در جهت گردش عقربه‌های ساعت‌) فردی را که فالون در بدنش قرار دارد بهره‌مند می‌کند و هنگامی که به‌طرف بیرون می‌چرخد (خلاف جهت گردش عقربه‌های ساعت‌) دیگرانی را بهره‌مند می‌کند که پیرامون آن فرد هستند.» (سخنرانی پنجم، جوآن فالون)

در شب چهارم، درد چنان شدید بود که اصلاً نمی‌توانستم بخوابم. فکر کردم: شیطان، اگر نمی‌گذاری بخوابم، پس تمرین می‌کنم. تمرین کردن بهترین استراحت است.

وقتی شروع به انجام تمرین اول کردم، متوجه شدم که نمی‌توانم دست‌هایم را به‌طور کامل بالا بیاورم، فقط تا جلو صورتم بالا می‌آمدند. بالا بردن بیشتر باعث دردی تحمل‌ناپذیر در شانه‌ها و استخوان‌های سینه‌ام می‌شد. فکر ‌کردم: امکان ندارد! شیطان نمی‌خواهد من تمرین کنم. پس حتماً باید تمرین کنم، و حتی بیشتر. از ۹ تکه کاغذ استفاده کردم تا تعداد دفعاتی را که مجموعه‌های اول، سوم و چهارم تمرینات را انجام می‌دادم، ثبت کنم و مطمئن شوم که هر مجموعه را ۹ بار کامل انجام داده‌ام.

وقتی توانستم کمی بایستم، تمرین دوم را نیز انجام دادم. هنگام نگه‌داشتن چرخ فالون بالای سر، بازوهایم فقط تا جلو چشم‌ها بالا می‌آمدند. از استاد خواستم که مرا تقویت کنند. درحین کمک خواستن از استاد، به آینه نگاه ‌کردم و با خودم عهد بستم که دستانم را یک ساعت نگه‌ دارم. دست‌هایم را کم‌کم تا ارتفاع سر بالا بردم؛ عرق شدیدی از بدنم جاری بود و لباس‌هایم خیس شده بودند. حس می‌کردم هر لحظه ممکن است از حال بروم و نقش زمین شوم. اما همچنان دست‌هایم را تا ارتفاع درست بالا نگه می‌داشتم. استخوان‌هایم آن‌قدر درد داشتند که بازوهایم می‌لرزیدند، پاهایم می‌لرزیدند، و حس می‌کردم درحال افتادن هستم.

پیوسته تکرار می‌کردم:

«وقتی تحمل آن سخت است، می‌توانی آن را تحمل کنی. وقتی انجام آن غیرممکن است، می‌توانی آن را انجام دهی.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

با کمک استاد، موفق شدم تمرین نگه‌داشتن چرخ را به‌مدت یک ساعت کامل انجام دهم. پس از آن، بدنم بسیار سبک‌تر شد. گردنم، که گویا پانصد کیلو فشار رویش بود، فوق‌العاده سبک شد. کف دست‌هایم را روی هم گذاشتم و از استاد تشکر کردم!

بنابراین، هر روز تمرین نگه‌داشتن چرخ را به‌مدت دو سه ساعت انجام می‌دادم. گاهی، هنگام نگه‌داشتن چرخ در بالای سر، آن را تا ۴۵ دقیقه ادامه می‌دادم. هر وقت فا را مطالعه می‌کردم، حس می‌کردم استخوان شانه راستم به‌سمت داخل کشیده می‌شود؛ بنابراین صفحات کتاب را با دست چپ ورق می‌زدم، درحالی‌که دست راستم را همچنان بالا نگه‌ می‌داشتم، گویا چرخ را نگه می‌داشتم. پس از بیش از ده روز، استخوان‌هایی که به درون فرو رفته بودند، همگی به جای اصلی خود بازگشتند. ورم سرم هم تا حدی کاهش یافت.

در روز پنجم، شروع به انجام مدیتیشن نشسته کردم. مدیتیشن نشسته حتی سخت‌تر بود. در پای چپم، در دو نقطه (شاید شکستگی یا ترک) درد داشتم، اما آن را تصدیق نکردم. فقط فکر می‌کردم: کارما به پایم منتقل شده، به‌همین دلیل درد دارد. وقتی از بین برود، خوب خواهد شد. همچنین نمی‌توانستم بگذارم استاد همه‌چیز را برایم تحمل کنند. هرچه را که خودم می‌توانستم تحمل کنم، باید خودم انجام می‌دادم. پای چپم کبود و به‌شدت متورم بود، اما فکر می‌کردم: «آیا هنوز می‌توانم پاهایم را روی هم به‌حالت ضربدر بگذارم؟ بله، باید بتوانم!» به‌محض اینکه پاهایم را روی هم به‌حالت ضربدر می‌گذاشتم، عرق از بدنم مثل آبشار جاری می‌شد. علاوه‌بر آن، ساق و مچ پای چپم که از قبل دردناک بودند، هنگام مدیتیشن روی پای راست متورمم فشار می‌آوردند. درد هر دو قسمت با هم ترکیب می‌شد و درد طاقت‌فرسای وصف‌ناپذیری ایجاد می‌کرد. اما حاضر نبودم پاهایم را باز کنم و بر تمرین کردن مصر بودم.

بار اول، یک ساعت در وضعیت مدیتیشن نشستم. بار دوم، سه ساعت مدیتیشن کردم. متوجه شدم که بعد از پایان تمرینات، بدنم بسیار سبک‌تر می‌شود. سرم کمتر گیج می‌رفت و حتی می‌توانستم کمی دراز بکشم و استراحت کنم. بعدتر توانستم به‌مدت پنج ساعت در حالت لوتوس کامل بنشینم. چند روز در وضعیت لوتوس کامل مدیتیشن کردم و بعد توانستم بلند شوم و کارهای خانه را انجام دهم.

هر روز، علاوه‌بر مطالعه فا و گوش دادن به فا، به دفعات بی‌شمار تمرینات را انجام می‌دادم. در کمتر از یک ماه، به‌جز ناحیه بی‌موی روی سرم که هنوز مو در آن رشد نکرده بود، تمام بدنم به‌طور کامل بهبود یافت. دوباره توانستم همه کارها را انجام دهم. پس از دو ماه، مو نیز در قسمت بی‌مو شروع به رشد کرد.

حقیقتاً این سخن استاد را تجربه کردم:

«[اگر] افکار مریدان به انداره کافی درست باشد،
استاد نیروی آسمانی را برمی‌گرداند.» (پیوند استاد و مرید، هنگ‌یین ۲)

استاد قسمت‌های مختلف بدن مرا دوباره کنار هم قرار دادند، آن را پاک‌سازی و پالایش کردند، بدنی نو به من عطا کردند و زندگی تازه‌ای به من بخشیدند.

اینکه دچار چنین تصادف شدیدی شدم، اصلاً تصادفی نبود. شروع کردم به‌طور جدی به درون نگاه کنم. متوجه شدم رنجش بسیار قوی، ذهنیت رقابت‌جویی، حسادت، ذهنیت نگاه تحقیرآمیز به دیگران، ذهنیت خودنمایی، ذهنیت ازخودراضی بودن، درطلب منافع شخصی بودن، درطلب شهرت بودن، تمایل برای شنیدن سخنان تملق‌آمیز، نگرانی برای حفظ آبرو، وابستگی به دیگران، وابستگی به احساسات، و تمرکز بر منیت دارم. این وابستگی‌های ترسناک، موانعی برای رشد و پیشرفتم بودند. پس از آنکه آن‌ها را شناسایی کردم، شروع کردم به توجه دقیق بر خودم تا آن‌ها را از بین ببرم.

اینکه سانحه‌ای به آن شدت را تجربه کنم و بااین‌‌حال، در کمتر از یک ماه به‌طور کامل بهبود یابم؛ بدون هیچ دارویی، بدون هیچ درمان پزشکی؛ آیا این جز با کمک استاد امکان‌پذیر بود؟ با تمام وجودم، عمیقاً از استاد سپاسگزارم! تجربه شخصی من بار دیگر به عظمت استاد و سرشت معجزه‌آسا و خارق‌العاده دافا اعتبار بخشید.

ازطریق این تصادف جدی، درک عمیق‌تری از مسئله «کارمای بیماری» به دست آوردم. به باور شخصی‌ام، برای عبور از آزمون کارمای بیماری، باید به‌طور صد در صد به استاد و فا ایمان داشت و عقاید و تصورات بشری را تغییر داد.

استاد بیان کردند: «لحظه‌ای که بگویید "بیماری،" نمی‌خواهم به آن گوش کنم.» (سخنرانی دوم، جوآن فالون)

فا می‌گوید این بیماری نیست؛ پس چرا ما مدام برخی محنت‌ها را بیماری در نظر می‌گیریم و خودمان را با بیماری ارتباط می‌دهیم؟ استاد می‌گویند ما بیماری نداریم، پس بیماری نداریم. در هر جایی احساس ناراحتی ‌کنیم، آنجا جایی است که کارما وجود دارد. پس باید کارما را از بین ببریم. ماده سیاه به ماده سفید تبدیل می‌شود، به تقوا تبدیل می‌شود، و به گونگ تبدیل می‌شود. آیا این چیز شگفت‌انگیزی نیست؟

پزشک ممکن است بگوید این سرطان است، اما استاد به ما می‌گویند که این کارماست. پس تصمیم می‌گیرید که از چه کسی پیروی کنید؛ انسان‌ها یا خدایان؟ درمان پزشکی فقط آن را به تعویق می‌اندازد. پزشکان نمی‌توانند کارما را از بین ببرند. فقط استاد می‌توانند به ما کمک کنند تا آن را از بین ببریم. شاید بگویید: «اما خیلی خیلی درد دارد! حس ناراحتی شدیدی دارم!» البته به این دلیل است که هنوز کارما دارید، و باید آن را بازپرداخت کنید. چطور می‌توان بدون رنج کشیدن، کارما را بازپرداخت کرد؟ چرا به آن، به چشم یک فرصت فوق‌العاده برای رشد نگاه نکنیم؟

دوم اینکه، ما آزار و شکنجه نیروهای کهن را تصدیق نمی‌کنیم. آنچه را که استاد تصدیق نمی‌کنند، ما نیز تصدیق نمی‌کنیم. ما در دنیای انسان‌ها تزکیه می‌کنیم، و در روند تزکیه ممکن است اشتباه کنیم؛ گاهی اشتباه‌های کوچک، گاهی بزرگ. اما ما به درون نگاه می‌کنیم و همه‌چیز را در چارچوب دافا اصلاح می‌کنیم. اجازه نمی‌دهیم نیروهای کهن از شکاف‌هایمان سوءاستفاده کنند و ما را مورد آزار و اذیت قرار دهند. تزکیه مثل پاروزدن خلاف جریان آب است: اگر پیش نروید، عقب می‌افتید. هر آزمون و هر سختی، یک محک و امتحان است!

در پایان، امیدوارم تجربه‌ام در عبور از این آزمون، بتواند الهام‌بخش تمرین‌کنندگانی باشد که درحال عبور از میان محنت‌ها هستند. همچنین امیدوارم تمرین‌کنندگانی که در محنت‌های کارمای بیماری گرفتار شده‌اند، بتوانند عقاید و تصورات خود را تغییر دهند، از این محنت بیرون بیایند و دوباره به مسیر اصلاح فا و نجات موجودات ذی‌شعور بازگردند!

هه‌شی.

(گزیده‌ای از مقالات ارسالی برای کنفرانس فای کانادا 2025)