(Minghui.org) چند سال ‌پیش به محل کار جدیدی رفتم. یک روز همۀ همکارانم برای انجام کار بیرون رفتند و فقط من و مدیرم در دفتر ماندیم. متوجه شدم که حالش خوب نیست و بعدازظهر به اتاق استراحت رفته بود. هوا بارانی شد و شدت گرفت. وقتی ساعت کاری تمام شد، دیدم که مدیر هنوز از اتاق استراحت بیرون نیامده، بنابراین رفتم آنجا تا او را ببینم.

با دیدن من فهمید که زمان رفتن به خانه است و گفت: «زمان رفتن به خانه است. لازم نیست منتظر من باشی. من نمی‌توانم بروم، زیرا معده‌درد دارم.» با خودم گفتم که نمی‌توانم او را تنها بگذارم. من تمرین‌کنندۀ دافا هستم. }}استاد به ما یاد داده‌اند که باملاحظه باشیم. چطور می‌توانستم به او اهمیت ندهم و وقتی مریض بود او را آنجا رها کنم؟

فکر کردم که این ممکن است نظم و ترتیب استاد باشد تا بتوانم از این فرصت برای {{روشنگری حقیقت برایش استفاده کنم. به او گفتم که نمی‌توانم در دفتر تنهایش بگذارم. باید صبر کنم تا بهبود یابد و با هم برویم. سپس به او گفتم که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. همچنین به او کمک کردم تا از حزب کمونیست چین (ح‌.ک‌.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شود.

چند دقیقه بعد بلند شد و گفت که بهبود یافته است. او می‌توانست به خانه برود. واقعاً برایش خوشحال شدم. باران کم شد و به‌سمت خانه حرکت کردیم.

بهبود سردرد دخترم

یک روز دخترم از سر کارش با من تماس گرفت. گفت که می‌خواهد برای شام پیراشکی بخورد و از من خواست برایش درست کنم. درست وقتی بعد از کار، از در وارد شد، دیدم که خیلی حالش بد است. صورتش رنگ‌پریده بود و چند کیسه لباس در دست داشت. از او پرسیدم چه اتفاقی برایش افتاده است و او پاسخ داد: «مامان، سردرد شدیدی دارم.» گفتم: «چرا عبارت "دافا خوب است" را تکرار نمی‌کنی و از استاد نمی‌خواهی کمکت کنند؟» او سپس خود را روی مبل انداخت.

دو دقیقه ‌بعد بلند شد و جلو آینه ایستاد و شروع به امتحان‌کردن لباس‌هایش کرد. پرسیدم: «مگر نگفتی سرت درد می‌کند؟» او پاسخ داد: «چند بار عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کردم و دیگر سرم درد نمی‌کند. استاد کمکم کردند.»

بهبود شست مجروحم

یک‌ روز تازه درست‌کردن صبحانه را تمام کرده بودم که یکی از دوستانم، به خانه‌ام آمد. صبحانه نخورده بود. از او خواستم که با ما صبحانه بخورد. چون مهمان برایمان آمده بود تصمیم گرفتم غذای دیگری درست کنم و از فریزر گوشت یخ‌زده بیرون آوردم. برای پختن غذا، عجله داشتم و از لبه پایینی چاقو برای بریدن گوشت استفاده کردم. حواسم نبود و انگشت شستم را جوری بریدم که رگ‌ها و استخوان‌هایم نمایان شدند.

خیلی آرام بودم و ترسی نداشتم. با خودم گفتم که من تمرین‌کنندۀ دافا هستم، بنابراین هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. یک دستمال کاغذی برداشتم و قبل از اینکه به آماده‌کردن غذا ادامه دهم، شستم را بستم. بعد از پخت، ظرف غذا را روی میز گذاشتم و به دوستم تعارف کردم. فکر می‌کردم نمی‌توانم اجازه دهم خانواده‌ام انگشت شستم را ببینند، وگرنه جنجال به پا می‌کردند. درمانگاهی نزدیک خانه‌ام بود، بنابراین به آنجا رفتم تا انگشت شستم را با گاز ببندم. به‌طور اعجاب‌انگیزی دستم درد نمی‌کرد. می‌دانستم که استاد به من کمک کردند تا آن درد را تحمل کنم. بعد از چند روز، انگشت شستم بهبود یافت.

ماهیت خارق‌العاده و خوبی دافا بارها برای بستگان و دوستانم آشکار شده است. استاد، برای نجات نیک‌خواهانه‌تان سپاسگزارم. استاد، برای اینکه مرا از فردی مملو از بیماری، به فردی کاملاً رها از بیماری تبدیل کردید سپاسگزارم. استاد، برای محافظت از من در مسیر تزکیه، و اینکه به من اجازه دادید تا امروز با موفقیت پیش بیایم، سپاسگزارم.