(Minghui.org) مدتی بود که میخواستم درباره زیبایی تمرین فالون دافا بنویسم، اما همیشه احساس میکردم که به اندازه کافی خوب تزکیه نمیکنم. اکنون میخواهم برخی از چیزهای معجزهآسایی را که من و خانوادهام، بهعنوان تمرینکنندگان فالون دافا، تجربه کردهایم، به اشتراک بگذارم.
اتفاقات معجزهآسایی که برای مادرم رخ داد
من در حومه شمال شرقی چین متولد شدم. مادرم یک زن خانهدار معمولی، بیسواد، لاغر و نه چندان قدبلند بود. او بزرگترین فرزند از هفت خواهر و برادر بود. ازآنجاکه خانوادهاش فقیر بودند، وقتی فقط نُه سال داشت شروع به کار در مزارع کرد. با وجود جثه کوچکش، سریع و پرکار بود.
من کوچکترین فرزند از پنج فرزند والدینم هستم. مادرم پس از تولد خواهر بزرگم، بیمار شد و زمانی که من به دنیا آمدم، درمراحل پایانی بیماری بود. هر روز بعد از مدرسه، من و خواهرانم به دیدنش میرفتیم تا ببینیم آیا نشسته یا دراز کشیده است. اگر دراز کشیده بود و افراد زیادی دور و برش بودند، نشانهای از شدت و وخامت بیماری و مرگ قریبالوقوعش بود.
در کودکی، اغلب اعضای خانوادهام به من هشدار میدادند: «مامان را عصبانی نکن. اگر عصبانی شود، ممکن است بمیرد و تو دیگر مادر نخواهی داشت.» مادرم با وجود سلامتی ضعیفش، هر زمان که حالش خوب میشد، اصرار داشت که در تیم تولید کشاورزی کار کند. نمیدانم مادرم چند بیماری داشت. اما بهغیر از مو، چشم و دندان، وضعیت همهچیز دیگرش رو به وخامت بود. او دچار بیماری قلبی، سیروز کبدی، تصلب شرایین، آرتریت روماتوئید، التهاب بافت مغز و رشد غیرطبیعی بافت داخلی رحم بود. اما اینها جدیترین بیماریها نبودند. بدترین بیماریاش تشخیص سرطان خونش در سهسالگی من بود.
یک روز، مادر و پدرم داشتند هیزمها را روی هم میچیدند که او احساس کرد حالش بد است. احساس سنگینی در بالاتنهاش داشت و نزدیک بود بیفتد، بنابراین به پدرم گفت که کار امروزش تمام شده، حالش خوب نیست و میخواهد استراحت کند. او برای گرمکردن آب و خیساندن پاهایش به داخل خانه رفت و متوجه لکههای قرمزی به اندازه نخود روی پاهایش شد و قلبش نیز درد میکرد. روز بعد، لکههای بیشتری روی پاهایش ظاهر شد، بنابراین به درمانگاه روستا رفت. پزشک نمیدانست مشکل چیست و گفت: «به بیمارستان شهر برو. ما قبلاً هرگز چنین چیزی ندیدهایم.»
در بیمارستان شهر، پزشک گفت که لکههای خون، پتشیا (لکههای خون ناشی از خونمردگی) هستند که به احتمال زیاد ناشی از سرطان خون است. او پس از پرسیدن جزئیات، به مادرم گفت: «بیماریات خیلی جدی نیست. به خانه برو، خوب غذا بخور، مثبت فکر کن و خودت را زیاد خسته نکن.»
پزشک سپس تنها با پدرم صحبت کرد و گفت: «او بیماری لاعلاجی به نام سرطان خون دارد. درمانی ندارد. اگر حتی یک نفر از صد نفر هم از آن بهبود یابد، یک معجزه است. این بیماری بر سلولهای خونی خاصی تأثیر میگذارد و درنهایت باعث مرگ میشود. به خانه برو و سعی کن ناراحت نباشی.»
پدرم به گریه افتاد. مادرم فقط سیوچندساله بود و پنج فرزند داشت. بدون او چطور میتوانستیم زنده بمانیم؟ مادرم فوراً متوجه این مخفیکاری شد و فهمید که اوضاعش وخیم است. بعد از چند روز بستریشدن در بیمارستان، به خانه برگشت.
وضعیت مادرم روز به روز بدتر میشد. پتِشیا بدنش را پوشانده و او مضطرب شده بود. با وجود این، اصرار داشت که برای هریک از ما بچهها، کفش و ژاکتهای پنبهای بدوزد، با این استدلال که حتی اگر بمیرد، برای چند سال لباس کافی خواهیم داشت. تا بهار، خونریزی دیگر فقط در حد لکه نبود؛ خون از پوست و گوشتش جاری میشد. مادرم هر روز منتظر مرگ بود و در ناامیدی، آن وضعیت را تحمل میکرد.
یک روز، مادرم خواب عجیبی دید. او مرا در آغوش گرفته بود و در جادهای طولانی قدم میزد. با تاریکشدن هوا، از پیادهروی روزانه خسته شده بود. یک کلبه کاهگلی کوچک دید و به داخل رفت، اما کسی آنجا نبود و هیچ زیراندازی روی تخت نبود. مرا زمین گذاشت و با خودش فکر کرد: «خیلی خستهام. کمی استراحت کنم.» درست زمانی که دراز کشید، سه زن، یکی پیر، یکی میانسال و یکی جوان، وارد شدند و از مادرم پرسیدند: «شما فلانی هستید؟»
وقتی مادرم جواب مثبت داد، آنها گفتند: «باید فوراً اینجا را ترک کنی. اینجا نفرینشده است. برو!» مادرم که از پیادهروی در تمام روز خسته شده بود، میخواست استراحت کند، اما آنها اصرار کردند: «برو.»
مادرم مرا برداشت و از مسیری که آنها نشان داده بودند، رفت. بعد از مدتی، به عقب نگاه کردم و دیدم که آن سه زن به وسط کوه رسیدهاند و هر کدام یک کیف مدرسه کوچک قرمز زیر بغل دارند.
مادرم بعد از اینکه این خواب را دید، متوجه شد که هر روز خونریزیاش کمتر و کمتر میشود و بهطرز معجزهآسایی، سرانجام شفا یافت.
تنها پس از اینکه شروع به تمرین دافا کرد، متوجه شد که چرا بیماری لاعلاجش درمان شده است. متوجه شدم که استاد از مادرم محافظت کرده بودند تا بتواند فا را کسب کند.
مادرم در زمستان ۱۹۹۶، شروع به تمرین کرد. یک تمرینکننده او را به خانهاش دعوت کرد تا ویدئوهای سخنرانی نُهروزه استاد لی را تماشا کند. روز بعد، دچار اسهال شد. تمرینکننده مزبور با خوشحالی گفت: «واقعاً عالی است! استاد از تو مراقبت میکنند و کمکت میکنند تا بدنت پالایش شود.»
ازآنجاکه مادرم بیسواد بود، برای یادگیری تمرینات، حرکات دیگران را نگاه میکرد و انجام میداد. پس از تماشای سخنرانیها، تمام بیماریهایی که طی چند دهه گذشته عذابش داده بودند، بهطرز معجزهآسایی بهبود یافتند. او نمیدانست چه بگوید، بنابراین در مقابل تصویر استاد، ادای احترام کرد. همه اعضای خانواده ما هیجانزده بودند، زیرا دیگر لازم نبود نگران سلامتی او باشیم.
پس از اینکه سایر اهالی روستا فهمیدند مادرم که بهشدت بیمار بود، با تمرین دافا شفا یافته است، بسیار هیجانزده شدند. جمعیتی از مردم، برای یادگیری تمرینات و مطالعه فا به خانه ما میآمدند. در طول مطالعه گروهی فا، هر زمان که مادرم به کلمهای برمیخورد که نمیتوانست بخواند، از پدرم میخواست که آن را برایش بخواند. درنهایت توانست بدون کمک، کل کتاب را بخواند.
از زمانی که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) دافا را مورد آزار و اذیت قرار داده است، مادرم سه بار بهطور غیرقانونی بازداشت شده است. بار اول، او را به بیمارستان روانی بردند؛ بار دوم، او را به اردوگاه کار اجباری بردند، اما کارکنان از پذیرش او خودداری کردند؛ بار سوم، علائم کاذب بیماری قلبی را نشان داد. وقتی نگهبانان سعی کردند او را مجبور به امضای اظهاریههای تعهد کنند، او گفت: «حتی اگر مرا به بیرون بکشید و تیرباران کنید، تا آخر به تمرین ادامه میدهم.»
شوهرم از یک تصادف رانندگی شدید جان سالم به در برد
از زمانی که شوهرم شروع به تمرین دافا کرد، رفتارش با اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری همسو شده است.
در تابستان ۲۰۲۱، او راننده تحویل بار بود و کالاها را به انبار برمیگرداند که آسمان ابری شد و ابرهای تیره فرود آمدند. او با دیدن اینکه قرار است باران ببارد، فکر کرد: «اگر عجله کنم، ده دقیقه دیگر به خانه خواهم رسید!»
درست همان موقع، باران شروع به باریدن کرد و باد شدیدی میوزید. شاخه بزرگی از درخت کنار جاده شکست و جلو او افتاد. او محکم ترمز کرد و هشیاریاش را از دست داد.
وقتی هشیاریاش را به دست آورد، بیرون ایستاده بود و به یک کامیون پر از بار که در آن سوی جاده قرار داشت نگاه میکرد. یک تیر برق فلزی که کامیون به آن برخورد کرده بود، سمت راننده افتاده، در آن فرو رفته و به فرمان آسیب رسانده بود.
او با خود فکر کرد: «چه کسی در این تصادف بود؟ آن کامیون مال کیست؟» او هیچ خاطرهای از آنچه اتفاق افتاده بود، نداشت.
سرش را لمس کرد و برآمدگی کوچکی را احساس کرد، اما دردی نداشت. سعی کرد فکر کند: «آیا من آن کامیون را میراندم؟ اگر چنین است، چگونه از آن بیرون آمدم؟ اگر کامیون اینقدر آسیب دیده باشد، چگونه میتوانم خوب باشم؟»
آن موقع بود که یادش آمد که تمرینکننده است و فهمید که استاد از او محافظت کردهاند. او با رئیسش تماس گرفت تا درباره این تصادف به او بگوید و سپس با من تماس گرفت. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم که کامیونش به یک میله راهنمای آهنی برخورد کرده است و اگرچه میله محکم پیچ شده بود، کامیون شوهرم آن را به زمین کوبیده و از بین برده بود. اگر محافظت استاد نبود، شوهرم کشته میشد.
شوهرم به بیمارستان رفت و مشخص شد که دو دنده نرمش (آنهایی که به جناغ سینه متصل نیستند) شکسته است، اما همهچیز خوب بود. هم رئیسش و هم پزشک توصیه کردند که در بیمارستان بماند، اما او تمایلی نداشت. ما هزینه تاکسی را پرداخت کردیم و حتی یک ریال از پول رئیس را هم خرج نکردیم. شاهدان تصادف معجزه دافا را دیدند.
محافظت استاد از من
میخواهم چیزی درباره خودم به اشتراک بگذارم: من بچه بسیار بازیگوشی بودم. یک روز، با چند بچه دیگر برای گرفتن قورباغه رفته بودم. وارد باتلاقی پر از گیاهان باتلاقی شدیم. داشتم پشت سر بقیه میدویدم که زمین خوردم و داخل گودالی پر از آب و گل افتادم. نمیدانم چطور توانستم از آن بیرون بیایم، اما احساس میکردم روی آب شناور هستم. گرچه آب زیادی قورت دادم، اما آسیبی ندیدم.
وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم، وحشت کردند. مادرم گفت: «چطور غرق نشدی؟ آن گودال بزرگی است که تیم تولید برای دفن اسبها، از آن استفاده میکند. به عمق یک خانه است. چطور بیرون آمدی؟ خیلی خوششانس بودی.»
وقتی کلاس دوم بودم، در زنگ تفریح داشتم طناببازی میکردم که احساس کردم باید به توالت بروم. توالت خیلی دور بود، بنابراین دویدم. از کنار چند کارگر که داشتند یک میله آهنی را برای تاب نصب میکردند، رد شدم. میله به ضخامت یک دست بود و حدود ده متر (33 فوت) طول داشت. همین که نزدیک شدم، میله افتاد و به من خورد و نقش بر زمین شدم.
سپس شنیدم کسی گفت: «هی، مُردی؟» او به من لگد زد، اما دردی نداشت. چشمانم را گرفتم و از لای انگشتانم به او نگاه کردم. او از دیدن حالم شوکه شد و از اتفاقی که افتاده بود، مات و مبهوت بود. غلت زدم، بلند شدم و فرار کردم. وقتی به خانه رسیدم و دربارهاش به مادرم گفتم، او گفت: «خدایی هست که از تو محافظت میکند. آن تیرک میتوانست یک بزرگسال را هم بکشد، چه رسد به یک کودک.»
تا زمانی که تمرین را شروع نکردم، متوجه نشدم که استاد تمام مدت از من محافظت و به من کمک میکردند تا از موقعیتهای مرگبار، یکی پس از دیگری فرار کنم.
مراسم نامزدیام در زمستان ۱۹۹۶ برگزار شد. ازآنجاکه خانه شوهرم از خانه ما دور بود، یک خودرو و راننده کرایه کردیم تا به آنجا برسیم. پدرم و برادرم، همسرش و پسرشان با ما آمدند. در راه، مجبور شدیم از روی ریل راهآهن عبور کنیم. کمی مانده به محل عبور، قطاری را دیدم که نزدیک میشد. چراغ راهنما چشمک میزد و بازوی مانع پایین آمده بود، که فکر میکردم راننده مطمئناً متوجه آن خواهد شد. اما همین که به گذرگاه نزدیکتر شدیم، راننده اصلاً سرعتش را کم نکرد. فقط چند متر مانده به گذرگاه، چراغ راهنما را دید و محکم ترمز کرد. جاده برفی و لغزنده بود و خودرو از کنترل خارج شد. نمیدانم چند بار چرخید تا بالاخره درست کنار بازوی مانع ایستاد.
آنقدر وحشتناک بود که نمیتوانم آن را با کلمات توصیف کنم. راننده ماشین را متوقف کرد و کاملاً مبهوت به نظر میرسید. فردی که در گذرگاه کار میکرد، بهسمت ماشین دوید تا مطمئن شود همه افراد داخل ماشین حالشان خوب است. از راننده پرسید: «چرا اینطوری رانندگی کردی؟»
از او پرسیدم: «مگر ندیدی که مانع پایین است؟ تمام خانوادهام در خودرو تو هستند. میخواستی ما را بکشی؟»
او گفت که اصلاً چراغ راهنما را ندیده و در طی نُه سال رانندگیاش، هرگز با چنین چیزی مواجه نشده بود. واقعاً او را ترسانده بود. وی گفت: «حتماً نوعی محافظت الهی داری.»
فقط آن موقع بود که یادم آمد پدرم یک سنجاق سینه فالون روی لباسش دارد. استاد از ما محافظت کردند! سپاسگزارم استاد.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.