(Minghui.org) من ۷۴ سال دارم و از زمستان ۱۹۹۸ که تمرین فالون گونگ را شروع کردم، هیچ بیماری‌ای نداشته‌ام.

حزب کمونیست چین (ح.‌ک.‌چ) در ژوئیه۱۹۹۹، شروع به آزار و اذیت فالون گونگ کرد. از ترس، جرئت نمی‌کردم به جلسات مطالعه گروهی فا بپیوندم. سعی می‌کردم فا را در خانه بخوانم، اما حتی مدرسه ابتدایی را هم تمام نکرده بودم، بنابراین نمی‌توانستم خودم بخوانم. آنقدر مضطرب بودم که نمی‌توانستم غذا بخورم یا بخوابم. متعاقباً وزن کم کردم و افسرده شدم. پسر و نوه‌ام مرا به پارک و سوپرمارکت می‌بردند، اما همچنان اصلاً خوشحال نبودم. بیماری‌ام برگشت و وضعیت جسمی‌ام بدتر شد.

روزی، یکی از هم‌تمرین‌کنندگان به دیدنم آمد. با شنیدن درباره وضعیتم، پیشنهاد داد که جستجو کند و ببیند جلسات مطالعه گروهی فا کجا برگزار می‌شود. از آن زمان توانستم فا را با سایر تمرین‌کنندگان مطالعه کنم و احساس کردم که دوباره متولد شده‌ام. از آن به بعد، همراه سایر تمرین‌کنندگان برای روشنگری حقیقت و نجات مردم، بیرون رفتم.

اغلب شادی مردم را پس از نجات‌یافتن می‌بینم و شادی آن‌ها را نمی‌توان صرفاً با کلمات توصیف کرد. برخی از مردم، برای ابراز قدردانی، کف دستانشان را جلو سینه به هم می‌فشارند و برخی به من، میوه یا سبزیجات تازه تعارف می‌کنند. البته، افرادی نیز هستند که توسط ح‌.ک‌.چ فریب خورده‌اند و کور شده‌اند و به من فحش داده‌اند‌ یا مرا تهدید کرده‌اند. به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهم. فقط روی نجات مردم تمرکز می‌کنم.

متوجه شدم که استاد قبلاً راه را برای ما هموار کرده‌اند تا حقیقت را روشن کنیم و مردم را نجات دهیم. ما فقط صحبت می‌کنیم و کارهایمان را انجام می‌دهیم و موجودات ذی‌شعور منتظرند تا نجاتشان دهیم!

یک روز با مردی در پیاده‌رو، صحبتی را شروع کردم. گفتم: «می‌توانی بخوانی؟ یک کتابچه به تو می‌دهم که بخوانی.» او گفت: «چه کتابچه‌ای؟» گفتم: «برای حفظ امنیت است.» دری باز شد و زن جوانی بیرون آمد. او مکالمه ما را شنید و با علاقه زیاد از من پرسید: «آیا کتابچه‌ای برای حفظ امنیت دارید؟» درحین گفتن حقیقت و متقاعد کردن آن‌ها به ترک ح.‌ک.‌چ، بروشورهای روشنگری حقیقت را به آن‌ها دادم. با خوشحالی بروشورها را گرفتند و به‌راحتی موافقت کردند که از ح‌.ک‌.چ، لیگ جوانان و سازمان‌های پیشگامان جوان که به آن‌ها پیوسته بودند، خارج شوند.

مرد دیگری از در بیرون آمد و او نیز بلافاصله یک بروشور خواست. لبخند زدم و یک بروشور برایش بیرون آوردم. او طوری خوشحال بود که انگار گنجی پیدا کرده است. او با حالت هه‌شی (فشردن کف دست‌ها جلو سینه به نشانه تشکر) چند بار از من تشکر کرد.

یک بار، برای روشنگری حقیقت سوار دوچرخه‌ام شدم و بیرون رفتم. وقتی از کنار یک ماشین پارک‌شده رد می‌شدم، راننده در را باز کرد که باعث شد به زمین بخورم. در آن لحظه، ذهنم کاملاً روشن بود. بلافاصله فکر کردم: «من تحت حمایت استاد هستم، حالم خوب است.» خودم بلند شدم و دوچرخه را برداشتم.

راننده از ماشین پیاده شد. او واقعاً عذرخواهی می‌کرد و بسیار نگران بود. پرسید که آیا زخمی شده‌ام و آیا نیاز است مرا به بیمارستان ببرد. گفتم: «نیازی نیست. من تحت حمایت استاد هستم، بنابراین خوب خواهم شد. استادمان به ما یاد دادند که انسان‌های خوبی باشیم. تو را سرزنش نمی‌کنم.» راننده تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «امروز واقعاً با فرد خوبی آشنا شدم. پیدا کردن افراد خوبی مثل تو در جامعه امروز، سخت است.» درباره دافا به او گفتم و او را متقاعد کردم که از حزب کمونیست چین خارج شود. راننده به‌راحتی موافقت و بارها از من تشکر کرد.