(Minghui.org) وقتی مقالۀ تمرینکنندهای با عنوان «هزاران کیلومتر دنبالکردن معلم در سراسر چین» را خواندم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. این مقاله مرا به یاد تجربۀ خودم انداخت که استاد را تا شهر چنگدو در استان سیچوان دنبال کردم و شخصاً بارها در سخنرانیهای ایشان شرکت کردم. من نیز تجربیاتی مشابه تجربیات نویسندۀ آن مقاله داشتهام و طی ده سالی که دافا در جهان اشاعه یافته، شاهد انواعواقسام سختیها بودهام.
من تحصیلات بالایی ندارم، اما در موقعیتی منحصربهفرد قرار داشتم و در این موقعیت شاهد بودم که استاد در آغاز، برای اشاعه فا چقدر سختی کشیدند. میخواهم تمام تلاشم را به کار بگیرم و دربارۀ این موضوع بنویسم تا آن را با همتمرینکنندگانم به اشتراک بگذارم، دروغها را افشا کنم و به دافا اعتبار ببخشم. این همچنین برایم روندی است از غلبه بر عقاید و تصورات کهن که جلو پیشرفتم در تزکیه را میگیرند.
خاطرۀ اول
بهدلیل آزار و شکنجه بهدست رژیم اهریمنی حزب کمونیست چین، خانهام را ترک کرده بودم و از جایی به جایی دیگر نقلمکان میکردم. کمی قبل از شب سال نو گذشته نمیتوانستم جایی برای زندگی پیدا کنم. به این فکر میکردم که دافای جهان تحت آزار و شکنجه قرار گرفته است، استاد مورد افترا قرار گرفتهاند، ذهن مردم چین مسموم شده، و تمرینکنندگانی که مجبور به ترک خانه شدهاند حتی نمیتوانند جایی برای ماندن پیدا کنند! بسیار غمگین و خیلی خیلی دلتنگ استاد بودم. به خیابانهایی رفتم که استاد در آن خیابانها قدم زده بودند و به باغ فانگزه در پارک دیتان رسیدم. مدت زیادی روی یک تخته سنگ نشستم و صحنههایی از کنفرانس فا را که در دسامبر۱۹۹۶، در آنجا برگزار شده بود به یاد آوردم. این خاطره در ذهنم بسیار واضح بود. در صبح، کنفرانس فا و در بعدازظهر تبادل تجربۀ گروهی داشتیم. پس از انجام تمرین گروهی، در دو سالن اصلی، با هم شام خوردیم. استاد آمدند که به ما ملحق شوند. همه با دیدن استاد بیدرنگ برخاستند، برخی کف زدند و برخی دستشان را در حالت ههشی قرار دادند. همگی احترام خود را به استاد نشان دادیم. استاد با لبخند، در اطراف قدم زدند. ایشان توقف نکردند و فقط مدام برای ما دست تکان میدادند: «همگی بنشینید. به خوردن ادامه دهید. از غذایتان لذت ببرید. کمی بعد برمیگردم تا شما را ببینم.» بعداً شنیدم که استاد تازه از آمریکا برگشته بودند. ایشان بهمحض پیاده شدن از هواپیما، با عجله به محل جلسه آمده و هنوز شام نخورده بودند. ایشان بعد از شام برگشتند و بیش از چهل دقیقه سخنرانی کردند. با بهیاد آوردن صدای استاد و لبخندهایشان، احساس خوشبختی داشتم و نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. ناگهان دیگر حس نکردم که درحال رنج کشیدن هستم. پس از فکر کردن به اینکه استاد تمام انرژیشان را صرف نجات مردم میکنند، فکر کردم که ما باید تمام تلاشمان را بهکار گیریم تا رفتارمان در این دوره، شایستۀ استاد و شایستۀ دافا باشد!
خاطرۀ دوم
در تابستان سال ۲۰۰۱، شخصی مرا لو داد و هفتهشت مأمور پلیس در دو خودروی پلیس و افرادی از ادارۀ ۶۱۰ را برای دستگیری من آورد. این اتفاق وقتی افتاد که من در خانه نبودم، بنابراین مرا پیدا نکردند. آنها از هر روش خشونتآمیز یا فریبکارانۀ ممکنی علیه اعضای خانوادهام که تمرینکننده نبودند استفاده کردند. خانوادهام فریب خوردند و با آنها همکاری کردند.
در آن زمان، متوجه نبودم که مشکلی در میدان بُعدی خودم وجود دارد. اعضای خانواده به محل سکونتم آمدند و سعی کردند مرا مجبور به شرکت در کلاس شستوشوی مغزی کنند. با جدیت به آنها گفتم: «فا عمیقاً در قلبم ریشه دوانده است. مصمم هستم این مسیر را طی کنم و هیچکس نباید به فکر منحرف کردن من از این مسیر باشد.» آن شب بهطور پیوسته عوامل اهریمنی پشتشان را نابود کردم و افکارشان برای تماس با پلیس را از بین بردم. آنها موافقت کردند که بگذارند چند ساعت بخوابم و صبح مرا بفرستند. پچپچشان را میشنیدم که میگفتند صبح خودروی پلیس را خبر خواهند کرد که بیاید و مرا ببرد. حدود ساعت ۲ صبح فکر کردم: «نباید بههیچوجه از شیطان پیروی کنم. باید هر قدم را بهدرستی بردارم. من ذرهای از دافا هستم.» سپس به فرستادن افکار درست برای ازبین بردن عوامل اهریمنی موجود در بُعدهای دیگر که آنها را کنترل میکردند ادامه دادم و خواستم که در اصلی قفل نشود (شبها در نیمهشب در اصلی بسته و سپس ساعت ۶ صبح دوباره باز میشد). نباید تحت تأثیر احساساتم قرار بگیرم و باید قبل از طلوع آفتاب اینجا را ترک کنم. قفل با چرخشی آرام باز شد و با افکار درست قویام، آن «مانع» را بهراحتی درهم شکستم. آن روز باران میبارید. تمام روز را اینطرف و آنطرف قدم میزدم و بعد از ساعت ۱۰ شب، هنوز جایی برای ماندن پیدا نکرده بودم. روی روگذر ایستاده، و خسته و تشنه و گرسنه بودم و سردم شده بود. محل تمرین قدیمیمان درست زیر آن روگذر بود. اتفاقات گذشته یکییکی مقابل چشمانم ظاهر میشدند.
سخنرانی استادمان را در روزهای ابتدایی شخصاً دیده بودم و خود ایشان تمرینها را به من آموزش داده بودند. دافا عالیست. استاد عالی هستند. طولی نکشید که تعداد محلهای تمرین ما از یک محل به بیش از ده محل افزایش یافت. ما با هم فا را مطالعه میکردیم و تمرینها را انجام میدادیم و تبادل تجربه میکردیم. چه سرزمین پاکی بود. حالا بهدلیل آزار و شکنجه، ارتباطم با تمرینکنندگان قطع شده است. با فکر کردن به گذشته و حال، دلم میخواست گریه کنم، اما اشکی نداشتم. اکنون چطور میتوانم به فا اعتبار ببخشم؟ ناگهان متوجه شدم که طرز فکرم ایراد دارد. ذهنم را پاک کردم، حالت ذهنیام را اصلاح کردم و با آرامش از خودم پرسیدم: «مسئولیت من چیست؟» صحنۀ دیدار استاد با دستیاران و ارائۀ سخنرانی در ژانویه۱۹۹۵ را به یاد آوردم. پس از اصلاح وضعیت ذهنیام، وضعیت را بهطور منطقی تجزیهوتحلیل کردم. درحالحاضر، نیروهای اهریمنی از طرز فکر بشری ما سوءاستفاده میکنند. از یک سو، ما را از هم جدا میکنند و سعی دارند ما را نابود کنند. از سوی دیگر، تلاش میکنند با استفاده از توهم جولان موجودات اهریمنی، ارادۀ شاگردان را فرسوده کنند. وقتی به درون نگاه کردم، احساس کردم که این وضعیت میتواند به این مربوط باشد که ما بهعنوان بدنی واحد، فا را بهخوبی مطالعه نکردهایم. هیچچیز اتفاقی نیست. من در قبال آن مسئولم. در تزکیهام عملکرد خوبی نداشتهام.
استاد به ما آموختند:
«بهخوبی راهنمایی کردن گروهی از تزکیهکنندگان، تقوا و فضیلت بیاندازهای را جمع میکند. اما اگر افراد را بهخوبی راهنمایی نکنید، میگویم وظیفۀ خود را به انجام نرساندهاید.» (تشریح محتوای فالون دافا)
فکر کردم درواقع وظیفۀ خود را به انجام نرساندهام و خسارتهای بسیار زیادی برای دافا به بار آوردهام. استاد! در مقابل دافا و شما شرمندهام. در این لحظه، دیگر احساس سردرگمی نداشتم. به خودم گفتم که باید شایستۀ انتظارات استاد باشم. در مسیر اصلاح فا باید هر قدمم را بهدرستی بردارم و در برابر مردم و دافای جهانی مسئول باشم. برای خودم یک شعار تعیین کردم: «یک استاد، یک فا. باور قوی داشته باش، ثابتقدم باش، بهطور راسخ تزکیه کن و مسیر را تا پایان تکمیل کن.» میتوانم بر تمام محنتها غلبه کنم. علاوهبر ازبین بردن اهریمنانی که مرا تحت آزار و شکنجه قرار میدهند، به خودم گفتم که نباید نگران پیدا نکردن جایی برای زندگی باشم. هیچچیز نمیتواند مرا نابود کند. به قول معروف: «آسمان، سقف است، زمین، بستر و نمنم باران، شبنم شیرین است.» هیچکس به اندازۀ من آزاد نیست. سرانجام همان شب، بهطور معجزهآسایی مکانی موقت برای استراحت پیدا کردم. سپس روز بعد، جایی برای ماندن یافتم و سفر جدیدم را در مسیر اصلاح فا آغاز کردم.
خاطرۀ سوم
یادم میآید که تمرینکنندگان در نیمۀ دوم سال ۲۰۰۱، با سختیهای بسیاری برای پیدا کردن یکدیگر روبرو بودند و بهدلیل آزار و شکنجه بهدست رژیم اهریمنی حزب کمونیست چین، فقط تعداد کمی مطلب روشنگری حقیقت در دسترس بود. وقتی مقالات جدید معلم منتشر میشدند، تمرینکنندگان نمیتوانستند آنها را بخوانند و امکان برگزاری تجمعات بزرگ تبادل تجربه را نیز نداشتند. تحت همۀ این فشارها، مسئولیت هر شاگرد دافا در قبال نجات موجودات ذیشعور را بهوضوح درک میکردم و منتظر کمک کسی نمیماندم یا وابسته به کمک کسی نبودم. شروع کردم از همۀ راههای ممکن استفاده کنم تا مجدداً با تمرینکنندگان قدیمی که از قبل میشناختم ارتباط برقرار کنم و در منطقۀ محلیام، دوباره گروه جدیدی از تمرینکنندگان را تشکیل دادم. درخصوص آن دسته از تمرینکنندگانی که تحت تأثیر تبلیغات اهریمنی گمراه شده بودند، تحت هیچ شرایطی و هرگز امیدم را از دست ندادم و همیشه به آنها دلگرمی میدادم. معلم هیچیک از تمرینکنندگان واقعی را پشت سر جا نمیگذارند و این موضوع مرا به یاد ماجرایی در اوایل سال ۱۹۹۴ انداخت.
یکی از تمرینکنندگان قدیمی به من گفت که در روزهای اولیۀ مجموعه سخنرانیها در چین، هر شاگرد یک نظرسنجی دربارۀ وضعیت سلامتیاش را پر میکرد و معلم آنها را یکییکی بررسی میکردند. در آن زمان، تعداد شاگردان بهطور عظیمی درحال افزایش بود. آنها از سراسر چین میآمدند. گاهی اوقات دستیارانِ سمینارهای معلم، صبح زود بیدار میشدند و متوجه میشدند که ایشان همچنان مشغول مرور تکتک این نظرسنجیها هستند. معلم همیشه بعد از هر سخنرانی، از هر شاگرد میخواستند تجربیات خود را بنویسد تا ایشان بتوانند آنها را بخوانند. تعداد شاگردان بسیار زیاد بود. چه کسی میتواند تصور کند معلم هر روز چند مقاله را میخواندند؟ برخی از شاگردانی که در برگزاری سمینارها به معلم کمک میکردند، سابقاً میگفتند: «نمیدانم معلم چه زمانی میخوابند. معلم معمولاً در سپیدهدم، همچنان بر خواندن مقالات تبادل تجربه متمرکز هستند.» در آن روزها، هر زمان معلم را میدیدم، ایشان به هر جایی میرفتند، مقالات تبادل تجربۀ شاگردان را به همراه داشتند و هر زمان فرصتی پیدا میکردند، آنها را میخواندند. ایشان واقعاً در قبال تکتک شاگردانشان احساس مسئولیت میکردند! گاهی میدیدم که گزارشهای برخی از شاگردان بسیار نامرتب، و خواندنشان سخت بود و واقعاً متأسف میشدم که معلم مجبور بودند تلاش کنند و همۀ آنها را بخوانند. حتی گزارشهایی که در زندگی عادی، به معلمان و مدیرانمان ارائه میشوند باید خوانا و مرتب باشند.
بسیاری از تمرینکنندگان، شاید حتی تا امروز، واقعاً درک نکنند که برای معلم واقعاً چقدر سخت بود که در آن روزها، به همۀ شاگردانشان رسیدگی کنند، اما با وجود این، ایشان هرگز امیدشان را به هیچیک از شاگردان از دست ندادند. معلم ما حتی از یک رابطۀ تقدیری هم دست نمیکشند و این نشاندهندۀ بزرگی، مهربانی و نیکخواهی ایشان است. همۀ اینها مانند چیزی است که معلم در «آخرین وابستگی(های)تان را از بین ببرید» (نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲) بیان کردند: «حقیقت این است که من بیشتر از آنچه شما خودتان را گرامی میدارید، گرامیتان میدارم!» معلم درواقع برای مریدانشان و تمام موجودات ذیشعور، مقدار عظیمی تحمل کردهاند.
با این نگاه، متوجه شدم که این مسئولیت همه تمرینکنندگان است که در دوران اصلاح فا، به یکدیگر کمک و همدیگر را تشویق کنند و هرگز امیدشان را به آن تمرینکنندگانی که تحت تأثیر تبلیغات رژیم اهریمنی حزب کمونیست چین گمراه شدهاند از دست ندهند. پس از درک این موضوع، شروع کردم با تمرینکنندگان بیشتری تماس بگیرم و با هم بهعنوان یک گروه، شروع به فرستادن افکار درست کردیم تا موجودات اهریمنیای را که دافا و تمرینکنندگان دافا را مورد آزار و شکنجه قرار میدهند و آنها را به بیراهه میکشانند از بین ببریم. برای تمام تمرینکنندگانی که قبلاً دافا را تمرین میکردند، اما از تمرین دست کشیدند، افکار درست فرستادم. به آنها گفتم که چنین فرصتی بسیار سخت بهدست میآید و اینکه نباید در دوره اصلاح فا عقب بمانند.
خاطرۀ چهارم
در مراحل ابتدایی آزار و شکنجه، برای اعتباربخشی به دافا و افشای اهریمن بیرون نمیرفتم. در آن زمان نمیدانستم باید چهکار کنم و تمام روز در خانه میماندم تا فا را مطالعه کنم و فکر میکردم که در مسیر درستی هستم. اما از سال ۲۰۰۰، زمانی که معلم مقالات جدیدی منتشر کردند، که با مقالۀ «قلب آگاه» (نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲) شروع شد، به مسئولیتم برای قدم پیش گذاشتن و اعتباربخشی به دافا و افشای اهریمن آگاه شدم. معلم در «منطقی بودن» (نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)، بیان میکنند: «شما باید بگذارید مردم دنیا درباره شرارت آنها بدانند-این نیز نجات مردم است.» وقتی تصمیم گرفتم قدم پیش بگذارم، نمیتوانستم هیچگونه مطلب روشنگری حقیقت پیدا کنم و فکر میکردم اگر بتوانم فقط یک نسخه از برخی از مطالب روشنگری حقیقت را پیدا کنم، میدانم بعد از آن باید چهکار کنم. بنابراین تصمیم گرفتم منتظر نمانم و خودم بیدرنگ اقدام به تولید برخی مطالب کردم. پس از اینکه شروع کردم برای اعتباربخشی به دافا قدم پیش بگذارم، دوباره فا را مطالعه و احساس کردم که معلم بسیار واضح دربارۀ ضرورت قدم پیش گذاشتن صحبت کردهاند. چرا نتوانستم زودتر متوجه این موضوع شوم؟ وقتی به درون خود نگاه کردم، دلیلش را پیدا کردم: وابستگیهایم به خودخواهی و ترس، و ذهنیت لجوجانهای که همیشه فکر میکردم حق با من است، همراه با نگرش غیرمسئولانه و قلبی نادرست. حوالی روز ملی در سال ۲۰۰۰ دیگر نتوانستم منتظر بمانم و با چند تمرینکنندۀ دیگر بنری را در میدان تیانآنمن برافراشتم که رویش نوشته شده بود: «فا کیهان را اصلاح میکند».
هنوز هم بهروشنی به یاد دارم که آن روز در میدان تیانآنمن چه اتفاقی افتاد. حدود یکصد تمرینکننده بودند که به مرکز میدان آمده بودند و من در میان آنها بودم. پلیسهای لباسشخصی و یونیفرمپوش و خودروهای پلیس همهجا در جستجوی تمرینکنندگان فالون دافا بودند. وقتی آن بنر با عبارت «فا کیهان را اصلاح میکند» را برمیافراشتم، ذهنم بسیار درست بود و هیچ ترسی در قلبم نداشتم. پلیس و خودروهایشان بهسمتم آمدند تا مرا بگیرند، به آنها نگاهی انداختم و گفتم: «چهکار میکنید؟» همین که این جمله را گفتم، انگار برق آنها را گرفته باشد و دستانشان را از من جدا کردند و همزمان عقب رفتند. قدرت باشکوه و عظیم جملۀ «یک فکر درست میتواند بر صد اهریمن غلبه کند» (جوآن فالون) را تجربه کردم. همان روز به سلامت به خانه برگشتم و بلافاصله برای توزیع مقدار بیشتری از مطالب روشنگری حقیقت بیرون رفتم تا به فا اعتبار ببخشم و مسیر جدید خود را در اصلاح فا طی کنم.
خاطرۀ پنجم
از ۲۰ژوئیه۱۹۹۹ به بعد، هر روز مثل یک سال به نظر میآید. در طول این دوره، درحالیکه از اشتیاق برای پایان دادن به آزار و شکنجه تا اعتباربخشیدن به فا بهصورت آشکارا و باوقار پیش رفتیم، بهتدریج بالغتر و بالغتر شدیم. شایعات و افتراهایی که در تلویزیون علیه دافا پخش میشد، باور و ایمانم به دافا را روشنتر و راسختر میکرد. یادم میآید یک بار مدیر و دبیر کمیتۀ محله به خانهام آمدند تا سعی کنند مرا مجبور به رها کردن تزکیه کنند. به تلویزیون اشاره کردم و به آنها گفتم: «من هر روز اخبار تلویزیون را تماشا میکنم. آنچه میگوید، کاملاً با آنچه تجربه کردهام متفاوت است. تمرینکنندگان کسانی هستند که هر روز جوآن فالون را میخوانند و بیش از هر شخص دیگری میدانند که در این کتاب چه نوشته شده است. ما هر روز فالون گونگ را تمرین و شینشینگ خود را تزکیه میکنیم. ما همچنین افرادی هستیم که بیش از هر شخص دیگری، درخصوص آنچه هر روز انجام میدهیم آگاه و روشنیم. بهطور مثال من هر روز یک گلابی میخورم. چه کسی باید مزۀ گلابی را توصیف کند، من یا کسی که هرگز گلابی نخورده است؟ چطور میتوانم حرفهای شما را باور کنم و از شما پیروی کنم؟» بلافاصله زبانشان بند آمد. سپس با لحنی صلحجویانه، ولی جدی به آنها گفتم که اگر میخواهند از من بپرسند فالون دافا و تزکیه چگونه است، هر زمان که خواستند بیایند، درِ خانه من به رویشان باز است. اما اگر میخواهند دربارۀ مسائل دیگری با من صحبت کنند، پس نباید وقتشان را هدر دهند. از آن پس، آنها دیگر برنگشتهاند.
هر بار که شایعات و افتراهایی علیه استاد لی در تلویزیون میدیدم، نمیتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. با گسترش فا در دنیای بشری، شاهد بودم که دافا چه محنتهایی را تجربه کرده است و استاد با چه سختیهایی درحین اشاعۀ فا روبرو بودهاند. چگونه ممکن است این شایعات شرورانه قلب یک مرید دافا را عمیقاً آزرده نکنند؟
یادم میآید که در نمایشگاه بینالمللی سلامت در سال ۱۹۹۲ که در ساختمان تجارت بینالملل برگزار شد، شرکت کردم. وقتی وارد سالن شدم، شکلهای مختلف چیگونگ چشمها را خیره میکرد. دیدم که صف انتظار فالون گونگ، طولانیترین و شلوغترین صف بود، بنابراین با عجله جلو رفتم تا نگاهی بیندازم. هیجان بسیار زیادی در قلبم پدیدار شد. در نگاه اول، مردی جوان با قامت بلند و چهرهای مهربان را دیدم که با خبرنگاری صحبت میکرد. در همان لحظه، به دوستم که همراه من بود گفتم: «او باید استاد این روش چیگونگ باشد.» او پرسید: «چطور میدانی؟» گفتم: «حسم میگوید.»
خیلی عجیب بود، درحالیکه به استاد لی خیره شده بودم، احساس میکردم که ایشان را قبلاً جایی دیدهام، یا اینکه کاری را با هم انجام دادهایم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم به یاد بیاورم. ایشان واقعاً آشنا به نظر میرسیدند! از سر تا پا، بهدقت نگاهشان کردم. کتی معمولی به تن داشتند که زیر آن پلیور قهوهای روشن و کهنهای (که به نظر دستباف میآمد، اما بعداً فهمیدم که ترمیم شده بود) پوشیده بودند. شلوار و کفشهایشان هم کهنه، ولی بسیار تمیز بودند. ایشان بسیار خوشبرخورد به نظر میرسیدند و رفتار دوستانهای داشتند.
خاطرۀ ششم
به یاد دارم وقتی در سخنرانی تیانجین شرکت کردم، متوجه شدم که استاد همیشه در هتلهای ارزانقیمت اقامت میکنند. ایشان همیشه سرشان شلوغ بود. استاد اغلب بعد از سخنرانی، مسائل زیادی برای رسیدگی داشتند. وقتی به هتل برمیگشتند، معمولاً حوالی ساعت ۹ یا ۱۰ شب بود و هر شب برای شام، فقط نودل فوری میخوردند.
همچنین متوجه شدم (چون در سخنرانیهای زیادی شرکت میکردم، بهطور طبیعی متوجه این موضوع شدم) که استاد بهندرت لباسهایشان را تغییر میدادند، اما به ظاهرشان توجه داشتند و بسیار ساده لباس میپوشیدند. جز در صورت تغییرات آبوهوایی، استاد همان لباسها را میپوشیدند. یک بار از یکی از تمرینکنندگانی که استاد را میشناخت دربارۀ این موضوع پرسیدم و فهمیدم که استاد هر شب لباسهایشان را میشستند و روز بعد دوباره آنها را میپوشیدند. پی بردم که استاد بهندرت لباس نو میخریدند، زیرا تعداد لباسهای ایشان بسیار اندک بود. وقتی استاد در تیانجین سخنرانی داشتند، کفشهای قدیمیشان که سالها پوشیده بودند، پاره شد. اما ایشان نمیخواستند آنها را با یک جفت کفش نو عوض کنند. چند شاگرد با اصرار بسیار استاد را به فروشگاه بردند و برایشان یک جفت کفش نو خریدند تا بپوشند.
هر زمان که با چند تن از تمرینکنندگان قدیمیمان دور هم جمع میشدیم، نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و دربارۀ استاد صحبت نکنیم. یک بار دربارۀ سخنرانی تیانجین صحبت میکردیم. از تمرینکنندگانی که با استاد کار میکردند گلایه کردم. چرا بهجای اینکه بگذارند استاد هر روز نودل فوری بخورند، از ایشان بهخوبی مراقبت نکردند؟ اما یکی از تمرینکنندگان به من گفت که این فقط در تیانجین اتفاق نیفتاده بود. استاد لی اغلب نودل فوری میخوردند. او همچنین اشاره کرد که از همان آغاز که استاد برای گسترش فا به میان مردم آمدند، آن بسیار دشوار بود. گاهی اوقات پول جمعآوریشده از سخنرانی، حتی برای پرداخت اجارۀ سالن سخنرانی هم کافی نبود (صرفنظر از اینکه چند نفر در سخنرانی شرکت میکردند، اجاره ثابت بود). بودجه بسیار محدود بود. او همچنین گفت: «استاد هرگز به ما نگفتند که سطحشان چقدر بالا است. من همیشه استاد را فقط بهعنوان یک معلم و الگوی خوب، نیکخواه و صلحجو میدیدم. احساس میکردم ایشان یک استاد چیگونگ عادی نیستند. در قلبم میدانستم که استاد لی خیلی خیلی فراتر از این حرفها هستند. وقتی استاد در زادگاهم سخنرانی برگزار کردند، بارها و بارها ایشان را برای صرف غذا به خانهام دعوت کردم (استاد خیلی دورتر از سالن سخنرانی اقامت داشتند و رفتوبرگشتشان چند ساعت طول میکشید). ایشان علاقهای به خوردن گوشت نداشتند. غذای گیاهی برایشان کافی بود. هنگام آشپزی و سؤال از استاد لی که چه غذایی دوست دارند، ایشان همیشه میگفتند: "همان چیزی را میخورم که بقیه میخورند. خودت را زیاد به زحمت نینداز، سخت نگیر." یک بار استاد به شوخی گفتند: "من از این نان بخارپز شاندونگی که میپزی خوشم میآید." و درحالیکه این حرف را میزدند، نان بخارپز داغ را گاز زدند و گفتند که مزۀ خوبی دارد. درواقع، استاد همیشه به فکر مریدانشان بودند. ایشان نمیخواستند به کسی زحمت بدهند و نمیخواستند ما پول خرج کنیم.»
او همچنین گفت که یک بار بعد از ناهار، مقداری غذا با مقداری سوپ سبزیجات در ظرفی باقی مانده بود. آن شب وقتی آنها از سخنرانی برگشتند، او به استاد گفت: «پختن یک غذای گیاهی خیلی راحت است.»
اما استاد گفتند: «من فقط همان باقیماندهها را میخورم.»
او سعی کرد به معلم بگوید که معمولاً غذایشان اینقدر ساده نیست. وی فکر کرد: «چطور میتوانیم بگذاریم استاد باقیماندۀ سوپ سبزیجات را بخورند؟»
اما چهرۀ استاد جدی بود و به غذای باقیمانده (باقی سوپ سبزیجات) اشاره کردند و گفتند: «من فقط همان باقیماندهها را میخورم.» حالت استاد بسیار قاطع بود، طوری که در آن لحظه، انگار حالت دستوری داشت و هیچکس نمیتوانست با آن مخالفت کند. استاد لی سوپ سبزیجات را با مقداری غذای دیگر در کاسهشان ریختند و با آرامش خوردند.
وقتی این موضوع را شنیدیم، همه بهشدت احساس پشیمانی کردیم. چشمانم از اشک خیس شد. استاد، شما رنج کشیدید! مریدانتان حتی با هزاران واژه هم نمیتوانند احترامشان را به شما را بیان کنند. تکتک سخنان یا اعمالتان بسیار تأثیرگذار بود. احساس میکردم اگر خودم عملکرد خوبی نداشته باشم، واقعاً شایستۀ تعلیمات و آموزشهای استاد نیستم.
خاطرۀ هفتم
تلویزیون مرکزی چین و اداره ۶۱۰ شایعهای منتشر کردند مبنی بر اینکه استاد توانایی نوشتن جوآن فالون را ندارند و درواقع فرد دیگری این کتاب را نوشته است. وقتی شنیدم که سیسیتیوی تا این حد پیش رفته که چنین دروغهایی را منتشر میکند، واقعاً احساس کردم که دولت چین اعتبارش را از دست داده است. من یکی از شاهدین این ماجرا هستم! این افتخار را داشتم که توانستم در رونویسی از سخنرانیهای ضبطشده، در مراحل اولیه مشارکت داشته باشم. جوآن فالون کلمه به کلمه از سخنرانیهای استاد در چانگچون، جینان، جنگژو، دالیان و جاهای دیگر رونویسی شد، که پنج شش روز طول کشید تا تمام شود. در تابستان ۱۹۹۴، این وظیفۀ مقدس را بر عهده گرفتم و ذرهای در انجام آن سستی نکردم. با توجه به این واقعیت که سطح تحصیلاتم بالا نبود، خیلی از حروف سخنرانیهای استاد را بلد نبودم بنویسم. بااینحال، درحالیکه سخنرانیها را جملهبهجمله گوش میدادم، واژهنامه را نگاه میکردم. سپس، با استفاده از یک ضبطصوت آنها را کلمه به کلمه روی کاغذ آوردم، زیرا تجهیزات بهتری برای این کار نداشتم. بعد از آن، متن کامل را بدون جا انداختن حتی یک کلمه، بهصورت حروف بازنویسی میکردم. بیش از ده تمرینکننده با دهها ساعت کار شبانهروزی، سرانجام کار رونویسی را بهموقع به پایان رساندند. نسخه رونویسیشده بعداً بهمنظور تایپ برای سایر تمرینکنندگان ارسال و سپس به استاد تحویل داده شد تا تصحیحش کنند. از اهمیت این وظیفه آگاه بودم. با یادآوری اینکه چگونه روی زمین زانو میزدم و خمشده روی مبل این کار را انجام میدادم (چون خانوادهام خواب بودند و من مجبور بودم روی مبل در هال کار کنم)، و بعد با دیدن این دروغهای بیشرمانه در تلویزیون، احساس کردم باید دربارۀ آنچه تجربه کردهام بنویسم.
تاکنون هرگز مقالهای ننوشتهام. اما بهعنوان یک مرید دافا، شدیداً احساس میکنم این وظیفۀ من است که شکوه استاد و دافا را ثبت کنم، به افراد بیشتری کمک کنم حقیقت را درک کنند و دروغهای فریبنده را افشا کنم. اگر هیچ تأثیر عمیقی از آموزههای استاد یا الگویی که ارائه دادند، در من باقی نمانده بود، ممکن بود افکار درستم به این اندازه قوی نباشند. پیشنهاد میکنم تعداد بیشتری از مریدان قدیمی، تجربیات شخصیشان را بنویسند و بگذارند بزرگی واقعی استاد آشکار شود، تا همتمرینکنندگانمان کوشاتر و مردم جهان روشنتر شوند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.