(Minghui.org) گزیده: من یک مرید دافای ۹۰ ساله هستم. همواره وقت را غنیمت شمرده و از تمام فرصت‌هایم برای نجات مردم استفاده کرده‌ام. یخبندان و برف سنگینِ زمستان مرا متوقف نمی‌کنند. طنابی به دور پاهایم می‌بندم تا نلغزم و زمین نخورم. مردمی که مرا می‌بینند، می‌پرسند: "در چنین هوایی بیرون آمده‌ای. نمی‌ترسی زمین بخوری؟" با لبخندی پاسخ می‌دهم: "نمی‌ترسم. محافظت استادم را دارم!"

زندگی جدید

قبل از اینکه تزکیة دافا را شروع کنم، زندگی سختی داشتم. وقتی خیلی کوچک بودم، پدر و مادرم را از دست دادم. بعدها عمه‌ام مرا به مردی فروخت که ۲۰ سال از من بزرگتر بود و این کار در برخی از مناطق چین متداول است. با اکراه زیاد با او ازدواج کردم. ما شش فرزند داریم.

پنجاه ساله بودم که شوهرم درگذشت. کوچکترین پسرم هنوز ازدواج نکرده بود. بر اثر زندگی سختی که گذرانده بودم، بسیار بیمار بودم. بدتر اینکه، بر اثر سکته مغزی، فلج شده بودم. فرزندانم باید از من نگهداری می‌کردند– این دیگر چیزی بود که قادر به تحمل آن نبودم. با خودم فکر می‌کردم که دیگر نمی‌توانم درد و رنج را تحمل کنم و فقط می‌خواهم بمیرم. همواره شکایت می‌کردم و می‌نالیدم که چرا زندگی‌ام اینقدر ناعادلانه است.

در این موقعیت دشوار بود که بخت عظیمی به من رو کرد و با فالون دافا آشنا شدم. سال ۱۹۹۷ بود.

تمرین دافا را شروع کردم و این مانند یک رویا بود. در اولین روزهایی که تزکیه را شروع کردم، بسیار هیجان‌زده بودم. کلمات نمی‌توانند خوشحالی‌ام را وصف کنند. درست مثل یک کودک معصوم، رها از درد و رنج بودم. قلبم سرشار از قدردانی نسبت به استاد بود. ممکن است این جمله‌ام غیرعادی به نظر برسد، اما در پایان می‌توانم بگویم که کسب فرصت تمرین فالون دافا به تمام رنج و محنت‌های گذشته‌ام می‌ارزید.

از کارافتادگی عضلاتم که ناشی از سکته مغزی بود طی مدت دو ماه ناپدید شد. تمام علائم بیماری‌ از بین رفتند. دوباره سلامتی‌ام را به‌دست آوردم! دیگر نیازی به مراقبت سایرین نداشتم. بسیار احساس جوانی می‌کردم. در نتیجه، خانواده و همسایگانم شاهد سرشت معجزه‌آسای دافا بودند. آنها به دافا باور آوردند و برای آن احترام قائل بودند. فرزندانم از اینکه دافا را تمرین می‌کردم حمایت می‌کردند.

استاد مرا نجات دادند و زندگی جدیدی به من عطا کردند. در عوض، من نیز خود را وقف استاد و دافا کردم. بدون قید و شرط به سخنان استاد باور داشتم و با تمام وجود آموزه‌های ایشان را دنبال می‌کردم.

در زندگی روزانه‌ام مطالعه فا اولین و بالاترین اولویت را پیدا کرد. قادر به خواندن نبودم، بنابراین عروسم، که او نیز تمرین‌کننده است، سخنرانی‌های شنیداری و دیداری استاد را برایم تهیه کرد. هر روز به سخنرانی‌ها گوش داده و آنها را تماشا می‌کردم. در ابتدا نمی‌توانستم آنها را درک کنم. از آنجا که استاد خرد من را باز کردند، شروع به درک سخنرانی‌ها ‌کردم و باهوش‌تر شدم. به شنیدن سخنرانی‌های استاد بسیار علاقمند بودم. هیچ چیز نمی‌توانست زمان مطالعه فا را از من بگیرد.

با چند نفر از سایر تمرین‌کنندگان در روستای خود و روستاهای اطراف، یک گروه مطالعه فا ترتیب دادم تا بتوانیم با هم رشد کنیم. خانه من تمیز و ساکت بود، بنابراین همه دوست داشتند به منزل من بیایند. هر شب بعد از شام به منزل من می‌آمدند و به نوبت فا را می‌خواندند. به آرامی گوش می‌کردم و می‌توانستم همه را درک کنم. استاد مرا پشت سر رها نکردند. قادر بودم پا به پای دیگران حرکت کنم.

گروه مطالعه فای من از زمانی که برای اولین بار شروع شد، هرگز متوقف نشده است. حتی زمانی که آزار و شکنجه در اوج خود بود، به مطالعه گروهی فا ادامه دادیم. آنچه استاد گفته‌اند که انجام دهیم بهترین و درست‌ترین است. مطابق درک من، استاد از بالاترین مرتبه برخوردارند و همه چیز را نظم و ترتیب داده‌اند. صرفاً باید نظم و ترتیب‌های استاد را دنبال کنیم.

حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) ممکن است بسیار شیطانی و قوی به نظر آید، اما در حقیقت یک ببر کاغذی است. استاد فرمودند که ح.ک.چ برای ترفیع مریدان دافا وجود دارد. وقتی اجرای نقشش به پایان رسد، از بین خواهد رفت. بنابراین، نباید از آن بترسیم. این ح.ک.چ است که از ما می‌ترسد.

تزکیه شین‌شینگ

هنگام گوش کردن به سخنرانی‌های استاد به بسیاری از اصول فا آگاه شدم. فهمیدم که دافا برای شفا دادن و تندرستی نیست. آن برای تزکیه، پاک کردن شخص و فردی بهتر شدن است. نهایتاً، شخص به استانداردهای الهی رسیده و به خود واقعی‌اش باز خواهد گشت.

یاد گرفتم که تزکیه در خصوص از بین بردن وابستگی‌ها است. دافا در قلبم ریشه دواند و هر وقت با تضادها مواجه می‌شدم یا وقتی به درون نگاه می‌کردم، از فا پیروی کردم. استاد کمک کردند بدنم پاک شود.

از زمانی که تزکیه را شروع کردم می‌دانستم که هر وقت با کمی ناراحتی فیزیکی مواجه می‌شوم نباید نگران باشم. استاد بیان کردند که تزکیه‌کنندگان بیماری ندارند. پس باور دارم که این‌طور است. صرف‌نظر از اینکه در کجا درد داشتم، آن را به عنوان بیماری تلقی نمی‌کردم. به‌یاد می‌آوردم: "وقتی تحمل کردن آن سخت است، می‌توانی آن‌را تحمل کنی." (سخنرانی نهم از جوآن فالون) قادر بودم درد را تحمل کنم و بدون هیچ مشکلی بهبود می‌یافتم.

استاد بیان کردند که دیگران را در نظر بگیرید و من واقعاً این گفته را به جان خریدم. سعی می‌کنم دیگران را آزار ندهم و مزاحم‌شان نشوم. سعی می‌کنم مشکلات و دردسرهای دیگران را کم کنم. ۹۰ سال دارم، اما تمام کارهای خانه را خودم انجام می‌دهم. زندگی من ساده است. به دنبال تغذیه خاصی نیستم. شکم خود را به‌سادگی، با سه وعده غذا در روز پر می‌کنم.

افتادن

در ماه ژوئن گذشته، زمین خوردم. پسرم که تمرین‌کننده نیست، مرا به بیمارستان برد. پزشک از ایجاد ترک‌هایی در استخوان‌های بین لگن و زانویم خبر داد و از من خواست که در بیمارستان بستری شوم. فکر کردم: "من یک مرید دافا هستم. استاد مراقب من هستند. مشکلی وجود ندارد." خواستم که به خانه برگردم.

در ابتدا دکتر اجازه نمی‌داد به خانه بروم. وقتی اصرار مرا برای رفتن دید، داروهای زیادی برایم تجویز کرد و موافقت کرد. پس از اینکه به خانه رفتم، داروها را دور ریختم. عروسم مرا به خانه‌اش برد (پسرم فوت کرده بود).

در خانه عروسم، هر روز ویدئوهای سخنرانی استاد را تماشا می‌کردم. عروسم نیز تجارب و درک‌هایش را با من در میان می‌گذاشت. به من گفت: "این مداخله– این آزار و شکنجه– توسط نیروهای کهن شیطانی نظم و ترتیب داده شده است. نباید آن را تصدیق کنیم. با افکار درستمان آن را نفی خواهیم کرد. همچنین باید به درون نگاه کنیم تا غفلت‌ها و کاستی‌های‌مان را از بین ببریم به‌طوری که نیروهای کهن چیزی نداشته باشند تا به بهانه آن به آزار و شکنجه شما ادامه دهند."

حرف عروسم منطقی بود. این زمان نجات مردم بود. من تلوتلو می‌خوردم و حتی نمی‌توانستم به تنهایی راه بروم. این بر توانایی‌ام در نجات مردم اثر می‌گذاشت. چنین چیزی نمی‌توانست نظم و ترتیب استاد باشد. این آزار و شکنجه را تأیید نکردم.

در ابتدا، افکار درست فرستادم تا آزار و شکنجه شیطان را متلاشی کنم. سپس به درون نگاه کردم و بر رفتار اخیرم تأمل کردم. فهمیدم که به تمرین‌کننده‌ای در گروه مطالعه فا، با دیده‌ تحقیر نگاه می‌کردم، زیرا تزکیه گفتار نداشت و غیبت می‌کرد و به همین دلیل از او خوشم نمی‌آمد. به‌طور ناخواسته در بین تمرین‌کنندگان تضادهایی ایجاد کرده بودم. از او خوشم نمی‌آمد و وقتی با او صحبت می‌کردم، مهربان نبودم.

وقتی مشکلم را پیدا کردم، خجالت‌زده شدم. اشتباهم را به استاد اعتراف کردم و مصمم شدم بعداً اشتباهم را در ملأ عام با آن تمرین‌کننده درمیان بگذارم. با این کار گروه مطالعه فا را به خوبی حفظ کرده و به رشد گروه کمک می‌کردم.

در ابتدا، عروسم به من کمک می‌کرد تا به حمام و توالت بروم. چند روز بعد، ‌توانستم خودم به تنهایی این کار را انجام دهم! نگران بودم که نمی‌توانستم برای نجات مردم بیرون بروم. یک روز، در مقابل عکس استاد ایستادم، کف دستانم را روی هم قرار دادم و گفتم: "استاد، لطفاً به من کمک کنید. باید زود بهبود یابم تا وظیفه نجات مردم را دوباره از سر بگیرم! همچنین دیگر نباید وقت عروسم را بگیرم، زیرا او نیز باید مردم را نجات دهد."

یک ماه در منزل عروسم ماندم و بهبود یافتم. نوه‌ام مرا سوار ماشین کرد و به خانه فرستاد.

همه اعضای خانواده‌ام می‌گفتند: "این واقعاً معجزه است که ترک استخوان پای یک خانم پیر بهبود یافته! اگر او فالون دافا را تمرین نمی‌کرد، معلوم نیست چقدر طول می‌کشید تا بتواند بهبودی‌اش را به دست آورد. در آن صورت باید از او در تخت مراقبت می‌کردیم. فالون دافا بسیار خوب است!"

پس از این رویداد، فرزندانم از اینکه فالون دافا را تمرین‌ می‌کردم بیشتر از قبل حمایت می‌کردند. به اهمیت تزکیه شین‌شینگ پی بردم. همچنین فهمیدم که تزکیه موضوعی بسیار جدی است و بازی بچه‌گانه نیست.

نجات مردم

در ۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹، ح.ک.چ آزار و شکنجه وحشیانه فالون گونگ را شروع کرد. دروغ‌های بسیاری را منتشر کرد و با فریب مردم چین، باعث انزجار آنها از دافا و مریدان دافا شد. استاد بیان کردند که این افراد اگر نتوانند حقیقت را درک کنند، آینده‌شان را از دست خواهند داد. استاد نیکخواهانه از ما خواستند تا برای نجات آنها حقایق را روشن کنیم.

فکر نمی‌کردم که خیلی پیر هستم. استاد از من خواستند تا مردم را نجات دهم، پس آن کاری است که باید انجام می‌دادم. از آنجا که مرید استاد هستم، باید از استاد پیروی کنم. استاد وقتی فا را به ما دادند و ما را نجات دادند، اهمیتی به سن و سال ما ندادند. ما نیز نباید به سن و سال خود اهمیتی بدهیم، بلکه باید صرفاً بیرون برویم و مردم را نجات دهیم.

فالون دافا یک تمرین تزکیه ذهن و بدن است. تزکیه کنندگان فالون دافا به‌طور پیوسته جوان‌تر و جوان‌تر می‌شوند. استاد مرا نجات داده‌اند و تبدیل به فردی سالم و تندرست کرده‌اند. اما این برای لذت بردن از زندگی‌ام نیست، برای این است که مردم را نجات دهم. من مسئولیت‌هایی دارم.

از زمانی که اصول فا را درک کردم، قدم پیش گذاشتم و وقت را غنیمت شمردم تا حقیقت را برای افراد مقدر شده روشن کنم.

در طی چند سال گذشته، درباره حقیقت و زیبایی دافا به مردم می‌گفتم و اینکه دافا چطور به مردم آموزش می‌دهد تا افراد بهتری باشند و کمک می‌کند تا سلامتی خود را به‌دست آورند، اینکه دافا در بسیاری از کشورها گسترش یافته و تمرین‌کنندگان دافا به‌طور پیوسته آزار و شکنجه ح.ک.چ را افشا کرده‌اند.

مهربان و صادق بودم. از افراد هم‌سن خود سالم‌تر و پرانرژی‌تر بودم. مانند تکه‌ای حقیقت بودم که می‌توانست دروغ‌ها را افشا کند. گاهی اوقت نیازی نداشتم زیاد صحبت کنم، همین که مردم از سن من آگاه می‌شدند و صورتم را می‌دیدند، آنچه می‌گفتم را باور می‌کردند. تنها تعداد ناچیزی از آنها حقیقتی را که به آنها می‌گفتم درک نمی‌کردند.

پس از اینکه اپک تایمز مردم را به خروج از ح.ک.چ و تشکیلات وابسته به آن ترغیب کرد، من نیز همان‌طور که حقیقت را درخصوص دافا و آزار و شکنجه روشن می‌کردم، با جدیت به مردم کمک می‌کردم تا از حزب کمونیست چین خارج شوند.

از روستای خودم شروع کردم. خانه به خانه می‌رفتم تا به مردم کمک کنم از ح.ک.چ خارج شوند. حتی یک خانه را نیز جا نگذاشتم. پس از اینکه کار در روستای خودم را به پایان رساندم، به دوستان و خویشاوندانم کمک کردم تا از ح.ک.چ خارج شوند.

سپس، مطالب روشنگری حقیقت، و قلم و دفتری برداشتم و برای کمک به افراد بیشتر به بازارچه رفتم. این بازارچه هر پنج روز یک‌بار برپا می‌شد. تقریباً هر وقت بازارچه برپا می‌شد به آنجا می‌رفتم. وقتی جوان بودم پاهایم را بسته بودند و این امر برای زنان هم سن و سال من متداول بود. به همین دلیل نمی‌توانستم خیلی راحت راه بروم. اما این تأثیری بر نجات مردم توسط من نداشت.

در بازارچه، وقتی افرادی را می‌دیدم که مسن‌تر از من بودند، به آرامی به سمت آنها می‌رفتم و سلام و احوال‌پرسی می‌کردم: "سلام! اخبار خوبی دارم که به شما بگویم. ح.ک.چ تعداد بسیار زیادی از مردم را به قتل رسانده است و کارهای بد بسیار زیادی را انجام داده است. هم‌اکنون آسمان آن را مجازات خواهد کرد. هر فردی که عضو ح.ک.چ یا تشکیلات وابسته به آن باشد همراه با ح.ک.چ مجازات خواهد شد. اگر از ح.ک.چ خارج شوید، استاد من امنیت شما را تضمین خواهد کرد. از بلایا جان سالم به در خواهید برد. آیا این خبر فوق‌العاده‌ای نیست؟ هیچ هزینه‌ای برای شما نخواهد داشت. در امان خواهید بود و هیچ چیزی از دست نخواهید داد."

سپس حقیقت دافا را برای آنها روشن می‌کردم و از آنها می‌خواستم به‌یاد داشته باشند که "فالون دافا خوب است. حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است." اکثر مردم از ح.ک.چ خارج می‌شدند. تنها تعداد ناچیزی از آنها موافقت نمی‌کردند که از ح.ک.چ خارج شوند. وقتی اشخاص موافقت می‌کردند که خارج شوند، از آنها می‌خواستم که اسم خود را در دفتر من بنویسند.

هنگامی که با افراد جوان روبرو می‌شدم، با لبخند دست تکان می‌دادم: "جلو بیایید! مادربزرگ خبرهای خوبی برای شما دارد." اکثر آنها به سمت من می‌دویدند. برخی می‌گفتند: "شما خیلی پیر هستید. چه نوع خبر خوبی دارید؟" آنها نزدیک نمی‌آمدند. فقط با مهربانی جواب می‌دادم: "من بسیار پیر هستم. شما به جوانی نوه‌ من هستید. قصد ندارم شما را فریب دهم. همه‌اش به نفع خودتان است." اغلب تغییر عقیده می‌دادند و به سمت من می‌آمدند. سپس حقایق را برایشان روشن می‌کردم.

هر بار که بازارچه برپا می‌شد به تعداد زیادی از مردم کمک ‌می‌کردم. بسیاری از افراد در بازارچه مرا می‌شناختند. آنها مرا دوست داشتند و به من احترام می‌گذاشتند. من را "مادربزرگ فالون گونگ" صدا می‌کردند. می‌دانستم که این به‌خاطر عالی بودن من نبود. برای این بود که دافا را تمرین‌ می‌کردم. چگونگی رفتار آنها با من بیانگر احترام آنها به دافا بود، و باید این‌طور می‌بود. زیرا بدون دافا، آنها نمی‌توانستند امروز اینجا باشند.

استاد به دفعات بسیار به ما گفته‌اند: همه مردم این دنیا برای دافا آمده‌اند. متأسفانه آنها توسط دروغ‌های ح.ک.چ فریب خورده و گمراه شده‌اند. نمی‌توانم آنها را مقصر بدانم. آنها به کمک ما نیاز دارند. تنها ح.ک.چ است که در این آزار و شکنجه مقصر است.

علاوه بر روشنگری حقیقت به‌صورت رو در رو، اغلب مطالب و دی‌وی‌دی‌های شن‌یون را نیز توزیع می‌کنم. در چند سال گذشته، عروسم کوله‌پشتی بزرگی را برایم درست کرد تا مطالب و دی‌وی‌دی‌ها را با آن حمل کنم. از این‌رو، مشخص نیست که داخل آن چه چیزی حمل می‌کنم.

هر وقت که بازارچه بزرگی در روستای ما برپا می‌شد، مطالب روشنگری حقیقت را آماده می‌کردم و آنها را به بازارچه می‌بردم تا مردم را نجات دهم. برای افرادی که حقیقت را درک می‌کردند، دی‌وی‌دی را پیشنهاد می‌‌دادم. اگر حقیقت را درک نمی‌کردند، به آنها دی‌وی‌دی نمی‌دادم.

قدر دی‌وی‌دی‌ها را می‌دانستم و اغلب به دریافت‌کنندگان نیز می‌گفتم که آن‌ها را گرامی بدارند. به آنها می‌گفتم که دی‌وی‌دی‌ها فوق‌العاده ارزشمند هستند. افرادی که رابطه‌ای از پیش تعیین‌شده ندارند، نمی‌توانند آن را به هیچ قیمتی خریداری کنند. اما آنهایی که رابطه تقدیری دارند، می‌توانند دی‌وی‌دی‌ها را به‌طور رایگان به‌دست آورند. می‌گفتم که پس از دیدن دی‌وی‌دی‌ها، آنها را برای تماشا به سایرین بدهند. اکثر افراد موافقت می‌کردند.

مردم دی‌وی‌دی‌های شن‌یون را خیلی دوست دارند. پس از اینکه کارم در بازارچه تمام می‌شد، هرگز دی‌وی‌دی دیگری برایم باقی نمی‌ماند. در هر بازارچه به مردم کمک می‌کردم تا از ح.ک.چ و تشکیلات وابسته به آن خارج شوند. گاهی اوقات به بیش از ده نفر کمک می‌کردم. گاهی اوقات به تعداد زیادی. موجودات ذی‌شعور انتظار می‌کشند و چشم به راه مریدان دافا هستند تا نجات را به آنها عرضه کنند. به خودم می‌گفتم که نباید سستی کنم. باید همیشه فوریت این مسئله را در نظر داشته باشم.

در نزدیکی مرکز روستایمان زندگی می‌کردم. هر وقت کسی از آنجا رد می‌شد، او را صدا می‌زدم و به او یک دی‌وی‌دی شن‌یون می‌دادم. همه رهگذران دی‌وی‌دی‌ها را می‌گرفتند چون می‌دانستند که فرد مهربانی هستم و به آنها آسیب نخواهم رساند.

وقتی رهگذران تشنه و در جستجوی آب بودند، آنها را به خانه‌ام دعوت می‌کردم، به آنها آب تعارف کرده و روشنگری حقیقت می‌کردم.

همواره وقت را غنیمت شمرده‌ام و از تمام فرصت‌ها استفاده کرده‌ام تا مردم را نجات دهم. گاهی اوقات هوا خوب نیست. مردم مرا می‌بینند و می‌پرسند: "در چنین هوایی بیرون آمده‌ای. نمی‌ترسی زمین بخوری؟" با لبخندی پاسخ می‌دهم: "نمی‌ترسم. محافظت استادم را دارم!"

چند معدن طلا در نزدیکی روستای ما وجود دارد. مسئولین روستا از این معادن طلا استفاده زیادی برده‌اند. هر بار در زمان انتخابات، به تمام خانه‌ها سر می‌زنند تا برای خود رأی‌ جمع کنند. صرف‌نظر از اینکه چه کسی می‌آید، با جدیت به آنها می‌گویم: "فقط اگر به دافا باور داشته باشید و مریدان دافا را حمایت و از آنها دفاع کنید، به شما رأی خواهیم داد، در غیر این‌صورت به شما رأی نمی‌دهیم." از فرصت استفاده می‌کنم تا حقیقت را به آنها بگویم.

در نتیجۀ تلاش‌های گروهی ما در روستا، در هر انتخابات مقامات روستا حقیقت را درک می‌کنند. با اینکه آزار و شکنجه در چین وحشیانه و خشونت‌بار بوده است، وضعیت در روستای ما آرام و بدون مشکل بوده است. هیچ تمرین‌کننده‌ای بازداشت نشده است. مقامات روستا کمک کرده‌اند. آنها مخفیانه از ما محفاظت می‌کنند و آیندۀ خوبی برای خود انتخاب کرده‌اند. همگی برای آنها خوشحال هستیم و از استاد متشکریم.

یک شب، پس از اینکه تمرین‌کنندگان محل مطالعه گروهی فا را ترک کردند، فراموش کردم در را ببندم. چند مأمور گشت‌ روستا دزدکی وارد خانه من شدند و مخفیانه به صحبت‌های من با تمرین‌کننده‌ای از روستایی دیگر گوش دادند. وقتی این تمرین‌کننده بعد از ساعت ۱۰ شب به خانه می‌رفت، این شش مأمور گشت‌ او را متوقف کردند و به‌زور او را وادار کردند تا مطالب روشنگری حقیقت را تحویل آنها دهد. آن تمرین‌کننده قاطعانه از این کار امتناع کرده و فرار کرد.

روز بعد این خبر را شنیدم. از آن مأموران گشت‌ متنفر نشدم. سخنان استاد را به‌یاد آوردم:

"مدت‌ها قبل به شما گفتم که یک مرید دافا، یا یک تزکیه‌کننده، هیچ دشمنی ندارد. تنها چیزی که شما در آن نقشی دارید نجات مردم است، و مجازات مردم یا قضاوت کردن درباره آنها با استفاده از روش‌های بشری و اصول بشری ارتباطی به شما ندارد. این مسئله‌ای اساسی است!" (آموزش فا در شهر شیکاگو)

همچنین بیانات استاد را در "آموزش فا در کنفرانس فای واشنگتن دی‌سی" به‌یاد ‌آوردم:

"هرجا که مشکلی وجود دارد، آنجاست که لازم است حقیقت را روشن کنید و مردم را نجات دهید. وقتی با سختی‌ها مواجه می‌شوید، مسیر انحرافی را انتخاب نکنید. وقتی چیزی را می‌بینید که به ما صدمه می‌زند، یا وقتی چیزی را می‌بینید که سد راه اعتباربخشیِ ما به فا می‌شود، مسیر انحرافی را انتخاب نکنید – باید با آن روبرو شوید، و حقیقت را روشن کنید و آن موجودات را نجات دهید. این نیک‌خواهی یک مرید دافا است، و این نجات حیا‌‌‏ت‌ها توسط ما است."

به دیدن رئیس واحد گشت رفتم و حقیقت را برای او روشن کردم. سپس به او گفتم: "شخصی که شما دیشب برای بازجویی او را متوقف کردید یکی از خویشاوندان من است. او انسان بسیار خوبی است. اگر به آزار او ادامه دهید، آنوقت مجبور خواهید شد که به خانه من بیایید و از من مراقبت کنید."

او فوراً عذرخواهی کرد. بعداً از آن تمرین‌کننده شنیدم که آنها را مجدداً در بازارچه دید. آنها از او عذرخواهی کردند. چنین وقایعی بسیار نادر هستند.

آزاد کردن تمرین‌کنندگان

استاد بیان کردند که مریدان دافا بدنی واحد هستند: "مسائل فردی دیگر مسائل شما هستند، و مسائل شما مسائل او هستند." (آموزش فا در کنفرانس فای واشنگتن دی‌سی- ترجمه ضمنی)

علاوه بر سازمان‌دهی مطالعه گروهی فا، تلاش بسیاری را نیز برای آزادی تمرین‌کنندگان صرف کرده‌ام. هر وقت می‌شنیدم که تمرین‌کننده‌ای بازداشت شده است، این مسئله را بسیار جدی می‌گرفتم و برای کمک به او افکار درست می‌فرستادم.

روشنگری حقیقت مریدان دافا برای نجات مردم است. این بهترین و درست‌ترین کار است. آنها نباید توسط مقامات بازداشت شوند. چطور جرأت می‌کنند مریدان دافا را آزار و شکنجه کنند؟ وقتی افکار درست می‌فرستادم، خواستار آزاد شدن فوری آن تمرین‌کنندگان می‌شدم.

استاد از تمام مریدان مراقبت می‌کنند. شیطان شایستگی این را ندارد که مداخله کند! از دید من شیطان خیلی کوچک است. هیچ‌وقت آنها را جدی نگرفته‌ام. از آنها نمی‌ترسم. آنها هستند که باید بترسند زیرا شیطان از درستی می‌ترسد.

چند سال پیش، عروسم توسط ح.ک.چ بازداشت شد. او در شهر زندگی می‌کرد. وقتی از ماجرا خبردار شدم، او را به یک مرکز شستشوی مغزی فرستاده بودند که در فاصله حدود یک کیلومتری از خانه من قرار داشت.

در آن زمان به برخی از اصول فا روشن نبودم. آزار و شکنجه را به عنوان آزار و اذیتی بین دو گروه از انسان‌ها در نظر می‌گرفتم. از پلیس و افراد اداره ۶۱۰ متنفر بودم. آنها را شیطان در‌نظر می‌گرفتم. آنها را نفرین می‌کردم و آرزو می‌کردم که به جزای‌ اعمال خود برسند. مهربان نبودم و مطابق استاندارد‌های فا رفتار نمی‌کردم.

وقتی خبر بازداشت عروس بی‌گناهم را شنیدم، فوراً به آن مرکز شستشوی مغزی رفتم. در بیرون از مرکز شستشوی مغزی فریاد کشیدم و در باز شد. پرسیدند: "اینجا چه می‌کنی؟"

با جدیت بسیار گفتم: "عروس من را به اینجا فرستاده‌اند. او هیچ کار بدی نکرده و هیچ قانونی را نقض نکرده است. فوراً او را آزاد کنید! اگر این کار را نکنید، جزایش را خواهید دید و به طرز بسیار بدی خواهید مرد!"

از آنها نترسیدم و آنها را نفرین کردم. هیچ چیز نگفتند و عروسم را آزاد نکردند. پافشاری کردم و چهار بار به آنجا رفتم. آخرین بار، تصمیم خود را گرفتم: "تا وقتی آزاد نشود، آنجا را ترک نخواهم کرد!" مرکز شستشوی مغزی با بی‌میلی زیاد عروسم را آزاد کرد.

کمی بعد از آن، تمرین‌کننده جوان دیگری بازداشت شد و به آن مرکز شستشوی مغزی فرستاده شد. دوباره به آنجا برگشتم. در ابتدا در را باز نکردند. با عصایم به در آهنی زدم.

سرانجام وقتی در باز شد، گفتم: "شما شروران از درستی و خوبی هیچ بویی نبرده‌اید." از من پرسیدند: "شرارت چیست؟" گفتم: "آنهایی که کارهای بد می‌کنند افراد بدی هستند. مریدان دافا افراد خوبی هستند. شما مریدان دافا را بازداشت می‌کنید، پس بد و شرور هستید. فوراً او را آزاد کنید! در غیر این‌صورت مرگ بدی توسط آسمان‌ها نصیب‌تان خواهد شد!"

پنج بار به آنجا رفتم. نهایتاً آن تمرین‌کننده آزاد شد. او در زمان حبس، بسیار درست عمل کرد و با شیطان همکاری نکرد.

وقتی این تجربه را با دیگران در میان گذاشتم، آنها نظرات متفاوتی داشتند. برخی فکر می‌کردند که خوب و بدون ترس عمل کرده بودم و برخی فکر می‌کردند که نیک‌خواه نبوده و از پلیدی برای غلبه بر پلیدی استفاده کرده‌ام. گمان نمی‌کردم رفتارم ایرادی داشته باشد.

بعداً، فا را مطالعه کردم و به اصول بیشتری از فا روشن شدم. درک کردم که آزار و شکنجه، آزار و شکنجه‌ای بین دو گروه از انسان‌ها نیست. آن توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده بود. استاد این آزار و شکنجه را به رسمیت نمی‌شناسند. افراد بدی که در این دنیای بشری مریدان دافا را تحت آزار و اذیت قرار می‌دهند توسط شیطان در بعدهای دیگر کنترل می‌شوند.

افراد شرور با اراده خود کارهای شرارت‌آمیز انجام نمی‌دهند. آنها با سرانجامی حزن‌انگیز روبرو می‌شوند. آنها قربانیان این وقایع هستند. نباید از آنها متنفر باشم. باید نسبت به آنها دلسوز باشم. سپس طرز فکر خود را عوض کردم. استاد مادۀ نامهربانی را از من برداشتند. هیچ افکار بدی نسبت به عاملان این آزار و شکنجه نداشتم. نیک‌خواهی‌ام پدیدار شده بود. این مسئله باعث شد تا تلاش‌هایم برای نجات مردم مؤثرتر باشد.

در این سالها، بیشترین تلاشم را صرف کرده‌ام تا از الزامات استاد پیروی کنم. هیچ پشیمانی و افسوسی ندارم، اما ازخودراضی هم نیستم. این مسئولیت و وظیفه من است. اصلاح فا هنوز به پایان نرسیده است. با سخت‌کوشی پیشرفت خواهم کرد و سه کار را به خوبی انجام می‌دهم تا نجات عرضه شده توسط استاد را جبران کنم.

متشکرم، استاد نیک‌خواه! متشکرم، هم‌تمرین‌کنندگان.