(Minghui.org) روزی با مادرشوهرم در حال صحبت بودیم که به من لبخندی زد و گفت: «چند روز پیش، در روستای‌مان از بیماری سرطانی عیادت کردم و برای کمک مقداری پول به او دادم. از آنجا که قبلاً درجریان انقلاب فرهنگی، شوهرش در جلسات متهم کردن عمومی، علیه من شهادت داده بود، خانواده‌اش غافلگیر و شگفت‌زده شدند و تحت تأثیر قرار گرفتند. دیگر با پدرشوهرت جر و بحث نمی‌کنم و می‌توانم کاستی‌هایش را تحمل کنم. در زمان سال نوی چینی هنگامی که همسایه‌ها به ما هدیه می‌دهند، همیشه لطف آنها را جبران می‌کنم و متقابلاً به آنها هدایایی می‌دهم. قلبم را بسیار زیاد گشوده‌ام و اکنون بسیار شاد هستم.»

با مشاهده تغییرات فوق‌العاده مادرشوهرم، پراز احساسات شدم و خاطرات بسیاری را به‌یاد آوردم.

زندگی رنج و درد مادرشوهرم که«یک در میلیون» اتفاق می‌افتد

مادر شوهرم سابقاً خودخواه و تنگ‌نظر بود. با دیگران با خصومت رفتار می‌کرد و همیشه سوء‌ظن داشت و فکر می‌کرد همه پشت سرش درباره او صحبت می‌کنند. زندگی‌اش پراز اضطراب و سوء‌ظن بود و سر همه اطرافیانش فریاد می‌زد. با چوب نوردِ خمیر، نوه پنج‌ساله‌اش را کتک می‌زد. هر زمان از عملکرد دخترانش در رسیدگی به کارها راضی نبود، طنابی برای آنها پرت می‌کرد و می‌گفت که خودشان را از طناب آویزان کنند.

اغلب با تبری در دست، دنبال شوهرش می‌کرد. مادرشوهرش را نیز کتک می‌زد و به او دشنام می‌داد. قبل از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کنم، وقتی همسرم این ماجراها را درباره او به من می‌گفت، نمی‌توانستم رفتارش را درک کنم. فرزندم او را اینگونه توصیف می‌کرد: «او تحمل‌ناپذیر است و یک در میلیون چنین فردی وجود دارد.» پس از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کردم، متوجه شدم که فرهنگ حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) سبب شده که او اینگونه شود و زندگی و شخصیت او را ناهنجار کرده بود.

وقتی مادرشوهرم کودک بود، حزب اموال خانواده‌اش را ضبط کرد و پدرش را با تیر کشت. او مجبور بود برای غذا در خیابان گدایی کند تا بتواند سایر اعضای خانواده‌اش را سیر کند. حتی غذای خوک را می‌خورد.

در جوانی بدون اینکه انتخابی داشته باشد، اجبارأ با مردی ملاک ازدواج کرد. در طول تعداد بی‌شماری از جلسات اتهام عمومی حزب، او به‌قدری کتک ‌‌خورد که تمام بدنش کبود ‌شد. در خانه، او نمی‌توانست گرما یا شادی را به‌دست آورد. بارها سعی کرد خودکشی کند.

در بزرگسالی، فرزند محبوبش دچار بیماری‌ای جدی شد. از آنجاکه خانواده‌اش از ملاکین و زمین‌داران بودند، مجاز نبود محل کار را ترک کند تا کودک را برای درمان نزد پزشک ببرد. پس از آنکه فرزند محبوبش به دلیل عدم درمان به‌موقع و مناسب فوت کرد، او غیرمنطقی و آشفته شد و زمان زیادی طول کشید تا آرام شود.

در میانسالی، مقامات برای شوهرش پاپوش درست کرده و او را دستگیر کردند. بیماری روانی‌اش عود کرد و پس از آن به بیماری جدی دیگری دچار شد. از آنجا که بیش‌از‌حد فقیر بود که بتواند هزینه درمان پزشکی را بپردازد، منتظر مرگش بود. خوشبختانه، یک دکتر طب چینی بیماری‌اش را درمان کرد و زندگی‌اش را نجات داد.

وقتی مسن شد، یکی از پسرانش از خانواده جدا شد و حاضر نشد برای مراقبت از او کمک کند.

تحت سلطه ح.ک.چ، بیش از ۶۰ سال از زندگی مادرشوهرم مملو از درد و ناراحتی بود. درنتیجه، شخصیت او نابهنجار شد. زنانگی، محبت و تقوا و فضائلش به‌طور کامل نابود شد و جای آنها را عدم صداقت، وحشی‌گری، مبارزه و کشمکش، خودخواهی و نفاق و ریاکاری گرفت. برای آنهایی که از او ضعیف‌تر و در موقعیت پایین‌تری بودند، قلدری می‌کرد.

به‌منظور یافتن شخصی که کار مزرعه را برایش انجام دهد، یکی از دخترانش را به ازدواج با یک مرد عقب‌مانده درآورد که به آسانی قابل کنترل باشد. به‌منظور حمایت از خانواده، دختر دیگرش را به مردی ضعیف و گرفتار بیماری شوهر داد که از اقوام دور یکی از مقامات سطح بالای دولت بود. می‌توان تصور کرد که دخترانش چقدر بیچاره و بدبخت بودند. برای بدتر کردن اوضاع، مدام از دخترانش می‌خواست که برای او گردنبند، انگشتر و گوشواره‌های طلا بخرند و اگر آنها قبول نمی‌کردند، به خانه‌هایشان می‌رفت و آنها را تهدید و اذیت می‌کرد.

رابطه بسیار سرد

پسر ارشدش الگوی رفتاری و اخلاقی او را دنبال کرد و خودخواه و بی‌عاطفه بزرگ شد. مادرشوهرم به پسر بزرگش دشنام می‌داد و سال‌ها حاضر نبود حتی با همسر وی صحبت کند. او پولهایی را که مهمانان در جشن عروسی‌ام هدیه داده بودند، برداشت و برای خودش گوشواره طلا خرید و من و همسرم را با یک بدهی بزرگ برای مراسم عروسی تنها گذاشت. او شوهرم را تحت فشار قرار داد تا ماهانه ۴۰ یوان به او بپردازد و این درحالی بود که همسرم هر ماه بیش از ۱۰۰ یوان درآمد نداشت.

وقتی در دوران بارداری‌ام تهوع و خونریزی از بینی داشتم، او بی‌تفاوت بود و تنها برایش مهم بود که بچه دختر است یا پسر. به من می‌گفت اگر دختر بود، بچه را به کس دیگری ببخشم. او مدام به اختلاف بین من و همسرم دامن می‌زد. پس از تولد فرزندم، او از موقعیت به نفع خودش استفاده کرد و با برداشتن هدایای نقدی و فروش هدایای ارزشمند دیگری که دوستان و خویشاوندان به ما داده بودند، پولی به جیب زد. تنها هدایایی که حاضر شد به من بدهد، لباس‌های نوزاد بود.

پس از آن، به‌قدری از او بیزار شدم که قابل بیان نیست به‌طوری که حاضر نبودم با او صحبت کنم یا حتی سر یک میز با او غذا بخورم. او از رابطه مادر و فرزندی و احترامی که شوهرم برایش قائل بود، سوءاستفاده می‌کرد. وقتی به خانه‌ام می‌‌آمد، هرگز در کارهای خانه کمک نمی‌کرد. اگر غذا کمی دیر آماده می‌شد، بیرون می‌رفت و در رستوران غذا می‌خورد.

یک روز در جشنواره فانوس، من و همسرم سرگرم چیزی شدیم و ساعت از یک شب گذشته بود که به خانه برگشتیم. او در خانه ما نشسته بود و بی‌صبرانه منتظر بود تا برایش غذا آماده کنیم. تعجب کردم که چرا برای خوردن غذا بیرون نرفته است و بعد متوجه شدم که تنها به‌خاطر اینکه هیچ رستورانی آن موقع شب باز نبود.

یک بار تعدادی از اقوام و دوستان را دعوت کردم بدون اینکه به پدر و مادرشوهرم بگویم. او خشمگین شد و به خانۀ ما آمد و تهدید کرد که خودکشی می‌کند و ارتباطش را با شوهرم تند و نامهربان کرد. از روی درماندگی و برای آرام کردن او، شوهرم با فرزندمان پیش او زانو زدند و از او عذرخواهی کردند.

سابقأ رابطه سازگاری با شوهرم داشتم. اما هر زمان که او به ‌دیدار مادرش می‌رفت و برمی‌گشت بداخلاق می‌شد و با من دعوا می‌کرد. می‌دانستم که مادرشوهرم باید بدگویی مرا کرده باشد. اغلب خشمگین می‌شدم و بارها برای فرار از چنین مادرشوهر وحشتناکی به فکر طلاق می‌‌افتادم. شوهرم بین من و مادرش گیر افتاده بود. هر وقت دعوا می‌کردیم، شوهرم اغلب ضمن تعریف از سختی‌هایی که مادرش در اوایل زندگی متحمل شده بود، به گریه می‌افتاد، به امید اینکه من بتوانم او را ببخشم و تحملش کنم.

اما من نیز عمیقأ تحت تأثیر فرهنگ سمی ح.ک.چ بودم و به مفهوم «چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان» اعتقاد داشتم. بنابراین، رابطه خانوادگی‌ام تباه شد. پس از گذشت سال‌ها از این ازدواج ناموفق و یک زندگی پر از بدبختی، وضعیت سلامتم به‌سرعت روبه وخامت گذاشت. مادرشوهرم نیز از همه انواع بیماری‌ها از جمله فشار خون بالا، نفخ، بیماری قلبی، ورم معده، التهاب کیسه صفرا و روماتیسم رنج می‌برد. از آنجا که خیلی خسیس بود، حتی پولی را صرف پرداخت هزینه درمانش هم نمی‌کرد.

تزکیه در دافا، دفن کردن تبر

تمرین فالون گونگ را شروع کردم. پس از خواندن کتاب‌های استاد، به رفتار ۱۸ سال گذشته‌ام با مادرشوهرم فکر کردم. نمی‌توانستم جلوی احساس پشیمانی و شرمم را بگیرم. از تمرین‌کنندگان خواسته شده با هم مهربان باشند و دیگران را در نظر بگیرند، در جریان اختلافات و تضاد‌ها به درون نگاه کنند و بدی‌ها را با مهربانی پاسخ دهند. می‌دانستم که عمیقأ تحت تأثیر فرهنگ ح.ک.چ بودم و دراختلافات با مادرشوهرم یک گام به عقب برنمی‌داشتم. گاهی اوقات احساس می‌کردم حتی در حد استاندارد یک فرد عادی هم نبودم که ارزش‌های و فضایل فرهنگی چین باستان را دارد.

یک روز موقرانه به شوهرم اعلام کردم: «از حالا به بعد، با مادرت با صمیمت و احترام رفتار می‌کنم.» او خیلی خوشحال شد و گفت: «من خیلی خوش‌اقبالم که بالاخره این روز را دیدم. کنجکاوم که چطور اینقدر مهربان شدی؟ به او گفتم: «به این دلیل که فالون گونگ حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری را آموزش می‌دهد و از تمرین‌کنندگان می‌خواهد با همه صادق و صمیمی، مهربان و صبور باشند، صرف‌نظر از اینکه او مادرشوهرم باشد یا نه.» او گفت: «تا زمانی که با مادرم خوب رفتار کنی، هرگز با تمرین فالون گونگ تو مداخله نمی‌کنم.» قبل از آن همسرم تبلیغات ح.ک.چ را باور کرده بود و نظری منفی درباره فالون گونگ داشت.

طولی نکشید که پس از آن، شخصاً نزد پدر و مادرشوهرم رفتم و از آنها دعوت کردم برای مدتی با ما زندگی کنند تا بتوانم از آنها مراقبت کنم. زمانی که آنها در خانۀ ما ماندند، غذاهای خوشمزه آماده می‌کردم، برای‌شان لباس ‌می‌خریدم و طلا و جواهراتم را به‌عنوان هدیه به مادرشوهرم می‌دادم. همه نوع کالاهای ضروری روزانه را به در خانه‌شان می‌فرستادم.

با تغییر فصل، به خانه آنها می‌رفتم و لباس‌های فصل قبل‌شان را ‌شستم. وقتی متوجه شدم تخت مادرشوهرم راحت نیست، برایش از برند معروفی، تشکی خریدم. وقتی فهمیدم دسترسی آسانی به آب شیرین ندارند، با پول خودم افرادی را استخدام کردم تا برای آنها آب بیاورند. هنگامی که می‌خواستند برای دیدن اقوام به شهر دیگری بروند، برای‌شان هدایایی را آماده ‌کردم تا با خود ببرند.

شوهرم تحت تأثیر مهربانی من قرار گرفت و گفت: «چگونه می‌توانم چنین اقبال خوبی داشته باشم که تو همسرم باشی. از صمیم قلبم از تو سپاسگزارم.» به او گفتم: «اگر می خواهی از کسی تشکر کنی باید از استاد لی، بنیانگذار فالون گونگ، تشکر کنی. تو می‌دانی که قبل از این، چگونه بودم.» او به علامت تأیید لبخند زد.

در آغاز، مادرشوهرم مشکوک شده بود و باور نداشت که مهربانی‌ام از صمیم قلب باشد. ابتدا درباره تمرین فالون گونگ و آموزه‌های آن برای‌شان گفتم. با آنها فیلم‌های روشنگری حقیقت و دی‌وی‌دی‌ هنرهای نمایشی شن یون را تماشا ‌کردیم و با هم به سخنرانی‌های استاد گوش ‌دادیم. اما به‌خاطر سال‌ها کینه و اختلافی که با هم داشتیم، همچنان به من و فالون گونگ مشکوک بود. می‌دانستم به این علت بود که به‌اندازه کافی خوب عمل نکرده بودم.

یک سال زمستان، متوجه شدم که مادر شوهرم یکی از بیماری‌هایش عود کرده و بستری شده بود. با وجود سرمای شدید و خطرناک بودن جاده‌ها تاکسی گرفتم و او را به بیمارستان بردم. در طول راه به بیمارستان، مجبور بودم مدام پیاده شوم و برف‌ها را با بیل کنار بزنم و یخ‌ها را بشکنم. سفر یک ساعته ما سه ساعت طول کشید. خسته شده بودم. او بالاخره تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «امروز واقعاً خسته شدی.»

با مشاهده رفتار خوبش، یک نشان فالون گونگ به او دادم. سپس درباره قدرت شفابخشی معجزه‌آسای فالون گونگ به او گفتم و از او خواستم که تبلیغات ح.ک.چ را باور نکند. او نشان فالون گونگ را پذیرفت و گفت: «ح.ک.چ شیطان است. من اطلاعات شخصی از آن دارم. با این وجود نمی‌دانستم که فالون گونگ خوب است. اما، درحال‌حاضر تغییرات مثبت تو را بعد از تمرین آن دیده‌ام. اکنون می‌دانم که فالون گونگ خوب است.»

آن روز او هیچ دارویی مصرف نکرد و فقط این عبارات را تکرار می‌کرد: «فالون دافا خوب است و حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است.» روز بعد او بهبود یافت و توانست خودش راه برود و برخی کارهای ساده خانه را انجام دهد. پس از آن، در انجام همه انواع کارهای خانه بسیار فعال شد. با لبخند به او گفتم: «شما تغییر کرده‌اید.» او جواب داد: «آیا فقط الگوی تو را دنبال نمی‌کنم؟»

من و مادر شوهرم بالاخره رنجش و خصومت بینمان را حل‌وفصل کردیم ویک رابطه مادر و دختری صمیمی را ایجاد کردیم.

تغییر مادرشوهرم به تغییر فرزندان منجر شد

متأسفانه، به‌دلیل مسمومیت عمیق با فرهنگ ح.ک.چ، او هنوز هم از روستاییانی که در دوره انقلاب فرهنگی، علیه او در جلسات عمومی اتهام، شهادت داده بودند،کینه داشت. همچنین نمی‌توانست آزردگی و خشمش را نسبت به همسر و پسر بزرگش برای بی‌رحمی،‌ خودخواهی و بی‌احترامی‌شان رها کند. هم‌زمان، او از دور دیگری از یک جنبش مانند انقلاب فرهنگی می‌ترسید و نگران بود.

می‌دانستم که استدلال‌های معمولی و عادی نمی‌توانست مشکل او را از ریشه حل کند. باید به او کمک می‌کردم متوجه طبیعت شیطانی ح.ک.چ شود و علت ریشه‌ای رنج‌هایش در زندگی را درک کند. پس شروع کردم تا با او فیلم‌های نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را تماشا کنم. به او گفتم سایر روستاییانی که قبلاً او را تحت آزار و اذیت قرار داده بودند، از قبل توسط ح.ک.چ تحریک شده بودند و اینکه آنها در واقع سزاوار همدردی او هستند. به او گفتم باید کینه‌اش را رها کند و آن افراد را ببخشد و تنها پس از این کار بود که می‌توانست از شر درد مربوط به گذشته رها شود.

او به‌تدریج این موضوع را درک کرد و گفت: «در واقع، مردم نباید اعمال بد انجام دهند. به همه کسانی که در گذشته مرا آزار و اذیت کردند نگاه کن، هیچ‌کدام از آنها فرجام خوبی نداشتند. آنها به اندازه گذشته فقیرند. فرزندان آنها برخلاف فرزندان و نوه‌های من، افراد برجسته‌ای در اجتماع نشدند. این روزها، روستاییان به حال من غبطه می‌خورند. فکر می‌کنم باید آنها را ببخشم.»

من هم او را تشویق کردم تا کینه‌اش را نسبت به همسر و پسر بزرگش رها کند. به او گفتم: «تحت حاکمیت و فشار شدید ح.ک.چ، سنگدل و بی‌رحم بودن همسر بیچاره‌ات تنها راه او برای حفاظت از خودش بود. خودخواه بودن، انتخاب پسرت از روی جهالت و ناآگاهی است.» سپس برای او حکایتی را گفتم: «به یاد داشتن اشتباهات دیگران، مانند حمل یک سیب‌زمینی بیشتر روی پشتت است. هرچه بیشتر آنها را به‌خاطر داشته باشی، بارت سنگین‌تر می‌شود.»

از او خواستم به نقاط قوت همسر و پسرش فکر کند به‌جای اینکه به نواقص و کاستی‌های‌شان بیندیشد. «به من نگاه کن. آسیبی را که دیگران به من زدند، به‌خاطر ندارم. پس همیشه خوشحالم.» او گفت: «‌من نمی‌توانم اینگونه عمل کنم. تو تمرین‌کننده هستی، ولی من نیستم.» گفتم: « این کار آسانی است. زمانی که افکار بد دارید، تنها این عبارت را تکرار کنید: 'فالون دافا خوب است. حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است.' پس از چند بار گفتن این عبارات، افکار بد ناپدید می‌شوند.» او موافقت کرد که آن را امتحان کند. پس از آن، رابطه خانوادگی‌اش خیلی بهتر شد.

اما او یک فرد عادی بود. ده‌ها سال مسمومیت ناشی از فرهنگ حزب به‌راحتی نمی‌توانست ازبین برده شود. علاوه بر این، آلودگی از جامعه فوق‌العاده زیاد بود. گاهی اوقات، به‌محض اینکه به خانه بازمی‌‌گشت، به عادت قدیمی‌اش برمی‌گشت و به همسرش و سایرین ناسزا می‌گفت. وقتی بیمار می‌شد، شروع به گفتن عبارات مذکور می‌کرد. زمانی که حالش بهتر بود، به‌طور کامل آن را فراموش می‌کرد.

در پایان سال گذشته، بیماری کهنه‌اش عود کرد. من و همسرم او را به بیمارستان بردیم و دو هفته زمان و هزاران یوان صرف مراقبت از او کردیم. اما او بخاطر ۵۰۰ یوانی که به شوهرم داد تا بخشی از هزینه‌های پزشکی را که فراموش کرده بود به ما بپردازد، پوشش دهد، به‌طور ناگهانی عصبانی شد. او شروع به پرتاب بشقاب و کاسه‌ها کرد. در آن زمان از دست او بسیار عصبانی شدم، چون هیچ‌یک از بچه‌های دیگرش تا آن زمان برای مراقبت از او کاری نکرده بودند، اما او عصبانیتش را سر تنها افرادی که بدون توقع به او کمک می‌کردند خالی می‌کرد.

به خودم گفتم آن را تحمل کن بدون اینکه از کوره در بروی. پس از آن، همانطور که شوهرم مرا آرام می‌کرد، به او گفتم: «نگران نباش. از آنجا که یک تمرین‌کننده هستم و استانداردها و الزامات خودم را دارم، درست مثل قبل به‌خوبی با او رفتار می‌کنم.» از آن به بعد، مادرشوهرم به وضعیت سابقش بازگشت. اما من همچنان از او مراقبت می‌کردم. در نیمه دوم سال گذشته، بیماری نفخش عود کرد و هیچ درمانی مؤثر نبود. به‌همسرم گفتم او را به خانه خودمان بیاوریم. هزاران یوان صرف هزینه معاینات جامع پزشکی و درمان مناسب برای برگرداندن وضعیت او به حال تعادل و بهبودش کردیم.

اواخر سال گذشته، او را به مراسم جشن سال نوی چینی در خانه‌ام دعوت کردم. دیدم که مقادیر زیادی دارو مصرف می‌‌کرد. صمیمانه به او گفتم: «هر دارویی اثرات مضری هم دارد. پول زیادی باید برای آنها هزینه‌ کرد ولی واقعأ بیماری‌ها را معالجه نمی‌کنند. اگر صادقانه عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است» را تکرار کنید، بیماری‌هایتان درمان خواهند شد. به حال و روزتان نگاه کنید. می‌توانم بگویم که شما این کار را با قلبی خالص انجام ندادید.» او پذیرفت که اینطور بوده است.

پس از آن چندین نمونه از داستان بیمارانی را که پس از تکرار صادقانۀ این عبارات بهبود یافته بودند، برایش نقل کردم. او تحت تأثیر قرار گرفت. به او گفتم: «دوم اینکه شما باید بر روی تندخویی‌تان کار کنید. لجوجانه از نظراتتان دفاع نکنید. در غیر این صورت، آن به سلامت شما آسیب می‌رساند. به تمام بیماری‌های‌تان فکر کنید. کدام یک از آنها به دلیل خلق و خوی و خشم شما ایجاد نشده است؟ اگر می‌توانستیم همیشه در قلب‌مان قدردان باشیم، سلامت‌مان به‌طور طبیعی حفظ می‌شد. از سوی دیگر، اگر ما با تمام انواع احساسات مانند نگرانی، اضطراب و کینه پر شده باشیم، همه انواع بیماری‌ها ما را دربر خواهند گرفت. بدون بدنی سالم، شما زندگی شادی نخواهید داشت، حتی اگر مقدار زیادی پول داشته باشید.»

او تحت تأثیر قرار گرفت و به من گفت: «می‌خواهم به تو گوش کنم، فقط به تو. می‌توانم آنچه می‌گویی را بپذیرم. می‌دانم که جدی و صادق هستی و نیازها و منافع مرا درنظر داری. برای سلامتی‌ام، شروع به تغییر خلق و خویم می‌کنم.» و او واقعاً این کار را کرد.

سایر فرزندانش پس از دیدن رفتار خیلی خوب من با او، شروع کردند به دنبال کردن الگوی رفتاری و اخلاقی من. پسر ارشدش اکنون برایش آب می‌آورد تا صورتش را بشوید و کمک می‌کند تا ناخن‌هایش را کوتاه کند. بزرگترین عروسش کنارش می‌نشیند تا با او گفتگو کند و به او کمک می‌کند تا کفش‌هایش را تعمیر کند. نوه‌هاش اغلب او را به مسافرت به مناطق مختلف می‌برند.

اکنون او نمی‌تواند جلوی لبخندش را بگیرد و اغلب به فرزندانش می‌‌گوید: «تعداد بسیار بسیار کمی از روستاییان در اینجا مثل من شاد هستند. ببینید که عروس‌هایم و فرزندانشان چگونه با من رفتار می‌کنند! چه کسی می‌دانست پس از تحمل رنج و درد در نیمی از زندگی‌ام از چنین شادی بزرگی در عمرم لذت ببرم! دخترانش می‌گفتند: «ما چنین خانواده بزرگ هماهنگ و کامیابی داریم. همه برای این است که خانم برادر‌مان فالون گونگ را تمرین می‌کند. او تعداد بسیار زیادی از کاستی‌های ما را تحمل کرده است. اگر به‌خاطر او نبود شما تکرار نمی‌کردید: « فالون دافا خوب است و حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است» و وضعیت سلامتی‌تان اینقدر عالی نمی‌شد. او به آنها می‌گفت: «این درست است. شما باید از خانم برادرتان یاد بگیرید!»